هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: مجلس سناي هافلپاف (هماهنگی و شوراي سابق)
پیام زده شده در: ۱۷:۱۰ سه شنبه ۲۰ شهریور ۱۳۹۷
سلام. منم نتونستم خوابگاهو پیدا کنم همینجا فرستادم.

صبح روز یکشنبه، سدریک با صدای هوهوی باد و نور خورشید که از پنجره به صورتش می تابید، از خواب بیدار شد. ساعت شش و ربع بود. مدتی در تختش دراز کشید و به روزی که در پیش داشت اندیشید.

آن روز، روز مهمی بود؛ روزی که تحت هیچ شرایطی نباید خراب میشد و به بهترین شکل ممکن باید میگذشت. آن روز اولین روزی بود که سدریک در قالب کاپیتان تیم کوییدیچ در میان بچه ها ظاهر میشد.

با عجله از جایش بلند شد و لباس پوشید و به طرف سرسرا به راه افتاد. هنگامی که به آن جا رسید، از خلوتی سرسرا متعجب شد. به طرف میز هافلپاف که هیچ کس پشت آن ننشسته بود، رفت. ظاهرا سدریک تنها سحرخیز گروه هافل بود.

همانطور که مشغول صبحانه خوردن بود، به تیمی که مسئولیتش به او واگذار شده بود، فکر میکرد؛ به برنامه هایی که برای اداره ی تیم چیده بود، به سخنرانی ای که قرار بود در ابتدای کار برای بچه ها بکند و به تمرین هایی که قرار بود به روش خودش انجام بدهند، فکر میکرد.

اعضای تیم هافلپاف را سدریک دیگوری، سوزان بونز، هانا ابوت، نیمفادورا تانکس، ارنی پرنگ، جاستین فینچ فلچلی و ماتیلدا استیونز تشکیل می دادند.

همانطور که سدریک به برنامه هایش فکر میکرد، سوزان و نیمفادورا باهم وارد سرسرا شدند. سدریک با لبخندی به پهنای صورتش و روی خوش به آنان سلام کرد که ناگهان دریافت در مقام کاپیتان، زیادی خوش برخورد بوده است. بنابراین درحالی که اخم هایش را در هم می کشید گفت:
- یعنی چی که تا حالا خواب بودین؟ یه بازیکن کوییدیچ خوب باید از ساعت شش بیدار باشه. دیگه نبینم دیر بیدار شین!

سپس با خنده ی از ته دل سوزان مواجه شد. با عصبانیت پرسید:
- مگه حرف خنده داری زدم؟ بهتره اینو بدونی که من اصلا با کسی شوخی ندارم!

سوزان درحالی که سعی میکرد جلوی خنده اش را بگیرد گفت:
- از کی تا حالا سدریکی که آخر از همه و با لگد از خواب بیدار میشد، سحرخیز شده؟
- از همون وقتی که مسئولیت سنگین کاپیتانی به عهدش گذاشته شده!

سوزان همانطور که همچنان می خندید به سمت میز به راه افتاد و مشغول خوردن شد. کمی بعد بقیه ی اعضای تیم هم آمدند و سدریک تصمیم گرفت که سخنرانی اش را آغاز کند.

چند بار سعی کرد توجه بچه ها را به سمت خودش جلب کند اما همه مشغول حرف زدن بودند و کسی به سدریک اهمیتی نمی داد.

بالاخره با فریادی که سدریک زد، همه سر ها را به طرفش برگرداندند و با تعجب به او خیره شدند.

سدریک در حالی که می اندیشید آغاز خوبی نداشته، نفس عمیقی کشید و شروع به حرف زدن کرد:
- خوبه این طوری بهتر شد. خب، همون طور که همتون می دونین، کاپیتان جدید تیم منم. برای شروع کار، اول از همه باید از همتون تست بگیرم؛ کسی که از نظر من شایستگی بودن تو تیمو نداشته باشه حذف میشه و یه نفر دیگه جایگزین میشه.

