هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




دوئل
پیام زده شده در: ۱۵:۰۵ چهارشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۹۷
ببخشید من هم خوابگاه رو پیدا نکردم پس همینجا مینویسم
هلگا هافلپاف*دورا ویلیامز

موضوع رول:  قاتل یکی رو کشتین چرا چگونه و کی با خودتون
- روز بیست و یکم جولای هزار و هفتصدو شصت و پنج ساعت ۹ صبح تمام بچه ها توی حیاط جمع شدن ناظرین کلاس ها بچه ها رو آروم می کنن، به نظرتون چه اتفاقی افتاده؟ قتل!! قاتل زنجیره ای ریتا اسکیتر کشته شده مامورین وزارت خونه به چند نفر مشکوک هستند (ویولت گراندر، هلگا هافلپاف و نیوت تایر). از تمام اینها بازجویی کردند و مجرم را پیدا کردند مجرم هلگا هافلپاف بود. حالا با هم می ریم تا بازجویی رو ببینیم.
-بازرس : شما ساعت ۹ صبح کجا بودید؟؟
تمام بدن هلگا می لرزید
+هلگا: من توی اتاقم بودم
بازرس با دیدن لرز و ترس هلگا شکش به اون بیشتر شد
-و شما توی اتاقتون چی کار می کردین
+روی صندلی نشسته بودم که یک صدای ترسناکی شنیدم انگار اسمش رو نبر دم در، در حال حرف زدن بود خیلی ترسیدم بلند شدم و در و پنجره ها رو طلسم زدم و قفل کردم که ناگهان یک نفر محکم به دَر خورد اون یکی از بچه هایی که سعی داشت از من محافظت می کرد رو بیهوش کرد و کل خاطرات مربوط به آن شب را از ذهنش پاک کرد؛ بعد با چند ضربه‌ی محکم در را شکست، من با ریتا اسکیتر در گیر شدم اون من رو سمت پنجره کشید که پرتم کنه اما یک دفعه یکم تامل کرد من دستاش رو از روی شونه هام کشیدم و در همین حین اون به عقب رفت و پشت پاش به صندلیه جلوی پنجره خورد و تعادلش رو از دست داد و از پنجره پرت شد پایین.
-و کسی شاهدتون بود ؟؟
+بله نیمفادورا تانکس، ماتیلدا استیونز و دورا ویلیامز اون موقع سرشون از پنجره بیرون بود و داشتن من رو می دیدن
-بعد از بازجویی از این سه نفر صحت حرف های هلگا هافلپاف ثابت شد و بعد چند روز بدلیل اینکه ریتا اسکیتر قصد جون هلگا رو داشت و هلگا فقط از خودش دفاع کرده بود قتل غیر عمد اعلام شد و
 هلگا در دادگاه از اتهام تبرئه شد.
پایان.


من معتقد بودم و هستم که ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسی است ! »




پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۴:۴۴ چهارشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۹۷
اسم: ديانا کارتر
گروه:اسلايترين,اصيل زاده

تولد:1ژوئن

چوبدستی:الماس خالص و عصاره گل ارغوان و خون ققنوس

قدرت:پرواز,کنترل اجسام با نيروی ذهن,دانشمند در زمينه ی

طلسم خوانی.

جانور نما:گربه سفيد

ويژگی های اخلاقی:خونسرد, مغرور,بلندپرواز, کاملاً مراقب پوستش به بيشتر چيزا مثل:نقره,آفتاب زياد,خاک و....حساسيت داره,عاشق کتاب. انيمه ومانگا محصوصا موسيقيه

ويژگی ظاهری:قد 160وزن43کيلوگرم,پوست:سفيدبرفی موهای عسلی رنگ چشم ها در حالت عادی عسلی اما در بعضی از موقيت ها سبزو خاکستری والبته چشم بادومی

معرفی:ديانا يک دورگه اينگليسی کره ای بود که همراه مادرش در کره جنوبی چشم بردنيا گشود وی در 8سالگی به همراه پدر و مارش به کشور پدری خود انگلستان,لندن مهاجرت کردند در 11سالگی نامه ای از مدرسه جادوگری هاگوارتز دريافت کرد
او دوست داشت همانند پدرش يک مرگخوار شود و مادر وی هم که يک ساحره بود با اين موضوع موافقت کرد. بخاطر اخلاقياتش در هاگوارتز به عنوان ملکه يخی شناخته شد او يکی از نزديکان و دوستان دراکو مالفوی بود او بخاطر هوش و قدرتش با اينکه سنش کم بود در الان سال سوم مدرسه هاگوارتز را ميگزراند و بخاطر توانايی در پرواز يکی از اعضای مهم اسلايترين است.


