هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


"خبرهای فوری جادوگران" تنها زمانی ظاهر می‌شود که وقایعی خاص در جامعه‌ی جادویی جادوگران در حال به وقوع پیوستن باشد. با ما همراه باشید تا از جدیدترین خبرها مطلع شوید.


اگر می‌خواهید از وقایعی که در جریان است جا نمانید، بهتر است هرچه زودتر در محل حادثه حضور پیدا کنید و خودی نشان دهید!




پاسخ به: یادگارهای سالازار اسلیترین
پیام زده شده در: ۲۳:۳۴ چهارشنبه ۱۱ مهر ۱۳۹۷
_چی شده چرا نمیری بلیط بگیری؟!

کیگانوس بلاخره با صدای دیانا، از فکر کندن سر سلینا و هر فکر حاشیه دار دیگه دست برداشت. امروز بیش از حد از ذهن مبارکش کار کشیده بود. به علاوه بهونه ی خوبی برای برگشتن به تالار و خوابیدن در جای نرمش، و خوردن گوشت های لذیذ پیدا کرده بود.
_همه ی پول مشنگی های ما، ریاله. اینجا هم ریال قبول نمیکنن. برای بلیط گرفتن هم به پول نیاز داریم. در نتیجه بلیط بی بلیط. و نتیجه مهم ترش، سفر بی سفر.

دیانا نیم نگاهی به اعلامیه انداخت.
_این که مشکلی نداره اگه "ن" نمی باشد رو برداریم حله.
_
_
_باشه خودت برش دار.

حتی یک هزارم ثانیه هم طول نکشید تا دیانا، "ن" نمی باشد رو ناپدید کنه.
_اهوم... خوب شد.

کیگانوس نیم نگاهی به دیانا کرد و با بی تفاوتی تمام به سمت کانتر رفت.
_پنجاه و خورده ای بلیط میخوایم، اینم پولش.
_گفتیم که ریال به دلیل...

حرف خانم با دیدن اعلامیشون قطع شد.
نقل قول:
ریال ایران به دلیل بسیار کم ارزش بودن پذیرفته می باشد. لطفا سوال نفرمایید!


_همم... بذارید یه زنگ...

دیانا تا آخر حرف شخص پشت کانتر رو خوند و جفت پا پرید وسط حرفش.
_نوچ نوچ. خانم خودتون تاکید کردین سوال نفرمایید. میخواین زنگ بزنین از مسئولتون سوال بفرمایید؟ خیلی کار زشتیه.
_

کیگانوس نگاهی به ساعتش انداخت. فقط پنج ثانیه دیگه وقت داشت.
_خب بلیطامونو بدین بریم.


دست به حباب هام نزنید. پاهم نزنید حتی. تصویر کوچک شده


پاسخ به: کتابخانه ی پروفسور اسلینکرد ( کتابخانه ی دیاگون )
پیام زده شده در: ۲۱:۲۲ چهارشنبه ۱۱ مهر ۱۳۹۷
پیام امروز می نویسد: کتابخانه پروفسور اسلینکرد، مکان ناپسند شماره یک

هری با صدای بلند خوند و روزنامه رو با اخم روی میز پرت کرد.

- منظورش چیه؟ مگه می شه همینجوری بیست نفر غیب بشن؟ دارن شوخی می کنن حتما!

اما قیافه مضطرب ماتیلدا، خلاف حرفش رو ثابت می کرد.
سکوت بدی توی خونه گریمولد در جریان بود و حرکتی به جز قدم های پر تحکم رون ویزلی، شهردار دیاگون، روی صفحه اول روزنامه به چشم نمی خورد؛ همه کاملا درگیر مسئله پیش اومده بودن و به داستانی فکر می کردن که مسلما قرار نبود به این زودی ها به پایان برسه؛ حداقل این ناپدید شدن های روزانه محفلیا رو به این باور می رسوند که مشکل پیش اومده خیلی خطرناکه...

