هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: برج وحشت....!
پیام زده شده در: ۲۲:۲۶ دوشنبه ۲۳ خرداد ۱۳۹۰
#92

پرسیوال دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۲۱ چهارشنبه ۴ خرداد ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۹:۵۱ دوشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۷
از این همه ریش خسته شدم!
گروه:
مـاگـل
پیام: 317
آفلاین
- مرخصید...
لرد سیاه با صدای بی روحش این را گفت.مرگخواران از اتاق بیرون رفتند و او دوباره تنها شد.

لرد سیاه از تنهایی وحشت داشت اما این بار شوق تملک خانه ی بزرگ خودش،هاگوارتز این ترس را در خود حل کرده بود.

اشتیاق قدم نهادن دوباره بر روی سنگفرش سرسرای ورودی، او را از خود بی خود کرده بود.

او به یاد آوردن خاطرات گذشته اش را دوست نداشت اما نمیدانست در آن شب برای چه تمام سلول های مغزش فریاد بر آورده بودند که:
بچش شیرینی خاطرات شیرین گذشته را!

و به گذشته باز گشت
به خاطر آورد لحظه ی صحبت با جد عزیزش را....هم نشینی با هم نشین سالازار بزرگ را که به حق همان باسیلیسک شکوهمند بود.

تمام وجودش از حس غرور لبریز شد.

فیلم خاطراتش به فریم کشته شدن آن گند زاده رسید
و لحظه ی مجرم شناخته شدن آن هاگرید نادان....
انحنای ظریفی در کنج دهان بی لب لرد پدیدار شد....شاید نشانه ی یک لبخند بود....اتفاقی که سالیان سال روی نداده بود
خنده ی لرد!.....چه عجیب....

اما ابری از ترس جلوی آن خاطرات شیرینش را گرفت.

نگاه های مرموز چشمانی آبی را به خوبی بر یاد داشت....نگاه هایی سنگین که انگار به آسانی در وجودش نفوذ می کردند...و این گونه آن پیر محاسن سپید چشم آبی از اسرار او با خبر می شد...

و با تمام توان سعی کرد تا از این یادهای تلخ به دور افتد

به پرده ی دیدگانش برخورد اتفاقی که نباید می افتاد...
یک عشق...
و آیا او معنی عشق را درک کرده بود؟
اما مگر چیزی به نام عشق وجود داشت؟
نمی دانست.
اما وجود آن خاطره آزارش می داد...
پرسه زدن های شبانه
در کنار دریاچه
و عطر لبان او.....
نــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه!!!!

و این فریادی بود که بجز خودش ،هیچکس نشنید.

آیا این آخرین تیر ترکش آن پیر چشم آبی بود؟

آیا باز هم عشق را بر طیف هنر جادویی لرد غلبه داده بود؟

آیا لرد طلسم شده بود؟

باز این ها به زور بر لشکر اعصابش هجوم می آوردند:
دستانش را درون موهای او فرو می برد
صورت نرمش را نوازش می کرد
بوسه ای آرام بر زیر گونه هایش نثار کرد.
و فریادی در گوش ذرات گرد و غبار اتاق پیچید...
فریاد لرد بسیار سوزناک بود.
بسیار دردناک.


آیا تلألو دوباره ی عشق باعث این درد شده بود؟

چوبدستی اش را بر شقیقه اش چسباند...رشته ای سپید از مغزش بیرون آمد...اما فقط آن خاطره نبود ...هزار و هزاران خاطره از آن بوسه ها...از آن عشق حقیقی....از یاد آن یار قدیمی...
او دیگر نمی توانست تحمل کند....صبرش به پایان رسیده بود
و از خود پرسید:
آیا من آن قدر در سیاهی فرو رفته ام که نتوانم خود را نجات دهم؟من تحمل این درد را نخواهم داشت....من فنا خواهم شد....من نمی توانم..

ولی آیا لرد ولدمورت به راستی از این پرده ی سیه درون وجودش قصد دست شستن و رخت بر بستن داشت؟ و آیا این خیرخواهی دامبلدور بود؟دامبلدوری که در همه حال سعی کرد تام را همان تامی کند که از شکم مروپ زاده شده بود؟

تق تق تق

با تلاش بسیاری لرد از سیلاب افکار عاشقانه اش برون شد و با صدای آرامی پاسخ داد:
- بیاید داخل

و یاکسلی با آن موی بافته و بارانی سیاه بلند وارد اتاق شد....پیچ و تاب دنباله ی بارانی اش چه با شکوه بود.

ولدمورت نگاه چشمان سرخش را بر روی یاکسلی متوقف کرد و با صدای آرامی گفت:
- قصدت از ایجاد مزاحمت برای ارباب چیه؟

و آن صدای بم و آرامش بخش به کلام درآمد:
- قربان امیدوارم جسارت بنده رو ببخشید اما چند خبر از هاگوارتز براتون آوردم.

وجود ولدمورت مشتعل شد

- خبر اول این که اون پسره پاتر وارد هاگوارتز شد
- اون ها دارن برای نبرد آماده میشن و دانش آموزان زیر سن قانونی دارن از مدرسه خارج میشن

وجود ارباب تاریکی به لرزش افتاد

- ارباب تمام استادهای هاگوارتز برای نبرد اعلام آمادگی کردن...

