هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


"خبرهای فوری جادوگران" تنها زمانی ظاهر می‌شود که وقایعی خاص در جامعه‌ی جادویی جادوگران در حال به وقوع پیوستن باشد. با ما همراه باشید تا از جدیدترین خبرها مطلع شوید.


اگر می‌خواهید از وقایعی که در جریان است جا نمانید، بهتر است هرچه زودتر در محل حادثه حضور پیدا کنید و خودی نشان دهید!




پاسخ به: انفرادی
پیام زده شده در: ۱۵:۰۹ یکشنبه ۸ مهر ۱۳۹۷
لرد مدتی سر جایش ایستاد و به آسانسور دستور داد.
تن صداهای مختلفی را امتحان کرد.
با تحکم...با ملایمت...با عصبانیت...با تعجب...و در انتها با کمی خواهش!

آسانسور گوش نکرد که نکرد.

در پایان، درست لحظه ای که لرد سیاه میخواست از لحن آهنگین استفاده کند، آسانسور به حرکت در آمد...

ولی به مقصد طبقه پنجم!

-ابله! ما بهت گفتیم سوم...چرا هیچی نمیفهمی تو؟

آسانسور در طبقه پنجم توقف کرد و چند مشنگ لرد را هل داده و وارد آسانسور شدند.
لرد سیاه به سختی خودش را از کابین به بیرون پرت کرد و بی خیال ابهت اربابی اش شد و دوان دوان دو طبقه را پایین رفت.

در اتاق شماره هفده را زد.

مشنگی دیگر در را گشود!

-کجا باید تمیز بشه؟ زود به ما بگین که کار داریم!

مشنگ به داخل اتاق اشاره کرد.
-جایی نباید تمیز بشه...کولر کار نمیکنه. بیا ببین چشه. سیمش مشکل داره به نظرم.


ویرایش شده توسط وینسنت کراب در تاریخ ۱۳۹۷/۷/۸ ۱۵:۱۴:۱۱

ارباب فقط یکی...همین یکی!تصویر کوچک شده


پاسخ به: فروشگاه لوازم جادویی
پیام زده شده در: ۱۵:۰۸ یکشنبه ۸ مهر ۱۳۹۷
ظهری گرم و زیبا...با هوایی دلچسب و دوست داشتنی.

کراب دستش را روی شانه هکتور گذاشته بود و صمیمانه با او صحبت میکرد.
-ببین دوست عزیز...من از روز اول هم به ارباب گفتم. یا هکتور یا هیشکی! گفتم ارباب عزیزم...من فقط با هکتور میتونم کار کنم. اصلا انرژی میگیرم از دیدنش. شارژ میشم. شما الان لینی رو بیار برای داوری...مگه من میتونم امتیاز بدم؟ نمیتونم! به همه دو و بیست و پنج صدم میدم. پستا رو نمیخونم. مغزم نمیکشه بخونم!

هکتور لبخندی زد که دقیقا از گوش راستش شروع و به گوش چپش ختم میشد و حتی کمی از دو طرف صورتش هم بیرون میزد.
او قبلا هرگز نمیدانست که تا این حد مورد علاقه کراب است.
حتی گاهی فکر میکرد کراب از همکاری با او ناراضی میباشد و لینی را برای داوری ترجیح میدهد.
از شدت خوشحالی متوقف شد!
البته راه که میرفت...فقط ویبره نمیزد.

کراب حلقه دستش را دور شانه های هکتور تنگ تر کرد.
-به نظر من همیشه و همه جا باید با هم همکاری کنیم. ما تیم خوبی هستیم هک. منم از لینی متنفرم...تو هم از لینی متنفری. اینطور نیست؟

هکتور با خوشحالی تایید کرد.

-خب...پس من و تو میتونیم...

هکتور منتظر شنیدن پیشنهاد کراب بود.
ولی در حرکتی ناگهانی کراب با تمام قدرت او را به سمتی هل داد و هکتور خود را در تاریکی مطلق یافت!

در کمد بسته شد. کراب دستمال مرطوب معطرش را روی کمد کشید.
-یکی دو ساعتی همون تو نگهش دار تا حالش بیاد سر جاش. بفرما...خوب تمیز شدی؟ بی حساب شدیم!