گادفری دستی به کلاهش کشید و گفت:
- نباید اینجوری ادامه پیدا کنه! نمی تونیم اجازه بدیم!
- چیکار کنیم؟
- باید بریم اونجا، دیاگون!

نگاه ها به طرف هری کشیده شدن. رهبر محفل مسلما کسی نبود که بخواد حرف بدون منطقی بزنه و اینو همه می دونستن.

- از دور نمی تونیم کاری بکنیم. رون حسابی دست تنهاست و بهمون احتیاج داره! اون کتابخونه از میراث های مهم جامعه جادوگریه! نباید بذاریم وزارتخونه به خاطر این اتفاق تعطیلش کنه!
- باهات موافقم هری! آماده شین بچه ها، حضورمون اونجا مهم تره!

کوچه دیاگون، دفتر شهردار

- مردم از ترس دیگه هیچ کجا نمی رن! اونا می ترسن بقیه اماکن دیاگون هم همین بلا رو سرشون بیاره! باورتون می شه این همون کوچه دیاگونی باشه که ما می شناسیم؟ این همه خلوت و ساکت؟

پنه لوپه کمی روی صندلیش جابه جا شد.
- می دونم‌ ممکنه کمی مسخره باشه ولی... ممکنه کسی بخواد رون رو اذیت کنه! اون تازه شهردار شده و... خوب، ممکنه بخوان بدنامِش کنن!
- درسته، پنی! ولی الان ما نیاز داریم تا بدونیم افراد گم شده کجان. بعدش می تونیم دنبال کسی که پشت این ماجراست بگردیم!

پنه لوپه با تردید گفت:
- خب... می خواین من برم؟ فکر می کنم بتونم از خودم دفاع کنم، اگه کسی بخواد منو بکشه!
- ولی... تو مطمئنی پنی؟ ممکنه از اون چیزی که تو فکر می کنی خطرناک تر باشه! شاید بهتر باشه همه با هم بریم!
- نه! این اصلا خوب نیست! اگه بلای غیر قابل مهاری اون تو منتظرمون باشه، فکر نمی کنی بهتر باشه یه نفرو از دست بدیم تا چند نفر؟ من مطمئنم، همه خطردت احتمالی رو هم‌ می دونم! ولی این روزا انقدر کم کاری کردم که... الان دوست دارم مفید باشم!

هری نفسش رو به بیرون فوت کرد؛ کمی دودل بود ولی...

- لطفا، هری! بذار من تحقیقاتو شروع کنم!
- خیلی خوب! مشکلی نیست، اگه این همه برات مهمه!

کوچه دیاگون، کتابخانه پروفسور اسلینکرد

پنه لوپه نفس عمیقی کشید و به آرومی در رو باز کرد و بدون نگاه به عقب وارد شد. فضای کتابخونه بیش از حد تصورش وهم آور بود و قفسه های پر از کتاب انگار رو بهش دهن کجی می کردن. قلم پر و دفترشو محکمتر به سینه فشرد و به طرف صحن وسط کتابخونه پیش رفت. عظمت کتابخونه حالا بیش از اینکه لذت بخش باشه، آزاردهنده بود.

با دیدن قطرات خونی که روی زمین خشک شده بودن، ترسشو از یاد برد و بیشتر بهشون نزدیک شد. اینجا به نظر می رسید همون قسمتی باشه که اولین گروه تحقیقات شهرداری دیاگون ناپدید شده بودن. به اطراف نگاهی انداخت تا بتونه تشخیص بده که آیا ممکنه دریچه مخفی وجود داشته باشه تا کسی وارد بشه؛ اما با اولین حرکت، چیزی دهنش رو محکم چسبید و به سرعت داخل سیاهی کشید، تا جایی که پنه لوپه درمانده و وحشت زده توی عمیق ترین نقاط کتابخونه محو شد.