- برو بیرون یاکسلی....بسه...برو بیرون...!

و یاکسلی با وحشت از اتاق گریخت.

ولدمورت می لرزید...بغضی داشت اما اشکی نداشت که آرامش کند و بغضش را فرو خوراند...

آیا باید به محبوب ترین خانه اش حمله می کرد؟....به چه قیمتی؟


پیرم و گاهی دلم یاد جوانی می کند....
تو روح هرکی بد برداشت کنه









دامبلدور
یک دامبلدور
یک دامبلدور دیگر
من یک دامبلدور دیگر هستم
پیر آزرده دلی در انتظار بوسه ای از اعماق ته قلب


Re: برج وحشت....!
پیام زده شده در: ۱۶:۵۷ سه شنبه ۱۴ دی ۱۳۸۹
#91

آستوریا گرینگرس old1


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۴ سه شنبه ۲۸ اردیبهشت ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۱۷:۵۴ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 267
آفلاین
سالن جلسات سرّی مرگخواران

-لرد میخوان ما امشب به هاگوارتز حمله کنیم.هاگوارتز باید برای همیشه از شر خائنان به اصل و نسب،گندزاده ها و هر کسی که مانع از تحقق این امر میشه؛پاک شه.نارسیسا با همه ی مرگخوارها تو هرجایی که هستن تماس بگیر.میخوام تا کمتر از یک ساعت دیگه همه ی یارانمون بدون کوچکترین کم وکاستی اینجا باشن،این دستور لرد سیاهه و همونطور که مطمئنم همتون میدونین سرپیچی از این دستور به معنی مرگی دردناک و خفت باره.اگه یه کی از شما حتی یه قدم اشتباه برداره...هیچ کدوممون نمیتونه از عاقبت خشم ارباب قسر در بره.

سکوتی مرگبار در سالن طنین انداز شد و همه ی مرگخوار ها مرگ رو در پس هر نفسی که میکشیدن احساس میکردن.هنوز دو دقیقه نگذشته بود که لرد وارد سالن شد،همه ی مرگخوارها به یک باره ایستادند و ادای احترام کردند.لرد سرسری سری تکان داد و همه سر جای خود نشستند و لرد شروع به صحبت کرد؛ با وجود صدای سوختن هیزم های درون شومینه صدای لرد به سختی به گوش میرسید ولی با این وجود،صدای سرد و بی روح لرد سیاه به قلب و روح مرگخوارانش نفوذ کرد.

-امشب همون شب موعودیه که انتظارش رو میکشیدیم؛شبی که باید به وظیفتون عمل کنین و هاگوارتز رو از همه ی موجوداتی که حتی با نفس کشیدنشون آلودش میکنن،پاک و تمیز کنین.همتون میدونین که ارباب خائنین رو نمیبخشه پس حتی به صدای نفس هاتون هم اجازه ندید مانعه شنیدن دستوراتم بشه.کل هاگوارتز مال شما،هرکسی که در مقابل لرد ایستادگی کرد رو بکشید؛ولی اگر دست یکی از شما ها به پاتر بخوره...

و به طور تهدید آمیزی در چشم تک تک مرگخوارانش خیره شد.




Re: برج وحشت....!
پیام زده شده در: ۱۲:۲۹ چهارشنبه ۵ آبان ۱۳۸۹
#90

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۰۹:۳۸ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۳
از سر قبرم
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
اسلیترین
پیام: 1506
آفلاین
لرد با چشم های سرخ رنگش به چشم های آنتونین خیره شد.آنتونین تحمل مقاومت در مقابل آن نگاه سنگین را نداشت.برای همین با ترس سرش کمی پایین انداخت.

لرد با گام های آرام به اون نزدیک شد و گفت:نمیخوام هیچ مشکلی پیش بیاد.همه چیز باید طبق نقشه انجام بشه.اگه کسی اشتباهی کنه به هیچ عنوان بخشیده نمیشه.من به کسی اجازه نمیدم با اشتباهاتش نقشه های من رو خراب کنه.

لرد این را گفت و زیر لب طلسم شکنجه گر را روانه آنتونین کرد.آنتونین از درد به زمین افتاد و عضلات چهره اش منقبض شد.لرد با کلماتی شمرد گفت:دستورم مفهوم بود دالاهوف؟

آنتونین با اینکه از شدت درد دندانهایش را با شدت بهم فشار میداد سرپا ایستاد و سرش را به نشانه تایید و تعظیم خم کرد.احساس کرد درد از بدنش رها شد.لرد فرمان داد:حالا برو به کارت برس.

آنتونین بار دیگر تعظیم کرد و از اتاق خارج شد.لرد به سمت شومینه برگشت و به آتش درون آن خیره شد.اگر همه چیز درست پیش میرفت هاگوارتز امشب همانند این کنده های بیجان درخت در آتش خشم او میسوخت.میخواست بعد از از بین بردن تمام یاران دامبلدور آنجا را دوباره به حالت قبل در بیاورد.آن قلعه متعلق به او بود.آنجا جایی بود که فقط اصیل زاده ها حق داشتند در ان به آموزش جادوگری بپردازند.آن هم نه جادوی مسخره ای که دامبلدور به دانش آموزانش می آموخت.جادوی سیاه،جادوی واقعی.