معرفی شخصیتتون کوتاهه. حتما برگردین و کاملش کنین.
تایید شد.


ویرایش شده توسط بلاتریکس لسترنج در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۲۱ ۲۳:۲۷:۲۷

تصویر کوچک شده


پاسخ به: سال اولی ها از این طرف: کلاه گروهبندی
پیام زده شده در: ۲۱:۴۲ سه شنبه ۲۰ شهریور ۱۳۹۷
سلام
من دخترى کمى شجاع و بعضى وقت ها ترسو هستم ولى در هر حال هميشه کارى که مى خوام رو انجام ميدم ديگران مى گويند باهوش.
هميشه دنبال نور و روشنايى مى گردم (اگه به امضام دقت کنيد) و دوست دارم در کار هايم بهترين باشم انتقاد پذيرم ولى وقتى شکست بخورم بلند مى شم. از تبعيض متنفرم. و عاشق چيزى که منو به هيجان بياره و کمى شوخ تبعم و خب البته فرزند پاتر ها،پشتکار زيادى دارم و باور دارم پشتکار قوى تر از هر استعدادى است. هميشه با پسر هاى بزرگتر از خودم دعوايم مى شود کتک مى زنم و مى خورم و البته عاشق ورزش هاى رزمى (يه بار ي پسر که باهاش دعوا کردم بهم گفت وحشى اخه دستم يه نمه سنگينه )و هميشه از حق بچه هاى کوچک تر دفاع مى کنم هيچ کى حق نداره به دوستام چپ نگاه کنه !و الا دو تا حرکت مى زنم مجبورشن اين ته ديگ از کف زمين ببرنش !ولى هميشه روياى کمک کردن به انسان ها خوب را دارم شخصيت عجيبى دارم که متغير است و فقط يک چيز مى تواند مرا اروم کند و ان هم عشق است،و دوستى.اگر کسى که بهاش دعوا کردم معظرت خواهی کنه مى بخشم.کله خرابم و عاشق ازمايش کردن کار هاى جديد. جديد و خوب جواب مى دم
اگه به خودم حرفى بزنن کتلت شون مى کنم.
اگه به دوستام حرف بدى بزنن ته ديگ شون مى کنم.
اگه به خانوادم حرف بدى بزنن اسفالت شون مى کنم.

اما غير از سر دعوا شخصيت ارام مهربان و شوخ تبعي دارم و وقتى شکست بخورم با قدرت بيشترى ادامه مى دم. و از شکست ترسى ندارم. چون شکست بخشى از زندگى است.

اسلايترين و هافلپاف نه

. الويتم ريونکلاست ولى اگه نشد گريفيندور ولى لطفا ريونکلا!

راستى ميشه وقتى وارد ايفاى نقش شدم از شخصيت اريانا پاتر استفاده کنم؟؟چون من از قبل چند داستان درباره اش نوشتم.


ویرایش شده توسط ArianaPotter در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۲۰ ۲۱:۵۸:۵۳
ویرایش شده توسط ArianaPotter در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۲۱ ۸:۴۸:۱۰
ویرایش شده توسط ArianaPotter در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۲۱ ۱۳:۰۷:۰۷