ویرایش شده توسط پنه‌ لوپه کلیرواتر در تاریخ ۱۳۹۷/۷/۱۱ ۲۲:۳۹:۵۷
ویرایش شده توسط پنه‌ لوپه کلیرواتر در تاریخ ۱۳۹۷/۷/۱۱ ۲۲:۴۱:۱۰

💙
خوشی ها حتی در بدترین لحظات هم می تونن پیدا بشن ، فقط در صورتی که یادتون بمونه چراغ ها رو روشن کنید. (پروفسور جانِ جانان😍)💙

🎈ریونکلاوو عشقه!🎈


پاسخ به: کتابخانه ی پروفسور اسلینکرد ( کتابخانه ی دیاگون )
پیام زده شده در: ۱۹:۵۷ چهارشنبه ۱۱ مهر ۱۳۹۷
سوژه جدید:
(ماموریت محفل)

بارنی همینطور کتاب از تو کتابخونه ها بر میداشت و روی دست های تد میذاشت. وزن کتاب ها به قدری رسیده بود که زانو های تد به لرزش افتادن. همینطور که تد با عصبانیت و البته تعجب زیاد به بارنی زل زده بود، بارنی کتاب جدید بر میداشت و تحویل دست های لرزان تد میداد.

-بس نیست بارنی؟

بارنی بدون اینکه برگرده سرش رو بالا پایین کرد و به طرف طبقه بعدی حرکت کرد. مساله مهمی رو باید برای کلاس پروفسور مارشال حل میکردن و انگاری که تمام این کتاب ها برای حل تکالیفشون بهشون کمک میکرد. بارنی حاضر نبود حتی از یه دونه کتاب بگذره و میخواست به طور کاملی به موضوع مربوطه مسلط باشه.

-آها، بالاخره پیداش کردم... تد... بالاخره پیداش کردم.

بارنی با خوشحالی کتابی از تو قفسه برداشت و نگاهی بهش انداخت. صفحاتش رو سریع ورقی زد و به فهرستش نگاهی کرد.

-تد این دقیقا همون کتابیه که برای تکلیف این هفته نیاز داریم. دنبال این یه کتاب بودم... باورم نمیشه که این کتابخونه دارتش. تد؟ تد؟ گوش میکنی؟

بارنی روش رو برگردوند تا ببینه تد چرا جوابش رو نمیده. اما وقتی برگشت هیچکس اونجا حضور نداشت. انگاری که تد تبدیل به بخشی از ترکیب هوا شده و با اکسیژن ها و دی اکسید کربن ها پارتی گرفته. کتاب هایی که بارنی بهش تحویل داد بود هم هر کدوم گوشه ای افتاده بودن و بعضی ها به صورت وحشیانه ای پاره پاره شدن بودن.


مسوول کتابخونه که از این همه داد و بیداد ها عصبی شده بود، دنبال منبع صدا میگشت. این تد کیه که اینقد بلند باید صداش کنن؟ پیش خودش گفت که این ماگل ها حتی قوانین کتابخونه رو هم رعایت نمیکنن.
-خوبه جلوی در کتابخونه تابلو زدیم که سر و صدا ممنوع.

مسوول کتابخونه همینطور عصبانی پیش میرفت تا بالاخره به کتاب هایی که روی زمین افتاده بودن رسید. اول خیلی عصبی شده بود و قصد داشت این ماگل های مزاحم رو پیدا کنه و چنان کروشیو هایی بهشون بزنه که اسمشون هم یادشون بره. اما همینطور که داشت از اونجا خارج میشد، متوجه لکه های خونی شد که روی کتاب ها ریخته بودن.




پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۹:۵۴ چهارشنبه ۱۱ مهر ۱۳۹۷
نام:دراکو مالفوی
گروه:اسلترین
ویژگی های ظاهری:موهای بلوند مایل به سفید و بور.چشمان نقره ای.
ویژگی های اخلاقی:مغرور.خودخواه.اصیل زاده.ثروتمند و خودپسند
چوبدستی:موی تک شاخ و نوعی درخت با اندازه دقیقا 10 اینچ
جارو:نیمبوس 2001
داستان کوتاه زندگی:دراکو مالفوی تنها فرزند یک خانواده اشرافی و اصیل زاده است.دراکو از دوران کودکی با تفکر بزرگ شد:1:اینکه او از بقیه جادوگران برتر و بالاتر است.2:اینکه لرد ولدمورت فرمانروای متلق دنیای جادوگری است.
دراکو در سن یازده سالگی به هاگوارتس رفت او ابتدا سعی کرد با هری دوست شود.
اما هری درخواست دوستی دراکو را به دلیل توهینش به رون ویزلی رد میکند.همون موقع بود که اتش تنفر از هری پاتر در وجود شعله ور شد.
دراکو مالفوی و هری پاتر از همان لحظه با هم دشمن شدند.
بزرگترین دلیل تنفر مالفوی از هری این است که دراکو به شدت به هری حسودی میکند.زیرا مالفوی بر خلاف هری هیچ استعدادی در کوییدیچ ندارد.
تنفر هری.مرگ خوار بودن خانواده مالفوی و عقاید بالا همه همه دلیل شد تا دراکو در سال ششم و سن 16 سالگی یک مرگ خوار شود.
او به دستور لرد سیاه باید دامبلدور را به قتل میرساند.اما او با انجام ندادن این کار و فقظ خلع سلاح کردن او ثابت کرد که دردرونش اندکی خوبی نیز وجود دارد.


معرفيتون كوتاهه. لطفا و حتما برگردين و كاملش كنين.

تاييد شد.
خوش اومدين.


ویرایش شده توسط بلاتریکس لسترنج در تاریخ ۱۳۹۷/۷/۱۲ ۲۰:۰۱:۴۸

JUST SLYTHRIN


پاسخ به: فروشگاه لوازم جادویی
پیام زده شده در: ۱۸:۳۸ چهارشنبه ۱۱ مهر ۱۳۹۷
هرچی می‌گذشت کمد باهوش‌تر و شیطون‌تر می‌شد!
بدین شکل که این‌بار پشت در اتاقی کمین می‌کنه و لرد که قصد ورود به اتاق رو داشت، به محض ورود به اتاق، در واقع به داخل کمد قدم می‌ذاره...

لرد بعد از تجربه‌ی یه سقوط آزاد، بر روی جایی فرود میاد که به نظر چندان هم گرم و نرم به نظر نمیومد و تازه صدای قرچ‌های زیادی رو هم با خودش به همراه میاره.

- فکر کنیم از چند نقطه‌ی مختلف استخونامون شکست.
- مممم آمممم اووممم مممااا ممووو!
- چی می‌گی تو؟ جای دیگه نبود که رفتی زیر ما؟ ما شکسته شدیم. نمی‌تونیم حرکت کنیم! بمون همون‌جا!

جمجمه که لرد روش جاخوش کرده بود و قصد صحبت کردن داشت، به زحمت دهنشو از زیر پای لرد نجات می‌ده.
- ارباب این شما نبودین که شکستین! با اجازه‌تون استخونای من بود که تحمل وزن شما رو نداشت و شکست!

