روت خيلي آرام روي عرشه فرود آمد. كف چكمههايش كمي به صابون ماسيده و قشري از چربي جانوران دريايي كه سطح عرضه را پوشانده بود، چسبيد. به نظر ميرسيد كه كسي در كشتي نيست. نه نگهباني كنار پل متحرك ايستاده بود، نه ملواني روي عرشه، و نه حتي نوري. با وجود اين، بايد با احتياط عمل ميكرد. روت اين تجربهي تلخ را داشت كه آدميزادها درست وقتي اصلاً انتظارشان را نداريد از سوراخي سر و كلهشان پيدا ميشود. يك بار كه به بروبچههاي اصلاح كمك ميكرد تا بقاياي يك سفينه را كه به ديوارهاي يك تونل خورده بود جمع كنند، گير يك گروه آدميزاد غارنورد افتاده بودند. سر آن جريان چهقدر اذيت شده بودند! كلي اعصابشان خرد شده بود و مجبور شده بودند به سرعت فرار كنند؛ تازه بعد هم خاطره شويي كردند. روت به خودش لرزيد. شبهايي مثل آن شب، يك دهه از عمر هر جن و پري كم ميكند.
فرمانده درجهي سپر پوششي خود را بيشتر كرد، بعد بالهايش را جمع كرد و قدم زنان روي عرشه راه افتاد. صفحهي مانيتورش هيچ موجود زندهاي را نشان نميداد. همانطور كه فلي گفته بود، كشتي از لايههاي ضخيم سرب ساخته شده بود؛ حتي در رنگ آن هم سرب به كار برده بودند! آدميزادها تا همين چند سال پيش نميدانستند كه سرب شديداً سرطانزاست. اين كشتي حكم يك بمب زيست محيطي شناور را داشت. مشكل اينجا بود كه امكان داشت يك گردان از افراد گروه ضربت زير عرشه مخفي شده باشند. به خاطر وجود آنلايههاي سربي مطمئن بود كه نميتواند جاي آنها را از طريق رديابش پيدا كند. حتي به نظر ميرسيد كه چراغ چشمك زن هالي هم ضعيفتر شده است، با وجودي كه آندستگاه براي فرستادن امواج، از يك ريزباتري هستهاي استفاده ميكرد. روت اصلاً از اين وضع خوشش نيامد؛ حتي يك ذره. اما با تشر به خودش گفت: « چه خبرته؟ آروم باش! تو الان سپر پوششي داري. امكان نداره هيچ آدميزادي بتونه تو رو ببينه.»
روت اولين در را فشار داد و باز كرد. در، راحت چرخيد. فرمانده بو كشيد. قوم خاكي حتي لولاهاي در را با چربي نهنگ روغن كاري كرده بودند. واقعاً آنها كي ميخواستند دست از اين همه تباهي بردارند؟
راهرو در تاريكي غليظي غرق شده بود. به همين دليل، روت فيلتر مادون قرمزش را روشن كرد. درست است، تكنولوژي گاهي اوقات واقعاً به درد ميخورد، البته لزومي نداشت اين را به فُلي بگويد. با روشن شدن چراغ مادون قرمز، ناگهان تودهاي از لوله و ميلههاي آهني با رنگ قرمز نامأنوسي جلو رويش ظاهر شدند. چند دقيقه بعد، از اين كه در مورد تكنولوژي كمي خوب فكر كرده بود، پشيمان شد. در نور قرمز به خوبي نميتوانست چيزها را تشخصي دهد. به همين دليل، چندين بار سرش محكم به قوس لولههايي كه بيرون زده بود، برخورد كرد. هنوز اثري از موجود زندهاي نبود؛ نه آدميزاد، نه جن و پري. البته تا دلت بخواهد جانور بود، كه بيشتر جوندگان بودند. وقتي فقط يك متر قد داشته باشي، آن وقت يك موش تقريباً درشت ميتواند يك خطر جدي محسوب شود، به خصوص وقتي كه موشها جز موجودات انگشتشماري باشند كه ميتواند ميتوانند جن و پريها را از پشت سپر پوششيشان ببيند.
روت صاعفهافكنش را از كمرش باز كرد و آن را روي درجهي سه گذاشت، يا به قول بروبچهها، روي درجهي نيمپز. يكي از موشها را نشانه گرفت. موش همانطور كه دود از پشتش بلند ميشد، فرار كرد. به اين ترتيب، روت از بقيه هم زهرچشم گرفته بود. نميخواست موش را بكشد، فقط ميخواست درسي به او داده باشد تا دوباره به جني كه سرش به كار خودش است، زيرچشمي نگاه نكند.