سدریک نگاهی به بچه ها انداخت و متوجه پوزخند محوی رو لب هایشان شد، اما به روی خودش نیاورد و به حرفش ادامه داد:
- بعد از تست تمرینامونو شروع می کنیم که همون موقع جزئیاتشو توضیح میدم. حالا زود صبحونتونو بخورین تا به زمین بریم و کارمونو شروع کنیم.

این سخنرانی ای که سدریک آماده کرده بود، نبود؛ درواقع به علت پوزخند بچه ها و جدی نگرفتن سدریک، سخنرانی اش یادش رفت و مجبور شد این حرف ها را بزند.

ده دقیقه ی بعد، همگی در زمین کوییدیچ آماده بودند. سدریک در حالی که مجبور بود فریاد بزند تا همه ساکت شوند، با صدای بلند شروع به حرف زدن کرد:
- خب، تستمونو شروع می کنیم. به نوبت اسماتونو میخونم و میاید جلو.

ارنی درحالی که سعی می کرد خنده اش را پنهان کند، گفت:
- آخه برای چی باید تست بدیم سدریک؟ اینجوری فقط وقتمون تلف میشه. تو که بازی مارو دیدی. درضمن، ما چند ساله که داریم بازی میکنیم!

سدریک همانطور که تلاش میکرد اعتماد به نفسش را حفظ کند گفت:
- شاید در طول این یه سال بازیتون افت کرده باشه. شایدم بازیتون از نظر من قابل قبول نباشه. من باید بازیکنایی انتخاب کنم که تو همه ی مسابقات ببریم!

یک ساعت بعد، همه ی بازیکنان از تست سدریک زیادی سربلند بیرون آمدند و سدریک از این که نتوانسته بود از هیچ کدامشان ایراد بگیرد، دلخور بود.

بچه ها با یک دیگر شوخی می کردند و می خندیدند. سدریک دلش میخواست به جمع آنان بپیوندد، اما از آن جا که این کار را در شان کاپیتانی نمی دانست، در برابر وسوسه اش مقاومت کرد.

سدریک با زحمت فراوان توانست آنان را ساکت و برای شنیدن حرف هایش آماده کند. سپس رو به بچه ها کرد و گفت:
- همتون با نتایج خوبی تو تست قبول شدین. از فردا تمرینامون شروع میشه. هر روز تمرین داریم و همتون باید بیاین؛ به هیچ وجه نمیشه حتی یه جلسه هم نیاین!

صدای غرغر بچه ها بلند شد. هانا با ناراحتی گفت:
- یعنی چی؟ پس ما کی به درسامون برسیم؟ مثل اینکه هیچ حواست به ما سال پنجمیا نیست که امسال آزمون سمج داریم!

همه با حرکت سر حرف هانا را تایید کردند. سدریک درحالی که سعی می کرد جدی به نظر برسد، گفت:
- اگه میخوای تو تیم باشی باید خودتو با برنامه تیم تطبیق بدی. اگه هم نه که همین الان میتونی از تیم بری بیرون!

هانا با عصبانیت برای سدریک شکلکی دراورد اما با این حال دیگر حرف مخالفت آمیزی نزد.

اندکی بعد، سدریک صدای جاستین را شنید که به هانا میگفت:
- ولش کن هانا. زیادی رفته تو جو کاپیتانی. حالا فکر میکنه کاپیتان شده دیگه آدم مهمیه و هر کاری دلش بخواد میتونه بکنه. اصلا رفتارش عوض شده، دیگه اون سدریک همیشگی نیست.

سدریک با ناراحتی آهی کشید. قرار نبود این طوری شود. نقشه هایی که سدریک در ذهنش ترسیم کرده بود، کاملا برعکس اتفاق افتاده بود. سدریک با ناراحتی به یاد آورد که قصد داشته به محبوب ترین کاپیتان تبدیل شود، اما با این اوضاع لقب منفورترین را از آن خود کرده بود.