لرد تکونی به دست و پاش می‌ده و وقتی می‌بینه در سلامت کامله به سرعت از جاش بلند می‌شه و به جمجمه‌ای که دقایقی پیش حرف زده بود نگاه می‌کنه.
- اصلا هم دردی حس نکردیم. از اول می‌دونستیم صدا از جای دیگه بود. صبر کن ببینیم... تو ما رو ارباب خطاب کردی؟

قبل از اینکه استخون سخنگو بخواد جوابی بده لرد اضافه می‌کنه:
- و ما رو سنگین‌وزن دونستی... ایوان؟

ایوان خوش‌حال از اینکه لرد به سرعت شناختدش، دفاعیات خودشو ارائه می‌ده.
- من همه‌ش یه استخونم ارباب! همه در نظرم سنگین‌وزنن. حالا می‌شه منو به باقیِ من وصل کنین ارباب؟ مثلا از دستم شروع کنین که اونجاس؟

ایوان دستشو برای لرد تکون می‌ده و در نقطه‌ای بسیار دورتر از جمجمه‌ش استخونِ دستی شروع به تکون خوردن می‌کنه.

- و چی باعث شده فکر کنی ما به یه استخون کمک می‌کنیم تا استخوناشو به هم وصل کنه؟
- چون راه خروجو بلدم ارباب؟
- پس چرا تا الان خارج نشدی؟
- چون سر هم نبودم ارباب.

لرد که فراموش کرده بود محیط اطرافشو چک کنه، با کنجکاوی نگاهی به اطرافش که پر بود از استخون می‌ندازه. به نظر برای خروج به مرگخوار قدیمیش نیاز داشت.
- خیله خب. دست و پاتو تکون بده ببینیم کجایی!

از هر نقطه یه بخش از بدن ایوان از لا به لای استخونای دیگه بیرون می‌زنه.

- نه ارباب اون نه! اون پای من نیست.
- ولی داره تکون می‌خوره! اگه تو تکونش نمی‌دی پس کیه؟

- مال منه! قربون دستت کچل خان، اون پای ما رو رد کن بیاد.
- البته که نجاتت می‌دیم. ما برای نجات همه‌تون اینجا اومدیم!

لرد جلو میاد و محکم با پاش جمجمه‌ی گستاخ رو خورد می‌کنه و جمجمه جان به جان آفرین تقدیم می‌کنه!

دقایقی بعد:

ایوان سر هم شده بود و سرگرم چک کردن درست بودن اعضای بدنش بود.
- ارباب انگشت کوچیکه‌ی پای راستمو نمی‌تونم تکون بدم. فکر می‌کنم مال یکی دیگه رو... آخ!

لرد پس کله‌ای به ایوان می‌زنه که فقط اگه یه ذره محکم‌تر بود قطعا دوباره ایوانو از هم می‌پاشوند.
- خیلیم درست سر همت کردیم! حالا ما رو ببر بیرون.

ایوان چوبدستیشو از لای ستون فقراتش بیرون میاره.

- تو تمام مدت چوبدستی داشتی و به ما نگفتی؟
- ارباب نداشتم، تو کمرم بود که کمرمم پیشم نبود.

صدای پاقی بلند می‌شه و ایوان و لرد از اون مکان استخونی خارج و جلوی خانه ریدل‌ها ظاهر می‌شن!




پاسخ به: سال اولی ها از این طرف: کلاه گروهبندی
پیام زده شده در: ۱۸:۱۹ چهارشنبه ۱۱ مهر ۱۳۹۷
سلام لطفا برام گروه انتخاب کنیدددد
اولویت اول اسلیدرین اولویت دوم گریفیندور
عاشق ماجرا جویی
دردسر ساز
سیاست پیشه
مبارزه طلب
خون آشام... خصوصیاتم


ویرایش شده توسط hanastta00 در تاریخ ۱۳۹۷/۷/۱۱ ۲۲:۵۲:۴۳
ویرایش شده توسط hanastta00 در تاریخ ۱۳۹۷/۷/۱۲ ۱۳:۴۶:۰۸


پاسخ به: فروشگاه لوازم جادویی
پیام زده شده در: ۱۸:۰۷ چهارشنبه ۱۱ مهر ۱۳۹۷


پاسخ به: انفرادی
پیام زده شده در: ۱۸:۰۵ چهارشنبه ۱۱ مهر ۱۳۹۷
فنر خیال می‌کرد ایده‌ی نابش اونو از این سرنوشت تلخ نجات می‌ده، ولی وقتی می‌بینه نقشه‌ش با شکست مواجه شده، فرار رو بر قرار ترجیح می‌ده. برای اینکه کم‌تر قابل شناسایی باشه توانایی‌های خارق‌العاده‌ای از خودش بروز می‌ده!