تا حالا کسی با گیتار زده تو سرت!؟


پاسخ به: سال اولی ها از این طرف: کلاه گروهبندی
پیام زده شده در: ۲۱:۱۳ سه شنبه ۲۰ شهریور ۱۳۹۷
نقل قول:

coralinejones نوشته:
سلام...اممم...خب نمیدونم باید سلام میکردم یا نه ولی به هرحال بهترین یا بهتر بگم راحترین مقدمه برای شروع هر چیزیه!
اگه کتاب کورالینو خونده باشید باید بگم شخصیتم خیلی بهش نزدیکه فقط یکم نسبت به اون روحیه اروم تری دارم.
از اونجایی که معرفی گروه هارو خوندم، اسلایترین رو ترجیح میدم...با اینکه فکر میکنم یکم جوش بزرگسالانه باشه ولی از نوشته هاشون خیلی خوشم اومد.
در واقع انتخاب دومی نداشتم ولی چون اجباریه میگم...گریفیندور به نظرم با شخصیتم جور درمیاد.
پس به ترتیب اسلایترین و گریفیندور انتخابام هستن.
ممنون...
راستی یه سوال شما شناسه دیگه ای ندارین؟ اخه فکر کنم خیلی خسته کننده باشه که فقط در نقش کلاه بیاین تایید کنید و برید، یا با این شناسه ایفای نقشم می کنید؟


درود بر تو فرزندم.

مقدار زیادی شجاعت در تو میبینم... خیلی زیاد، و به نظرم قطعا ازش به خوبی استفاده خواهی کرد، جای تو مطمئنا در گروه گریفیندور هست!

شناسه دیگه هم داریم دو تا برای ایفای نقش قطعا... نگران نباش. حوصله سر نمیره.

مرحله بعد: انتخاب یک شخصیت از لیست شخصیت ها و معرفی در تاپیک معرفی شخصیت.


نقل قول:

n.575 نوشته:
سلام کلاه جون!

من نمی دونم واقعا نمی دونم کدوم گروه رو انتخاب کنم.

من از چهار گروه هاگوارتز، از گریفیندور، اسلیترین و ریونکلاو خوشم میاد.

به نظرم هم شجاع هستم، هم جاه طلبم، هم باهوش.

ولی پشتکار ندارم!

الویت من بین سه گروه گریفیندور و اسلیترین و ریونکلاو هستش.

هر کدوم که خودت صلاح دونستی؛ بین این سه تا البته!


درود بر تو فرزندم.

به نظر من، حتی با وجود نداشتن پشتکار، قاطعیت زیاد، و هدفمندی فوق العاده ای داری... و صد البته اعتماد به نفس و رک بودن... قطعا در گروه اسلیترین به موفقیت خواهی رسید.

مرحله بعد: انتخاب یک شخصیت از لیست شخصیت ها و معرفی در تاپیک معرفی شخصیت.


بلندپروازی، پشتکار، شجاعت و فراست
در کنار هم
هاگوارتز را می سازند!


پاسخ به: خوابگاه مختلط هافلپاف!
پیام زده شده در: ۲۱:۰۶ سه شنبه ۲۰ شهریور ۱۳۹۷
ماتیلدا vs ارنی


فلش بک

- ببین گراوپ، کار نسبتا سختیه. پس من نصف سهمو برمیدارم. می فهمی چی میگم؟؟

گراوپ اول تردید در نصف کردن غذاهاییی که قرار بود ماتیلدا از تالار خصوصی خودشان بدزدد، داشت. اما بعد گذر زمانی نه چندان کوتاه، سر خود را به سختی تکان داد. انگار هنوز هم در این کار شک داشت.ولی ماتیلدا با خوشحالی لبخند زد.
- خوبه که قبول کردی. من خوشمزگی غذاهای خودمونو تضمین میکنم گراوپ. انقدر خوشمزه ان که میخوای انگشتاتم بعد غذا بخوری. حالا برو گرواپ. اینجا اول جنگل ممنوعه ست. بچه ها هم که فضول، پس بهتره هیچکس ما رو نبینه!

پایان فلش بک

- بیرون!!
- چی گفتی؟ فکر کنم مثل پیوز پیر شدم!
- هی به من توهین نکن! من مثل باباتم بچه!

و پیوز زیر لبی، بقیه ی حرفش را ادامه داد.
- بچه ها، بچه های دهه شصت. اونا آدم بودن!

رز دوباره گفت:
- بیرون! می دزدی غذاهای ما رو، طلبکارم هستی تازه؟! داری انتظار نندازمت بیرون؟
- نه! اصلا من نمیدونم داری درباره ی چی حرف میزنی!

