هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


"خبرهای فوری جادوگران" تنها زمانی ظاهر می‌شود که وقایعی خاص در جامعه‌ی جادویی جادوگران در حال به وقوع پیوستن باشد. با ما همراه باشید تا از جدیدترین خبرها مطلع شوید.


اگر می‌خواهید از وقایعی که در جریان است جا نمانید، بهتر است هرچه زودتر در محل حادثه حضور پیدا کنید و خودی نشان دهید!




پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۱:۳۵ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۷
من Vs حسن مصطفی

ضربه


لینی و رز رو به روی هم نشسته بودن و توپ بسکتبالی وسطشون به چشم می‌خورد. هکتور هم تخمه و پاپ‌کورن به دست گوشه‌ای نشسته بود و به نظر منتظر تماشای واقعه‌ی هیجان‌انگیزی میومد.
- زود باشین شروع کنین دیگه! می‌خوام بدونم کدومتون می‌برین. حدس بزنین من رو کی شرط بستم؟

لینی و رز شونه‌هاشونو به نشونه ندونستن بالا می‌ندازن و با کنجکاوی به سمت هکتور برمی‌گردن.

- هیچ‌کدوم! اصن نمی‌تونین بازی کنین! شرط بستم جفتتون می‌بازین.
-
-

لینی به یاد نکته‌ای میفته که از قلم افتاده بود.
- اونوخ دقیقا با کی شرط بستی؟
- پاتیلم!

هکتور اینو می‌گه و پاتیلی که کنارش نشسته بود و جلوی اونم پاپ‌کورن و تخمه چیده شده بود رو نشون می‌ده.
لینی و رز ترجیح می‌دن به جای واکنش نشون دادن به هکتور، برگردن و بازیشونو شروع کنن.
- گل من، با شماره سه توپو می‌ندازم. آماده باش.

رز سری تکون می‌ده و با شماره‌ی سه بازی شروع می‌شه. در کمال تعجب و حیرت هکتور، لینی و رز با وجود جثه‌ی کوچیک و نحیفشون، نه تنها توپِ بسکتبالِ چند برابرِ وجودشون رو بلند می‌کنن، بلکه باهاش والیبال هم بازی می‌کنن!

هکتور که شکست تصوراتی خورده بود و شرطو از پاتیلش باخته بود، چند تا گالیون تو پاتیلش می‌ندازه و پاپ‌کورن و تخمه‌ها رو جمع می‌کنه و می‌ره. البته که پاتیلشم زیر بغلش می‌گیره و می‌بره. هکتور هرگز شرطی که گالیون از جیبش بره نمی‌بنده!

- تلق!

صدای تلقی بلند می‌شه و گلدون رز به چند تیکه‌ی نه‌چندان مساوی تقسیم می‌شه. پرتاب لینی دقیقا به گلدون رز برخورد کرده بود.
اما رز، گلی نبود که با این ضربه‌ها پژمرده بشه. بنابراین کفشای گلدونیشو تو پاش محکم می‌کنه و تلق و تولوق‌کنان برای پوشیدن یه گلدون دیگه صحنه رو ترک می‌کنه.

- تا برمی‌گرده یکم بازوهامو قوی می‌کنم.

لینی بعد از گفتن این حرف، برای نشون دادن زور بازوی هرچه بیشترش، داخل اتاق می‌ایسته اما توپو بالای راه‌پله‌ای که جلوی اتاق قرار داشت پرتاب می‌کنه. توپ هربار به دیوار بالای پله برخورد می‌کنه و تپ‌تپ‌کنان پله‌ها رو طی می‌کنه و تو دستای لینی برمی‌گرده. لینی در اون لحظه بسیار احساس قدرتمندی می‌کرد و خودش رو همچین تصور می‌کرد!
ثانیه‌ها جای خودشونو به هم می‌دن و خبری از بازگشت رز نمی‌شه تا اینکه...

- شپلق!

ناگهان لرد که در حال عبور از راهرو بود، همزمان با پرتاب توپ لینی، جلوی در اتاق ظاهر می‌شه و... فوقع ما وقع!

- پیکس؟ این چی بود خورد تو سر ما؟

اما پاسخی از جانب لینی شنیده نمی‌شه. چون حواس لینی به قُری پرت شده بود که بالای سر لرد ایجاد شده بود و هر لحظه درازتر می‌شد!
لینی به سختی آب دهنشو قورت می‌ده.
- چیزی نبود ارباب.

نگاه ترسناک لرد نشون می‌ده که خیلی هم چیزی بود!

سلول‌های مغزی لینی به سرعت شروع به کنکاش می‌کنن تا هرجور شده لینی رو از مخمصه نجات بدن. و موفق می‌شن!
- چیزه ارباب. یه ضربه‌ی کوچیک بود، با توپ بسکتبال. ما تو خونه ریدلا مسابقه‌ی کی از همه قوی‌تره گذاشته بودیم، که ببینیم کی توپ بخوره تو سرش دردش نمیاد و چیزی نمی‌گه!

"چیزی نمی‌گه" حرفی بود که باعث می‌شه لرد به سرعت دست از عصبانیتش بکشه.
- خب... ما که اصلا چیزی حس نکردیم. فک کردیم پشه با سرمون تصادف کرد! اصن از بس کله‌مون قویه، زور موهامون نمی‌رسه تا رشد کنه!

همون موقع صدای تلق‌تلقی شنیده می‌شه که نشون از بازگشت رز داره. لینی نمی‌خواست کسی متوجه دست گلی که به آب داده بشه، یا حتی بدتر از اون، لرد متوجه بشه چی شده! پس با وحشت پروازی می‌کنه و یکراست روی سر لرد و جلوی قُر می‌شینه. از اونجایی که سر لرد بر اثر ضربه بی‌حس شده بود، طبعا متوجه حضور لینی رو سرش نمی‌شه. بنابراین رز با چنین صحنه‌ای مواجه می‌شه.

- عه ارباب! شما هم اومدین مسابقه؟ ... لینی اونجا چی کار می‌کنی؟
- ما مسابقه رو دادیم و پیروز شدیم...

لرد که متوجه شده بود رز موقع خطاب لینی، بالای سرش رو نگاه کرده بود ادامه می‌ده:
- لینی! چند بار گفتیم بالای سر ما پرواز نکن؟ ویز ویزت آرامش ذهنمونو به هم می‌زنه! البته به نظر میاد کنترل ویزتو به دست گرفتی چون صدایی نمی‌شنویم!

قبل از اینکه رز بخواد لب باز کنه و بگه لینی پرواز نمی‌کنه، بلکه رو سر مبارک لرد نشسته، لرد اونجا رو ترک می‌کنه.
از شانس خوب لینی، مقصد لرد اتاقش بود و در راه هم با مرگخواری رو به رو نمی‌شن.

با ورود به اتاق لرد، بالا رفتگی قُر کمی فروکش می‌کنه و لینی که آزادی عمل بیشتری حس می‌کنه، با خوشنودی آب‌پرتقالی که برای تنفس بین دو نیمه‌ی بازی تهیه کرده بودو از تو جیبش در میاره و مشغول نوشیدنش می‌شه.

