هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


"خبرهای فوری جادوگران" تنها زمانی ظاهر می‌شود که وقایعی خاص در جامعه‌ی جادویی جادوگران در حال به وقوع پیوستن باشد. با ما همراه باشید تا از جدیدترین خبرها مطلع شوید.


اگر می‌خواهید از وقایعی که در جریان است جا نمانید، بهتر است هرچه زودتر در محل حادثه حضور پیدا کنید و خودی نشان دهید!




پاسخ به: انفرادی
پیام زده شده در: ۲۱:۳۱ شنبه ۷ مهر ۱۳۹۷
فنریر دلش نمیخواست تا یک لحظه دیگه یه لقمه چپ بشه. اصلا دلش نمیخواست.
- نه ارباب، من مطمئنم که هیچ چیز روی شونه م نیست. اینم احتمالا چیزه... باده فقط... فشار هواس که روی شونه م داره سنگینی میکنه.

لبخند لرد حتی عمیق تر شد. عمیق، غیر دوستانه، ترسناک و سرد.
فنریر خوب میدونست معنی این لبخند نمیتونه چیزی به جز حقیقت داشتن حرفای لرد داشته باشه، ولی باز هم اصلا نمیتونست به وجود یه شیر همراه خودش فکر کنه. زیر فکرش درد میگرفت اصلا.
و در نتیجه، هم شیر، هم لرد و هم نجینی خسته شدن. لرد حتی برای خودش پاپ کورن آورد تا راحت تر بتونه به شیر که دهنش رو باز کرده تا فنریر رو درسته ببلعه، نگاه کنه و از نمایش لذت ببره. البته معده نجینی به پاپ کورن حساسیت داشت و نتیجتا ترجیح داد بدون خوردن پاپ کورن از نمایش لذت ببره.

یه ثانیه بعد، شیر داشت به صورت متمدنانه ای دور دهنش رو با یه تیکه دستمال پاک میکرد، حتی موقعی که میخواست آروغ بزنه هم با دستش جلوی دهنش رو پوشوند.

لرد و نجینی داشتن شیر رو تشویق میکردن، که یهو چشمای مغرور و دلبر شیر تبدیل شدن به دوتا ستاره، بعدش هم از ستاره تبدیل شدن به ضربدر و شیر افتاد رو زمین و شروع کرد به خر و پف کردن.

یهو فک شیر باز شد، و فنریر که حسابی تف مالی و اسید معده ای شده بود، از دهن شیر اومد بیرون.
- زبون کوچیکه ش رو قلقلک دادم ارباب، خوابید.

لرد با برخورد ترکیب بوی تف و اسید معده شیر که از فنریر به مشامش میرسید، هم دماغ خودش و هم دماغ نجینی رو گرفت.
- حتما، و قطعا، یادمون باشه اتاقت رو تبدیل به حموم بکنیم...
- نه ارباب، من الان خیلی خوشبو هستم واقعا. اصلا بو نگرفتم که.

فنریر حتی زیر بغلش رو هم بو کرد تا کاملا نشون بده هیچ بوی بدی نگرفته.

- فقط اون کلید رو بالا بیار، و شیر رو هم بیار بده دخترمون میل کنه... البته داخلش رو نمیتونه دیگه. داخلش فنری شده. ولی خب بیرونش قابل خوردنه هنوز.



پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۸:۵۰ شنبه ۷ مهر ۱۳۹۷
تصویر ۵

سکوی نه و سه چهارم

قطار پر از سال اولی هایی بود که داشتن برای اولین بار به هاگوارتس میرفتند.
عده ای از انها هیجان زده و عده ای ترسیده بودند.
در این میان پسری دورگه که تاحالا به هاگوارتس نرفته بود.سوار قطار شد.او ترسیده و مضطرب بود.و به دنبال کوپه ای برای نشستن بود اما دانش اموزان یکی پس از دیگری او را در کوپه شان رد می‌کردند.سرانجام او کوپه ای خالی پیدا کرد.و تنهایی نشست.
پسرک بیچاره تنها و بدون هیچ دوستی داشت به یک جای غریب میرفت.او در هاگوارتس هیچ کس را نمی‌شناخت.
بالاخره قطار حرکت کرد.
پسر دورگه بسیار غمگین و تنها بود.در همین حال دختری با موهای نارنجی به کوپه او وارد شد‌ و پرسید: ببخشید میشه اینجا بشینم؟
پسره دورگه با تعجب جواب داد:تو میخوای پیش من بشینی؟
دختر گفت:چطور جای کسیه؟
پسر دورگه با خوشحالی گفت:
_نه.البته که میشه اینجا بشینی.
دختر وارد شد هر دوی انها لحظه‌ای ساکت بودند.
که دختر پرسید:اولین باره که به هاگوارتس میری؟
پسر:اره تو چطور؟
_منم همین‌طور.
پسر بعد از شنیدن این حرف دیگر احساس تنهایی نمیکرد.
دختر ادامه داد:اسم من لیلی اوانزه.اسم تو چیه؟
پسر بعد از لحظه ای تأمل گفت:سوروس.سوروس اسنیپ!
لیلی:از اشناییت خوشحالم سوروس!
پسر:منم همینطور لیلی...میتونم لیلی صدات کنم؟
_البته که میتونی!تو دوستمی!
_واقعا؟ من تا حالا دوستی نداشتم!
_منم همینطور بیشتر مردم نمیخوان با یه مشنگ زاده دوست بشن!
سوروس:این مزخرفه تو عالی هستی!
_تو خیلی مهربونی سوروس.
در لحظه این قطار به هاگوارتس میرسد.
وقتی از قطار پیاده میشود مردی هیکلی،قد بلند و ریشو را میبینند.
مرد میگوید:سلام اسم من روبیوس هاگریده من شما رو تا داخل قلعه همراهی میکنم سال اولی دنبالم بیاین!
سوروس:وای لیلی ببین اینجا چقد بزرگه!
لیلی:باشکوهه!
پروفسور مک گوناگل:سال اولی ها دنبال من به سمت تالار بیاید.
و در راه قوانین را برای آنان می‌گوید.
انها به تالار میرسند.
و پیش هم یه جا پیدا میکنند.
پروفسور دامبلدور:و حالا گروه بندی سال اولی ها رو شروع می‌کنیم!شما یکی یکی زیر کلاه میاید و گروه بندی میشید.
پروفسور مک گوناگل کلاه را در دست میگیرد.
پروفسور مک گوناگل:جیمز پاتر!
وقتی جیمز پاتر رد میشود برایش دست میزنند.
کلاه روی سر جیمز پاتر قرار میگیرد.
کلاه:همم...بزار ببینم شجاعت داری و با استعدادی پس باید بگم: گریفندور!
همه برایش دست می‌زنند.
لیلی:اون چقد مغروره!
سوروس:اره چقد خودشو تحویل میگیره!
مک گوناگل:سیریوس بلک!
کلاه:بزار ببینم شجاع و اصیلی ولی در عین حال قلبه پاکی داری.همم...گریفندور!
_لیلی اوانز
کلاه:خوبه تو خیلی شجاع و خوش قلبی پس تو رو میفرستم گریفندور!
لیلی:ایول!
سوروس:ای کاش منم تو گریفندور بیفتم.
لیلی:نگران نباش سوروس.
مک گوناگل:نفر اخر سوروس اسنیپ!
اسنیپ با نگرانی به سمت پروفسور مک گوناگل و کلاه رفت.او می خواست گریفندور بیفتد.پیش تنها دوستی دوستی که تا حالا داشته.
کلاه گفت:جسارت داری اما خجالتی هستی پس باید بگم:اسلترین!
با این حرف کلاه اسنیپ غمگین میشود.لیلی هم همینطور.
اما نمیشود با سرنوشت جنگید این اتفاق زندگی سوروس اسنیپ را دگرگون کرد چه بسا اگر اسنیپ در گریفندور بود زندگیش تغییر میکرد

درود بر تو فرزندم.