دورا پا درمیانی کرد و غرولند کنان رو به ماتیلدا گفت:
- بابا تو دیگه چه آدمیی! روزای اول که دیدیم غذاهامون داره کم میشه. بعدش یهو میبینیم تو یخچال حتی یه تخم مرغم نیست. دوباره که پرش میکنیم، میبینیم که دوباره خالی شده. و تو میدونی که این ،کار کی بوده!
- از کجا انقدر مطمئنی؟!
- نیمفا می خواست بره دستشویی، که دید صداهایی میاد. بعدش دید که تو داری نصف غذا ها رو با ملچ ملوچ می خوری و داری خودتو خفه می کنی! بعدشم دید که ته مونده های یخچالو، داری میبری! من موندم واسه کی داشتی میبردی! اگر وضعیت تانکس انقدر حاد نبود، الان می فهمیدیم!

تانکس نگاهی به او انداخت و گفت:
- تقصیر من ننداز! هشت ساعت بود که به مرلینگاه سر نزده بودم! از موضوع اصلی منحرف نشو!

دورا چشم غره ای به تانکسی که حالا قیافه ی معصومی گرفته بود، انداخت. ولی قبل از اینکه او حرف بزند، سدریک گفت:
- ماتیلدا! همین الان برو، وگرنه خودم پرتت میکنم بیرون. آقا جان، با این گرونی، ما دیگه نمیتونیم هیچی بگیریم! میتونی یه بالش و پتو برداری که شب تو حیاط سردت نشه!
- رز هنوز سر حرفت هستی که من برم پناهنده ی ریون بشم؟

رز با لبخند گفت:
- البته! نکنم فکر که بکنه قبول لا تو بشی پناهندشون! پره ظرفیت گروهشون.

ماتیلدا همه را پس زد. دیگر مچش گرفته شده بود. حالا باید چه میکرد؟ با این حال، به خوابگاه رفت که پتو و بالشت بردارد.

دو ساعت بعد آن ماجرا، یعنی ساعت دو ظهر


ماتیلدا با بدبختی پتوی خود را در زمین هاگوارتز مثل بدبخت بیچاره ها میکشید. اما او فکر میکرد که مثل آنها نبود، خود خودشان بود. او به ریونکلاو سر زده بود. اما آنها با مغزشان، حرف های فلسفی را در بر گرفته اند. بعد نفس بند آمدن پنه لوپه، خسته شدن ماتیلدا و ته کشیدن سخنرانی، پنی نپذیرفت و با لحن خوشرویانه و البته مغرورانه گفت:
- عزیزم. این همه حرف فلسفی دقیق و منطقی، آخرش به یه نتیجه میرسه. اینجا ظرفیتش پره و البته، خیلی اتفاق خوبی نمی افته که دو نفر که تو هاگوارتز، از دو نظر متفاوت چیزی بردن، با هم روبرو بشن.
- خب میتونستی این همه حرفو که میدونم که تو هم کف کردی، بگی که با لینی در میفتی، بعد یکیتون میفته رو دستمون و ما کسی رو نمی خوایم که از تالار خودش رونده شده!

و با شتاب آنجا را ترک کرده بود. حالا آفتاب سوزان، چشمان ماتیلدا را مثل هیزم در آتش میسوزاند و در خود فرو میبرد. بعد راهپیمایی طولانی، بالاخره به جایی دور از نور خورشید و البته بدون بچه هایی که منتظر مسخره کردن یکی بودند، پیدا کرد.

او به جنگل ممنوئه رسیده بود. خیلی با آرامش، بند و بساتش را بر روی برگ های خشکیده درخت لخت( منظور از لخت بودن درخت، نداشتن برگ است!) انداخت. با چشم هایی سوخته و البته عصبانی پلک بر روی هم گذاشتن، برایش سخت بود اما یک لحظه با خود فکر کرد:
- خورشید زرده. پس نورشم باید زرد باشه. من که فکرم مثل روونا نیست! پس حدس میزنم.ولی با این اتفاق ، تقریبا مطمئنم! نور خورشید مثل هافلپافی های زرد پوش، من رو کور میکنه. اذیتم میکنه. از شرّم خوشم نمیاد! پس باید چه نقشه ای براشون بکشم؟...

در همین حین بود که ناگهان خوابش برد.