هیچ نمی دانست که چرا رفتارش اینگونه شده و با بقیه این طوری حرف میزند. انگار شخص دیگری در بدن سدریک کاپیتان شده بود. هیچ یک از رفتاراش به همیشه اش شباهت نداشت.

بالاخره هرطور شده تا شب دوام آورد. هرچه سعی کرده بود رفتارش را درست کند، موفق نشده و میزان نفرت بقیه از خودش را به حداکثر رسانده بود.

درحالی که بر تختش دراز کشیده بود، به روزی که گذشت فکر میکرد. اولین روز کاپیتانی اش زمین تا آسمان با تصوراتش فرق میکرد. هیچ چیز آن طور که میخواست از آب در نیامده بود.

از وقتی کاپیتان شده بود، اخلاقش باعث دوری دیگران از او شده بود. سرانجام به نتیجه ای رسید. نتیجه ای که هم برای خودش بهتر بود و هم برای دیگران. با آن که مدت زیادی در کسب مقام کاپیتانی صرف کرده بود، تصمیم گرفت که استعفا دهد.

استعفا از کاپیتانی باعث میشد دوباره با بقیه دوست شود و خودش نیز احساس بهتری داشت. اگر از کاپیتانی استعفا میداد دوباره میتوانست دیر از خواب بیدار شود و این خیلی خوب بود.

با این تصمیم که فردا صبح اول وقت، خبر استعفایش را به بقیه میدهد به خواب رفت. سدریک عالی ترین تصمیم در تمام عمرش را گرفته بود!


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: مجلس سناي هافلپاف (هماهنگی و شوراي سابق)
پیام زده شده در: ۱۶:۵۷ سه شنبه ۲۰ شهریور ۱۳۹۷
سلام به همه ی نوادگان هلگا.
من نمی تونستم رولمو توی خوابگاه بفرستم پس گفتم اینجا بفرستم.


تانکس*سدریک

با حرکات آهسته ی لبم، با رز که آن طرف میز نشسته و صبحانه می خورد، صحبت می کردم:
_ بیا زمین کوییدیچ. باید تمرین کنیم.

آه از نهاد دختر ویبره ای بلند شد. اضافه کردم:
_ یادت که نرفته؟ آخر هفته با اسلیتیرین مسابقه داریم.
_ البته که نرفته یادم کاپیتان. ما شدیم خسته اما. تمرین داریم می کنیم ما سه هفته.

آب کدو حلوایی را سر کشیدم و سری به نشانه ی تایید تکان دادم:
_ می دونم رز اما باید تمرین کنیم.

از پشت میز بلند شده و به دنبال هم تیمی های دیگرم گشتم.
سدریک و ارنی کمی آن طرف تر مشغول خود نمایی کردن با چوبدستی هایشان بودند. وقتی حرف از تمرین زدم، آن ها هم مثل رز، بادشان خالی شد.

نفر بعد آملیا بود تا این موضوع را برایش توضیح دهم، و پشت سر آن ماتیلدا و دورا که توی محوطه نشسته بودند.
کمی بعد هافلپافی های زرد پوش همراه با جارو هایشان در رختکن ایستاده بودند.

_ خیلی خب بچه ها. امروزم مثل تمرین های قبل ساده و لذت بخشه.

حتی خودم حرف هایی را که می زدم باور نداشتم.
قیافه ی مبهوت کسانی که جلوی رویم ایستاده بودند هم، نشان می داد چندان امید وار نیستند.

سوار جارو هایمان شدیم و بر فراز ورزشگاه سوت و کور پرواز کردیم.
باران شروع به باریدن کرد. قطرات درشتش به سر و صورتمان می خورد. از همان ابتدا می شد فهمید که قرار نیست تمرین خوبی را پشت سر بگذرانیم.


دو ساعت بعد

_ نیمفادورا...دورا...نیمفادورااااا.