ارباب فقط یکی...همین یکی!تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۴:۴۲ یکشنبه ۸ مهر ۱۳۹۷
نگاه ها می توانند طوفان به پا کنند... مخرب باشند. فرقی نمی کند که چه حالتی دارند؛ غمگینند، خوشحالند، ترسیده اند، درد کشیده یا راضی اند... مهم این است که چگونه پشت پلک ها پنهان شوند یا از بند مژگان بیرون بیایند. مهم این است که کجا، چه زمانی و رو به چه کسی نمایان شوند.

"معصومیت نگاه ها فراموش شدنی نیستند". این را پنه لوپه به خوبی می دانست. درست از زمانی که... لعنت به آن زمانی که تمام افکارش را تحت الشعاع یک نگاه قهوه ای رنگ قرار داد... نگاه قهوه ای رنگ پسرک یتیم سنت دیاگون.

دنیای جادوگری نمی تواند بدون درد باشد... این را همه می دانند؛ پنه لوپه نیز می دانست. هر چند وقت یکبار جادوگری قد بر می افراشت و آرامش عجین شده با خون عده ای را از بین می برد و تشویش را حاکم می کرد. این بین، افراد زیادی آسیب می دیدند که تایلر نیز در آن میان بود. همان پسرک ِ چشم قهوه ای با آن نگاه ِ معصوم ِ فراموش نشدنی.

چه اتفاقی می توانست برای کودکی که ماگل، اما اصیلزاده است بیفتد؟ برای آن معصومیت، برای آن نگاه؟ وقتی برخلاف آنچه که در تمام عمر کوتاهت شنیده ای قرار نیست کلاهی روی سرت قرار بگیرد و اسم گروهت را فریاد بزند؟ تایلر این گونه بود. تنها، متفاوت. قرار نبود در هاگوارتز درس بخواند، جادوگر باشد. حوالی دوازده سالگی هایش در سنت دیاگون این را فهمید؛ کسی نمی دانست چرا... آیا او فراموش شده بود؟ آیا نامه اش جایی میان راه گم شده بود؟ نه... اینطور نبود. او یک ماگل بود و این یعنی آینده اش جایی دورتر، خیلی دورتر از هاگوارتز رقم می خورد.

پنه لوپه از اینکه وزارتخانه او را مسئول این کار کرد متنفر بود. قرار بود چه اتفاقی بیفتد، برای تایلر؟ در همان لحظه که این کار را به او سپردند، به این فکر کرد که پس از آن اتفاق قرار است وضعیتش چگونه باشد؟
اولین بار شکست خورد. همان زمانی که زندگی اش تحت الشعاع آن نگاه ِ معصوم ِ قهوه ای قرار گرفت. به این فکر کرد که چگونه می تواند از او مراقبت کند یا زندگی بهتری برای او بسازد، اما ...

"آبلیویت". این طلسمی بود که باید اجرا می کرد؛ روی جادوگری که جادوگر نبود. باید چشم می بست و او را به ورطه ندانستن می کشاند. او را از تمام رویاهای دوست داشتنی و شیرینش دور می کرد و این خوب نبود... اصلا خوب نبود.

می توانست بجنگد؟ با تمام کسانی که با او مخالفت می کردند؟ می توانست برای این خواسته دوست داشتنی بجنگد؟ به او اجازه مخالفت می دادند؟ برای آن نگاه ِ معصوم ِ قهوه ای؟

او می جنگید... او می جنگید...
برای همان معصومیت، برای همان نگاه زیبای قهوه ای. برای همان نگاه های پر از حسرت کودکی که برای او نبود. کودکش باید جادو می آموخت... باید جادوگر می شد!

نفس عمیقی کشید و در دادگاه وزارتخانه را را باز کرد.



