هوووومک...باید چرت و پرت بنویسیم؟هاااا!منم که از خدامه
مجموعه ی گرانبهای سفرنامه ی اسمیت!
هوا بسی گرم و طاقت فرسا بود...اندر احوالات بدی بودیم...دختری شایسته و متین را در خیابان غضنفر مشاهده کرده بودیم و اندر کف آن باقی بودیم!
به همین صورت پیش میرفتیم که ناگاه دوباره آن دختر را نظاره کردیم...کف از سر و رویمان بارید و خلاصه کف اندر کف شدیم
دختر جلو آمد و خود را در شرف نگاه ما نهاد...دهانمان باز شد تا سخنی از زیبایی آن بانو بگوییم که مهلت نداد و زبان به سخن گشود...به ما سلام کرده و دُهان ما را باز نهاد...دوباره سلامی کرد و با رخی خشمناک به نظاره ی ما نشست...اندر قیافه اش چیزی دیدیم بسی آشنا اما توجه ننمودیم...دوباره سخن گفت که هی فلان سلام کردیم ما نیز با کمی تته پته بالاخره جوابش را دادیم و نتوانسته جلوی خود را بگیریم و سخنی بیهوده و نکبت باری به زبان آوردیم:ای وووو!چه خانم با شخصیتی!با من ازدواج میکندنده؟
احساس نمودیم قفایی به طرف گردن ما می آید و در راه هوا را می شُکافد...به تدریج دردی بسی ناتوان کنند در ناحیه بالای ستون فقراتمان حس نمودیم و اندر همین احوالات به خود فحشی رکیک دادیم!
دختر که احوالات ما را چنین دید ایشششی به زبان آورد و ما را ترک نمود...ما نیز به همین منظور فحش رکیک دیگری به خود نثار کردیم...
راه خود را گرفته و رفتیم...در راه چند بزغاله ی بدقیافه دیدیم که ما را تا حدودی به یاد چهره ی خودمان در آینه می انداخت...کمی جلوتر عمارتی زیبا را نظاره کردیم اما به علت تمام شدن کف اندر کف آن نماندیم و به راه خود ادامه دادیم...از دور بانگی رسید که ای فلان به کجا می روی؟
ما نیز برگشتیم و دختری همچو آن بزغاله های در راه دیدیم که از پنجره آویزان شده بود و ما را می نگریست...دخترک بانگ دیگری داد که ای فلان می دانی به کجا شده ای؟اینجا عمارت پدری ماست؟تو یا با من ازدواج می نمایی یا توسط نگهبانان عمارت به طرزی خفنگ شکنجه خواهی شد...به رکی این دختر فحش رکیکی که تا بحال نه گفته و نه شنیده بودیم نثار کردیم و مصمم به ادامه ی راه شدیم...دوباره بانگی رسید...اینبار از سواری خشن و هیکلمند(!)...او جلو آمد و دست در یال (!) ما کرده و ما را از هوا آویزان نمود...به ما فرمود یا با دختر صاحب قصر ازدواج میکنی و به خوبی و خوشی می زیی و یا شکنجه می شوی و خواهی مرد...اینبار دیگر فحش رکیک را به زبان آوردیم و به مرد نثار نمودیم...مرد نیز از زشتی آن فحش دو دست را به دهان برد و ما را ول نمود...ما نیز با چنان سرعتی جیم شدیم که گاو در عمر خود جیم نشده بود!
مرد همچنان اندر احوالات آن فحش مانده بود و دنبال ما را نیز نگرفت...ما نیز به کوهستان گروییدیم و از آن بالا رفتیم و غاری را برای گذراندن شب انتخاب نمودیم...
نتیجه ی اخلاقی:عله نبین چه ریزه بشکن ببین چه تیزه
ادامه خواهد داشت....
--------------------------
هووومک...حال نداشتم کلمات قلنبه سلنبه پیدا کنم به بزرگی خودتون ببخشید!
من که با شعر ها اصلا حال نمی کنم!به نظر من اینجوری هم سوژه ش بیشتره هم باحالتره!
[b][size=medium][color=336600][font=Arial]ما همگی اعتقاد داریم که باید خدا را کشف کرد.دریغا که نمی دانیم هم چنان که در انتظار او به سر می بریم ، به کدام درگاه