شب شده بود.
فنریر تصمیم گرفت به آغوش طبیعت رفته و بعد از کشیدن چند زوزه و شکار چند آهو به خانه برگردد.
ولی نیمه انسانی اش بر او غلبه کرد و باعث شد که بعد از گذاشتن کلاه منگوله دار و گاز زدن تکه ای نان تست و مربا، بدون مسواک زدن دندان هایش به تختخواب برود.
-مسواک نزدی!
فنریر صدای وجدانش را نشنیده گرفت...ولی کمی تعجب کرد. وجدانش سالها بود سکوت اختیار کرده بود.
چشمانش در حال گرم شدن بود که وجدانش شروع به کشیدن پتوی ضخیمی که رویش کشیده بود کرد!
-کل پتو رو برای خودت گرفتی...سردم شد!
روی وجدان، زیاد شده بود. وقتش رسیده بود که فنریر آن روی گرگینه اش را به وجدان نشان بدهد.
-هوی...این دعوا رو ده سال قبل هم با هم کردیم و من حالیت کردم که شخصیت اصلی منم! تو پشت صحنه می مونی و هر وقت لازم شد یه تلنگری به من می زنی.
وجدان کمی سر جایش جابجا شد.
-مسواک نزدی...دوش هم نگرفتی...درباره ریش و موهات هم که کلاچیزی نمی گم!
فنریر تصمیم گرفت تکلیفش را با وجدان روشن کند.
با عصبانیت به سمت دیگر برگشت...
و با کمد بزرگی مواجه شد که کنارش خوابیده بود و پتو را تا بالاترین قفسه اش بالا کشیده بود.
-تو...تو تختخواب من چیکار می کنی؟
-استراحت!
-کمدا استراحت نمی کنن...تمام روز یه گوشه وایمیسن و از لباسا محافظت می کنن. پاشو برو پی کارت.
کمد دو در افقی اش را کاملا باز کرد و بعد از چند ثانیه بست. ظاهرا خمیازه کشیده بود!
-بله...ولی کمدا کسی رو نمی بلعن...برای گول زدن کسی در طول روز از این طرف به اون طرف هم نمی رن. من خسته هستم. چشم بندمو می ذارم که چند ساعتی بخوابم. زیاد تکون نخور...پتومم نکش. ساعت پنج و نیم بیدارم کن برم سراغ اون مرگخوار مو بلنده. به من گفتن تو شبا می ری شکار. برای همین اومدم اینجا!
فنریر قدرت بدنی کافی برای بلند کردن و پرتاب کردن یک کمد از روی تختخواب را نداشت...برای همین چشمانش را بست و سعی کرد برای فرو رفتن به خواب، چند گوسفند بشمارد.
البته که موفق نشد...چون در دقیقه سوم کل گوسفند های خیالی اش را خورده و حتی دل درد هم گرفته بود.
کمد زیر لب گفت:
-جوگیر!
-ببند درتو...