هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


"خبرهای فوری جادوگران" تنها زمانی ظاهر می‌شود که وقایعی خاص در جامعه‌ی جادویی جادوگران در حال به وقوع پیوستن باشد. با ما همراه باشید تا از جدیدترین خبرها مطلع شوید.


اگر می‌خواهید از وقایعی که در جریان است جا نمانید، بهتر است هرچه زودتر در محل حادثه حضور پیدا کنید و خودی نشان دهید!




پاسخ به: فروشگاه لوازم جادویی
پیام زده شده در: ۱۶:۲۸ چهارشنبه ۱۱ مهر ۱۳۹۷
-پیست...پیست...هی!

کراب بدون این که به پشت سرش نگاه کند با لحن اعتراض آمیزی گفت:
-این روش مخاطب قرار دادن یک بانوی محترم نیست.

کمد یک نگاه به این طرف کرد...یک نگاه به آن طرف کرد...
-من اینجا نه بانویی میبینم نه محترمی. تو...بیا جلو کارت دارم. بیا ببین میخوام کجا ببرمت.

کراب با خوشحالی به طرف کمد حرکت کرد.
-کجا؟ کجا؟ بریم...

کمد درش را باز کرد و کراب را بلعید!

-هی...ولی این درست نیست. تو منو خوردی!

صدای کمد از دور دست ها به گوش رسید.
-اون قسمت کم اهمیت داستانه...به دور و برت توجه کن...از موقعیت استفاده کن.

کراب به دور و برش نگاه کرد.
میزی عظیم...چند کاغذ روی آن... قلمی سیاه رنگ.

-چه کنم؟ نامه ای بنویسم؟ اثری مکتوب کنم؟ نقشه قتل هکتور رو بکشم؟ من الان چه استفاده ای از این موقعیت...

کراب چشمان تیزبینی داشت. چشمش به محتویات کاغذ ها افتاد.
-دستانم به دامن لرد! این طومارها دوئل هستن... اینا رو من باید بخونم؟ پناه بر مردمک گربه ای چشم ارباب(که لینی بلد نیست بکشه)! نمیخوام آقا منو ببر بیرون...نمیخوام درم بیار...وضعیت روحیم نامساعد شد!

کمد درش را باز کرد و کراب را به بیرون پرتابید! کراب بسیار بی جنبه بود. آنقدر که اصلا دقت نکرده بود آن ها دوئل هایی بودند که از قبل امتیازدهی شده بودند و اصولا باید مایه خوشحالی کراب میشدند.
کراب این را نفهمید و غر زنان از کمد دور شد.

آن شب هم همه اش خواب دوئل دید.

خیلی ناراحت شد...خیلی به هم ریخت!


ارباب فقط یکی...همین یکی!تصویر کوچک شده


پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۱۵:۳۶ چهارشنبه ۱۱ مهر ۱۳۹۷
نتیجه دوئل اشلی ساندرز و یوآن بمپتون:


امتیاز های داور اول:
اشلی ساندرز: 25 امتیاز – یوآن بمپتون: 25.5 امتیاز

امتیازهای داور دوم:
اشلی ساندرز: 25 امتیاز – یوآن بمپتون: 25.5 امتیاز

امتیاز های داور سوم:
اشلی ساندرز: 24.5 امتیاز – یوآن بمپتون: 25 امتیاز

امتیاز های نهایی:
اشلی ساندرز:25 امتیاز – یوآن بمپتون: 25.5 امتیاز


برنده دوئل: یوان بمپتون!

..............

-فنجونتو آروم بردار. اگه صدایی مثل "لوپ" داد یعنی جواب مثبته!

اشلی سرش را خاراند.
-جواب چی؟

-نیتت دیگه...نیت کن و بردار. بعد بده به من.

اشلی خنده بلندی کرد.
-دست بردار یوآن...تو نمی تونی فال قهوه بگیری...تو فالگیر نیستی. تو حتی آدمم نیستی. فقط یه راسویی...برو تو جنگل شکار کن. از درختا برو بالا... راسوها چی می خورن؟

یوآن اصلا نمی خواست در آن لحظه روی غذای مورد علاقه راسوها تمرکز کند...
-امتحان کن...می بینی که واقعیت داره. همین چند هفته پیش به پنه لوپه گفتم طی سه وعده نامه ای به دستش می رسه. سه ساعت...سه روز...سه هفته...سه ماه...
-خب؟ رسید؟
-نه...هنوز وقت داره...سه ماه...سه سال...