دستی جلوی صورتم تکان خورد.
_ هوم؟ بله سدریک؟

خود را کنار یکی از شومینه ها مچاله کرده بودم، و به لباس های کوییدیچ خیس که در حال خشک شدن بود نگاه می کردم.
_ چرا مثل مرده ها به ی جا زل زدی؟

بدون توجه به سوالی که دیگوری کرد، گفتم:
_ فردا هم بعد صبحونه، هم بعد ناهار باید تمرین کنیم. فهمیدی؟

با تعجب نگاهی به من انداخت:
_ اممم...باشه تانکس.

سه روز به همین منوال گذشت. اعضای تیم هر روز چند ساعت طولانی تمرین کرده و در آخر مثل جنازه به سالن عمومی بر می گشتند. استرس من هم هر لحظه بیشتر و بیشتر می شد، تا اینکه روز مسابقه فرا رسید:

_ بیدار شید. بیدار شید...بیدار شییییید.

فریاد های بلندم در سالن عمومی طنین می انداخت.
هافلپافی های رنگ پریده و خسته، از خوابگاه شان بیرون آمدند:
_ چه خبر شده نیمفادورا؟

آملیا که از صدایش معلوم بود خیلی خسته است، این سوال را پرسید.
_ خب امروز روز مسابقه ی شماست. باید زود تر از همیشه بیدار می شدید.
_ وای دورا...ولی نه 4 ساعت زود تر.

وقتی بالاخره همه لباس هایشان را پوشیدند و از سالن بیرون آمدیم، سرمای گزنده ای تا مغز استخوانمان نفوذ کرد.
عجیب بود، تا به حال راهرو ها آن قدر تاریک نبود.
تمام دانش آموزان با لباس های خواب و بعضی دیگر با رداهایشان در راهرو ها ایستاده بودند.
ماتیلدا پرسید:
_ چه اتفاقی افتاده؟

پرفسور بونز به طرف ماتیلدا برگشت و با لحنی جدی گفت:
_ برف باریده. خیلی بیشتر از اون چیزی که فکر می کنی. تقریبا تمام در های عمومی بسته شده. چند ساعتی هم طول می کشه تا من و بقیه ی اساتید با جادوی آتش آن هارو آب کنیم.
_ یعنی چند ساعت؟
_ فکر می کنم 7-8 ساعت.

با قیافه ای مبهوت به طرف دیگر دانش آموزان برگشتم:
_ یعنی کوییدیچ کنسله؟
_ امم...اره مثل اینکه.

نفس راحتی کشیدم. دیگر لازم نبود استرس چیزی را داشته باشم.
حالا فقط باید استرس گلوله برفی های بزرگی که ارنی پرتاب می کرد بود، چون من دماغم را دوست دارم.


ویرایش شده توسط نیمفادورا تانکس در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۲۰ ۱۸:۲۵:۴۱

تصویر کوچک شده


پاسخ به: اشعار جادویی
پیام زده شده در: ۱۶:۱۶ سه شنبه ۲۰ شهریور ۱۳۹۷
نقل قول:

آندریا کگورت نوشته:
In the name of the most high

نام شعر:آقا فیلینچه
شاعر:هنرمند گم نام (باشد که به اصل خویش برسد)
بازسازی:آندریا پاسفیکا کگورت

شبا که ما میخوابیم

سرایدار فیلینچ بیداره

هری خواب لرد میبینه

اون دنبال کمینگاهه

اقا فیلینچه سریعه

مچ شاگردارو زود میگیره

جرج و فرد هم اونو دوست دارن

براش شکلات میزارن


با تشکر از لودوی عزیز و بقیه دست اندر کاران.