لینی اونقد آروم نوشیدنیو از نی هورت می‌کشه و لرد هم اونقد سرگرم مشاهده‌ی عکس‌های کتابی می‌شه که اصلا متوجه حضور حشره‌ای روی سرش نمی‌شه.

دقایق همین‌طور می‌گذرن و لینی که از حضور بر سر مبارک لرد تو پوست خودش نمی‌گنجید، تصمیم می‌گیره کمی روی سرِ بی‌حس لرد بپر بپر کنه و حتی حمام شمع بگیره! (به جا حمام آفتاب، نور اتاق که حاصل از شمع بود.)

اما گستاخی لینی به همین‌جا ختم نمی‌شه و به قدری جوگیر می‌شه که حتی گوشی‌ای که از لایتینا قرض گرفته بود رو هم برمی‌داره و همچون کسایی که قله‌ای رو فتح کردن و از فضای پایین کوه عکس می‌گیرن، سلفی‌ای از خودش و ارتفاعی که روش وایساده بود و صورت لرد می‌گیره!

- بهتره برای شام آماده بشیم!

لینی با شنیدن این حرف لرد، به سرعت از جا می‌پره و در حالی که دستپاچه شده بود، دست به گریبان قُر می‌شه.
- نازی نازی... خوب شو زودی. برو تو... برو! تف تف تف!

لینی نه‌تنها با دست چندین بار روی قُر می‌زنه تا تو بره، بلکه هرچی آب تو بدنش بود رو در قالب تف روی قُر خالی می‌کنه. اون همیشه به قدرت تف ایمان داشت و این‌بار هم مستثنی نبود!

- ما چرا داریم خیس می‌شیم؟ این آبا چیه می‌چکه رو کله‌مون؟ سقف خراب شده؟ یادمون باشه به مرگخوارامون بسپریم سقفو تعمیر کنن.

لرد که ردای مخصوص شامش رو پوشیده بود، حالا به سمت آینه حرکت می‌کنه. قرار گرفتن لرد جلوی آینه همانا و پخش شدن لینی روی قُر برای پوشوندنش نیز همانا! لینی خم شده بود و سعی داشت با دست و پاهاش قُر رو بپوشونه.

- پیکسی؟ تو رو سر ما چی کار می‌کنی؟ چیو از ما پنهان می‌کنی؟ چشممون روشن! صندلی برای خودت آوردی؟ الان که تو رو با صندلیت شوت کردیم می‌فهمی بعد از این کجا رو برای نشستن برگزینی!

لرد دستشو بالا میاره و ضربه‌ای به لینی و جایی که روش نشسته بود می‌زنه. نتیجه این می‌شه که لینی بال‌بال‌زنان از رو سرش بلند می‌شه و خودش... خودزنی می‌کنه!

- این چیه رو سر ما کاشتی؟ صبر کن ببینیم... تو رو سر ما توپ کوبونده بودی!

اتفاقات به سرعت تو ذهن لرد مرور می‌شن و همه چیو در میابه! لینی بر او نیرنگ زده بود! اما لرد خوب می‌دونست جواب اشتباه لینی رو چطور باید بده.
- که مسابقه بود هان؟ ما هم بلدیم مسابقه بدیم.

ساعتی بعد - بیرون سالن غذاخوری

مرگخوارا کف دست هورا به راه انداخته بودن و مشغول تماشای لردی بودن که لباس ورزشی پوشیده بود و توپ بسکتبالی که پیش‌تر رو سرش خورده بودو آماده تو دستاش گرفته بود و روی هدفش زوم شده بود.
می‌پرسین هدف چی بود؟ هدف لینی‌ای بود که جلوی دیوار در حال بال‌بال‌‌زدن بود!

- بزنین ارباب!
- با تمام قدرت بزنین!
- اربابِ ورزشکارمون!
- هورا هورا!

- رحم کنین ارباب! ... شپلق!

با برخورد توپ به لینی، لینی هم‌چون کتلت به دیوار پشت سرش می‌چسبه. لرد که از پرتاب خودش راضی بود، توپو رها می‌کنه و گرد و خاک دستاشو می‌تکونه.
- حالا می‌تونیم بریم شام میل کنیم.

مرگخوارا که از نمایش به راه افتاده شاد شده بودن، به دنبال لرد راهیِ سالن غذاخوری می‌شن. البته به جز هکتور!

هکتور کاردکی برمی‌داره و لینی رو که حسابی به دیوار چسبیده بود ازش جدا می‌کنه و رو زمین می‌ذاره. بعد به دنبال بقیه مرگخوارا به سمت سالن غذاخوری ویب می‌زنه!





گار گاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۲۰:۵۵ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۷
تصویر شماره پنج صفحه ی یک



اسمم رو خوندن بلاخره اون لحظه ی که سال هاست منتظرشم رسید.
همه خاطرات در یک لحظه از جلوی چشمم گذشت.
شبی که داستانی از هری پاتر رو از زبان عفریتی که به شکل یک پیر زن در محله ی از شهرمان زندگی میکرد رو شنیدم و ذهنم در گیر حقیقی بودن یا نبودنش شد , داستان پسری که نیرویی سیاه از یک اهریمن به نام لرد ولد مرد بهش رسیده.
از اون زمان سال ها میگذره و من همچنان در این مدت آرزوی رسیدن جغدی از هاگزوارد رو داشتم تا اینکه چن روز پیش در قاب آسمان کوچک پنجره ی اتاقم اول سایه ی رو بر روی یک جاروی پرنده در ارتفاعی بلند از سطح زمین دیدم و همه منو مسخره کردن وقتی که راجبش گفتم و بعد جغدی که نیمه شب روی میزتحریرم که زیر پنجره ی باز قرار داشت رو دیدم. و من بلاخره به رویام رسیدم به هاگزوارد اومدم و حالا قراره که من در همین تالار و در همین زمان زیر اون کلاه گروهبندی برم.
غرقه در افکارم داشتم گروه مورد علاقم رو آرزو میکردم که پروفسور دوباره اسمم رو خوند و من به رسم ادب وقتی برای گوهبندی به بالای سکو رفتم از اون خانوم متشخص که بعد از پروفسور دامبلدور مدیریت هاگزوارد رو به عهده داشت بخاطر تاخیرم معذرت خواستم و ایشون به تاکیید بر اینکه در هاگزوارد وقت شناسی یکی از عناصر مهمه بقا در مدرسه هست من رو بخشیدن و کلاه روی سر من قرار گرفت.
در اون لحظه تمام فکرم این بود که نکند بخاطر اینکه پدر و مادر من بی جادو هستند در اسلایدرین و یا گریفیندور راه پیدا نکنم و اشک از چشمام جاری شد اما با شنیدن نتیجه ی گروه بندی تعجبم چندین برابر از شبی که جغد رو دیدم شد .
من با اینکه خونِ جادوگران رو در رگهام ندارم به گروه. اصیل زادگان اسلایدرین راه پیدا کردم ....
http://www.jadoogaran.org/modules/xcg ... 82/wp_inquisition_col.jpg

درود بر تو فرزندم.