اشلی فنجانش را بلند کرد. هیچ صدای "لوپ"ی در نیامد.
یوآن فنجان را به زور از اشلی گرفت.
-ببین. این جا می بینم که طی سه وعده...نه...اونو ولش کن. اینجا...همین بالا... می بینم که تو... می میری!ذوب می شی. هیچ اثری ازت نمی مونه.
-طی چند وعده؟ بیخیال...سیبل تریلانی شدی؟ چطور ممکنه هیچی از آدم نمونه؟

یوآن تا بینی داخل فنجان قهوه فرو رفت.
-به من چه...فنجون می گه. مواظب خودت باش. اوخ...دماغم قهوه ای شد...


اشلی کوله پشتی اش را برداشت و از کافه خارج شد.

به خانه رفت و برنامه تلویزیونی مورد علاقه اش را تماشا کرد.
جلوی تلویزیون خوابش برد...و وقتی بیدار شد با احساس خستگی مفرط به حمام رفت...

نیم ساعت بعد صدای تق و تق کوبیده شدن جغدی مصر به پنجره به گوش رسید.
جغد نامه ای به پا داشت...نامه ای که چندان صبور به نظر نمی رسید.
وقتی جغد موفق به باز کردن پنجره نشد، نامه سریعا خودش را از پای جغد نجات داد و از لای پنجره به داخل خانه خزید.

باز شد!

صدای بلندی از نامه به گوش رسید.
-خانم ساندرز...کجایین...سریع بیایین یه چیزی هست که باید بهتون بگم...شما صبر نکردین...


فلش بک...


ساحره ای که پیشبند سفیدی روی ردایش بسته بود دستی به صورت اشلی کشید.
-چطوره خانم ساندرز؟ راضی هستین؟ مزیت این روش اینه که فورا تاثیر خودش رو نشون می ده. برای همین قیمتش بالاست.

اشلی ذوق زده به پوست صاف و درخشانش داخل آینه خیره شده بود. با عجله از جا بلند شد و به طرف در رفت.
-عالیه....فوق العاده اس. باور نکردنیه. فورا باید به تاتسو نشونش بدم.

ساحره فریاد زد.
-هی...صبر کنین...خانوم...ساندرز...نکات ایمنی...

ولی اشلی غیب شده بود!


پایان فلش بک


نامه همچنان فریاد می زد.
-خانم ساندرز...مواظب باشین. بعد از استفاده از این لوسیون نباید آب به پوستتون بخوره...بیست و چهار ساعت...خیلی خطرناکه. مواظب باشین. آب باعث می شه تاول های بزرگی بزنین...و مواد شوینده تاثیر بدتری دارن...با لوسیون واکنش نشون می دن و تبدیل به اسید قدرتمندی می شن که پوست رو...

ذوب می کرد!


شیر آب حمام باز بود...حمامی که ظاهرا خالی به نظر می رسید...و چیزی که کف حمام جاری شده بود مخلوطی بود از آب و کف و ...اشلی!





گروهبندی
پیام زده شده در: ۱۴:۴۲ چهارشنبه ۱۱ مهر ۱۳۹۷
سلام به کلاه گروه بندی و اعضای محترم انجمن
لطفا منو گروه بندی کنید
از شخصیتم میتونم بگم که
شجاعم
سیاست پیشه
لقبم Vampireبه معنیه خون آشامه چون شباهت زیادی به اونا دارم
دردسر ساختن زیاد تو حرفم نیست ولی ظاهرا من تو حرفه ی دردسرم😐
خیلی هم به ماجراجویی علاقه دارم



پاسخ به: انفرادی
پیام زده شده در: ۱۴:۱۶ چهارشنبه ۱۱ مهر ۱۳۹۷
هکتور، کراب اندازه لینی شده رو با ملاقه از تو دیگ در آورد و بهش نگاه کرد. بدون آرایش، قیافه کراب تو هاله ای از ابهام قرار گرفته بود و اصلا دیده نمیشد. در نتیجه هکتور تصمیم گرفت به جای تلف کردن وقت، کراب رو بذاره روی میز تا سوپ رو برای بار آخر مزه کنه.

لینی اومد نشست کنار کراب و با کنجکاوی به کراب نگاه کرد. یعنی در واقع نگاه نکرد، اون هاله ابهام هنوز روی صورت بدون آرایش کراب رو گرفته بود.
لینی دوتا بال اضافی از تو جیبش در آورد.
- اگر خواستی زودتر و سریعتر جا به جا بشی، میتونی از این بال های اضطراری من استفاده کنی.
- نههه... من الان فقط با استفاده از لوازم آرایشی میتونم جا به جا بشم.
- پس جا به جا نشو کراب. کرابِ جا به جا نشونده ای باش.
- حله.