ساعت هفت بعد از ظهر

ماتیلدا با صدای گرومپ گرومپی، بلند شد. سریع چشمان سوخته اش را باز کرد و به اطراف نگاه کرد. اول یک صخره ی خیلی بلند دید. عجیب بود! اما وقتی با دقت بیشتری به آن نگاه کرد، متوجه دست، پا و البته دو چشم بزرگی که به او خیره شده بود، شد. او کسی غیر از گرواپ نبود! ماتیلدا به سرعت بلند شد. به او با خوشنودی نگاه کرد و گفت:
- گرواپ! خیلی خوشحالم که تو رو اینجا میبینم!

ماتیلدا برگ هایی که لای موهای ژولیده و شانه نشده اش بود را برداشت و بر زمین انداخت. ولی همین که سرش را بالا کرد، دید که گراوپ به نظر ناراحت میرسد. او خیلی دلش می رنجد وقتی میبیند که کسی ناراحت و یا در حال گریه است. حتی قلبش برای چهره ی زمختی مثل گرواپ درد میگرفت. او زیاد اهل ناراحتی نبود. پس سعی کرد که با حرف هایش، گرواپ را هم مانند خودش شاد کند... البته شاد که نه، بیشتر انتقام جویانه کند!
- هی گرواپ. ناراحتی که من برات غذا نیاوردم؟ می دونم عزیزم اما اونا با دل بی رحمشون منو انداختن بیرون. اصلا منو دوست ندارن. هاگوارتز من رو به عنوان یک طرد شده میدونه.

این دیگر اصل مبالغه بود اما به حرف هایش ادامه داد.
- پس من تنها تو رو تو این دنیای کوچیک دارم. تو که نمی خوای دلمو بشکونی؟
- غررررر
- می دونم که نمی خوای! پس... آم... تو کجا زندگی می کنی؟ می خوام بیام با تو زندگی کنم. به راحتی می تونی به انبار غذای هاگوارتز دستبرد بزنی. اگه هم بگیرنت، هاگریدو دعوا می کنن. نه تو! ولی اگه من برم، ممکنه منو بکشن! اصن تو می تونی ده درصد غذاهایی که میدزدی رو به من بدی. با این حساب... قبوله؟!

گرواپ از درصد سر در نمی آورد ولی لبخند زشتی بر لبانش نقش بست و با خوشحال گفت:
- غررررر. غررر. غوری غرررر.
- آره باشه فهمیدم!

ماتیلدا البته نقشه ی پلیدی در سر داشت. او سختکوش بود. پس مدت ها کار های گرواپ را انجام میداد و در خانه ی او زندگی میکرد. و از همه مهمتر این است که او در جنگل ماند و از پس موجودات خشمگین و خطرناک ( البته با کمک گرواپ) توانست آنها را از پا در بی آورد.

دیگر نمی توانست به هاگوارتز برگردد. چون دیگر تحمل کسی را نداشت.حتی کسی هم به دنبالش نیامد. او با خود شرط بست که هاگوارتز اصلا از ناپدید شدن او خبر نداشت! پس احساس نفرت او از آنجا بیشتر شد. او به خودش قول داد که به وقت مناسب، انتقام به این روز افتادنش را از هافلپاف بگیرد!


Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me



پاسخ به: پناهگاه
پیام زده شده در: ۲۱:۰۵ سه شنبه ۲۰ شهریور ۱۳۹۷
روز آرومی بود و پناهگاه خلوت بود ، اکثرا برای کار های مهم خود به وزارت خونه رفته بودند.
در سالن پناهگاه لودو مقابل تابلوی سر کادوگان ایساتده و بهش خیره شده بود .
لودو که سعی میکرد جلویه خندش رو بگیره دستش رو زیر چونش گزاشته بود و چهره یه متفکرانه ای به خود گرفته بود.

-چرا به من خیره شدی ؟ با تو هستم ای گستاخ !!
-هوووووم...یعنی سر کادوگان کجا رفته؟ چرا تویه تابلوش نیست؟
-من همینجام مردک زنبور نما، ( ) مرا با این ابوهت نمیبینی بی خرد ؟
-رووووون ... هی رون؟ بیا اینجا یه لحظه ، خبر داری سر کادوگان کجا رفته؟
-نه مثل اینکه تو چشم نداری مارا ببینی فرومایه ، آری رون، بیا و به این بی حیا بگو بما خیره نشود مور مورمان شد .