خيلى باحال بود😱😱


تا حالا کسی با گیتار زده تو سرت!؟


پاسخ به: دژ مرگ(شکنجه گاه جادوگران سفید)
پیام زده شده در: ۱۵:۲۳ سه شنبه ۲۰ شهریور ۱۳۹۷
لرد همچنان درحال رفتن بود به کجا؟ خودش هم نمی دانست مهم رفتن بود. هربار که به پشت بام میرسید دوباره مسیرش را به سمت طبقه اول کج می کرد و این چرخه بی پایان رفتن لرد همینطور ادامه داشت تا اینکه در دور پنجم چرخه رفتن در طبقه سوم مچ دخترکی را با موهای کوتاه قهوه ای درحالی که گوشش را به در چسبانده بود بود گرفت و گفت:
-اینجا چه کار میکنی؟

آندریا که زبانش از ابهت لرد گرفته بود با تته پته گفت:
-م...م...ممن داشتم...فقط...خب میرفتم.

لرد اشک در چشمانش جمع شد، اورا به یاد خود می انداخت...او هم درحال رفتن بود! ولی این احساساتی شدن ها در شان لرد نبود بنابراین با خشم گفت:
-تو مرگخوار نیستی!!!باید تورا همینجا به دار بیاویزیم!!!

ولی انگار نجینی خواب های زیادی برای اندریا دیده بود و تنها با گفتن «فس» اعلام گشنگی کرد و لبخند شومی به لب آویخت.



پاسخ به: سال اولی ها از این طرف: کلاه گروهبندی
پیام زده شده در: ۱۵:۲۰ سه شنبه ۲۰ شهریور ۱۳۹۷
سلام کلاه جون!

من نمی دونم واقعا نمی دونم کدوم گروه رو انتخاب کنم.

من از چهار گروه هاگوارتز، از گریفیندور، اسلیترین و ریونکلاو خوشم میاد.

به نظرم هم شجاع هستم، هم جاه طلبم، هم باهوش.

ولی پشتکار ندارم!

الویت من بین سه گروه گریفیندور و اسلیترین و ریونکلاو هستش.

هر کدوم که خودت صلاح دونستی؛ بین این سه تا البته!



پاسخ به: فن فیکشن های آلبوس و گلرت
پیام زده شده در: ۱۵:۰۲ سه شنبه ۲۰ شهریور ۱۳۹۷
خیلی قشنگ و دلنشین بود فن فیکشنت.
از اون فن فیکشن های متعارف هری پاتری فاصله داشت و چیز هایی که متمایز میکرد فن فیکشنتو باعث قشنگ تر شدنش شده نه بدتر شدن! مثلا اینو خیلی دوست داشتم که از یک زمان به زمانی دیگه میپریدی و از این لحاظ خیلی تکه تکه بود. ذهن دامبلدور رو هم خیلی خوب نشون دادی ( و شاید صرفا با ذهنیات من در تناسب بود!) . پایانش هم خوب بود ون به نظر نمیرسید داستان رو به جلویی داشته باشه و زود جمع کردی تا حوضله سر بر نشه!
قصد داری دوباره متن ترجمه ای یا چیزی شبیه این تو این تاپیک بذاری یا کلا بستس؟ خوشحال میشم ادامه بدی موضوع رو!
در کل دمت گرم!



پاسخ به: سال اولی ها از این طرف: کلاه گروهبندی
پیام زده شده در: ۱۳:۴۱ سه شنبه ۲۰ شهریور ۱۳۹۷
سلام...اممم...خب نمیدونم باید سلام میکردم یا نه ولی به هرحال بهترین یا بهتر بگم راحترین مقدمه برای شروع هر چیزیه!
اگه کتاب کورالینو خونده باشید باید بگم شخصیتم خیلی بهش نزدیکه فقط یکم نسبت به اون روحیه اروم تری دارم.
از اونجایی که معرفی گروه هارو خوندم، اسلایترین رو ترجیح میدم...با اینکه فکر میکنم یکم جوش بزرگسالانه باشه ولی از نوشته هاشون خیلی خوشم اومد.
در واقع انتخاب دومی نداشتم ولی چون اجباریه میگم...گریفیندور به نظرم با شخصیتم جور درمیاد.
پس به ترتیب اسلایترین و گریفیندور انتخابام هستن.
ممنون...
راستی یه سوال شما شناسه دیگه ای ندارین؟ اخه فکر کنم خیلی خسته کننده باشه که فقط در نقش کلاه بیاین تایید کنید و برید، یا با این شناسه ایفای نقشم می کنید؟