💙
خوشی ها حتی در بدترین لحظات هم می تونن پیدا بشن ، فقط در صورتی که یادتون بمونه چراغ ها رو روشن کنید. (پروفسور جانِ جانان😍)💙

🎈ریونکلاوو عشقه!🎈


پاسخ به: انفرادی
پیام زده شده در: ۱۴:۴۰ یکشنبه ۸ مهر ۱۳۹۷
لرد دوست داره همونجا وایسه و به با ابهت بودنش ادامه بده...ولی پنجاه و نه ثانیه فرصت زیادی برای کسی که باید خودشو به طبقه ی سوم برسونه زیاد نیست.

اول تصمیم میگیره دوان دوان این کار رو انجام بده.
بعد میفهمه که دوان دوان شدن اصلا با ابهت اربابیشون سازگاری نداره و ممکنه یکی از مرگخوارا سر راه ایشون رو ببینه.
برای همین با آرامش به طرف آسانسور حرکت میکنه. جلوی درش میرسه.
-اهم!

اتفاقی نمیفته.

-فرمودیم اهم!

بازم اتفاقی نمیفته.

-به فرمان ارباب بزرگ باز شو...

آسانسور باز نمیشه.

لرد سیاه دستاشو روی در آسانسور میکشه.
-یه دستگیره برای این لعنتی نذاشتن...ما چطوری بازش کنیم خب؟ تو وزارتخونه اینجوری نبود. خودش میومد و خودش باز میشد.

در اقدام بعدی دست به خشونت میزنه و چند مشت به در آسانسور میکوبه...

این یکی درست کار میکنه و در باز میشه...و چند مشنگ از توی آسانسور میان بیرون. لرد سیاه فورا و قبل از بسته شدن در، خودشو پرت میکنه توی آسانسور و با صدای بلند اعلام میکنه:
-طبقه ی سوم!

در آسانسور بسته میشه...ولی آسانسور از جاش تکون نمیخوره!


ویرایش شده توسط بانز در تاریخ ۱۳۹۷/۷/۸ ۱۴:۴۷:۲۷

چهره و هویتم مال شما...از زیر سایه ی ارباب تکان نخواهم خورد!


پاسخ به: فروشگاه لوازم جادویی
پیام زده شده در: ۱۴:۳۸ یکشنبه ۸ مهر ۱۳۹۷
-من زیاد اهل لباس و ردا نیستم...استایلم اینجوریه. میدونی؟ کلا بدون اینا راحت ترم. احساس آزادی میکنم. روحم به پرواز درمیاد. ولی ارباب زیاد با نقطه نظرات من موافق نیستن. اصرار دارن بپوشم. حالا ازت این سوال رو دارم. منی که با پوشیدن ردا موافق نیستم، آیا گالیونی خرج خرید ردا میکنم؟ نمیکنم خب! الان اومدم اینجا که ببینم ردایی مناسب قد و وزن و هیکل فیت و مناسب من داری یا...

کمد بانزرو میبلعه...بانز زیادی داشت حرف میزد.

بانز چشماشو باز میکنه.
بعد میفهمه که درست باز نکرده.
دوباره باز میکنه.
و دوباره و دوباره و دوباره.

-هی...من هیچی نمیبینم. قرار نبود اینجوری بشه! من کجا اومدم؟

صدایی تو فضای کمد میپیچه.
-بهشت! نمیبینی؟ نمیبینی چقدر زیباست؟ نهرهای شیرکاکائوی جاری و آبشارهای آب آلبالو و حوریان و پریانی که پاهاشونو توی آب فرو کردن رو نمیبینی؟

-نمیبینم!

-غذاهای رنگارنگ...درخت لواشک آلبالو...بوته های نوتلا رو نمیبینی؟

-نمیبینم لعنتی...کجاااااااااااااان!

-پس اگه اینطوره غارهای جواهر نشان رو هم نمیبینی دیگه.

-نمیبینم...من جواهر میخوام...


در کمد باز میشه و بانز با لگد به بیرون پرت میشه. در حالیکه ناله و زاری میکنه و اشک میریزه سعی میکنه دوباره در کمد رو باز کنه و بپره توش.

ولی کمد نامرد در حالیکه پوزخند میزنه درشو سفت و محکم بسته نگه میداره.


چهره و هویتم مال شما...از زیر سایه ی ارباب تکان نخواهم خورد!