رون با توجه به هماهنگیه لودو که میخواست اندکی حال هوای گرفته محفل رو عوض کنه به سمت تابلو رفت و کنار لودو ایستاد و با تعجب به تابلو خیره شد.

-اوه ، من فکر نمیکردم سر کادوگان تابلوی دیگه ای داشته باشه .
- تو هم مرا نمیبینی هویج نما ؟

لودو و رون هردو سعی میکردن جلویه خنده خودشون رو بگیرن.

-من فکر میکنم اینطوری برای همه یه ما بهتره رون ، اون یکم زیادی حرفای رکیک میزد و مغز همرو تیلیت میکرد.
-هی بیشوهور ، گستاخ ، خیلی بی خردین ، من ایییینجاااااام.... آااااای یکی بیاد به من بگه اینا چی میگن.

رون و لودو کاملا حرفه ای و بی توجه به داد و بیداد سر کادوگان به صحبت باهم ادامه دادن.

-لودو میدونی چیه؟ من میگم الان که خود سر کادوگان نیست بیا تابلوشو ببریم انباریه طبقه بالا ، اونوقت وقتی برگرده دیگه هرچی داد و بی دادم کنه صداش به کسی نمیرسه و کسی هم متوجه نبودش نمیشه .
-نننننننننه .... نهههههههه.... به دادم برسید ، منو نجات بدین ، کمکم کنید ، آااااای...

-لودو و رون هر یک طرفی از تابلو رو گرفتن و از رو دیوار بلند کردن و باهم به سمت پلکان رفتن ، سر کادوگان انقدر جیغ کشید تا به نتیجه رسید و توجه هرمیون رو جلب کرد.

-هی بچه ها میشه بگید دارین چیکار میکنین که این همه سر کادوگان جیغ میکشه؟
-هی دخترک ، تو صدای منو میشنوی؟
-معلومه که میشنوم ، باید کر باشم تا این جیغای گوشخراشو نشنوم.
-منو میبینی؟
-آره ، آره ، آره.... چرا نباید ببینم مگه کورم؟
-پس چرا این دوتا منو نمیبینن، چرا هرچی فحش چیز دارو بی چیز بهشون میدم به من توجه نمیکنن؟

لودو و رون تابلورو گزاشتن رو زمین و زدن زیر خنده ، دونفر دستاشونو زدن به هم و صداشونو انداختن تو سرشون ...

-واااای خدا لودو به مرلین که تو بازیگر خیلی خوبی هستی ، من دیگه داشت خندم میگرفت ، تو چطور تو چشماش خیره شده بودی و نمیخندیدی؟؟
-خیلی باحال بود ، هرمیون باید قیافه کادوگانو میدیدی وقتی گفتیم ببریمش انباری ، رنگش سفید شده بود و باور کرده بود که نمیبینیمش.
-ای لعنت مرلین بر شما باد ، باشد که خشم لرد سیاه شامل حالتون بشه ، چوب آلبوس تو سوراخ دماغتون ، مرا به سخره میگیرید؟ منو از خونه خودم بیرون میکنید؟......

اون روز تا شب کادوگان به فحاشی ها و تهدیدات خود ادامه داد و یک بند جیغ کشید.
رون و لودو هم دلیل فحاشی و داد و بیداد کادوگان رو برای محفلی هایی که از وزارت خونه به پناهگاه برمیگشتن تعریف می کردن و در ادامه باهم نوشیدنی کره ای نوش کردن و اون شبو به عیش و نوش تا صبح گزروندن.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: گفتگو با ناظرين انجمن كينگزكراس
پیام زده شده در: ۲۰:۵۴ سه شنبه ۲۰ شهریور ۱۳۹۷
نقل قول:

ArianaPotter نوشته:
شما دقيقا تو کارگاه نمايشنامه نويسى از ما چى مى خواين؟
اخه من هرچى مى نويسم رد مى کنين.داستان با چند تا اتفاق مى نويسم ميگيد همه چى خيلى زود اتفاق ميفته. به يه موضوع مى چسبم مى گيد عجله اى نوشتى. من چى کار کنم اخه؟؟
😢😢😢😣😣😣😲😲


درود.