لرد جامش را از لبه شومینه برداشت و به آرامی اندکی از آن نوشید.میدانست که امشب انتقام همه چیز را از پاتر خواهد گرفت.امروز میتوانست بر روی جنازه محفلی ها و هری پاتر در محوطه هاگوارتز قدم بگذارد.این افکار باعث میشد لبخند رضایتی بر روی لبانش نقش ببندند.

در طرف دیگر آنتونین اضطراب عجیبی داشت.احساس میکرد لحظه ای که سال ها در انتظارش بوده است فرا رسیده.لحظه ای که بالاخره کنترل کامل بدست آنها میفتاد.آنها هم اکنون هم وزارت سحر و جادو را در اختیار داشتند اما این چیزی نبود که رضایتشان را جلب کند.

همه جادوگران و حتی مشنگ ها باید میفهمیدند که باید از ارباب اطاعت کنند وگرنه مرگی دردناک در انتظارشان خواهد بود.آنها به مشنگ ها هم احتیاج داشتند.بالاخره روزی همه مشنگ زاده ها کشته میشدند و نژاد جادویی از وجود خون لجنی ها پاک میشد.برای همین وجود مشنگ ها برای شکنجه شدن الزامی بود!

آنتونین که لبخندی بر چهره مضطربش نقش بسته بود تصمیم گرفت از فکر کردن زیاد به این موضوعات لذت بخش خوداری کند تا تمرکزش را از دست ندهد.لازم بود هر چه سریعتر دستور لرد را به اطلاع بقیه میرساند.


ویرایش شده توسط ایوان روزیه در تاریخ ۱۳۸۹/۸/۵ ۱۲:۳۴:۴۱

ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


Re: برج وحشت....!
پیام زده شده در: ۱۶:۳۳ دوشنبه ۲۱ تیر ۱۳۸۹
#89

سوروس اسنیپ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۵ پنجشنبه ۱۶ اردیبهشت ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۱۴:۱۰ شنبه ۱۵ بهمن ۱۳۹۰
گروه:
مـاگـل
پیام: 91
آفلاین
سوژه جدید

قرص کامل ماه نور خود را بر زمین میتاباند. برف سفید و مخمل گون، زمین را پوشانده بود. در انتهای جنگل بیکران، خانه اربابی و قدیمی بچشم میخورد. در میان پنجرهای خانه،تنها یک پنجره-بخاطر نوری که پدیدار بود- خودنمائیی میکرد. نوری که از آتش شومینه سرچشمه داشت،تنها منشاء نور در اتاق بود.مردی بلند قامت روبروی شومینه ایستاده بود. بازتاب نور آتش در چشمان گرد و مارمانندش دیده میشد. لرد تکانی به ردای خود داد و با صدای سرد و بیروحش، خطاب به تنها مرگخوار داخل اتاق گفت: باید امشب تموم بشه.وقتش رسیده که تنها خونه من به من برگرده.اون پسره اون داخلِ. پاتر و محفلیها تو هاگوارتز جا خوردن.
آنتونیون کمرش را به نشانه احترام خم نمود و گفت: ارباب، تمامی مرگخواران آمادن تا هاگوارتز رو به شما برگردونن.

لرد بر روی صندلی قدیمی اما باشکوه خود نشست و در فکر فرو رفت.

فلش بک

صدای تازیانه موجها بر بدن لخت صخره ها شنیده میشد.وی در میان هوای سرد و باد، همچون پرنده ای در حال پرواز بود. غار کوچکی از میان کوها دهان باز کرده بود. مرد پرنده به آرامی بر کف سنگین غار نشست. لرد چوب خود را بیرون کشید و وارد غار شد. داخل غار، دریاچه کوچکی جاری بود. لرد تکانی به چوب خود داد و قایقی از سطح آب پدیدار شد. لرد بداخل قایق رفت. در میان دریاچه، سخره ای خودنمائیی میکرد. بر روی سخره، کاسه ای طلائی رنگ بچشم میخورد. لرد خود را به کاسه رساند و با دیدن شی داخ آن، فریادی از خشم سر داد. آخرین هوراکراس وی نیز دزدیده شده بود.

پایان فلش بک


لرد از جای خود بلند شد. باید از سر پاتر برای همشه خلاص میشد.

______________________________________________________
یکی از آخرین بخشهای کتاب، مربوط به نبرد هاگواتزه. من تصمیم دارم -با اجازه لرد- اون بخش رو از دید مرگخواران و لرد بنویسم.



Re: برج وحشت....!
پیام زده شده در: ۱۲:۲۹ جمعه ۱۹ تیر ۱۳۸۸
#88

مری فریز باود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۴ چهارشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۳:۲۹ جمعه ۱۵ مرداد ۱۳۹۵
از زیر عذاب
گروه:
مـاگـل
پیام: 1014
آفلاین
باری دیگر با گامهایی بلند و تیز حرکت میکرد و خود را پیش می‌برد ، هر ثانیه گویی به سمت هدفش نزدیک نزدیکتر می‌شد ، این بار نیز همانند دفعه های پیش که چنین عزم خود را جزم کرده بود تصمیم داشت تا آنچه را که در ذهن داشت اجرا کند و خودش را باری دیگر اثبات نماید .