پاسخ به: سالن دوئل انفرادی
پیام زده شده در: ۹:۰۶ یکشنبه ۸ مهر ۱۳۹۷
موضوع :
محاکمه


اعضای اصلیه کابینه در سالن مستطیل شکلی بر صندلی های نرم و چرمین خود تکیه داده بودند و همگی یک ویویه ثابت در وسط سالن داشتند.
یک صندلیه چوبیه زوار در رفته.
یک مرد با کت و شلوار چهارخونه زرد و مشکیه خود به سختی بر صندلی تکیه زده بود و نگران ریزش صندلی تو هر لحظه بود.

-خب آقای متهم !! در دفاع از خود چی داری بگی؟
-من بی گناهم .
-نه در حضور ما ، ببین آقای متهم بزار یه چیزی رو بهت بگم ، من سال هاست اینجا پشت این میز ساکنم و اجازه نمیدم هر کسی که از راه میرسه از من و کابینه یه من ایراد بگیره.
-اوه ، جدا ؟ ولی من گرفتم !
-برای همینه که الآن اینجا نشستی و منتظر حکم منی.
-خانوم قاضی ، یک زمانی از نقاب برای پوشاندن چهره اصلیه خودمون استفاده میکردیم ، برای اینکه راحت بتونیم خود درونیمون رو از دیگران پنهان کنیم ، اما امروزه من شاهد یک کاربرد جدید بودم !
شما و کابینتون از یک نقاب با شخصیتی منفی استفاده کردین تا بد ذاتیه درونیتون رو به اسم شخصیت نقابتون تموم کنید !
-کاااافیه آقای متهم!!
-نه این شمایی که متهم درجه اول هستین و من شمارو گناه کار اعلام میکنم !
-ها ها ها.... اونوقت با نسبت به چه گناهی؟
-دنبال کردن مسیری که بارها در تاریخ دیده شده که پایان تلخ و نا فرجامی داره.

همه برای چند لحظه ساکت شدن و به هم نگاه کردن، جملات سنگینی بود که از دهان آقای متهم بیرون میومد ، هم برای خانوم قاضی این حقیقت تلخ فشار سنگینی داشت ، هم برای آقای متهم مجازات سنگینی در پیش داشت.
اون روز در تجدید نظر هیچ حکمی تغییر نکرد و نامه اعدام او توسط خانوم قاضی دوباره امضا شد ، ولی آقای متهم از اول هم میدونست حکم تغییر نمیکنه ، اون فقط میخواست راه رو برای پیدا کردن این فساد در محدوده جادوگر ها هموار کنه.

لطفا نمره دهی بشه ، ممنون .


تصویر کوچک شده


پاسخ به: انفرادی
پیام زده شده در: ۰:۰۷ یکشنبه ۸ مهر ۱۳۹۷
لرد نگاهی به مشنگ مذکور میندازه. نگاه لرد پر از خشمه. نگاه لرد کشنده است. نگاه لرد هر مرگخواری رو آب میکنه و در زمین فرو میبره.
ولی فرد مقابل لرد مرگخوار نبود. اون مشنگی ساده بود که فعلا قدرت در دست های اون بود. اما لرد وجود هیچ قدرتی بالاتر از خودش رو قبول نمیکنه.
لرد دستش رو تو لباسش میبره تا چوبدستیش رو بیرون بیاره. دستش به اولین چیزی که میخوره اون رو بیرون میکشه و میگیره سمت مشنگ مورد نظر.
- آواداکداورا ای ملعون!

اما هیچ اتفاقی نیوفتاد. لرد نگاهی به چوبدستیش میندازه و تازه یادش میاد چون از آزکابان اومدن خبری از چوبدستی نیست و چیزی هم که تو دستشه یه تیکه شاخه ی درخته که از جزیره تو لباسش جا مونده. سرش رو بلند میکنه تا یه بار دیگه روش نگاه سوزان و کشنده رو امتحان کنه. ولی مشنگ در حالی که دست به سینه وایساده و با یکی از پاهاش رو زمین ضرب گرفته منتظه تا لرد بره دنبال اتاقی که چراغش روشنه.