تصویر کوچک شده


پاسخ به: دفتر خانه ریدل(ارتباط با ناظر)
پیام زده شده در: ۱۳:۳۲ سه شنبه ۲۰ شهریور ۱۳۹۷
اطلاعیه:


من چند روزی نیستم. برای همین همه چیزایی که به من ربط داره مثل دوئل و نقد و جواب سوالا، تا یکشنبه یا دوشنبه هفته آینده به تاخیر‌میفته.

صبور باشید.

...................

یوآن


جواب سلام نمی دیم!


اتفاقا من با این بارم بندیا شدیدا مخالفم. چون یه قالب اجباری ایجاد می کنه.
مثلا یکی ظاهر پستش زشته...ولی محتواش اونقدر خوبه که ظاهر رو کاملا جبران می کنه. اینجا منصفانه نیست به خاطر ظاهر، امتیاز خاصی از دست بده. اگه بارم بندی بشه از دست می ده.
نظر من اینه که کل پست رو باید در نظر گرفت.
اگه از قبل بگم فلان چیز فلان قدر امتیاز، نویسنده محدود هم می شه. ممکنه مجبور بشه سبکشو کنار بذاره و طبق قالب ما بنویسه. در صورتی که سبک خودش جالب تر باشه.


در مورد این که چرا امتیاز کم یا زیاد شده راستش داشتم فکر می کردم نقد پست های دوئل رو به شکل دیگه ای انجام بدم. مثلا نظر هر سه داور رو بنویسم که طرف اگه خواست بفهمه چی به چیه.


در مورد بی ربط بودن، تو قوانین توضیح دادم ولی یه بارم اینجا بگم شاید به درد ملت خورد.
اگه کلا بی ربط باشه صفر می‌گیره.
اگه بصورت جزئی بی ربط باشه هر داور می تونه یک چهارم کل امتیاز رو از امتیاز خودش کم کنه.


دور شو یوآن!


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۲۰ ۱۴:۱۹:۴۷



پاسخ به: گفتگو با ناظرين انجمن كينگزكراس
پیام زده شده در: ۱۳:۲۴ سه شنبه ۲۰ شهریور ۱۳۹۷
شما دقيقا تو کارگاه نمايشنامه نويسى از ما چى مى خواين؟
اخه من هرچى مى نويسم رد مى کنين.داستان با چند تا اتفاق مى نويسم ميگيد همه چى خيلى زود اتفاق ميفته. به يه موضوع مى چسبم مى گيد عجله اى نوشتى. من چى کار کنم اخه؟؟
😢😢😢😣😣😣😲😲


تا حالا کسی با گیتار زده تو سرت!؟


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۲:۴۵ سه شنبه ۲۰ شهریور ۱۳۹۷
هرى به ارامى دست ،جينى را گرفته بود و قدم مى زد.موهاى جينى در باد تکان میخورد،و باعث مى شد بوى خوش انها به صورت هرى بخورد. صداى نفس هاى ارام او و ناموزون او را مى شنيد ،عشق را در وجود يکديگر حس مى کردند.اين احساس خوشبختی واقعى بود.خورشيد هنوز طلوع نکرده بود اما عشق در قلب هاى انها طلوع کرده بود.ولى در هواى گرگ و ميش کنار يکديگر قدم مى زنند.نيمه شب هرى با نقشه ى قارت گر جينى ،را از قلعه بيرون اورده بود،تا شايد بدون مظاحمت کسى کنار هم تنها باشند.هردو همان لباس هاگوارتز را پوشيده بودند.اما جينى براى هرى ،زيبا ترين شکل دنيا بود،صدايش گوش هاى هرى را نوازش مى کرد.
-هرى؟
-بله؟
-از وقتى ابريج مدير شده خب...ميدونى خيلى وقته که با هم نبوديم . نمى دونم از کجا اين راه فرار رو پيدا کردى،اخه خيلى عجيبه...
هرى که به بالا نگاه مى کرد گفت:
- بعضى وقتا ،مهم نيست که خيلى چيزا از کجا پيداشون ميشه . مهم اينکه براى چى به کار ميان.