بر بالای برج وحشت ایستاد ، اما این بار تلقی او از برجی که بر آن خودنمایی میکرد با آنچه در اذهان عموم قرار داشت فرق میکرد . اینجا سازمان اسرار بود و کیلومترها با برج وحشت فاصله داشت اما او بدین خاطر که می‌دانست تا لحظاتی دیگر چه اتفاقی در حال وقوع است آنجا را وحشت نامگذاری کرده بود .

از چند روز پیش برای چنین لحظه‍‌ای برنامه ریزی کرده بود ، از روزی که با " فیمر کراسوس " یکی از ماموران سازمان اسرار برخورد کرده و او را با جذابیت مثال زدنیش به طرف خود کشانده بود . مرد بیچاره هیچ گاه در ذهن نمی‌پروراند که این زن زیبا در فکری بیش از گذراندن یک بستر با او باشد .

فیمر چنان جذب زن گشته بود که بارها سخنانی را از سازمان که برای او گفتن آنها ممنوع بود را به راحتی بر زبان آورده بود ، فقط برای گذراندن لحظاتی خوش ، امشب نیز چنین تصمیم داشت ، لحظاتی را کنار او می‌گذراند و سپس شاید می‌توانست او را در یکی از اتاقهای سازمان اسرار زندانی کرده و باز هم روزی دیگر را آغاز کند . شاید هرگز فکر نمیکرد که در پس این زیبایی هزاران کراهت خوابیده است .

زن از پنجره ای که گویی فیمر آن را برای ورود او آماده کرده بود به داخل سازمان قدم گذاشت ، دیدن اتاقهای پیاپی او را نیز کمی ترسانده بود اما هیچ ترسی قدرت نفوذ در قلب وی را نداشت . با گامهایی آهسته به طرف آنچه که فیمر برایش شرح داده بود حرکت میکرد . راهروها و اتاقها از پس هم رد می‌شدند تا آنکه صدای آشنایی شنیده شد .

فیمر : اومدی عزیزم ؟ منتظرت بودم ... چیزایی که میخواستی نگاه کنی رو هم آوردم .

زن به طرف صدا برگشت ، آری خود او بود که اکنون در چنگالش اسیر گشته بود ، دیگر چیزی برای تلف کردن نداشت ، مرد بیچاره لیست تمامی افرادی را که روزی در محفل خدمتگزار بودند را به راحتی و فقط برای یک آغوش گرم آماده کرده بود .

فیمر : حالا این اسناد رو ول کن ، گرچه من هنوز نفهمیدم اینا به چه درد تو میخوره ، اصلاً هم حال فکر کردن به این چیزا رو ندارم ، الان فقط دارمبه تو و آن تن ...

زن درنگ نکرده بود به سرعت به طرف او هجوم برده و گوشه‌ی گردنش را دندان گرفته بود ، عجب خون لیذی داشت ، میتوانست تا آخرین قطره خود را ارضا کند و سس از آنجا برود ، اما اندک ترس او باعث شد که سریع مدارک را برداشته و قصد سفر کند ، هرچه باشد مرد بیچاره تا ثانیه هایی دیگر از بین میرفت .

به سمت دری که از آنجا وارد شده بود حرکت کرد ، دستگیره را دردست گرفت و آن را حرکت داد ، اما نه ... در باز نمی‌شد .

فیمر : تو فکر ... فکر کردی ... از هر جا ... وار ...د میشی ... میتونی برگردی؟

فریاد زن برهوا خواست ! آیا او گیر افتاده بود ؟


ویرایش شده توسط مری فریز باود در تاریخ ۱۳۸۸/۴/۱۹ ۱۲:۳۲:۴۴

خداحافظی در اوج یا خروج فوج فوج... مسئله این است!


Re: برج وحشت....!
پیام زده شده در: ۱:۲۴ جمعه ۱۹ تیر ۱۳۸۸
#87

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
مـاگـل
پیام: 1511
آفلاین
دختری 17-18 ساله ، با چهره ای زیبا ، چشمان سبز وحشی و صورت کشیده و استخوانی ، در حالی که موهای پریشانش در پشت سرش تاب میخورد به سمت من میدوید. چشمانش برق میزدو اندام زیبا و نسبتا لاغرش ، در زمین و هوا با لطافت خاصی میچرخید و جلو می آمد. لباس چسبانش ، پیکر لوندش را نمایان میساخت ...

چشم بر او دوخته بودم ، حالت دویدنش و شکل صورتش وحشتناک بود ، اما من مشتاقانه به صورت زیبا و پیکر خوش اندامش نگاه میکردم. از انتهای راهرو می آمد و هر لحظه نزدیکتر میشد ...

جلوتر ، وقتی تقریبا به من رسیده بود تازه متوجه حالت هجومی بدن و صورتش شدم و شروع کردم آرام آرام قدم هایی رو به عقب برداشتن ... اما دیگر دیر شده بود ...

لحظه ای بعد ... دختر زیبا رو ضربه ای محکم به من زد که تا نزدیکی انتهای راهرو پرتاب شدم و به زمین خوردم ، تمام بدن تیر کشید ، نفسم بند آدم و به سرفه افتادم ...