جالب بود... البته یه سری اشتباهات داشتی...
اسلیترین و هاگوارتز درستن، و البته خون جادوگران رو داری، خون اصیل زاده نداری صرفا.
بهرحال... جالب بود در کل و به نظرم با ورود به ایفای نقش، بهتر هم میشی.

تایید شد!

مرحله بعد: کلاه گروهبندی


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۷/۷/۱۱ ۱۳:۳۶:۴۰


پاسخ به: انفرادی
پیام زده شده در: ۱۷:۲۳ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۷
هوريس كم كم داشت خودش هم برشته مى شد. لاكن دستور، دستور لرد بود و بايد به فعاليتش ادامه ميداد. و البته كه انتخابى هم نداشت!
اگر جرئت مى كرد و تغيير شكل مى داد هم، پايش در دست لرد بود و سرش داخل تنور!

لرد هوريس را روى ميز جلوى بلاتريكسى كه پيش بند گل قرمزى به تن داشت، قرار دادند و او، مشغول پهن كردن خمير نآن روى هوريس شد.

-بلاتريكس! اين يكى رو سنگك بزن!
-چشم اربـاب!

-هى... چشمم!

بلاتريكس براى بار دوم انگشتانش را با تمام قوا روى خمير نآن فشار داد.
-مى بخشيد پروفسور اسلاگهورن! نون بايد شكل بگيره... ميدونين ديگه!

و مقاديرى كنجد هم پاشيد. لرد هم هوريس و خميرى كه ديگر آماده بود را روى سنگ هاى داخل تنور كوبيدند.

-اربــــــاب! سووختم!
-در عوض دل ما خنك شد هوريس!


I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: پادگان ققنوس
پیام زده شده در: ۱۷:۱۶ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۷
توضیحات :

انتظار میره ازتون که کوتاه بنویسید، مثل نمونه پایین (حتی کوتاه تر). نیاز نیست که به ادامه دادن سوژه زیاد فک کنید، هرجا بردینش اشکال نداره. اصلا فکر نکنید که سوژه از بین رفت یا کشته شد، مهم نیستن اصلا این مسائل تو این تاپیک.
وقت زیادی نیاز نیست بذارید. بیشتر از 15 دقیقه وقت برای پست زدن نذارید، شروع کنید به نوشتن و هرچی اومد بنویسید و بفرستید.

خلاصه :
مرگخوارها و محفل ها از دامبلدور و ولدمورت مستقل شدن و ماموریت های خودشون رو انجام میدن.
گروه اول به دنبال آزمایشگاهی در هاگوارتز رفتن. آدر با شجاعت به عنوان اولین نفر وارد تونلی میشه که گروهی پیدا میکنن اما مرگخوار ها و بقیه محفلی ها کمی بیشتر طول میکشه تا تصمیم بگیرن وارد تونل بشن.
گروه دوم به تهران رفتن تا با این شهر آشنا بشن. با چند نفر تهرانی آشنا میشن که اونا میخوان از جادوگرا تا اونجا که میشه پول بگیرن و برای جلب اعتماد جادوگرها ، اونارو به یه مهمونی دعوت میکنن.
گروه سوم به یکی از ورزشگاه های جام جهانی رفتن تا سنگ زندگی بی‌پایان رو پیدا کنن.

*هر کدوم از شاخه های داستان رو که دوست داشتین ادامه بدین از پست قبلی که در مورد اون سوژه نوشته بود.


---
ادامه داستان ورزشگاه :

-جون ببین عجب چیزی داره میاد، بهتره به خاطرش همه پل ها رو خراب کنم و فقط رو اون سرمایه گذاری کنم.

رودولف این رو گفت و به سمت ساحره های اطرافش رفت. هر کدوم رو با توهینی از خودش دور کرد تا جا برای ساحره رون ویزلی باز بمونه. رودولف اگر میدونست جذب زیبایی رون شده مطمئنا خودش رو از نزدیک ترین پرتگاه به پایین پرتاب میکرد ولی تا اینجای کار نقشه مودی جواب داده بود و رودولف شکی نکرد.

-رودولف خان که میگن شمایین؟

رون موهاش رو به باد سپرده بود و با گام هایی که جلوی هم برمیداشت به طرف رودولف اومد. پلک هاش رو با سرعت چند بار باز و بسته کرد و با چشمهایی بزرگ بهش خیره شد.

-بله، خان ... نه دورولف ... نه لفرود ... منظورم اینه که آره من شمائم.

رودولف تا حالا اینقد جلوی ساحره ای هول نشده بود، معمولا این نوع هول شدن رو جلوی کروشیو های اربابش به انجام میرسوند. این رو نشونه خوبی گرفت که بالاخره یه ساحره پیدا کرده که میتونه تمام آرزوهاش رو برآورده کنه. به ترک بلاتریکس فکر کرد، به ترک مرگخوارا فکر کرد و خودش رو تو سواحل هاوایی دست تو دست رون میدید که تو افق آفتاب گم میشن.

-بفرمایید بشینین خانم ... اسمتون چی بود؟
-رونه هستم ... رونه الستور بلاتریکس.

رون هیچوقت در لحظه نمیتونست بهترین تصمیم ها رو بگیره. حتی یه اسم ساحره به ذهنش نرسید و مجبور شد یه اسم از خودش بسازه. ساحره رونه الستور بلاتریکس.






پاسخ به: انفرادی
پیام زده شده در: ۱۶:۳۲ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۷
بلاتریکس و هوریس، یکی از شوق خدمت به لرد سیاه و دیگری به امید ساحره ای زیبا رو، در حالی که همدیگر را هل می دادند، از پله های به طبقه پایین سرازیر شدند.

-ارباااااب...طاقت بیارین که اومدم...
-ساحره ها...وسط رو خالی کنین که هوریس داره میاد.

این همه انرژیِ ذوقی و شوقی در طول راه تبدیل به سرعت شد! در حدی که هنگام رسیدن به مقصد، نه بلا و نه هوریس قادر به متوقف شدن نبودند.
هوریس که اندکی بد شانس تر بود با لرد سیاه و دیس میوه اش برخورد کرد و بلاتریکس که اندکی از بدشانس هم بدشانس تر بود، روی هر سه(لرد و هوریس و دیس) فرود آمد.

و اینجا بود که مسئول هتل پیدایش شد!
-اینجا چه خبره...چرا کل پیست پر انگور شده؟ پوست موز انداختین زیر پای مردم؟

بلاتریکس لبخند زنان از جا بلند شد.
-نـــــــــه! نگین که شما با این هتل زیبا و مدرن، از حرکات مرسوم بین جوانان نسل جدید بی اطلاع هستین!

-اممم...خب...نمی گم!

-خوبه. داشتم نگران می شدم که نکنه از رسم میوه پراکون خبر ندارین. حالا که به خوبی اجراش کردیم می تونیم بریم سراغ...

-شام! الان وقت شامه...برین آشپزخونه ببینین همه چی مرتبه یا نه. نونا رو هم بپزین دیگه. وقتشه. باید داغ بیان سر میز. تو...کچله...خودت این کار رو انجام بده...موهات نمی ریزه توی نونا.


دقایقی بعد...


لرد سیاه پارچه ای گلدار به سرش بسته بود و پارویی را داخل تنور می کرد.
-اگر چوب دستیمان پیشمان بود...اگر تحت تعقیب نبودیم...رد کن بیاد...