هکتور هم بالاخره بعد از اینکه چند دور دیگه سوپش رو هم زد تا مطمئن شه همه چیز کامل مخلوط شده و عصاره کراب هم تا آخرین سلول سوپ نفوذ کرده، گفت:
- خب... کی میخواد سوپ رو اول امتحان کنه؟

هیچکس نمیخواست.
همه مرگخوارا شروع کردن به سوت زدن و گرم کردن سر خودشون به انجام بقیه کارها. حتی یه عده که کاری واسه انجام دادن نداشتن هم شروع کردن به تِی کشیدن و برق انداختن وسایل آشپزخونه. مدیر هتل اگه این میزان از وظیفه شناسی رو در مرگخوارها میدید قطعا حقوقشون رو زودتر هم بهشون پرداخت میکرد.

هکتور یهو نگاهش افتاد به لرد که داره خیلی آروم همراه با نجینی از گوشه آشپزخونه خارج میشه.
- ارباب، بیاید ببینید چه سوپی پختم. البته شما زحمت نکشید، میارم خدمتتون.
- نه هکتور، ما نمیخوریم، فنر به جامون میخوره. فنر بخوره انگار ما خوردیم اصلا.

لرد این رو گفت و بلافاصله فنریر رو که ظاهرا پشت در آشپزخونه بود، از یقه گرفت و انداخت جلوی هکتور.



پاسخ به: سال اولی ها از این طرف: کلاه گروهبندی
پیام زده شده در: ۱۳:۴۳ چهارشنبه ۱۱ مهر ۱۳۹۷
نقل قول:

Ali.Shahruei نوشته:
سلام لطفا منو گروه بندی کنید.
من اصلا اهل پشتکار نیستم.
ادم قابل اعتمادیم.
خیلی شجاع نیستم.
از پول و ثروتم خوشم میاد.
با نظمم و به قوانین پایبندم.
هوشمم بعد نیست.
اولویت اولم اسلترین و گریفندور.
اولویت دومم ریونکلاو.
از هافلپافم خوشم نمیاد.


درود بر تو فرزندم.

هوووم... هوشت بد نیست... شجاع نیستی، ولی قابل اعتمادی... میتونم این هارو ببینم در تو. هرجور فکر میکنم، گروهی به جز اسلیترین برات مناسب نیست. و مطمئنم میتونی در این گروه به موفقیت کامل برسی.

مرحله بعد: انتخاب یک شخصیت از لیست شخصیت ها و معرفی در تاپیک معرفی شخصیت.


بلندپروازی، پشتکار، شجاعت و فراست
در کنار هم
هاگوارتز را می سازند!


پاسخ به: انفرادی
پیام زده شده در: ۱۲:۱۱ چهارشنبه ۱۱ مهر ۱۳۹۷

نیم ساعت بعد، هوریس کاملاً پخته شد. موهای بلاتریکس کاملاً وز شد (گرچه هیچکس جز خودش تغییر خاصی مشاهده نمی کرد). نجینی عمه ی بزرگ آن بچه ای که در پست خیلی خیلی قبل برای لرد زبان در آورده بود را هضم کرد (سایر وابستگانش پیش از این خورده شده بودند). از لینی اثری به چشم نمی خورد. لرد هفت قلمروی پادشاهی را نان داد (وی اربابی بسیار ساعی بود).

و سوپ هکتور هم جا افتاد!
- سوپم!

تعداد اندکی مرگخوار در صحت و سلامت به سر می بردند و همه شان، منتظر اتفاقی بودند که همیشه می افتاد: هکتور پاتیل معجونش را به در و دیوار بپاشد و همه را نجات دهد. هرکدام یک گوشه ای پناه گرفتند. بالاخره سوپ هکتور بود. شوخی نداشت! ضمناً خود هکتور هم بود. که آن دیگر اصلاً شوخی نداشت!

سانتیمتر به سانتیمتر. هر قدم لرزنده از قبلی. دیگر چیزی نمانده بود. تقریباً به دیگ رسیده بود. پیروووووووز...
- عاااااااای!

همین لحظه شخصی در ابعاد لینی، با صدای گراوپ از داخل دیگ در می آید.
هکتور:
مرگخواران:
لرد: (ایشان در امر نان پختن بسیار جدی بودند و هنوز داشتند خمیر ورز می دادند).