اینبار بهتر بود...
و اما اشکالات ظاهریت:
نقل قول:
پروفسور دامبلدور:و حالا گروه بندی سال اولی ها رو شروع می‌کنیم!شما یکی یکی زیر کلاه میاید و گروه بندی میشید.
پروفسور مک گوناگل کلاه را در دست میگیرد.

این قسمت باید به این شکل نوشته بشه:
پروفسور دامبلدور:
- و حالا گروه بندی سال اولی ها رو شروع می‌کنیم!شما یکی یکی زیر کلاه میاید و گروه بندی میشید.

پروفسور مک گوناگل کلاه را در دست میگیرد.


امیدوارم که با ورود به ایفای نقش مشکلاتت برطرف بشن.
تایید شد!

مرحله بعد: کلاه گروهبندی


ویرایش شده توسط Ali.Shahruei در تاریخ ۱۳۹۷/۷/۷ ۱۹:۲۲:۲۷
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۷/۷/۹ ۱۶:۰۷:۴۹


پاسخ به: تالار عمومی هافلپاف !!
پیام زده شده در: ۱۵:۰۳ شنبه ۷ مهر ۱۳۹۷
ماتیلدا همهمه هایی شنید. چشمانش را باز کرد و به اطراف خیره شد. یه لحظه گیج بود اما بعدش تمام اتفاقاتی که پیش آمده بود به جلوی چشمانش آمدند. آدر، مافیا، کمک و بیهوشی. روی زمین سرد و خشک دراز کشیده بود. سعی کرد چشم هایش را به طرف اطراف بچرخاند و خب موفق هم شد. بیشتر هافلپافی ها بالای سر او با جدیت خاصی حرف میزدند که تا حالا ماتیلدا نظیرش را ندیده بود.

او هم مثل آدر ناراحت و همینطور نگران بود. آدر و ماتیلدا تنها کسای آلوده نشده، بودند. هر دو در تعجب بودند که چه اتفاقی برای هافلپافی های مهربان آمده است! هافلپاف شش نشانه دارد که یکی از آنها خشم بود اما نه در این حد. ماتیلدا سعی میکرد که به آینده، یعنی موقعی که آدر در مامورتیش موفق نمیشد و در عوض رز و دار و دسته اش به پیروزی می رسیدند، فکر نکند! ماتیلدا آرزو کرد که آدر مامورتیش را انجام داده است و نیروی کمک در راه است!

لیندا که متوجه به هوش آمدن ماتیلدا شده بود، رو به بقیه گفت:
- بس کنین! ماتیلدا به هوش اومد.

و دستش را برای کمک رو به ماتیلدا دراز کرد. ماتیلدا هم قبول کرد. دست او را گرفت و از جایش بلند شد و خاک های روی شنلش را تکان داد.
- چه مدته که بیهوشم؟
- حدود یه ساعتی میشه!
- ضربه ی آدر بیش از اون چیزی که انتظار داشتم، قوی بود!

تانکس با قدم هایی سنگین دقیقا مقابل ماتیلدا قرار گرفت.
- سریع توضیح بده ببینیم چی شده!

و ماتیلدا هم شروع کرد به تعریف کردن داستانی دروغی.
- تموم حواسم بهش بود. خوبم بسته بودمش. بعدش گفت که دستم تاول زده از بس که محکم بستی! و من ساده لوح هم حرفشو قبول کردم. خم شدم که دستشو ببینم که یهو با تموم قدرتش، البته با صندلی به من ضربه زد. چوبدستیمو گرفت و من رو به شدت پرت کرد. بعد بیهوش شدم. ببخشید. می دونم که همش تقصیر منه! برای ثابت کردنم به شما، حاضرم که آدرو تعقیب کنم و حتی دوباره بازداشتش کنم و یا خلاصش کنم. و یا حتی اگه اون بقیه رو خبر کرده بود، یه تنه باهاشون بجنگم.