درست در همان لحظه روی سینه ام نشست ... صورتش را که حالا دیگر هیچ زیبایی ای در آن نمیدیدم برابر صورتم قرار داده بود ، زانوی راستش درست در کنار کمرم بود که ناگهان عقب کشیده شد و با تمام قدرت به پهلوی من خورد ، تمام دلم در هم پیچید ، احساس میکردم دارم بالا می آورم ...

قبل از هر عکس العملی موهایم را گرفت و کشید ، و مرا به دیوار کوبید ، سرم محکم به دیوار خورد و تیر کشید و سوزش آن تمام جمجمه ام را فرا گرفت. بلافاصله رد گرم عبور خون را روی موهایم حس کردم .

جلوتر آمد و به من چسبید ، برجستگی سینه هایش را روی بدنم حس میکردم ، صورتش را جلو آورد و دهانش را باز کرد و لب های من را نشانه گرفت ، سپس ... ناگهان دندان هایش بر گوشت صورت و لب هایم فرود آمد و مانند تیری در آن فرو رفت ، لحظه ای بعد چون جانوری وحشی با دهانش گوشت صورتم را کند و زخم عمیق و وحشتناکی بر آن به جای گذاشت ، اشک هایم جاری شد و با خون آمیخت و روی لباسم چکید ... دختر عقب رفت و من آرام داشتم به پائین لیز میخوردم و زانو هایم خم میشد ... پشتم هنوز به دیوار تکیه داده شده بود ...

اما قبل از اینکه خم شود ، یک ضربه محکم با پاهایش به شکمم کوبید ، سوزش وحشتناکی وجودم را فرا گرفت و از شکمم بالا آمد و به رنگ خون از دهانم بیرون پاشید ...

دنیا تیره و تار شده بود ... همه جا را نامفهوم میدیدم ، رنگ های اطرافم در هم میآمیخت و سیاه میشد ... در آخرین لحظات ، صورت دخترک را دیدم که از خون من سرخ بود و دهانش را که خون سرخ من از دندان هایش پائین میچکید ...


هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: برج وحشت....!
پیام زده شده در: ۲۳:۲۵ پنجشنبه ۱۸ تیر ۱۳۸۸
#86

ریتا اسکیتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۶ چهارشنبه ۲۸ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۳۱ پنجشنبه ۱۵ دی ۱۳۹۰
از تو اتاقم!
گروه:
مـاگـل
پیام: 568
آفلاین
24/11/1832

برای اولین بار تو کوچه ای که به خونه ام منتهی میشد باهاش حرف زدم. داشت التماس میکرد، نگاهش لبریز از محبت بود. نمیخواستم اعتراف کنم اما او واقعا" عاشقم شده بود! عشق واسه من جرم بود. برای همین سعی کردم اونو از خودم برنجونم. سر به سرش گذاشتم، سعس کردم به حرفاش اهمیت ندم اما آخر حرفی زد که منو لرزوند، منو با واقعیتی رو به رو کرد که همیشه ازش فرار میکردم!

- تو با همه دنیا متفاوتی کمبورن! تو... یعنی، تو یه کم عجیبی! چطور میتونی زندگی کنی وقتی همه از تو فرار میکنن و هیچ کس حاضر نیس لحظه ای باهات همکلام بشه؟ تو توی تنهایی و دنیای عجیب خودت غرق شدی... من اومدم بیرونت بیارم. میخوام زندگی عادی داشته باشی... دوس نداری بچه های خودتو بغل بگیری؟

و من ساکت شدم، احساسات عجیبی با جمله ی آخرش تو من شکل گرفت. انگار تمام فکر و ذهنم به تلاطم افتاد. ماری از اعماق قلبم بلند شد و شروع به فش فش کرد. بچه...
دلم مالش میرفت. اما زود به احساساتم غلبه کردم

- گمشو دیوونه

نگاش کردم، عکس العملی نشون نداد، به سمتش حمله ور شدم و دستام رو گذاشتم رو گلوش، میخواستم خفه اش کنم

- گمشو... میفهمی؟ بهت گفتم گمشو. آشغال

صورتش کبود شد. دستام رو شل کردم و گذاشتم نفس بکشه. در حالی که خرخر میکرد با صدای ضعیفی گفت: دوستت دارم!

طاقتشو نداشتم. مار تو سینم دوباره آماده حمله شد، اینقدر ازش دور شدم تا پشتم به دیوار کوچه برخورد کرد. بعد با سردرگمی به سمت خونه دویدم و تنهاش گذاشتم...

27/11/1832

تو این سه روز خیلی فکر کردم، تنها راهی که برام باقی مونده اینه که بکشمش، میدونم که امروز اضافه کاری برداشته و تا شب تو اداره هس. تنهای تنها...