هکتور احساس می کرد به ساحت مقدس دیگش بی احترامی شده است. چه معنی داشت از وسط پاتیل معجون بزرگترین معجون ساز قرن یک لینی با صدای گراوپ در بیاید؟!
- تو دیگه کدوم تسترالی هستی؟!
- صد بار بهتون گفتم آرایش منو نشورید! عه! دلتون خنک شد؟! شدم اندازه لینی، با ریخت گراوپ!


I will keep quiet
You won't even know I'm here
You won't suspect a thing
You won't see me in the mirror
But I crept into your heart
You can't make me disappear
Til I make you


پاسخ به: فروشگاه لوازم جادویی
پیام زده شده در: ۱۱:۴۲ چهارشنبه ۱۱ مهر ۱۳۹۷
- پیاده نمی شی داداش؟ ته خطه. تموم شد به پیکسیای تو دلم قسم.

مانند تمام روزهای قبل، کمد حرف می زد و آمی گوش می داد. حتی زمانی که مستقیماً خطاب قرار می گرفت!
- حاجی. آبجی. همشیره. هرچی که هستی، بپر پایین. داداش کمد خاله ت که نیست!
- میشه...
- منو دست کم نگیرا! من با جن خوب و پیکسی بد و معجون و مو و هرچی دلت بخواد کشتی گرفتم یه تنه!
- یه کم صبر کنیم؟

صدای آمی هم مثل سایر اجزای چهره اش ظریف و دخترانه بود. برای همین هم کمد در حال جفتک پراندن برای بیرون پرت کردن آمی، متوجهش نشد.
- منو دست کم نگیر داداااااش! زیر یه خمتو می گیرم... *صدایش به صدای نقی معمولی شباهت زیادی پیدا می کند*
- که لرد بیان ردا بردارن؟
- ...و یه بارانداز... چی؟

آمی عادت نداشت در مورد خودش حرف بزند. یا در مورد خواسته های خودش حرف بزند. یا اصلاً فعل های اول شخص استفاده کند. او دوست داشت قایم شود. دیده نشود. توجه نشود. نادیده گرفته شود. او می دانست نادیده گرفته شدن خیلی بهتر از مسخره شدن و آسیب دیدن است. آمی دلش نمی خواست آسیب ببیند.

برای همین هم داخل یکی از رداهای لرد که کنار راه منتهی به مغز لینی آویزان شده بود، بیشتر چمباتمه زد.
- لرد. رداشونو بردارن.

کمد چیزهای زیادی نداشت. ولی ضمناً چشم هم نداشت. در نتیجه، وقتی هکتور داشت برای پانصد و بیست و هفت هزارمین بار از یکی از راه هایش خارج می شد، دو چشمش را قاپید. که کافی نبود. و وقتی لینی برای بار پانصد و شصت و سه هزارمین بار، وارد کمد شد، چشم های او را هم دزدید. تا بتواند چهار چشمی به آمی نگاه کند.
- که چی بشه؟! ..__OO (چشم های بزرگتر به هکتور و کوچکترها به لینی تعلق دارند.)
- که منم ببرن. تو رداشون قایم باشم.

کمد دل هم نداشت. می خواست یکی از بلاتریکس قرض بگیرد که داشت برای ششصد و هفتاد و چهار هزارمین بار سعی می کرد با کروشیو زدن از شر کمد خلاص شود. ولی بلاتریکس هم دل نداشت. بنابراین کمد فقط توانست برای آمی دستگیره بسوزاند. دل نداشت دیگر!
- آخه چرا؟!

صدای آمی به زور از داخل ردای لرد به گوش می رسید. اگر کسی پاین چاپلوس دو به هم زن چندش آور خانه ی ریدل ها را می شناخت، آرزو می کرد همیشه صدایش همین اندازه به زور شنیده شود.
- دوست ندارم برم بیرون.

کمد دست و پا هم نداشت. این بار می خواست یکی از نجینی قرض بگیرد. بعد از این که چند ثانیه هر دو در چشم های همدیگر خیره شدند، خودش شرمنده شد و درهایش را باز کرد تا نجینی برود.

ولی به هر حال، پایه هایش را توی بغلش جمع کرد و کنار آمی، توی خودش (به معنی واقعی کلمه) مچاله شد.
هردو تمام روز منتظر ماندند تا لرد بیاید و ردایی از داخل کمد بردارد...