سدریک گفت:
- نظر خوبیه. درباره اش فکر می کنیم و حالا...
- آممم... دورا کجا رفته؟ اون همش از این جور حرفا میزد ولی الان تو اینو میگی. دورا ناک اوت شده؟ نگرانش نیستی؟ به هر حال اون کمی... فقط کمی تو رو دوست داشتا!

سدریک به ماتیلدا چشم غره ای رفت.
- دورا اخراج شد!
- چی؟! اما...
- بعدا میشه بحث کرد. حالا چند تا ماموریت داریم. تانکس، تو به ساخته شدن معجون کمک میکنی. لیندا، تو اگه کسیو دیدی که از این موضوع خبر داره، بدون سر و صدا می کشیش. و ماتیلدا... توام دنبال آدر باش و هر کاری که خودت میخوای یعنی مثلا کشتن مانع ها و... بکن. من و بقیه ی مافیا ها مثلا ترامپ و ... به رز تو امور کمک میکنیم. حالا برین سر ماموریتاتون!

ماتیلدا چشمانش از خوشحالی درخشید.

ساعت دو شب

ماتیلدا در روز هیچ ردی از آدر پیدا نکرده بود و یا شاید خوب نگشته بود. تو مدرسه که هیچ ردی از او نبود. اما این ماموریتش خیلی مهم بود. پس تصمیم گرفته بود که به پایگاه الف.دال برود. قایمکی از تالارش خارج شده بود. نامه ای از شرح همه ی اتفاقات در دستش بود و اکنون آن را جلوی در می گذاشت.صبر کرد که یکی از در خارج شود و آن را بردارد. اگر یکی در آن موقع شب، از راه برسد و آن را بردارد، موقتا او را بیهوش می کند. ماتیلدا میدانست که این وقت شب، الف. دال برنامه ای داشت.

او دوست نداشت که خودش آن نامه را بدهد چون ممکن بود که لو برود. باید خیلی محتاط رفتار میکرد. بخاطر همین هم بود که در نامه اسمش را نگفته بود! دوست داشت با دل سیر، پیش کسایی که همه دوستان او بودند و به دامبلدور خیانت نمی کردند، گریه میکرد. اما وقت برای آن چیز ها نبود. کم کم داشت ناامید میشد که ناگهان پنه لوپه در را باز کرد. نامه را دید و آن را برداشت. چشمانش را تنگ کرد که بتواند بخواند. ناگهان نفسش بند آمد و سریع به داخل رفت. ماتیلدا در نامه این متن را بولد کرده بود.

دامبلدور در شرف کشته شدن است. کسایی هستند که میخواهند پروفسور بمیرد. لطفا این نامه را به هافلپافی های محفلی نگویید! البته به غیر از آدر.

ماتیلدا تقریبا مطمئن بود که آملیا، رز و... در این شب، در اتاق ضروریات نبودند. آنها داشتند نقشه میکشیدند و در تالار خود به سر می بردند. ماتیلدا هر لحظه ممکن بود که لو برود. پس با تمام سرعتش، از آنجا دور شد. خوشحال بود که ماموریت انجام شده بود و دیگر پروفسور عزیزش نمیمرد!


Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me



پاسخ به: انفرادی
پیام زده شده در: ۱۴:۱۹ شنبه ۷ مهر ۱۳۹۷
-ارباب...در واقع هیچ شیری پشت سر من نیست و شما الان داریم منو میترسونین؟

لرد سیاه که کمتر پیش می آمد که لبخند بزند، لبخندی زد و سرش را به آرامی به دو طرف تکان داد.