ساعت ده از خونه بیرون اومدم تا به اداره برم، هوا برفی بود. ترجیح دادم پیدا برم تا بتونم فکر کنم، ساعت ده و نیم بود که رسیدم
طبق پیش بینیم هیچکس نبود. پالتوم رو درواردم و به کناری انداختم، چوبدستیمو گرفتم دستم و به طبقه ی بالا رفتم، رو پاگرد پله ها دیدمش که از تو یه اتاقی بیرون اومد و شروع به ور رفتن با در شد. چندتا پرونده هم زیر بغلش بود. سعی کردم به طور اینکه متوجه نشه بهش نزدیک بشم، پشت سرش که رسیدم هنوز داشت با قفل در ور میرفت. دستم رو گذاشتم رو شونش و گفتم:

- ولش کن

وحشت کرد و یهو به سمت من برگشت، منو که دید جا خورد

- تو اینجا چیکار میکنی؟

دستم رو آروم روی گردنش کشیدم و با صدای ضعیفی جواب دادم: اومدم بکشمت عزیزم!

چشماش گشاد شد: چی؟؟

از کنار گردنش گرفتم و به کناری پرتابش کردم، قبل از اینکه فرصت تکان خوردن داشته باشه، موهاش رو گرفتم و به عقب کشیدم و با نوک ناخونام روی گردنش خط انداختم. از ترس و درد فریادی کشید
به زور بلندش کردم و به دیوار چسبوندمش، دوباره دستمام رو دور گردنش حلقه کردم و شروع کردم به فشار دادن:

- امشب بلایی رو به سرت میارم تا عاشقی از سرت بپره

بعد دستش رو گرفتم و بردم به سمت دهانم، محکم انگشتاش رو گاز گرفتم، خون از بین بند های انگشتش بیرون زد. سرش رو از موهاش گرفتم و چند بار به دیوار پشت سرش کوبیدم. بعد چوبدستیمو دراوردم و گرفتم به سمت قلبش. گفتم:

- چون خودت ماگلی با جادو نمیکشمت.

بعد چوبدستیو به قدری به قفسه ی سینه اش فشار دادم تا پوستش رو پاره کرد و وارد قلبش شد. صدای خش خش پاره شدن قلبش باعث میشد آروم بشم. صدای فریاد های عاجزانه اش گوشم رو نوازش میداد

چوبدستیو بیرون کشیدم و دستم رو از روی شونه اش برداشتم. کنار دیوار سر خورد و به زمین افتاد. کارم تموم شده بود. از پله ها پایین اومدم و به سمت خونه برگشتم

امشب تو رختخوابم یاد برادرم افتادم. اولین قربانی من بود. بردار دوقولی که حالا میتونست پناهی برای من باشه اما من از هستی ساقطش کردم... اما نه، من خودم رو دارم... با جادوی سیاهم


... بگذرم گر از سر پیمان
میکشد این غم دگر بارم
می نشینم شاید او آید
عاقبت روزی به دیدارم...


Re: برج وحشت....!
پیام زده شده در: ۲۰:۲۳ پنجشنبه ۱۸ تیر ۱۳۸۸
#85

پاتریشیا وینتربورن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۳۷ پنجشنبه ۲۱ اردیبهشت ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۲۵ دوشنبه ۳۰ آبان ۱۴۰۱
از هاگوارتز
گروه:
مـاگـل
پیام: 122
آفلاین
تکلیف
مردور بعد از ور رفتن بسیار با طلسم جدیدش موفق شد با اون آپارت کنه .
-واو کار کرد من فوق العاده ام
اوون خودشو در حالی که پشت میزه غذا خوری هتل بود دید .
گارسون:خانم چی براتون بیارم؟
مردور که با کمال تعجب با دهانی باز در حالی که دندان های کج خود را به نمایش گذاشته بود در حال نگاه کردن به جعبه های آهنی عجیبی که راه میرفتن بود.
افکار فوق سریع مردور کمبرون :من به آینده سفر کردم
- خانم چی بیارم؟
مردور در حال تماشای آسانسور شیشه ای بود و فکر میکرد چه جوری منفرجش کنه که بیشترین خرابی به بار بیاد که...
-خانم نگفتین چی بیارم؟
مردور که خیلی عصبانی شده بود بدون استفاده از چوبش ما مشت توی دهن گارسون کوبید. گارسون هیچ وقت به هوش نیومد.
مردور داشت به نقشه های شومش فکر میکرد .در همون موقع پسری که تو عکس میبینین که دچار اعتماد به نفس کاذبم بود شروع کرد به چشمک زدن.مردور با این که داشت دنبال راهی برای فرمانروایی به دناییی که میخواست نابود کنه میگشت ولی حرکات پسر از چشمش مخفی نمموند ولی چون تجربه ای در دنیا ی جدید نداشت فکر کرد که طرف آبله چشم داره و بیخیالش شد.
در همون حال چند نفر سر میز کنار مردور در حال صحبت کردن بودن و مردور زیباترین حرفا رو شنید.زیباترین لحظه ی زندگی مردور .
-آره جمعیت زمین خیلی شده شش میلیارد.
-آره آره اینم مشکلیه واسه خودش
محاسبات مردور :شش میلیارد برای کشتن سه برابر جمعیتی که میتونست در زمان خودش بکشه.
پسر داخل عکس:سلام جای کسی نیست من بشینم خوب من میشینم من نشستم
مردور در همین حال محاسباتش تموم شد و متوجه شد کشنده ترین حالت ممکن منفجر کردن طبقه ی هشتم هتله.
پسر :نظرت چیه بریم بالا اتاق من تا بهت جاها ی دیدنی شهرو معرفی کنم.به نظر من باید بری حتما یه موزه هست ببینی و اینا..
مردور:طبقه ی هشتم؟
-آره طبقه ی هشتم میبینم که آمار منم در آوردی دیدم هی به من نگاه میکردی البته خوب همه از من خوششون میاد
طبقه ی هشتم
-نه نه کجا میری اتاق من اینجاست.
-من کار دارم زودتر از جلو چشمم گم شو.
-حداقل شمارتو بده اصلا چرا بعد از این که کارت تموم شد نمیای؟
-هی ببین تو انگار نمیفهمی با کی طرفی من بزرگترین جادوگر سیاهم میخوای بکشمت گوشتو آویزون کنم به گردن بنده قتلای بی ارزشم
پسر داخل عکس که از تهدید ناراحت شده بود:چته تو ؟چرا خودتو لوس میکنی..
مردور که در عصر خودش پسر به این پرویی ندیده بود اون موقع پسرا پای پنجره برجا صبر می کردن و شاید یه نامه می انداختن و آواز میخوندن خیلی عصبانی شد به طوریکه در تنها سفرش به آینده تنها کاری که کرد حمله به این پسر و پاره کردنه گلوی اون بود اون بعدا در کتاب خاطراتش به اسم قصه های قبل خواب (بله ایشون فرهیختم بودن) که من بچه بودن نمیدونم از کحا داشتم و میخوندم اعتراف کرد که هیچ کاری لذت بخش تر از پاره کردن گلو و رها کردن قربانی برای اثر مرگ از خونریزی نیست