هوریس در حالی که خودش را باد می زد سرش را از داخل تنور خارج کرد.
-ارباب...به مرگ رودولف من اصلا منظوری نداشتم. می خواستم از صحت و سلامت شما اطمینان حاصل کنم. بذارین بیام بیرون. اینجا جام اصلا خوب نیست!

-نون هوریس...برشته باشه!





پاسخ به: سال اولی ها از این طرف: کلاه گروهبندی
پیام زده شده در: ۱۲:۵۵ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۷
سلام لطفا منو گروه بندی کنید.
من اصلا اهل پشتکار نیستم.
ادم قابل اعتمادیم.
خیلی شجاع نیستم.
از پول و ثروتم خوشم میاد.
با نظمم و به قوانین پایبندم.
هوشمم بعد نیست.
اولویت اولم اسلترین و گریفندور.
اولویت دومم ریونکلاو.
از هافلپافم خوشم نمیاد.


JUST SLYTHRIN


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۰:۳۴ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۷
آخرین پک رو دیگه رد داد. توش فوت کرد و ته سیگار نداشته و هیچ وقت نکشیده شو انداخت تو گودال عمیق جلوش. خیلی عمیق بود و لیز. چشمای کم سوش می تونس آب راکد ته گودال رو ببینه. به شفافیت و زلالی سواحل مدیترانه. برای آخرین دفعه دماغشو بالا کشید و به لبه پرتگاه نزدیک تر شد. قطعاً ایده خودکشی تو چاه ده سانتی توالت فرنگی بهترین راه واسه خلاصی از بدبختی هاش نبود ولی برای هضم جثه در حد جنینش کافی به نظر می اومد. چشاشو بست و یه نفس عمیق کشید...


سال ها قبل

- پس چرا نمیاد؟ آآآآآآ شـــــــــــــ
- فشار نیار زن. گیره نده. خودش میاد.
- هوووف...
- عاقا و خانم مصطفی! خواهش میکنم آرامش خودتونو حفظ کنید. الاناست که بیاد.

زنی با عبایه رو تخت اتاق عمل دراز کشیده بود و داشت در حالیکه ادای زور زدن در میاورد، با قیافه ای عرق ریزان و مثلا مضطرب به شوهر ریشوی دشداشه پوشش زل میزد که بدون توجه به وضعیت همسرش چرتکه گرفته بود دستش و حساب کتاب میکرد واسه خودش. وضع کاسبی و بازار خراب بود و شدیداً نیاز به تحول داشت تو زندگیش. جراح مجهول الهویه ماسک پوش هم به جای نگاه به دو زوج، پشت به اونها دم پنجره واستاده بود و ظاهرا تو آسمون آفتابی دنبال چیزی میگشت.

- عااا. خودشه. بلاخره اومد...

جراح از جلوی پنجره کنار رفت و شیشه پنجره با صدای "پتیفوخخخی" خرد شد و یه لک لک پرید داخل اتاق عمل و نشست رو زن درازکش. دکتر از ناکجا یه ورد آلاهومورای سنگین میزنه و میوفته به جون دل و روده لک لک و رو در و دیوار اتاق عمل خون میپاشه. بعد از دقایقی حفاری و تعویض اشتباه قلب و کلیه، با نخ سوزنی که سر راه از مترو خریده بود واسه مادرش، حیوانو بخیه میکنه و نهایتاً دست میکشه از شیکمش...

- می بخشید. این حیوان نوبت پیوند آپاندیس داشت از قبل مجبور بودم اونو بذارم اول تو اولویت. الان میرم سراغ بچه.

لک لک به نظر می اومد خشتک به خشتک آفرین تسلیم کرده باشه. با این حال دکتر منقار حیوانو میاره پایین و دست میکنه داخلش و کله ی بچه ای رو بیرون میکشه...

دکتر: تبریک میگم. بچه تون دختره! به به!
عاقا: از سرش چطور فهمیدی؟ ندیده قضاوت نکن هیچ وقت.
زن: ای جان. مهم نیست عاقا. سخت نگیر. زمونه عوض شده. سالم باشه فقط. هر چی میخواد باشه. کریچر باشه اصن.

بعد از نیم ساعتی تلاش با اره برقی، بچه با سرعت نور از لای منقار لک لک به سمت کله دکتر شوت میشه بیرون. کله هه قطع میشه و پرت میشه توی لوکیشن رول بعدی که توش بچه های جادوگران عضو داعش دارن تو کوچه پس کوچه های خاکی باهاش در نقش کوافل کوییدیچ میزنن. بچه هم بعد از یه کات طولانی دور اتاق عمل میاد تو آغوش مادرش جا میگیره!

عاقا: جیــــــــــــــــــز! یعنی چیز. مرلین اکبر! زن! دیدی چطو زد کعنهو بلاجر کله مردکو ترکوند. این بچه هدیه مرلینه! هیچ بچه ای نتونسته بود در طول تاریخ حین به دنیا اومدن اینطوری ضربه قطع سر بزنه. That’s my boy .

خانوم: هوووم. چرا اینقدر چروک و پیر میزنه قیافه ش؟ اتو لازم داره این.

زن و شوهر با دقت دقایقی بچه بیرون اومده از دهن لک لک رو بررسی ماکروسکوپی و میکروسکوپی کردن ولی نتونستن به جنسیت بچه پی ببرن.

مرد: مهم نیست. من پسر در نظرش میگیرم زن. اسمشو میذارم حسن. حسن بلاجر.

زن: موافق نیستم مرد. به نظر من اسمی بذاریم که نه سیخ بسوزه نه کباب سویا! یه وقت فردایی ممکنه دختر از آب در بیاد. حسن چیه آخه؟

مرد: حسانا خوبه؟

زن: سنتی ن این اسما. بذار ژیگول تر بذاریم بچه بعدا سرخورده نشه. بذاریم شروین. فوقش یه دخت کم و زیاد شاید بشه دیگه بعدا.

مرد: نه فقط حسن! همین که گفتم. اسم باو بزرگشه. اصن برو لا چادرت بینم. پر رو شدی باز؟ باز چهارشنبه قهوه ای شد تو دور وردارشتی زن؟

زن: برو چرتکه بازیتو بکن باو! زمونه عوض شده. من بچه رو به دنیا آوردم. من میگم چی باشه اسمش!

مرد: زن! موهاتو میکنم تو حلقتا! این لک لکه لکلین بیامرز بود بچه رو آورد. تو فقط الکی زور زدی هوا رو آلوده کردی. همین!

بچه: عععععععععععع! مععععععع!

پدر: ببند دهنتو بچه! کوری نمی بینی اومدنت داره مساوی میشه با طلاق من و مادرت؟

بچه: وات ده عععع؟ معععع! شیر! شیر!

مادر: خفه بمیر دیگه بچه. عهه. شیرم دهنت.

