تازهوارد نگاهی دیگر به جغد انداخت، نگاهی دیگر نیز به دامبلدور انداخت و وقتی دید در حال خودش نیست، جغد را به زیر بغل زده و بدنبال روغن راهی شد... از میان جمعیت ویزلیها، هاگرید و کریچر عبور کرد، از روی ریشهای دامبلدور گذشته و از اتاقی به اتاقی دیگر میرفت. هیچ ایدهای نداشت که روغن میتواند کجا باشد!
-هوی... هوی...
-یعنی چی هوی! من که زبون جغدا رو بلد نیستم... تو که زبون آدمیزاد بلدی چرا هی میگی هوی؟!
-اولندش که، من میدونم دامبلدور روغنشو کجا میزاره! دومندش، من هرجور که دلم بخواد حرف میزنم! اگه یبار دیگه سرم داد بزنی جاشو بهت نمیگم!
-خیله خب باشه دیگه داد نمیزنم حالا بگو روغنه کجاس؟
-برو اونجا...
تازهوارد بطرف در اتاقی کهنه و فرسوده رفت که نیمکیلو غبار رو آن نشسته بود؛ درش را باز کرده و سرفهکنان با جغدی زیر بغل بدنبال روغن گشته و بعد از مدتی وقت طلف کردن، توانست آن را در یک جعبهٔ کوچک که در سقف اتاق جاسازی شده بود پیدا کند! با خوشحالی از کشفش، سریع از اتاق بیرون رفت؛ از جمعیت ویزلیها، هاگرید و کریچر عبور کرد، از روی ریشهای دامبلدور نیز گذشته و خودش را به وسط آشپزخانه انداخت؛ وقتی دید دامبلدور هنوز آنجا نشسته، نفسی از سر آسودگی کشید. حالا که دیگر به خواستهاش رسیده بود، جغد را به درون سطل زبالهٔ درون آشپزخانه انداخت و محض اطمینان در قابلمهای را به روی سطل گذاشت تا صدایش به بیرون درز نکند... سپس بطرف روغن رفته و مقدار زیادی از آن را بر روی دستش خالی کرد و آمادهٔ روغنمالی کردن ریشهای دامبلدور شد.
-پروفسور آماده باشین که میخوام یه حال اساسی بهتون بدم!
پیرمرد بیچاره که از حال خودش بیرون کشیده شده بود به تازهوارد نگریست...
-چه گفتی باباجان؟!
-میگم اومدم به ریشاتون روغن بزنم...
نگاه پیرمرد دلسوزانه شد...
-دستت درد نکند باباجان!
تازهوارد آستین بالا زده، و مشغول به کار شد و در همین حین سعی میکرد دربارهٔ جغدها اطلاعاتی کسب کند.
-ببخشید... میشه بگید جغداتون کجاست؟!
-چه جغدایی باباجان؟
-جغدای مجهز به نامه دیگه... اونایی که برای محفلیا...
دامبلدور که حسابی در حس فرو رفته بود دقتی در گفتههایش نداشت!
-آهان... اونا رو میگی باباجان؟! خب ما اونا رو...
تازهوارد، از اینکه بالاخره میتواند موضوع را بفهمد نزدیک بود از خوشحالی پس بیفتد! اما خوشحالیاش زیاد طول نکشید! زیرا دستش که درون ریشهای دامبلدور بود چیزی را لمس کرد، و همینکه دستش را دراورد در کمال تعجب پیرزنی را در دستش دید؛ از ترس جیغی کشیده، پیرزن را روی زمین انداخت و زیر میز آشپزخانه قایم شد!
-آرتمیسیا تویی باباجان؟
-درود بر تو دامبلدور.
-چند وقت بود ندیده بودیمت باباجان!
-همین چند هفته پیش آمده بودیم که در محفل عضو شویم اما حواسمان نبود و درون ریشهای شما غوطهور شدیم؛ نتوانسته راه را پیدا کنیم و همانجا ماندگار شدیم و تا کنون نیز از شپشهایتان تغذیه میکردیم!
-متأسفم باباجان! یادمان رفت ریشهایمان را بازرسی کنیم؛ پیری است دیگر!
-بگذریم... معرفی نمیکنید؟!
سپس هردو به تازهواردی که در زیر میز با تعجب به آنها نگاه میکرد خیره شدند.
-اوه، بله! ایشون هستند؛ یک تازهوارد!
-احیاناً ایشون اسم ندارند؟!
-نمیدانم باباجان، از همان اول بیاسم بوده طفلکی! راستی باباجان نمیخواهی تازهواردمان را در محفل راهنمایی کنی؟! ما نیز برویم به کارهایمان برسیم!
-با کمال میل!
دامبلدور از روی صندلی بلند شده، روغنش را درون ریشش جاسازی کرد و از آشپزخانه خارج شد؛ بعد از رفتن او پیرزن نگاهی افسوسوار به تازهوارد انداخت. تازهوارد که چارهای دیگر نیافت، لرزان از زیر میز بیرون آمد و بدنبال پیرزن راهی شد، سپس، بعد از مدتها...
-فرزند، این اتاقی که میبینی در اصل برای عصمتالدوله بلک ساخته شده بود تا اینکه بعد مرگش وصیت کرد که این اتاق به دختران خاندان بلک برسه، و آخرش رسید به آماندا!
-جان؟!
-مگه مرض داری! چقد باید یچیزیو برات بگم؟! نمیگی آخرای عمرمه دیگه نفس ندارم؟!
-ولی...
-دیگه ولی نداره! فرزندم، فرزندای قدیم؛ سرشونو جلو بزگترشون بالا نمیاوردن! امروزیا «ولی» هم میارن!
-
-خیله خب باشد؛ غمگین نشو ای فرزند ما فقط صلاحت را میخواستیم!
تازهوارد نمیتوانست درک کند که چطور یک نفر میتواند در آن واحد خونسرد، لحظهای عصبانی و سپس بتواند نقش یک حامی را بازی کند!
-خب میگفتیم... چی... داری کجا میری؟!
-
-با توام فرزند...
-
-پس اینجوریاس!
تازهوارد از دست پیرزن عاصی شده بود و مشغول فرار بود؛ پیرزن دستش را از ناکجا آباد جلو آورد و چنان پسگردنیای به تازهوارد زد که از پنجره به بیرون پرتاب شد؛ بعد از آن پیرزن بطور غیر قابل باوری خودش را از پنجره پایین انداخت، بدون اینکه صدمهای ببیند اما در آنجا بجز تازهوارد با دو نفر دیگر نیز مواجه شد! یکی لرد ولدمورت و دیگر بانو گانت که زیر پایشان علف سبز شده بود و تازهوارد در حالی که گردنش را میمالید در پشت آن دو پناه گرفته بود! پیرزن نگاهی به بانو، نگاهی به لرد، و سپس نگاهی به تازهوارد انداخت...
-میدانستم دسیسهای در کار است! فکر نمودهاید میگذارم نقشهاتان را عملی کنید! اگر دامبلدور...
اما آرتمیسیا همین که خواست برگردد با یک دیوار نامرئی برخورد کرد!
-خب، خب، خب! شنیدم پیری مامان میخواد چغلی بکنه آره؟!
ویرایش شده توسط آرتمیسیا لافکین در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۲۷ ۱۸:۴۴:۰۰