- ما نمیریم!

مشنگ اخم هاش رو تو هم میکشه ولی باز هم منتظر میمونه.

- ما اربابیم، ما نخواهیم رفت!

مشنگ این بار سر جاش نمیمونه تا منتظر بشه. از کنار دیوار کلاهی رو برمیداره و به زور روی سر لرد میذاره. سطل آب و یک عدد تی دسته بلند رو میده به دست لرد و نگاهی به ساعتش میکنه.
- یا تا یک دقیقه دیگه دم در اتاقی یا مجبورت میکنم کل هتلو بسابی!

هتل خیلی بزرگ بود، لرد نمیتونست کلشو بسابه. هنوز پنجاه و نه ثانیه وقت داشت تا خودشو به اتاق برسونه.


ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: انفرادی
پیام زده شده در: ۲۲:۵۸ شنبه ۷ مهر ۱۳۹۷
لرد سیاه درگیر فنریر و نجینی و تغذیه اش شده بود که ناگهان احساس نورانی شدن کرد!
-ما به مقام و مرتبه معنوی دست یافتیم. به پاس صبری که برای تحمل تو از خودمون نشون دادیم نورانی شدیم. فکر کنیم ما مقدس شدیم.

فنریر به پشت سر لرد اشاره کرد.
-اممم...البته شما مقدس هستین. ولی فکر می کنم منشاء نور اون باشه.

لرد سیاه طاقت دیدن هیچ منشاء نوری جز خودش را نداشت. برای همین اخم هایش را در هم کشید و به فنریر دستور داد:
-بکشش! مهم نیست کیه. هر کیه بکشش!

فنریر شانه هایش را بالا انداخت.
-چشم...آواداکداورا!

صدایی از پشت سر لرد به گوش رسید و به دنبال آن مشنگ هتلدار سررسید.
-چه خبره این جا؟ اون شیره چرا این وقت روز خوابیده؟ تو...کثیف پشمالو...چرا داری به صفحه ضربه می زنی؟ مگه نمی بینی چراغ شماره هفده روشن شده؟ تو کثیفی..این یکی بره ببینه مشکلشون چیه و چی می خوان.

لرد سیاه حدس می زد که منظور از "این یکی" چه کسی است...ولی قبولش سخت بود.
مشنگ این کار را برای لرد آسان تر کرد.
-کچل...تو...سریع برو اتاق شماره هفده. به درخواست های مشتری ها، به موقع رسیدگی کنین! شعار هتل ما چیه؟

-چیه؟

-همه چیز به موقع! بپر برو ببینم...سریع!


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۷/۷/۷ ۲۳:۰۶:۴۷



پاسخ به: فروشگاه لوازم جادویی
پیام زده شده در: ۲۲:۵۰ شنبه ۷ مهر ۱۳۹۷
شب شده بود.

فنریر تصمیم گرفت به آغوش طبیعت رفته و بعد از کشیدن چند زوزه و شکار چند آهو به خانه برگردد.
ولی نیمه انسانی اش بر او غلبه کرد و باعث شد که بعد از گذاشتن کلاه منگوله دار و گاز زدن تکه ای نان تست و مربا، بدون مسواک زدن دندان هایش به تختخواب برود.

-مسواک نزدی!

فنریر صدای وجدانش را نشنیده گرفت...ولی کمی تعجب کرد. وجدانش سالها بود سکوت اختیار کرده بود.
چشمانش در حال گرم شدن بود که وجدانش شروع به کشیدن پتوی ضخیمی که رویش کشیده بود کرد!
-کل پتو رو برای خودت گرفتی...سردم شد!

روی وجدان، زیاد شده بود. وقتش رسیده بود که فنریر آن روی گرگینه اش را به وجدان نشان بدهد.
-هوی...این دعوا رو ده سال قبل هم با هم کردیم و من حالیت کردم که شخصیت اصلی منم! تو پشت صحنه می مونی و هر وقت لازم شد یه تلنگری به من می زنی.

وجدان کمی سر جایش جابجا شد.
-مسواک نزدی...دوش هم نگرفتی...درباره ریش و موهات هم که کلاچیزی نمی گم!