مادر با عصبانیت چوبدستیشو تکون میده و یه پاکت شیر پگاه رو ظاهر میکنه و در حالیکه لوگوش معلوم باشه رو به "دوربین=چشم شما" میگیره و بعد محکم پرتش میکنه تو صورت بچه تازه متولد شده طالب شیر. پاکت میترکه توی چهره پیرنمای بچه و سر تا پای بچه رو شیر میگیره. بچه شروع میکنه لیس زدن خودش و این عادت میره نهادینه بشه درش تا آخر عمر.

این تمام ماجرا نبود. مادر خشمگین بند ناف آویزون بچه رو جوری از جا میکنه که یه گودال چند صد کیلومتری وسط شیکم بچه تا نزدیکی کمر طفل معصوم حفر میشه. بدون توجه به فاجعه، مادر بند رو در نقش شلاق میکشه و میزنتش تو صورت شوهرش. جایی در دور دست ها در افقی محو، سایت جادوگران نامی قطع و وصل میشه. گویا جنس بند از سیم سرور بوده. پدر هم در پاسخ به شلاق برقی، بچه رو پرت میکنه سمت مادر. مادر بهرحال زن امروزیه و ورزیده. نتیجتاً جا خالی میده و بچه پرت میشه عقب تر و جای پوستر آناتومی جادوگر می چسبه به دیوار اتاق عمل و از پشت دیوار میوفته تو دوران نوجوونیش...


کمی بعد از سالها قبل

صدای شرشر آب روانی توی گوش حسن نوجوان طنین مینداخت. بلبلی در کار نبود ولی چون حسن دلش میخواست حالا صدای اونم میرسید به گوش حسن به لطف بچه های گروه سرود و صبحگاه.
- فرت فرت فرت! پفیسی پفیسی پفیسی پفیسی! فیسی فیس فیس! پفوسسس! فرررتتت!

حسن بدون اینکه چشماشو وا کنه یه نفس عمیق کشید. آرامش از قیافه ش رخت بر بست و با اخم گفت:
- تو بودی لا؟

صدایی نازک و دخترونه جواب داد:
- نه حسن! مامانت بود. مایع ظرفشویی تون تموم شده گویا.

حسن فراموش کرده بود که با دوست دخترش لب سینک ظرفشویی لم داده و چشماشو بسته. توهم به حدی بالا بود که تصور میکرد دم رود می سی سی پی لم دادن.

- حسن؟!
- چیه لا؟
- املوز تو کوشه یه حلف جدید یاد گلفتم. بگم؟ بگم؟
- بگو!
- بوووووووووووق!
-
- فقط میخواستم امتحان کنم واکنشتو ببینم. معنیشو نیـــــدونم. منظولی نداشتم حسن!
- عح عح عح عح عح عح! وووی وووی وووی وووی وووی! عــــــیــــــــــــــــــــــــح عیح عیح! یعنی داغون شدماااا!

حسن از شدت ضربه حاصل از فحش لا و همچنین قدرت خنده خودش همونجا پاره میشه به سبب ضعف جسم و فقدان جنبه و مادرش که دم سینک مشغول بشور بساوه با کاغذ پاره اشتباه میگیرتش و قاطی بقیه آشغالا میندازتش دور. چند روز بعد فرسنگ ها دورتر از خانه حسن بازیافت میشه و در قالب دستمال مرلینگاه به زندگی جدیدش برمیگرده. وارد فروشگاه های زنجیره ای هاگزمید میشه. خیلی سفته و تا فیها خالدون ملت جادوگر و ساحره رو سوز میده. هشتگ تحریم علیه ش راه میوفته. خریدار نداره مدتی. بعدها آف میخوره و مادرش که به طور ژنتیکی هم پوس کلفت بوده و هم خسیس تصادفا میخرتش و در نقش حسن دستمالی به کانون گرم خانواده برمیگرده...


کمی بعدتر از کمی بعد از سال ها قبل

حسن گونی پوش به همراه چند جادوگر و ساحره نشسته روی کاناپه ی محقر و پاره پوره ای وسط پذیرایی خونه ای با هوای دود آلوده که به بیت معروفه. بدون شک حسن بزرگ تر شده. اینو میشد از چنتا تار سبیلش فهمید. اگرچه حیرت ناشی از ضربات بی رحمانه روزگار دیگه حسنو خود به خود اپیلاسیون کرده بود اما همین سبیل رو براش گذاشته بود بمونه که جامعه بفهمه پسره. شایدم نه... مصنوعی بود. برداشت آزاد با خواننده اصن. یه دستمال سری هم بسته که کله کچلشو بپوشونه...

حسن: خعـــــــــــــــــــــــب! تعریف کن بینم لینی! زندگی کام مده یا نمده؟

لینی در حالیکه به گل رزی آرمیده تو گلدونی لب طاقچه تکیه داده بود و بوسیله نی قلیون شهدشو می مکید، با دهنی پر گفت:
- بد نی حهن عاقا. ای. دوسان خوباشو دس به دس کنن ما هم یه چهنها کام بگیریم بهرمم میشه.

دوستان بیت شاد با قیافه های آویزون و عبوس در میان ترکیب رقص های بندری و باله و سالسای دود، نگاه هایی مشکوک و طلبکارانه رد و بدل کردن. هوریس یا مرلینی گفت و بیلچه بدست از جاش پا شد. دست کرد تو ریش هگرید که کنارش رو مبل تکی چرت میزد و چنتا بذر مشکوکو بیرون کشیدو رفت سمت گلدون.

لینی: کود پرتقال بریز هوریس! شهدش طعم تخم هیپوگریف گرفته. خوب کام نمیده. پالپشم زیاده. خوب میکس کن کودو.

رز: مگه باغچه عمته هر چی دلت بخواد بریزه! جمع کن. بکش بیرون نیشتو! گلبرگام باد کردن. آوندام رگ به رگ شدن.

لینی: کودتو بخور حرف اضافه نزن! دختره ی کاکتوس! نیشمو خارش انداختی. رز اینقده خاردار آخه؟

رز: تازه هفته پیش با اطلسی و نرگس رفتم شیو کردما. فک کردی ارزونه گیاهپزشکی که هر روز هر روز پاشم برم؟ تو بیا اینو بخور باو...

و طعم شهدشو یهیویی از طعم تخم هیپوگریف آب پز به طعم تخم تسترال گندیده تغییر میده. از پشت صحنه به نویسنده رول هشدار میدن که تسترال پستانداره و تخم نمیذاره. در نتیجه طعم تخم نجینی میده و پیکسی لینی نام را به حالت تهوع و هوق و اوغ میندازه.

هوریس از فرصت استفاده کرد و لابلای دعوای گل و حشره، بذر علفشو کاشت تو گلدون رز و بعد از پوشوندنش مداخله کرد:
- گایز گایز گایز! :پرنس: . دعوا نکنید. قلوپ قلوپ قلوپ (نوشیدن سن ایچ)
...
آره میگفتم. قلوپ قلوپ...عــــــــــــــــــــــــــــــــــــاح! رز... ناشکری نکن. سنی ازت گذشته. بوی سابقو نمیدی دیگه. این روزا حتی کرمم میلش نمیکشه بیاد تو گلدونت. همینکه این میاد شهدتو میدوشه که چاق نشی باید کاسبرگتو بندازی هوا. قلوپ قلوپ قلوپ...