فنریر جرات نمیکرد پشت سرش را نگاه کند.

ولی دستی پشمالو و بزرگ چند بار روی شانه اش کوبید.

فنریر چشمانش را بست.
-نه...نه...هیچ دستی رو شونم نیست...پشمالو نیست...بزرگ هم نیست. من یک جانورم و جام قفسه. الان به خانه بازگشتم! تو این قفس تنهام و تا آخر عمرم قراره به شادی و خوشی اینجا بزیم!

-بزیی؟

-زیست کنم ارباب...

دست، دست بردار نبود. اصرار داشت که فنریر پشت سرش را نگاه کند. لرد سیاه و نجینی هم با خوشحالی در حال تماشای این نمایش هیجان انگیز شده بودند.

تا لحظاتی بعد فنریر یک لقمه چپ میشد.



ویرایش شده توسط وینسنت کراب در تاریخ ۱۳۹۷/۷/۷ ۱۴:۲۸:۲۶

ارباب فقط یکی...همین یکی!تصویر کوچک شده


پاسخ به: فروشگاه لوازم جادویی
پیام زده شده در: ۱۴:۰۹ شنبه ۷ مهر ۱۳۹۷
ساکت و بی حرکت سر جای خودش نشسته بود.
اگر میخواست هم نمیتوانست حرکت کند. میترسید...نگران بود...شاید هم کمی عصبانی...

با تکان های شدیدی که میخورد به خودش آمد.
دوباره شروع شده بود...

با نگرانی از ریزش آوار، به بالای سرش نگاه کرد.
تاریک بود...

سر جایش کمی جابجا شد. تمام عضلاتش گرفته بود. ساعت ها بود که در این اتاق تنگ و تاریک گیر افتاده بود و زلزله های پی در پی روح و روانش را به هم میریختند.
-نلرز دیگه لعنتی...خسته شدم...

باز هم لرزید...زمین هم با کراب لج کرده بود...

از دست خودش عصبانی بود. همه چیز با ورود به آن کمد وراج شروع شده بود...


آزمایشگاه هکتور:


-اینو میریزم رو این و معجون جاودانگی رو...

صدای انفجار فضای آزمایشگاه را پر کرد و مواد معجون به اطراف و سرو صورت هکتور پاشیده شد.
هکتور چند ثانیه مات و مبهوت به لوله آزمایش خیره شد و ناگهان شروع به لرزیدن کرد.
-کشف نمیکنیم! چون شکست مقدمه پیروزیه و من الان شکست خوردم و این یعنی دفعه بعد کشف میکنم و من الان به کوری چشک لینی نیمه پیروز محسوب میشم.

لرزید و لرزید و لرزید...

و موجود وحشت زده ای که در جیب پیشبند آزمایشگاهش گیر کرده بود، آرزو کرد که این زلزله های بدون منشا و نامشخص هر چه زودتر به پایان برسند.


زیاد طول نمیکشید که آرزوی کراب برآورده میشد. شاید با انفجار بعدی!


ارباب فقط یکی...همین یکی!تصویر کوچک شده


پاسخ به: فروشگاه لوازم جادویی
پیام زده شده در: ۱۱:۵۳ شنبه ۷ مهر ۱۳۹۷
لینی که به تازگی به خونه ریدل‌ها برگشته بود، به محض ورود با زلزله‌ای چند ریشتری مواجه می‌شه.
- کجا بودی لینی؟ دنبال شاخک پیکسی می‌گشتم که بندازم تو معجونم!

قبل از اینکه هکتور به خودش بیاد، لینی نیشی به دماغ هکتور می‌زنه و بعد جیغ و ویزکنان به دنبال مکانی برای قائم شدن می‌گرده. با نمایان شدن کمدی، لینی به سرعت به سمتش شیرجه می‌ره. اما تا در کمد باز می‌شه، اونجاس که لینی تازه می‌فهمه چه اشتباهی کرده و تو چه کمدی قدم گذاشته!
- اوپس!