روت شروع كرد در اطراف گشتن. براي مخفي شدن جاي كاملاً مناسبي بود. عملاً امكان زيرنظر گرفتن تنها راه خروجي را كه پشت سرش بود، نداشت. طبق قوانين اين خلاف بود. اگر يكي از افرادش چنين اشتباهي ميكرد، حتماً او را توبيخ ميكرد. اما در شرايط حاد، چارهاي جز ريسك كردن نبود. اين هم يكي از اصول فرماندهي بود.
روت چراغ چشمكزن را دنبال كرد و از راهرويي كه دوطرفش چندين در بود، گذشت. حالا شايد فاصلهاش بيشتر از ده متر نبود. دري فولادي انتهاي راهرو را مسدود كرده بود، و پشت آن در، سروان شورت، يا جسدش، روي زمين افتاده بود.
روت با شانهاش به در فشار آورد. در بدون هيچ مقاومتي باز شد. نشانهي خوبي نبود. اگر موجود زندهاي را آنجا زنداني كرده بودند، حتماً در قفل بود. فرمانده صاعقهافكنش را روي درجهي پنج گذاشت و از دريچه گذشت. از سلاحش صداي ويز آرامي ميامد. حالا سلاحش آنقدرقوي بود كه ميتوانست يك موجود قوي هيكل را با يك اشارهي كوچك بخار كند.
هيچ اثري از هالي نبود. هيچ اثري از هيچ چيز ديگري هم نبود. اطراف را خوب نگاه كرد؛ داخل يك سردخانه بود. استالاكتيتهاي براق از لولهها آويزان بودند. نفس روت مثل ابري يخزده از دهانش بيرون ميآمد. روت با خودش خندد. يعني يك آدميزاد از نفسهاي بدون بدن چه تعبيري ميكرد؟ صداي آشنايي گفت: « بهبه، يكي اومده ما رو ببينه.»
روت سريع روي يك پا چرخيد و سلاحش را به طرف صدا گرفت.
- حتماً اومدهاي سروان گمشدهتونو نجات بدي، نه؟
فرمانده مژه زد تا قطرهي عرقي را كه روي چشمش افتاده بود رد كند. عرق؟ آنهم در اين هواي سرد؟
- متأسفم، اما مثل اين كه اشتباه اومدهاي.
صدا خيلي تيز بود. حالت طبيعي نداشت. حتماً از يك آمپلي فاير استفاده ميكرد. روت رديابش را نگاه كرد تا شايد اثري از يك موجود زنده ببيند. اما هيچ نشاني نبود. دست كم در آن دخمه كه هيچچيز نبود.حتماً او را با يك دوربين زير نظر داشتند. يعني در بين اين لولههاي تو در تو دوربيني كار گذاشته بودند كه ميتوانست او را حتي از پشت سپر پوششي شناسايي كند؟
- تو كجايي؟ خودتو نشون بده.
آدميزاد خندهي ريزي كرد. صدايش در فضاي بسته انعكاس ناراحت كنندهاي پيدا كرد.
- اوه نه، هنوز نه، دوست جن من! اما وقتش كه شد، حتماً اين كارو ميكنم. و بايد بگم، وقتي منو ديدي، آرزو ميكني كه كاش هيچ وقت اينكارو نكرده بودي.
روت سعي كرد او را به حرف زدن وادارد تا دنبال صدا بگردد.
- تو چي ميخواي؟
- كه من چيميخوام؛ هان؟ اين يكي رو هم به موقعش ميفهمي.
وسط سردخانه يك صندوق بود و روي صندوق يك كيف اداري. در كيف باز بود.
- اصلاً چرا منو آوردي اينجا؟
روت با نوك صاعقه افكنش به كيف زد. اتفاقي نيافتاد.
- تو رو آوردم اينجا كه برات يه نمايش اجرا كنم.
فرمانده توي كيف سرك كشيد. درداخل آن يك بستهي مسطح بسته بندي شده و يك دستگاه فرستنده بود، و روي آنها ردياب هالي قرارداشت. روت زير لب غريد. امكان نداشت هالي به راحتي از وسايلش دست بردارد؛ يعني هيچ افسر نيروي ويژهاي اين كار را نميكرد.
- چه جور نمايشي، موجود ديوونه؟
دوباره همان خندهي ريز شنيده شد.
- يه نمايش كه بهت نشون بدم در رسيدن به هدفم چهقدر راسخم.
روت قاعدتاً ميبايست كمكم نگران سلامتي خودش ميشد. اما فعلاً فقط به فكر هالي بود.
- اگه حتي يه خراش به اون گوشاي نوكتيز افسر من بيفته...