کمی اون ور تر از جدال مثلث خمار و گلدون و حشره، حسن که احساس کرد حضورش در بیت به عنوان مهمان کلا محو شد و به حاشیه رفت، از رو مبل پا میشه میره سمت کتابخونه تا سوژه بسازه واسه این رول به خیال خودش. واسه جلب توجه، چند جلدی "هری پاتر پسری که به بوق عظمی رفت" رو از لا کتابای سارتر و کامو و نیچه پیدا میکنه و بیرون میکشه و به سمت میزبانان می چرخه و شروع میکنه به ورق زدن الکی.

- لن! تو هم سر به سر این گل نذار دیگه. خوبه بندازیمت بری بیرون سراغ گل های دیگه که نمیشناسی یه گوشتخوارش به تورت بخوره؟

- منو بندازین بیرون دیگه کی به بقیه پشه ها بگه برین بیرون اینجا قلمروی منه؟ خودتون ضرر می کنید.
- هری پاتر و سنگ پای قزوین! عاقو عجب رمان جالبی به نظر میاد! کسی خونده؟

- ببین لینی. تهدید نکن. میندازیمت بیرونا. یهو یه ملخ بیاد سر مکیدن یه گل دیگه برات مزاحمت و تعرض ایجاد کنه چی؟ هیچ میدونی چه صنف پرنفوذی دارن اونا؟ خرشون میره. حالا بیا و ثابت کن. ممنون ما باش دیگه. عه. قلوپ قلوپ قلوپ. عــــــــــــــــــــــــــــح!

- ئه نخوندین پس؟ هری پاتر و تالار اندیشه چطور؟ اینم جالبه. هری و جام جم؟ هری و شازده بی رگ؟

- درسته. صحیح. رز؟ این لکه سفیدا چیه روی گلبرگت؟ عــــــــــــــــــــــی خدا!

- جیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــغ! کمک!

- عجب! رمان هری پاتر و کوفت و زهرمار رو چطور؟ اینم نخوندین دوستان!

- شته زدی؟

- سوراخ شته ست یا پیرسینگه رو گلبرگت؟ گل اینقدر لات و غرب زده؟

- لعنتی! من تازه توت سرمایه گذاری کردم.

- خیلی کثیفی! کار کدومشونه؟ اقاقیا یا جعفری؟

- خیلی پستی! تو این بی آبی خودم شخصاً صد بار با کودت تیمم کرده بودم. اوخخخ تنم! اوخخخ عبادتام!

- نعععع! شووووخی میکنی؟ من مهمون می اومد روم نمیشد برم تالار اندیشه جلوشون، صاف میرفتم تو خاک این زبون بسته!

لینی دست میکنه تو حلقش و روده هاشو بالا میاره رو فرش دستباف با طرح چهره عله. بقیه اهل بیت دونه دونه تو بدن همدیگه دنبال آثار شته و نجاست و غیره میگردن. هوریس هم معطل نمیکنه، گلدونو پرتاب میکنه سمت انتهای پذیرایی بیت که نهایتا میشکنه تو صورت حسن.

حسن: تصویر کوچک شده



کمی نزدیک تر به زمان حال

آفتاب تازه غروب کرده بود. حسن سقوط کرده و جاروش از کار افتاده وسط خیابونی. ترافیک خیلی سنگینه. ماگل ها امانش نمیدن که حداقل جاروی سنگین پارس خزرش رو بکشه کنار. بهرحال حسن جثه خیلی کوچیکی داشت و از زمان تولد تا حالا تغییری در سایزش رخ نداده بود. بنابراین براش خعلی سخت بود که جارو جابجا کنه.

- عاقو! عاقو یه دیقه وایستا! خاموش کردم. باو میگم خاموشه. راه بده من بیارم این لامصبو کنار. ای بابا. اگه راه دادن...
- راننده جاروبرقی خانگی. بزن کنار. بزن کنار راهو بند آوردی. با تو نیستم مگه. بزن کنار. ئه. مردک بووووق شده بوووقده!
- باو سرکاری! مال کدوم باغ اناری؟ چند ماه خدمتی؟ نمی بینی خاموش کردم. یکی بیاد هلم بده خب.

چند ساعت بعد...

هوا تاریک بود. تو سر سگم میزدی این وقت شب بیدار نمیشد. اما دو تا کارگر زحمتکش با زحمت در حال هل دادن جاروی حسن در کف خیابونی بودند و حسن هم سوار بر جارو کعنهو سگی که نشسته باشه صندلی جلوی یه ماشین، از رقص اندک موهای سرش تو جریان باد لذت می برد. بلاخره رسیدن تو کوچه مورد نظر. حسن بین یه پراید و لامبورگینی جاروشو پارک میکنه و پیاده میشه.

حسن: عاقو به نظر من تا اینجا که اومدین زحمتم کشیدین شما ماگلای عزیز. دستتونم درد نکنه. بیاین بالا بریم یه املت تخم اژدهایی...تخم آراگوگی چیزی بزنیم امشب. هااا؟ چطوره؟

کارگر یک: حسن آقا. قابلی نداشت. نزن این حرفا رو. ما سالها تو میادین جنگ خاورمیانه نون و نمک همو خوردیم یادت رفت بروو؟

حسن: من شرمنده ام. حافظه م رو از دست دادم اخیراً. با زنمم درگیرم. هر شب قفل در خونه رو عوض میکنه. الانم فکر کنم آدرسو غلط اومدیم. آدرس کراش دوران مدرسمه اینجا فک کنم. وووی وووی وووی!

کارگر دو: اشکال نداره. حدس زدیم کله ت خالیه. وگرنه کدوم تسترال مغزی میاد جاروبرقی رو هل میده. میگیره بغلش با آژانسی اسنپی چیزی میاد خونه دیگه.

کارگر یک: آره خلاصه. این دنگ مارو بده بی زحمت که زحمتو کم کنیم.

حسن: خواهش میکنم بفرمایید. دیگه حلال کنید اگه کمه و اینا. دست و بالم خالیه.

کارگر دو: نه قابلی نداشت.

حسن: نه بفرمایید دیگه.

کارگر یک: خوو بروو. تو پوله رو بده تا بفرماییم دیگه.

حسن: ای بابا. دارم میگم بفرمایید. منو بفرمایید. منو به عنوان پول وردارین. عاح عاح عاح! وووی وووی وووی!

کارگران:

چند ثانیه بعد دسته جاروبرقی فرو میره تو حلق حسن و لخت و تنها رها میشه تو کوچه خلوت و تاریک. از خونه ای که کنارش رها شده صدای گریه میاد. نم نم بارون باریدن گرفت. ساعتی بعد آمبولانس میاد و جنازه کراش کودکی حسن رو ور میداره می بره. جغد شومی هم نشسته روی تیر چراغ برق و به ریش نداشته آقای مصطفی پوزخند میزنه. حسن گشنه ست. جارو برقی رو باز میکنه و از تو کیسه داخلش دنبال یه لقمه نون خشک نداشته می گرده. شاید از فرش خونه عمه ش تونسته بود چند دونه ای جمع کنه. شاید...