ویرایش شده توسط پاتریشیا وینتربورن در تاریخ ۱۳۸۸/۴/۱۸ ۲۰:۲۶:۱۲

پ.و


Re: برج وحشت....!
پیام زده شده در: ۱۴:۳۳ پنجشنبه ۱۸ تیر ۱۳۸۸
#84

ویکتور کرام


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۶ سه شنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۱:۳۶:۵۵ سه شنبه ۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
از مدرسه دورمشترانگ (بلغارستان)
گروه:
مـاگـل
پیام: 509
آفلاین
تکلیف

اونشب پس از کلی تحقیق و جمع آوری اطلاعات در مورد murde kambron حدود ساعت 3 توی رختخواب نازنینم رفتم. هنوز فکرم مشغول بود که ماجرای اون عکس رو کجا می تونم پیدا کنم نمیدونم چقدر داشتم فکر میکردم که خوابم برد هنوز اونقدر نخوابیده بودم که یک خواب عجیبی دیدم خواب دیدم که :
توی جنگل در حال قدم زدن بودم که یهو به یک ساختمان قدیمی و بزرگ در وسط جنگل برخورد کردم برام جالب بود که این ساختمان از کجا سر در آورده به سمت در ساختمان که بیشتر به مدرسه شباهت داشت حرکت کردم روی زمین یک تابلوی شکسته و رنگ و رو فته ایی قرار داشت که روی آن یک سری نوشته کمرنگ ولی خوش خط نوشته شده بود یکمی باید دقت می کردم که بتونم بخونمش : ی..ت.ی...م... یتیم... خا...نه... یتیم خانه جادوگران.
حالا دیگه فهمیده بودم که اونجا یتیم خونه جادوگرانه ولی تا حالا نشنیده بودم که جادوگران هم یتیم خونه دارن از روی کنجکاوی جلوتر رفتم و وارد یتیم خونه شدم اونجا یک حیاط بزرگ و سرسبز که دور تا دورش رو حصار کشیده بودن قرار داشت به درون ساختمان اصلی رفتم با باز کردن در، خودم رو توی یک سرسرای بزرگی دیدم که با سه چلچراغ خاموش مزین شده بود تقریباً دور تا دور سرسرا پنجره های گنبدی شکل با شیشه های شکسته قرار داشت در دو طرف این سرسرا دو راه پله بودن که به یک جا ختم میشد. به سرعت از یکی از راه پله ها بالا رفتم و از توی راهرویی که پله ها بهش ختم می شدن رد شدم راهروی تاریکی بود و مجبور بودم چوبدستیم رو واسه روشن نگه داشتنِ راهم رو به جلو بگیرم بعد از رسیدن به انتهای راهرو ، راه به دو راهروی دیگر در چپ و راست تقسیم میشد روی دیوار سمت چپ با خون نوشته شده بود سرسرای پسران یتیم و در سمت راست نوشته شده بود سرسرای دختران یتیم. از روی کنجکاوی وارد سرسرای دختران یتیم شدم راهروی کوتاهی بود که به چند در ختم می شد روی در اول نوشته ای آشنا به چشمم خورد W.C . روی در دوم نیز نوشته شده بود فوریتهای پزشکی و روی در سوم خوابگاه... با دیدن نوشته خوابگاه برقی بر چشمانم زد و به سمت در خوابگاه حرکت کردم هنوز از در دوم رد نشده بودم که جیغی از پشت اون در قلب منو از جا کند به سرعت به سمت در دوم رفتم اما جرات باز کردن اون رو نداشتم گوشه در خورده شده بود چشمانم رو به گوشه در رسوندم و شروع به نگاه کردن شدم چیزی که می دیدم یک اتاق تقریباً دو در سه بود با سقفی به بلندی سقف خونه های معمولی و دور تا دور اتاق رو با کاشی های سفید که برای بهداشتی نشون دادن اونجا استفاده میشد قرار داشت وسط اتاق یک تخت بزرگ و سفتی بود که بالای اون رو یک چراغ اتاق عمل محاصره کرده بود در گوشه اتاق نیزیک میزکه روی اون وسایل جراحی بودند قرار گرفته بوددیگه چیزی دیده نمی شد مجبور شدم یکمی جابجا بشم زیرِ در یک پیرزن که تمام صورتش از پر از خون بود کف اتاق نقش بر زمین شده بود صدایی از سمت میز جراحی اومد باز به سمت میز جراحی چرخیدم و دختر جوانی که هم سن و سال من بود رو دیدم یک تیغ جراحی برداشت و به سمت دختر بچه یورش برد بعد از چند دقیقه سر بالا اورد و آه خدای من چقدر وحشتناک...دخترک جوان در حال خوردن خون دختر بچه بود و خنده های شیطانی سر می داد حالم داشت بهم میخورد که یهودستم به در خورد و در باز شد همان لحظه از خواب پریدم به سرعت شروع به نوشتن خوابم کردم
فردای آن روزدریک کتاب تونستم بفهمم اون خواب همون عکسی بود که توی درس تاریخ جادوی سیاه بصورت تکلیف ازمن خواسته بودند.