اینبار خیلی بهتر بود پستت و تایید شدی.
اشکالات ریزی داشتی البته که اونا هم با ورود به ایفای نقش به مرور زمان رفع میشن.

موفق باشی.


بلندپروازی، پشتکار، شجاعت و فراست
در کنار هم
هاگوارتز را می سازند!


پاسخ به: دندانپزشکی دکتر گلگومات
پیام زده شده در: ۲۰:۱۶ سه شنبه ۲۰ شهریور ۱۳۹۷
بلاتریکس به آلکتو و دستیاراش که به خون و بقیه اجزای درونی بیل آغشته شده بودن، چشم غره رفت.
- یعنی حتی یک تیکه استخون هم نداره؟!
- نه.
- دندوناش! دهنش! تا ته حلقش رو بگردید!

آلکتو و دستیاراش که تا همونجای کار هم به سختی جلوی حالت تهوع مقاومت کرده بودن، به آرومی دهان بیل رو باز کردن... و بعد، از شدت بوی غذایی که به نظر میرسید سال هاست هضم نشده، محتویات معده شون رو بالا آوردن. اما به خاطر نگاه سنگین بلاتریکس، دست از کارشون نکشیدن و حتی فنریر رو فرستادن تا انتهای حلقوم بیل، شاید بتونن دندون یا تیکه استخوانی پیدا کنن...
که البته نتونستن و همه شون با صورت هایی سبز شده و نگاه های درمانده و بدبخت به جنازه ای که افتاده بود روی دستشون نگاه کردن.

بالاخره بعد از چند دقیقه، لینی که یه لامپ روشن روی سرش بود، از بین مرگخوارا بلند شد و با خوشحالی گفت:
- من یه فکر ریونی دارم که مطمئنم میتونه مشکلمون رو حل کنه!

مرگخواران چاره دیگه ای نداشتن، در نتیجه همگی دور لینی جمع شدن، اصلا هم توجه نکردن که لامپ روشن روی سرش، داره کم کم باعث بلند شدن دود از سرش میشه. البته خود لینی هم از شدت هیجان به خاطر فکر بکری که کرده بود، توجه نکرد و شروع کرد به توضیح دادن:
- ببینید، الان ما یه بیل ویزلی داریم، که من مطمئنم پودر استخوان هاش هنوز توی بدنشه، اصلا پودر استخوان از خود ما شروع میشه، از درون ما شروع میشه. در نتیجه من پیشنهاد میکنم یه شخص سنگین وزن بیفته روی این جسد، و با کمک ویبره های هکتور، به شکل دندون بانو نجینی غالب گیریش کنیم و بقیه شم که خودتون میدونید!

مرگخوارا بقیه ش رو میدونستن. خیلی هم خوب میدونستن. در نتیجه به سرعت جسد بد بوی بیل ویزلی رو مچاله کردن، انداختن زیر کراب، و کراب رو هم با هکتور تماس دادن. از شدت این تماس، یکی دوتا زلزله عظیم توی فلات ایران ایجاد شد، اما در نهایت مرگخوارا تونستن بیل ویزلی رو به شکل یه دندان کوچولو و تیز در بیارن.

مرگخوارا با غرور به شاهکارشون نگاه میکردن، که ناگهان بیل ویزلی تبدیل به دندان شده، عین آدامسی که داره باد میشه، باد شد و شروع کرد به حجیم شدن...
بلاتریکس به موقع خطر رو احساس کرد.
- ببریدش بیرون از اینجا!

رودولف با نگاه مرگبار بلاتریکس برای بیرون بردن بیل ویزلی باد کرده جلو رفت، و درست به محض اینکه از اتاق خارج شد، مرگخوارا صدای زااارتی رو شنیدن که خبر منفجر شدن بادکنک بیل ویزلی توی صورت رودولف رو میداد.

مرگخوارا آب دهانشون رو قورت دادن، لرد سیاه قطعا ازشون گزارش میخواست!