اول خودشو مچاله می‌کنه و داخل قابلمه‌ای پرتاب می‌کنه. بعد به آرومی قابلمه رو سُر می‌ده و وقتی به انتهای میز می‌رسه با جهشی از قابلمه بیرون میاد و خودشو مث کاغذ صاف می‌کنه و به دیوار می‌چسبه. همون‌طور کاغذ مانند، پاورچین پاورچین مسیر بین دیوار تا در خروجی رو طی می‌کنه. در آخرین مرحله می‌خواد خودشو لوله کنه و از سوراخ در عبور بده که...

- برگرد اینجا ببینیم فنر!

ناگهان از یقه بلند می‌شه و دوباره جلوی هکتور پرتاب می‌شه!
- ارباب!
- بچش فنر!

فنریر آخرین زور خودشو هم می‌زنه.
- ارباب من این همه مغز گریفیندوریمو به کار ننداختم که تهش برگردم پله اول که.
- به جاش می‌تونی شجاعت گریفیندوریتو به حضار نشون بدی.

فنر با چهره‌ای که انگار آوار بر سرش خراب شده باشه آهی می‌کشه و می‌ره تا سرنوشت تلخشو بپذیره.
هکتور در حالی که تو یه دستش کرابو آماده نگه داشته بود و تو دست دیگه‌ش ملاقه‌ای پر از سوپ قرار داشت، به سمت فنر میاد!




پاسخ به: انفرادی
پیام زده شده در: ۱۷:۴۴ چهارشنبه ۱۱ مهر ۱۳۹۷


پاسخ به: انفرادی
پیام زده شده در: ۱۶:۳۴ چهارشنبه ۱۱ مهر ۱۳۹۷
فنر کلا موجودی بود غیر بهداشتی!
هر آت و آشغالی که پیدا میکرد را هم میخورد.
ولی دست تقدیر باعث شده بود در همین یک مورد، به مسائل سلامتی و بهداشتی اهمیت بدهد.
-چشم ارباب...اگه شما امر میفرمایین میخورم!

اهمیت میداد...ولی آنقدر کم عقل نبود که این اهمیت دادنش را جلوی لرد سیاه نشان بدهد.
هوش گریفیندوری اش را به کار انداخت.

لینی جلو رفت و یک پس گردنی به فنر زد.
-مگه گریفیندوریا هوش دارن آخه؟

-دارن خب...خنگ که نیستن!

فکر کرد و فکر کرد!

-ارباب...یه فکری دارم! خیلی هیجان انگیزه.

قیافه لرد سیاه هیچگونه تمایلی به شنیدن فکر فنریر نشان نمیداد. ولی فنریر بیدی نبود که با این بادها بلرزد. مصمم به صحبتش ادامه داد.
-این کراب که تا حالا نقش چاشنی ایفا میکرد رو هم بندازیم تو سوپ. بعد بگیم این یه مسابقه اس. بین مهمونا. هر کی کراب از تو ظرف سوپش در بیاد یه کراب جایزه میگیره و میتونه با خودش ببره.

چهره لرد کمی از هم باز شد.
-ایده ایست هیجان انگیز فنر...ولی این باعث نمیشه سوپ نچشیده جلوی ملت بذاریم. بچش! و سپس کراب رو بندازین توش و هم بزنین که ببریم سر میز.


ویرایش شده توسط وینسنت کراب در تاریخ ۱۳۹۷/۷/۱۱ ۱۶:۴۵:۱۱

ارباب فقط یکی...همین یکی!تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.