کاشکی یه روز باهم سوار قایق می شدیم
دور از نگاه ادما هردوتا عاشق میشدیم


Re: برج وحشت....!
پیام زده شده در: ۱۲:۵۶ پنجشنبه ۱۸ تیر ۱۳۸۸
#83

آلبوس دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۳ چهارشنبه ۲ بهمن ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۵۶ سه شنبه ۱۶ دی ۱۳۹۳
از تو دورم دیگه!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 586
آفلاین
- لحظه ی به یاد ماندنی ای برات بسازم که جاودان تر از عشق بی ارزشتون بشه!

گویا چشمهایش قرار گذاشته بودند که یکی در میان کار کنند و در این بین فرصتی به خاطرات درون ذهنش بدهند. طلسمی که روی تکه کاغذ روی به رویش نوشته بود گاهی و بی گاه محو می شد و تصویر آن دو نفر در مقابل دیدگانش ظاهر می شد.

نیروی کوبنده ای از درونش به خارج صادر می شد. ناشی از حسد بود، از کینه، انتقام و پلیدی ذاتی فراون! نقشه ای را روزها مرور کرده بود و اعتماد بالایی به قدرتهای خودش داشت.

حقیقت رقت باریست. جادوگران سیاه همیشه و همه وقت آن قدر در باتلاق غرورشان غرق می می شوند که دیگر هرگز راه و بی راه را تشخیص نمی دهند. به طور عام خودشون گور خودشون رو می کنند.

فریاد کشید و به تعویذ روی میز چنگ زد. خطوط جادویی روی آن از درون کاغذ مچاله شده سوسو می زدند و همراه ساحره ی سیاه به از در بیرون می رفتند.

از برج خارج شد و به کمینگاهی که در نظر گرفته بود آپارات کرد. درست به موقع ساحره ی جوان را پیدا کرد.
- دزد کثیف!

دختر از دیدن نا بهنگام موردر وحشت زده شد. تقریبا روی زمین افتاد اما به موقع بلند شد و چوبدستیش را کشید.

- جنگیدن خیلی احمقانه است!

موردر با تکان مختصری قدرت چوبدستیش را به دشمنش نشان داد و بعد از آن طولی نکشید که در حال شکنجه کردن دختر با روشی غیر از نفرین کروشیو بود!

- جنگیدن با بزرگترین ساحره ی سیاه قرن!؟
- تو پست ترین موجودی.. بزرگترین پست ترینها!
- نهههه!

فریاد موردر آتش شیطانی را به دنبال داشت. شعله زبانه کشید.. دورتا دور اربابش چرخید و به سمت قربانی رفت. خواست او را ببلعد اما ساحره ی سیاه مانع شد.

مورد جلو رفت و با بی رحمی تمام قلب دختر را بیرون کشید و تعویذ را بر روی زخم او گذاشت.*

- حالا برو و قلبت رو پس بگیر.. خودت می دونی از کی و چطور.. مثل گرگینه ها از چنگ و دندونت استفاده کن!

...

موردر این بار هم به راه اشتباه رفت. مثل تمام جادوگران سیاه دیگه. تعویذ در مقابل عشقی که ازقلب جدا شده ی پسر ساطع می شد رفتاری پیش بینی نشده انجام داد و باعث شد موردر از بدن مناسب و خدا دادیش بیرون بره و اولین نفری باشه که از طلسم گوشت خون و استخوان استفاده کرده.

* نفرین ایمپریو در اون زمان اختراع نشده بود و یکی از زمینه هایی که باعث اختراع اون شد داستان موردر کمبرون بود.


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۸/۴/۱۸ ۱۳:۰۱:۳۳

باید از چیزی کاست.. تا به چیزی افزود!تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.