ویرایش شده توسط فنریر گری بک در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۲۰ ۲۰:۴۵:۲۲
ویرایش شده توسط فنریر گری بک در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۲۰ ۲۰:۴۵:۵۵


پاسخ به: فن فیکشن های آلبوس و گلرت
پیام زده شده در: ۱۸:۵۱ سه شنبه ۲۰ شهریور ۱۳۹۷
نقل قول:
خیلی قشنگ و دلنشین بود فن فیکشنت. از اون فن فیکشن های متعارف هری پاتری فاصله داشت و چیز هایی که متمایز میکرد فن فیکشنتو باعث قشنگ تر شدنش شده نه بدتر شدن! مثلا اینو خیلی دوست داشتم که از یک زمان به زمانی دیگه میپریدی و از این لحاظ خیلی تکه تکه بود. ذهن دامبلدور رو هم خیلی خوب نشون دادی ( و شاید صرفا با ذهنیات من در تناسب بود!) . پایانش هم خوب بود ون به نظر نمیرسید داستان رو به جلویی داشته باشه و زود جمع کردی تا حوضله سر بر نشه! قصد داری دوباره متن ترجمه ای یا چیزی شبیه این تو این تاپیک بذاری یا کلا بستس؟ خوشحال میشم ادامه بدی موضوع رو! در کل دمت گرم!


سلام دوست خوبم

بسی خوشحالم که خوشت اومده. :)) البته فن فیکشن کار خودم نبود، من فقط ترجمه ش کردم. :دی

انشاالمرلین ادامه ی فن فیکشن دوم رو هم ترجمه می کنم و میذارم.




پاسخ به: ماجراهای مرموز مدرسه هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۸:۴۳ سه شنبه ۲۰ شهریور ۱۳۹۷
یوآن که ناخواسته در آن شرایط قرار گرفته بود، مضطرب شده، هول کرده و کنترل اوضاع را از دست داد.

پیست!

لایتینیا تنها توانست لبخند مدهوشانه ریونکلاوی ها را برای آخرین بار ببیند، چرا که دود سبزرنگی آن ها را در بر گرفته و آنان یک به یک جان دادند. دوشیزه فاست نیز که تاب از کف رفتن گروهانش را نداشت لبخندی دلیرانه بر لب نشانده و با گام هایی استوار به میان آن رفته و مرد.
یوآن تنها بازمانده تالار ریونکلاو شده بود.

- آخ جون!

او ذوق کرده و بی توجه به صدای ضعیفی «پسسـ...» که از او به گوش می رسید، به این سو و آن سو دویده و یگانه ریونکلاوی عالم بودنش را به رخ می کشید.
او حتی به دود سبزی که کماکان از وی خارج می شد توجهی نداشت.


راهرو طبقه هفتم:


- شرم کنید از این هوچی بازی هاتون بی سوادا! شما ما رو بدبخت کردید!
- نه خير! اين شما بودید و هستید که ما رو بدبخت کردید! با اون امپریالیزمتون!
- ميو.

خانم نوریس در سکوت مشغول تماشای جدال میان جوخه ای ها و الف.دال ای ها بوده و سعی می کرد تا با تشخیص گروه برنده و پیوستن به آن، تداوم حضور آرگوس فیلچ را در پست سرایداری تضمین کند.
خانم نوریس گربه وفاداری بود.

- من تنها ریونی عالمم!

یوآن این را گفته و رفت.
و جوخه ای ها مردند.
و الف.دال ای ها هم مردند.
و حتی خانم نوریس هم افتاده و مرد.

پای درخت بید کتک زن:


-... می دونی چیه درخت؟ اوایلش خیلی باحال و خفن بود، فقط من ریونی بودم، بعدش تنها دانش آموز بودم، بعدش فقط من بودم و الان دیگه به خوبی اون موقع نیست. دیگه اون حس کوول که اون موقع داشتم و ندارم. دیگه خسته شدم از این دود سبزی که داره ازم می زنه بیرون...

یوآن مدّت زیادی مشغول صحبت با درخت بوده و سرانجام به اصل موضوع رسیده بود، او انتظار داشت که درخت هم ساعت ها برای او سخنرانی کند.

پیب

درخت نشتی یوآن را گرفته بود.
درخت اهل عمل بود.

- تو خیلی کار درسـ...تی؟!

يوآن باد شده و ورم کرد، بیشتر، بیشتر و بیشتر و بوم.
یوآن ترکید.

دیگر هیچ موجود پستانداری در هاگوارتز وجود نداشت.


پایان سوژه







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.