خیلی دور خیلی نزدیک

- دینگ دینگ! آخه عاشق بشم که چی بشه؟ تو چت عاشق بشیم؟
- دینگ دینگ! مشکلش چیه؟
- دینگ دینگ! نمیشه. واقعی نیست. من لاو واقعی میخوام. حالا فعلا یه ده گالیون شارژ بفرست.
- دینگ دینگ! فرستادم. باو تو خعلی سخت میگیری. دنیا دو روزه. من مورد دیدم تو چت ازدواج کردن. حتی بچه دار شدن تو چت! اسمشم گذاشتن چتافرید!
- دینگ دینگ! من سختمه. خب گیریم شدیم. الان من حسی نمیتونم بگیرم. حداقل یه وویس بفرست.
- دینگ دینگ! سرما خوردم. صدام گرفته.
- دینگ دینگ! ببین داری مشکوک میزنی! نکنه دختری سر کارم گذاشتی؟ نشونم بده ببینم.
- دینگ دینگ! چیو نشون بدم؟
- دینگ دینگ! سندی که دختر نیستی. سُمتو نشون بده بینم. زود باش.

حسن با دستپاچگی گوشی اسباب بازی رو میندازه روی میز جلوش و به سرعت این ور اون ورو نگاه میکنه. هیکل بی کرک و پرش شباهتی به یه مرد نداشت. هیچی گیرش نمیاد جز دستای پشمالوی هگرید که در این اپیزود هم کنار حسن نشسته رو مبل خوابش برده. حسن یه عکس از آرنج تا انگشتای هگر میگیره و میفرسته.

- Hassan is sending a photo
- دینگ دینگ! لعنتی. هووق. حالم بهم خورد.
- دینگ دینگ! چرو؟ مگه نگفتی عکس بده.
- دینگ دینگ! چرا. ولی حالا بذار بگم دیگه. من اسمم جنیفر نیست. کیانوش هستم. گفتم شاید توعم مثه من تو نقشی یهو مخالف در بیای و بخوریم بهم. حیف شد.
- تصویر کوچک شده

- دینگ دینگ! حسن. خوبی؟ عاقا شرمنده. ببخشیدا. حلال کن.
- تصویر کوچک شده

- دینگ دینگ! معمولا این روزا همه بر عکس در میان. چمیدونستم صداقتت بالاست عاقا.
- تصویر کوچک شده

- دینگ دینگ! الووو! حسن؟ جواب بده دیگه. ناراحت شدی از دستم؟

Hassan Bludger
last seen a long time ago

اگرچه حسن تنها یه گوشی اسباب بازی رو از دست بچه ماگل بوقدماغ آویزونی تو کوچه بلند کرده بود، اما هیچگاه براش از شدت و عمق ضربه ی ناشی از این چت خیالی کاسته نخواهد شد.


دیروز

- عخخخ ژوون! غبول!!! شدم.
- قبول باشه.
- ایول. قبول شده! بیار وسط کیک قشنگه رو!

قبولی کنکور شعف خاصی به هگرید بخشید، به حدی که متاسفانه ناآگاهانه از جاش بلند شد بعد از رویت نتیجه و سقف به همراه همسایه طبقه بالایی حسن اینا که توی وان در حال دوش گرفتن بود فرو ریخت رو سر حسن و هوریس و هگر! بعد از نجات از زیر آوار، دوستان کلبه شادی یه کیک دور همی زدن با همسایه در همون وضعی که تو وان بود و لیف میکشید و بعد به اتفاق راهی دانشگاه ماگلی شدن که هگر رو ثبت نام کنن.

بعد از ثبت نام، سه دوست میرن چادری میزنن تو یه پارک دم دانشگاه. سوسیس سرخ میکنن رو هیزم. هگرید لپ تاپو وا می کنه که انتخاب واحد کنه اما با ارور 404 مواجه میشه.

هگر: ای بابا. ظده چیضی برای نمایش نیص. یعنی چح؟
حسن: شوخی بود هگر جان. قبول نشدی امسالم. خواستم فقط بخندیم روحیه مون عوض شه این روزا کمی. وووی وووی وووی !

و این اولین باری بود که بعد سالها از قتل جراحی که به دنیا آوردش، حسن ضربه ای به کسی وارد میکرد. صرف نظر از ضربات بلاجریش در میادین کوییدیچ که بهرحال بخشی از بیزینس بودن، آزارش به یه باکتری هم نرسیده بود تا حالا. همه به اتفاق زدن زیر خنده! حتی همسایه پیر و لختی که هنوزم داشت تو وان کیسه می کشید. در بین خنده یهو هگرید شوکخندش پژمردید و کله حسن رو فرو کرد وسط هیزم مشتعل! یه کیک خامه ای هم مالید در صندوقش.


همین الان، لحظه خداحافظی

حسن چشاشو وا کرد. دوباره به گودال نه چندان عمیق زل زد. قبل از اینکه حرکت شیرجه ای رو بره، سوسکی از ناکجا میاد لبه پرتگاه...

- نه حسن! نکن حسن! خطرناکه حسن! ارزشش رو نداره. منو ببین. این همه دمپایی خوردم جانبازی گرفتم اما تسلیم نشدم. این همه پیف پاف خوردم! حتی پسرت ورداشت پای منو کند منو واسه پروژه علومش! بازم تسلیم نشدم.

- چرا نکنم خاله سوسکه؟ تو دیگه چرا این حرفو میزنی؟ نشنیدی چقدر ضربه خوردم از این زندگی؟ نشنیدی چی میگن و فکر میکنن در مورد من؟ حق بده!

- چه اهمیتی داره دربارت چی فک می کنن؟ فراموشش کن! همه آدما هم می میرن، پس چه اهمیتی داره دربارت چی چی فک می کنن؟

- عااااو! متحول شدم اصن! ژان ژاک روســـــــــــــــــــــــــــــــــــــو هم اتفاقا من باب حرف مردم میگه ژوم پغله پووووف ژون حرف مردم کلودیو استرلینگ ژانواریو مکه له له لا حرف مردم ات غه بون ژون پغلو جووزم!

- معنیش چیه؟

- یعنی حرف مردم پشمه! بهرحال حکیمی بوده. میخوای رو حرف حکیم حرف بزنی شما؟ نه میخوای یا نمیخوای؟ ها؟

- نه به سوسکلین! من که میگم بیا پایین حسن خطرناکه حسن!

- بریز چاییو اومدم. عه وااا. چشام سیاهی میرن. یه نور سفیدی می بینم.

- حسن! حسن! نه.... نه.... نــــــــــــــــــه!

حسن سرش گیج میره و میوفته تو گودال! همون لحظه یکی از اعضای خانواده حسن اینا که دل پری داره از همه جا از راه میرسه. بعد از اجرای سمفونی 9 با ساز زنده بادی، یه پیتزای درسته هضم نشده با جعبه ش میوفته رو حسن و هیکل نحیفش بیشتر فرو میره. گشنش هم بوده و نمیتونسته گاز نزنه پیتزا رو در طول مسیر. عمق آب اونقدر نبود که خفه ش کنه. ولی حجم باری که روش فرود می اومد قابل توجه بود. سعی داشت از پنیر کش اومده پیتزا آویزون بمونه و بیا بالا اما بعد از چند ثانیه ای سیفون کشیده میشه. حسن تونل های بسیار طی میکنه. مرلینو شکر به مشکل غذایی نمیخوره. با پری دریایی ها و کوسه ها هم دیت و ملاقات میکنه خیلی اما جایی متوجه میشه گیر کرده تو چاه. انسدادی که به وجود آورده موجب گرفتن کامل چاه میشه. علیرغم فریادهای کمک، صداش به جایی نمیرسه و نهایتا یک عضو نادان خانواده محلول اسیدی لوله باز کن میریزه و حسن به طور کامل تجزیه میشه و ضربه آخرو هم میخوره.