I will keep quiet
You won't even know I'm here
You won't suspect a thing
You won't see me in the mirror
But I crept into your heart
You can't make me disappear
Til I make you


پاسخ به: فروشگاه لوازم جادویی
پیام زده شده در: ۰:۲۷ چهارشنبه ۱۱ مهر ۱۳۹۷
- لینی بیا این آب میوه رو بخور!
- نمیخوام. نمیخورم.
- بیا لینی. طبیعیه. خودم برات گرفتمش!
- نمیام. ولم کن. میرم به ارباب میگم.

هکتور که خطری رو بیخ گوشش حس میکرد اولین مگس گیری که دم دستش اومد رو برداشت و افتاد دنبال لینی. لینی پرواز کن، هکتور بدو. این روند انقدر ادامه پیدا کرد تا بلاخره هکتور تونست لینی رو بین دیوار و یه کمد گیر بندازه و با مگس گیر اونو بگیره و بندازه تو یه شیشه و درشو ببنده.
- دیگه نمیتونی بری پیش ارباب شکایتمو بکنی. کسی هم که ندیده من چی کارت کردم.
- من دیدم!

هکتور نگاهی به اطرافش میندازه ولی کسی رو نمیبینه. بنابراین بنا رو بر توهم زدن خودش میذاره و راهشو میکشه که بره.

- با تو بودما! میگم من دیدمت. میرم به اربابت میگم.
- تو کی هستی اصلا؟ بانز تویی؟
- بانز کیه؟ میگم منم! این پشت. پشت سرت!

هکتور نگاهی به پشت سرش میکنه و کسی رو نمیبینه. فقط یه کمد پشت سرش قرار داره.
- بانز میدونم که خودتی. حالا تا به ارباب نگفتم برو لباس بپوش.

دری که روی شونه ی هکتور قرار میگیره جوابش رو میده. و هکتور میفهمه که فرد سخنگو بانز نیست و در واقع کمده.
- عه تویی؟
- آره خودمم. حالا هم باید بهم باج بدی تا نرم همه چیزو به اربابت بگم.
- چه باجی؟
- بیا شونه هامو ماشاژ بده. خسته شدم از بس اینور و اونور رفتم این چند روز.

هکتور مقداری فکر میکنه تا ببینه ارزشش رو داره که به این خاطر به کمد باج بده یا نه. و بعد از مقداری محاسبات به این نتیجه میرسه که داره. برای همین از کمد بالا میره و جایی رو که تصور میکنه شونه ی کمد باشه رو ماساژ میده.

- آخ... اون چشمم بود. کور شدم.

هکتور نقطه ی دیگه ای رو امتحان میکنه.
- اونم دماغمه. دستتو از تو دماغم بیار بیرون. نمیخوام اصلا ماساژ نده. میرم به اربابت میگم.

کمد بعد از گفتن این حرف تکونی به خودش میده و هکتور رو از اون بالا با ملاج میندازه زمین. هکتور که از قبل هم از دست کمد شاکی بود دیگه صبرش سر میاد. در کمد رو باز میکنه و اولین شیشه ی معجونی که تو جیب رداش بود رو تو کمد خالی میکنه و درو می بنده.
- الان میترکی!

هکتور این رو میگه و منتظر ترکیدن، ریز ریز شدن و نابودی کمد میشه. ولی بعد از مکثی طولانی صدای بومی از طبقه ی بالا به گوش می رسه و بخشی از خانه ریدل که شامل آزمایشگاه و اتاق هکتور بود با خاک یکسان میشه!

- یادت نره من کمدی هستم غیب کننده. معجون رو ریختم رو آزمایشگاه خودت! الانم میرم پیش اربابت.

کمد این رو میگه و راهشو میکشه و میره. و هکتور رو با بهت و حیرت تنها میذاره.


ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: انفرادی
پیام زده شده در: ۲۳:۴۶ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۷
کمی اونورتر تعدادی مرگخوار دور یه دیگ روی آتیش وایساده بودن و مشغول پختن سوپ بودن. و البته سر آشپزشون کسی نبود جز هکتور معجون ساز. از اون جایی که هکتور فکر می کرد توی پخت معجون لنگه نداره، به محض اینکه حرف از درست کردن سوپ شد پا پیش گذاشته بود و پیشبند و کلاه رو برداشته بود و به بقیه دستور میداد.
- هویج!