لینی مقادیری می‌چرخه و بعد روی چیز نرمی فرود میاد.
- اوه چرا اینجا اینقد تاریکه؟
- هیس باش غریبه! مگه نمی‌بینی بانو خوابن؟

تاریکی به قدری زیاد بود که لینی حتی گوینده‌ی دیالوگ رو هم نمی‌بینه.
- تو کی هستی؟ کجایی؟ اینجا کجـ...

همون موقع چیزی جلوی دهنشو می‌گیره.
- هــیـــس! گفتم بانو خوابن. چرا اینقد داد می‌زنی خب؟

گلبول سفید ابتدا نگاهی به اطراف می‌ندازه و بعد از اطمینان از اینکه "بانو" همچنان در خواب به سر می‌بره، به سمت لینی برمی‌گرده.
- الان اگه دستمو کنار ببرم قول می‌دی آروم حرف بزنی؟

لینی با حرکت سرش موافقت می‌کنه و گلبول سفید دستشو از جلوی دهنش برمی‌داره.

- بانو کیه؟ تو چرا شبیه نقاشیای تو کتاب علوم راهنمایی هستی؟ سلبریتی هستی؟
- سلبریتی چیه دیگه؟ من گلبول سفیدم. گلبول سفید بانو نجینی!

لینی تا میاد گلبول سفید رو هضم کنه، نام نجینی همچون پتکی رو سرش فرود میاد.
- چی؟ نجینی؟ یعنی من... من تو بدن نجینی‌ام؟

گلبول سفید مجددا با هر دو دستش به سمت دهن لینی یورش می‌بره.
- بابا تو مث که نمی‌فهمیا! الان ساعت 2 نصف شبه و بانو هم خوابن، خاموشی کامله. هرگونه رفت و آمد و تجمعات بیش از دو نفر ممنوعه!
- اممم مووومم مممم مماا... بابا راه خروج کدوم‌وره؟ من باید قبل از بیدار شدن نجینی ازینجا برم!

گلبول سفید دست لینی رو می‌گیره و تو تاریکی سویی رو نشون می‌ده. لینی همچون پیکسی‌های نابینا، با احتیاط و در حالی که دستشو به دیواره‌ها گرفته بود، به سمت جایی که گلبول نشون داد خروجیه حرکت می‌کنه.
- چقد طولانیه... فک کنم ته دمش ظاهر شدم!
- هی غریبه! خیلی صدای قدمات بلندن. همینطوری ادامه بدی بانو رو بیدار می‌کنیا!

لینی که هرکار می‌کرد از یه طرف یه نفر بهش سرکوفت می‌زد، این‌بار پاورچین پاورچین راه خروجی رو دنبال می‌کنه.
- روشنایی! من نجات پیدا کردم!

لینی به آرومی و در حد یک میلی‌متر حرکت در ثانیه، دهن نجینی رو باز می‌کنه تا جایی که راه خروج براش باز می‌شه. بعد از اینکه یه سکته‌ی کوچیک با تکون نجینی می‌زنه، از طریق سوراخ کلید، از اتاق خارج می‌شه.

- گرفتمت!

هکتور در حالی که لینی رو از شاخک گرفته بود خوش‌حال و خندان به سمت آزمایشگاهش حرکت می‌کنه!