فنریر تصمیم گرفت تکلیفش را با وجدان روشن کند.
با عصبانیت به سمت دیگر برگشت...

و با کمد بزرگی مواجه شد که کنارش خوابیده بود و پتو را تا بالاترین قفسه اش بالا کشیده بود.

-تو...تو تختخواب من چیکار می کنی؟

-استراحت!

-کمدا استراحت نمی کنن...تمام روز یه گوشه وایمیسن و از لباسا محافظت می کنن. پاشو برو پی کارت.

کمد دو در افقی اش را کاملا باز کرد و بعد از چند ثانیه بست. ظاهرا خمیازه کشیده بود!
-بله...ولی کمدا کسی رو نمی بلعن...برای گول زدن کسی در طول روز از این طرف به اون طرف هم نمی رن. من خسته هستم. چشم بندمو می ذارم که چند ساعتی بخوابم. زیاد تکون نخور...پتومم نکش. ساعت پنج و نیم بیدارم کن برم سراغ اون مرگخوار مو بلنده. به من گفتن تو شبا می ری شکار. برای همین اومدم اینجا!

فنریر قدرت بدنی کافی برای بلند کردن و پرتاب کردن یک کمد از روی تختخواب را نداشت...برای همین چشمانش را بست و سعی کرد برای فرو رفتن به خواب، چند گوسفند بشمارد.

البته که موفق نشد...چون در دقیقه سوم کل گوسفند های خیالی اش را خورده و حتی دل درد هم گرفته بود.

کمد زیر لب گفت:
-جوگیر!

-ببند درتو...




پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۲۲:۴۵ شنبه ۷ مهر ۱۳۹۷
نتیجه دوئل لودو بگمن و سلینا مور:


امتیازهای داور اول:
لودو بگمن: 25 امتیاز – سلینا مور: 27 امتیاز

امتیاز های داور دوم:
لودو بگمن:24 امتیاز – سلینا مور: 26.5 امتیاز

امتیازهای داور سوم:
لودو بگمن:24 امتیاز – سلینا مور: 26 امتیاز

امتیازهای نهایی:
لودو بگمن: 24.5 امتیاز – سلینا مور: 26.5 امتیاز


برنده دوئل: سلینا مور!

...............................

-باز کن!
-خودت باز کن!

سلینا و لودو در دو طرف میز ایستاده بودند و هر کدام سعی می کردند فاصله خودشان را از میز حفظ کنند.

پاکت بزرگی وسط میز قرار داشت که دو حرف اس و ال روی آن می درخشید.

سلینا با احتیاط پاکت را به طرف لودو هل داد.
-به نظرم برای تو فرستادنش. "ال" کمی بزرگ تر نوشته شده. به نظرم اون یکی هم قرار بوده "بی" باشه...ولی اینا اسمتو نمی دونستن. فکر کردن لودو سگمن هستی!

لودو با چوب دستی اش جلوی نزدیک شدن پاکت را گرفت.
-شایدم فکر کردن تو سلینا لور هستی! ببین من کلا اهل ریسکم...ولی در مورد پاکتی که نمی دونم چیه و از کجا اومده ریسک نمی کنم. شاید توش طلسم باشه...شاید پودر سمی باشه و به محض باز کردن تو هوا پراکنده بشه و من بمیرم! برای من خیلی زوده که بمیرم! ولی برای تو زود نیست...تو بمیر!

سلینا نفس عمیقی کشید و پاکت را برداشت.
اگر قرار می شد به امید لودو بماند، باید کل روز به پاکت سر بسته خیره می شدند.
برای احتیاط دستکش های پوست اژدهایش را به دست کرد و پاکت را باز کرد.
یک تکه کاغذ ساده بود!

لودو با خوشحالی جلو رفت.
-هی...طلسم نیست...هیچ پودر زهرآلودی هم در کار نیست...نمردم! نامه مو بده به من.

سلینا در حالی که به کاغذ خیره شده بود لبخند زد.
-چرا اتفاقا...نتیجه دوئلمونه...و تو قطعا مردی!









هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.