لینی که احساس مسئولیت شگفت انگیزی در وجودش به وقوع پیوسته بود، فوری به دنبال هویج میره و نفس نفس زنون یه سبد بزرگ هویج میاره و کنار هکتور قرار میده.

مرگخوار ها یه نگاه به لینی میکنن و یه نگاه به سبدی که آورده بود. با یه محاسبات ساده فکر میکنن چجوری ممکنه لینی چنین سبدی رو بلند کرده باشه و آورده باشه اینجا. بلاخره کراب سوال توی ذهن مرگخوارا رو مطرح میکنه.
- لینی تو چجوری این سبدو بلند کردی دقیقا؟

لینی یه نگاه به سبد میندازه و یه نگاه به کراب و بعد از چند ثانیه خیره موندن بیهوش میشه و تالاپی روی هویج ها سقوط میکنه. گویا تازه متوجه شده بود که قاعدتا نباید می تونست سبد رو بلند کنه.

هکتور که کلا اهمیت خاصی به غش کردن یه مرگخوار، مخصوصا اگه اون مرگخوار لینی باشه، نمی داد، به ادامه پخت و پزش مشغول شد و هویج ها رو تو دیگ رنده کرد و بعد از اضافه کردن مقادیری نمک و فلفل با ملاقه ای مقداری از سوپشو می چشه.
- مزه نداره!
- الان خوشحالی که مزه نداره؟
- نه من ناراحتم! ببین ویبم دو تا چپ یکی راسته. این یعنی ناراحتم.

مرگخوار سوال کننده به خودش زحمت نمیده تا تعداد چپ و راست های ویبره ی هکتور رو بشمره. در واقعا حتی فرصتش رو هم پیدا نمی کنه چون چالش جدیدی توسط هکتور مطرح میشه.
- باید یه مرگخوار بندازیم تو سوپ که بهش مزه بده.

از اونجایی که هیچ کدوم از مرگخوار ها نمیخواستن توسط هکتور سوپ بشن، هر کدوم خودشون رو مشغول کاری میکنن. تنها کسی که حواسش به حرف هکتور نبود، کراب بود، که داشت تقارن خط چشم چپ و راستشو توی انعکاس تصویرش پشت یه قاشق بررسی می کرد. هکتور هم بدون چون و چرا این رو داوطلبی به شمار میاره و کراب رو با کله توی دیگ شوت میکنه.


ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: اتاق خون!
پیام زده شده در: ۲۱:۴۲ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۷
-سو...زن؟ ابدا فرزندم ، این کار دریغ از قطره ای عشق است .
-پروف ! چرا انقدر ممانعت میکنید!؟ این کار برای سلامتیه خودتونه .

آلبوس و گادفری در حال بحث و کشمکش بودن که صدای کوبیده شدن در اتاق به گوش رسید.

-آااه کیستی فرزندم؟....اصلا مهم نیست ، فقط بیا داخل و این چیز نوک تیزو از دست گادفری بگیر.
-سلام آلبوس ، داشتم رد میشدم که صدای جیغ تورو شنیدم.
-مرسی لودو ، به موقع اومدی .
ببین تو میتونی پرفوسورو راضی کنی ازش خون بگیرم برای آزمایشاتش؟
-خب...آلبوس یادته تو به ضرب المثل های مشنگی علاقه مند بودی؟
مشنگا یه ضرب المثل دارن که میگه :؛
"سن که رسید به پنجاه ، فشار میاد به چند جا"

-خب فرزندم باید بهت بگم که من صدوپنجاه سالمه نه پنجاه .

گادفری که میخواست در تایید حرف لودو چیزی بگه ، اینطوری شروع کرد ؛

-خب این موضوع هر پنجاه سال یبار اتفاق میوفته پروفسور ، و ما باید مطما شیم چه جور فشارایی رو شماس !

آلبوس یواش یواش داشت قانع میشد ، گادفری با کمک لودو ، آلبوس رو آماده کردن تا ازش خون بگیرن.

-فرزندم بزن ولی آروم بزن !
-اصلا نترسین پرفوسور ، واکسنای گربه یه هرمیونو همیشه من میزنم .

با شنیدن این جمله آلبوس چشماش گرد میشه و تلاش میکنه از جاش بلند شه که لودو با دو دست شونه های پیرمردو میگیره و عضلاتشو منقبض میکنه.

-نه ...نه فرزندم ، نه ... کمکم کنید فرزندانم ، به دادم برسید...!
گادفری سوزن رو در کلفت ترین رگ آلبوس فرو میکنه و سرنگ شروع به پر شدن میکنه.


تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.