- افسر تو؟ چه رئيس انحصارطلبي! فكر نميكني بهتر باشه تو اين شرايط راجع به چيزايي كه من ميخوام صحبت كنيم؟
ناگهان زنگ خطري در سر روت به صدا درآمد.
- چيزهايي كه تو ميخواي؟
صدايي كه از اين بلندگوها بيرون ميآمد مثل انفجار اتمي خطرناك بود.
- چيزي كه من ميخوام - آقاي جن كوچولو - اينه كه هيچ دلم نميخواد كسي منو دست كم بگيره. حالا ممكنه خواهش كنم يه نگاهي به اون بسته بيندازيد؟
فرمانده خوب نگاه كرد. بسته ظاهري كاملاً عادي داشت. مثل اينكه رويش را بتونه كرده باشند، سطح صافي داشت و ... اوه، نه، ناگهان از زير آن چراغ قرمزي شروع به چشمك زدن كرد...
صدا گفت: « زود باش جن كوچولو! پرواز كن. در ضمن به دوستات هم بگو آرتميس فاول دوم سلام رسوند.»
علاوه بر چراغ قرمز، علامتهاي سبزرنگي هم شروع به تيكتيك كردند. روت آنها را به خاطر درس هايي كه در مورد آدميزادها در دانشكده خوانده بود ميشناخت. آنها عددهاي ديجيتالي بودند... كه به طور معكوس نمره ميانداختند. در واقع، اين يك شمارش معكوس بود!
روت زير لب غرغر كرد و گفت: « آرويت!»
روت برگشت و در راهرو پا به فرار گذاشت. صداي آرتميس با لحن تمسخر آميزش در اتاقك فلزي سردخانه پيچيد.
- سه، دو...
روت دوباره گفت: « آرويت.»
راهرو اين بار به نظرش طولانيتر آمد. به محض اينكه نور نقرهفام آسمان پرستاره از لاي در نيمه باز به چشمش خورد، بالهايش را روشن كرد. گرچه پرواز در آنجا مشكل بود، چون بالها فقط كمي كوچكتر از عرض راهرو بودند.
- يك...
نوك يكي از بالها به لولهاي خميده برخورد كرد و جرقههايي در راهرو پخش شد. روت پشتكي زد و با سرعت يك ماخ، مستقيم به جلو پرواز كرد.
صدا گفت: « صفر...»
و بامب!
در داخل بسته، يك چاشني جرقه زد و يك كيلوگرم مادهي منفجرهي سمتكس خالص، منفجر شد. شعلهي حاصل از آن اكسيژن اطراف را در ظرف يك نانوثانيه مشتعل رد و بدون اين كه با مقاومتي رو به رو شود، در مسير تونل روانه شد، كه البته اينها همه درست پشت سر فرمانده روت بود.
روت نقاب روي كلاهخودش را پايين آورد و دريچهي سوخت را تا انتها باز كرد. حالا فاصلهاش تا در، فقط چند متر بود. كداميك زودتر به در ميرسيدند؟ او يا شعلههاي آتش؟
بالاخره موفق شد، گرچه واقعاً به زحمت. به محض اينكه پشتكي زد تا از در رد شود، موج انفجار بدنش را به شدت تكان داد. شعلهها كه به پاهايش رسيده بودند، لباس فضانورديش را آتش زدند. روت به مانور دادنش ادامه داد و يك راست خودش را در آب سرد انداخت.
بالاي سرش، كشتي صيد نهنگ را ديد كه شعلههاي آتش كاملاً آن را در بر گرفته بود.
صدايي در گوشش گفت: « فرمانده!»
اين فلي بود كه دوباره با او ارتباط بر قرار كرده بود.
- فرمانده در چه وضعيتي هستي؟
روت خودش را از آب بالا كشيد.
- در وضعيت فوقالعاده عصباني. فُلي! هر چه زودتر برو سروقت كامپيوترت. ميخوام هر چي اطلاعات در مورد يكي به اسم آرتميس فاول داري به من بدي، اين اطلاعات رو هم تا قبل از اينكه به پايگاه برگردم ميخوام.
- بله قربان! همين الان.
شوخي در كار نبود. حتي فلي هم متوجه شد كه الان وقتش نيست. روت تا سيصدمتري بالا رفت. زير پايش ماشينهاي آتش نشاني مثل شبپرههايي كه به طرف نور جذب ميشوند، با سرعت به طرف كشتي مشتعل ميرفتند. روت همينطور كه ريسمانهاي نيمسوخته را از آرنجهايش ميتكاند، با خودش قسمت خورد كه حساب اين آرتميس فاول را برسد و هر وقت كه او در مورد كاري قسم ميخورد، بيبرو و برگرد آنرا عملي ميكرد.