پاسخ به: فروشگاه لوازم جادویی
پیام زده شده در: ۱۱:۱۸ شنبه ۷ مهر ۱۳۹۷


پاسخ به: انفرادی
پیام زده شده در: ۱۱:۱۵ شنبه ۷ مهر ۱۳۹۷
درسته که مرگخوارا برای عدم رو به رو شدن با نجینیِ گرسنه به سرعت سر کاراشون رفته بودن، اما چی می‌شه اگه مرگخواری باشی که با نجینی یه جا فراخونده شده باشی؟

این مرگخوار بخت‌برگشته که کسی نبود جز فنریر، دوان‌دوان و زودتر و از لرد و نجینی به محل بازدید از حیوانات رفته بود و خودشو داخل قفسی حبس کرده بود.
لرد قصد نداشت نجینی رو تو آکواریوم کنه، اما ایده‌ی خوردن حیوانات اونجا رو به خورده شدن مرگخواراش ترجیح می‌داد. بنابراین به همون جایی که مدیر گفته بود بود می‌ره.
- فنر؟ اون تو چی کار می‌کنی تو؟

فنریر با وحشت کلید قفسو قورت می‌ده و نگاهشو از نجینی گرسنه برمی‌داره.
- من؟ مدیر اینطور گفت ارباب.
- از کی تا حالا تو حرف‌گوش‌کن شدی؟ بیا بیرون ببینیم فنر!
- چشم ارباب. چشم. الان میام. تو راهم. دارم میام.

فنریر اسلوموشن‌وار شروع به حرکت به سمت در قفس می‌کنه.

- سریع‌تر فنر. سریع‌تر!
- عه ارباب. دیدین چی شد؟ نمی‌دونم کلید قفس کجاست!

ابری بالای سر لرد ظاهر می‌شه و لحظه‌ای رو که فنریر کلید قفسو قورت داده بود، با کیفیت فول اچ‌دی به نمایش در میاره.
- تو فک کردی چیزی از چشمان تیزبین ما پنهان می‌مونه فنر؟ حالا کلیدو بالا بیار و بیا بیرون که نجینی گشنه‌شه!

موهای بدن فنریر با شنیدن این حرف سیخ می‌شه.

- مزاح فرمودیم! بیرون که میای با خودت اون شیر پشت سرتم بیار که پرنسسمون میل کنه و گشنگیش رفع شه!
- شیر پشت سرم ارباب؟




پاسخ به: انفرادی
پیام زده شده در: ۱۰:۴۷ شنبه ۷ مهر ۱۳۹۷


پاسخ به: فروشگاه لوازم جادویی
پیام زده شده در: ۹:۳۲ شنبه ۷ مهر ۱۳۹۷
کمد دنده را عوض کرد و به مقصد دیگری رهسپار شد.
- آره خلاصه. اینا همش کار خودشونه بابا. من و تو که پول نداریم گالیون بخریم، همینطوری هی سرشو گرفته میره بالا واسه خود...

در این سرفه ای کرد تا تعدادی از شپش های یادگاری فنریر را به بیرون تف کند.
- روز به روز هی قیمت همه چی داره بیشتر میشه. من خودم مادرزنم موریانه خوردگی درجه اول داره، هیچ جا نمیتونیم داروهاشو گیر بیاریم...

دوباره ساکت میشود و از بیرون، صدای داد و بیداد به گوش می رسد. ظاهراً در حال دعوا با کمد مسافربر دیگریست که جلویش پیچیده است. واژه های شنیعی مانند «دراور پلاستیکی!» و «چوب خشک مترسکی!» شنیده می شود. صدایش که برمیگردد تو، با عصبانیت بیشتری دنده را جا به جا می کند و کل هیکلش تکان میخورد.
- البته تا چند وقت دیگه میخورنش تموم میشه و مام خلاص میشیم از این وضعیت. ک ک ک ک ک ک...

صدای خنده ی کمُدی از خودش در میاورد.
- ولی حکایتم اینه که دیگه کمدام جونشون به لبشون رسیده جون آقایی که شما باشی! امروز فرداست که...

کمد همینطور به مسیرش ادامه می دهد و حرف می زند، مسافرانش سر از جاهای مختلف در می آورند و آمی، پنهان شده در کنج کمد، فقط گوش میدهد...


I will keep quiet
You won't even know I'm here
You won't suspect a thing
You won't see me in the mirror
But I crept into your heart
You can't make me disappear
Til I make you






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.