سالها بعد سوسک به خیال خودش میره عملیات نجات شهادت طلبانه اما با استخوان های آهنین حسن بلاجر مواجه میشه اون پایین و چشای گریونش میفته به یادگاری که روی دیوار چاه به رنگ اسید معده نوشته شده:
ای بابا! در کشتن ما چه می زنی تیغ جفا... ما را سر تازیانه ای بس باشد.



ویرایش شده توسط حسن مصطفی در تاریخ ۱۳۹۷/۷/۱۰ ۱۰:۴۶:۲۵

تصویر کوچک شده



پاسخ به: فروشگاه لوازم جادویی
پیام زده شده در: ۱:۱۴ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۷
آن روز در خانه ريدل ها روز ساكتى به نظر مى آمد و براى بلاتريكس، بهترين موقع بود براى...
-گشت زدن تو موهام!

پاورچين پاورچين به محل قرار كمد رفت.
-هى كوش اين؟!

كمد در آنجا نبود. بلكه براى تور رايگان گشت زنى در خانه ريدل ها، راهى شده بود. اما در آن لحظه در حال برگشتن به سر جايش بود كه بلاتريكسى كه به دنبالش ميگشت را ديد.
پس پايه ورچين پايه ورچين به او نزديك شد و...
-پــــــــــــخخخخخ!

بلاتريكس شش متر به هوا پريد و چوبدستى كشيده، آماده حمله به دشمن شد كه با كمدى كه از شوخى لوسش در درد گرفته بود از خنده، رو به رو شد.
-كروشيو!... من رو مى ترسـ... چيز... من رو غافل گير مى كنى؟! بيشتر كروشيو!... يه عالمه كروشيو!
-من كمدم خنگ!... درد حس نمى كنم!

بلاتريكس نفس عميقى براى جلوگيرى از كندن درهاى كمد كشيد و وارد آن شد. لحظه اى تامل كرد و...
قبل از آنكه خارج شود، كمد خود او را به بيرون تف كرد.
-هى... فكر كردى چيكار مى كنى؟! من امروز مرخصى ام. كار نمى كنم.

به هر حال كمد ها هم حق و حقوقى داشتند و حتى تهديد شدن به انفجار هم آن ها را بيخيال حقوقشان نمى كرد!


I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: فروشگاه لوازم جادویی
پیام زده شده در: ۰:۳۷ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۷
لرد سیاه بازگشت!

با چوب لباسی و ردایی بلند که به آن آویزان بود...
کمد آهی از سر تاسف کشید.
-شما دست بردار نیستین؟ من که گفتم برای شما باز نمی شم. برین لطفا مزاحم کاسبی من نشین.

لرد سیاه چوب لباسی اش را بالا گرفته بود که ردایش به زمین نخورده و خاکی نشود! سیاه بودن، کار ساده ای نبود. ولی چیزی وجود داشت که کمد از آن بی خبر بود. لرد سیاه مجهز و مسلح بازگشته بود!
-یار وفادارم...بهش حمله کن!

کمد با کنجکاوی به تاریکی پشت لرد خیره شد. منتظر لشکری از مرگخواران خشمگین بود...
ولی تنها چیزی که شنید صدای وز وز ضعیفی بود...
-اممم...اینجام...

حشره ای از ارتفاع یک متری سطح زمین، برایش نیش تکان می داد.

کمد گیج شد.
-این قراره به من حمله کنه؟

-بله...با نیش تیزش...نابودش کن پیکس. نیش نیشش کن...سوراخ سوراخش کن.

لینی نیش تیزه شده اش را به طرف کمد گرفت.
و کمد لای یکی از درهایش را باز کرد.
-اینجا رو ببین...

چشمان لینی برق زدند.
-ارباب...اونجا رو ببینین...پسر خالمه. ..اون یکی دخترعمومه. مامانمم هست...این کندومونه. کندوی خودمون. پر از پیکسی های مختلف!

-نیش بزن پیکس!

-ارباب...عمه جونم هست...از شهد گل برام لواشک درست می کرد.
-تهوع آوره خب! از شهد گل مگه لواشک درست می کنن؟ نیش بزن!
-چشم ارباب...می زنم...یه روزی...یه جایی...

لینی که چشمانش پر از ستاره شده بود و هنوز هم در ارتفاع یک متری سطح زمین قرار داشت، رهبرش را ترک کرد و در میدان جنگ در مقابل کمدی لجباز تنها گذاشت...

دست لرد سیاه خسته شده بود.
-حداقل یکی بیاید چوب لباسیمان را نگه دارد...ردای مهمانی دنباله دار ما خاکی می شود!




پاسخ به: انفرادی
پیام زده شده در: ۰:۰۹ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۷
خلاصه: لرد و مرگخوارا بعد از فرار از زندان تو یه جزیره گیر بومیا میفتن ... بعد از فرار از آدمخوارای جزیره به یه هتل می رسن. مسئول هتل فکر می کنه که اینا کارکنای هتل هستن و به کار می‌‌گماردشون! لرد سیاه مشغول پذیرایی از مهمونای عروسیه.

تصویر کوچک شده


- کجا؟

دور از لرد سیاه و سبد میوه‌اش، بلاتریکس در اتاق مدیریت کارکنان با چماغ بالای سر رودولف ایستاده بود.

- کمک ارباب!
- می‌خوای بگی ارباب به کمک کسی احتیاج دارن و به تنهایی از پس کاراشون برنمیان؟
- بیا خودت این نقشه مشنگی رو ببین ...

بلا به صفحه مانیتور خیره شد. رودولف به علائم موجود در قابی که نشانگر تالار عروسی بود اشاره کرد.

نقل قول:
🍇🍓👶🍎🍐🍊🍌


- به نظرت ارباب بین این همه میوه چه احساسی دارن؟

نگاه بلاتریکس اما به بخش دیگری از نقشه معطوف شده بود.

نقل قول:
💃💃👙💃💃👗💃💃🍸💃🍷💃💃💃


- پاتو اون‌‌جا نمی‌ذاری رودولف.

- به به ... بانو راست می‌گن رودولف. من زحمتشو می‌کشم.

- شما به زحمت می‌‌‌‌افتید پروفسور اسلاگهورن ... اجازه بدید من همراهیتون کنم.

- بیخود! همین الانشم انقدر تند تند پست زدید به حموم عمومی نرسیدم. یکیتونم اسم منو نیاورد اون‌جا. خدمت رسانی به ساحره‌های جوان و مستعد رو دیگه از دست نمی‌دم.


ز خاک من اگر گندم برآید،
از آن گر نان پزی مستی فزاید! تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.