جينى نفسش را بيرون داد. تپش قلبش تند شده بود.
-فکر مى کنى دامبلدور کجاست؟
-دامبلدور ،اون هميشه يه راه فرار داره.
-هرى من يکم نگرانم... ممکنه تو دردسر بيوفتيم.
-ارزششو داره،چون معلوم نيست دوباره بتونيم از قلعه بيرون بيايم.

و حالا بدونه انکه چيزى بگويند ،قدم مى زدند.هيچ چيز براى او بهتر از،اين سکوت نبود...
-اقاى پاتر ،اميدوارم براى برون اومدن اين موقع شب دليلى ،داشته باشيد.
اين صداى اسنيپ بود. صداى نفس کشيدن جينى بلند تر شد. معلوم بود ترسيده. هرى دست هاى او را مى فشرد،تا شايد کمى از ترس او کم کند. او قبلا با اسنيپ مواجه شده بود.
-مطمئن،باشيد پرفسور امبريج ،زياد از خلوت هاى شبانه ى شما ،خوشحال نمى شه. اما خوشبختانه ،ايشون تنبيه بچه هايى که شبانه از قلعه خارج مى شوند رو وظيفه ى من،صلاح ديدن.دوشيزه ويزلى شما بهتره،سريعا به خوابگاهتون برگردید.

هرى دست جينى را ول کرد. جينى نگاهى به هرى انداخت. هرى زير لب گفت:
-برو!

جينى بلاخره از او جداشد، و رفت. و کم کم از ديد محو شد.
-خب ،پاتر سريعا دفتر من!

هرى به دنبال اسنيپ ،به سمت دفترش رفت.اما از مواجه با اسنيپ ترسى نداشت. اسنيپ به صندلى ، اشاره کرد و هرى هم روى ان نشست.
-تو حتى از پدرت هم،بى سر و پا ترى.اون هم ديگه اينموقع شب اطراف قلعه قدم نمى زد!

هرى که عصبانى شده بود،سر اسنيپ داد زد:
-پدر من بى سروپا نبود! اين تويى که ترسويى!
-چطور جرعت مى کنى ، که با من اينطورى حرف بزنى.يک ماه تنبيه!بهتره براى يک ماه با کوييديچ خداحافظى کنى! من اين ماه تو رو از کوييديچ حظف مىکنم.
و بعد لبخندى موضيانه به هرى زد.
-چى؟
هرى که عصبانى بود ،سعى مى کرد خود را کنترل کند ،اما چاره ى ديگرى نداشت.ولى هرگز اسنيپ را نمى بخشيد.گريفيندور بايد دنبال يک يابنده ى ديگر مى گشت.
http://www.jadoogaran.org/modules/xcg ... snape-confront%5B1%5D.jpg

درود بر تو فرزندم.

اینبار خیلی بهتر شد.

تایید شد!

مرحله بعد: کلاه گروهبندی


ویرایش شده توسط ArianaPotter در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۲۰ ۱۴:۲۸:۱۴
ویرایش شده توسط ArianaPotter در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۲۰ ۱۴:۴۴:۰۵
ویرایش شده توسط ArianaPotter در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۲۰ ۲۰:۲۵:۱۵
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۲۰ ۲۰:۵۲:۵۰

تا حالا کسی با گیتار زده تو سرت!؟






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.