هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: سال اولی ها از این طرف: کلاه گروهبندی
پیام زده شده در: ۱۰:۳۵ سه شنبه ۲۰ شهریور ۱۳۹۷
نقل قول:

ir.em.hana نوشته:
سلام ببخشيد من هنوز شخصيتمو انتخاب نکردم و نميخوام تو گروه هافلپاف باشم ميشه گروه امو عوض کنين؟پيشنهادم اسليترين ورينکلاو است با تشکر در ضمن اصلاً هم مهربون نيستم 😒.
ببخشيد اون سری اخلاقيا تمو زياد نگفتم شايد گيج.
شدين.من يک بلند پردازم همه بهم ميگن مغرورم اما از خودم راضيم بايد به هرچيزی بخوام برسم باهوش و قدت طلب فک ميکنم نويسندگيمم خوب باشه اما همونطور که گفتم زياد حوصله ندارم و زياد فعال نيستم واسه همين فک نکنم هافلپاف مناسبم باشه.بهرحال بايد يهذره بيشتر توی انتخواب گروهم فکر ميکردين...ممنون


درود بر تو فرزندم.

هووم... به نظرم گروه اسلیترین برات مناسب تر هست با این حساب و امیدوارم در این گروه به موفقیت برسی.

مرحله بعد: انتخاب یک شخصیت از لیست شخصیت ها و معرفی در تاپیک معرفی شخصیت.


بلندپروازی، پشتکار، شجاعت و فراست
در کنار هم
هاگوارتز را می سازند!


پاسخ به: دفتر خانه ریدل(ارتباط با ناظر)
پیام زده شده در: ۳:۳۲ سه شنبه ۲۰ شهریور ۱۳۹۷
جدیداً متوجه یه چیزی توی امتیازدهی پُستای دوئل شدم. حالا به‌جز مواقعی که طرف محتوای پُستش خیلی به سوژه ربط نداره و توی پُست نتیجه اعلام میشه ‌که به‌دلیل بی‌ربط بودنِ پُستش، امتیازش مثلاً نصف شده.
توی این حالت، ما می‌دونیم که چرا طرف امتیازش شده ۱۴. چون پُستش بی‌ربط بوده.

ولی اونی که نمره‌ی ۲۷ و ۲۸ می‌گیره چی؟ از کجا بدونه واسه چی ۲-۳ نمره ازش کم شده؟ اشکالش توی چی بوده؟ روند و منطق سوژه‌ی رول اشکال داشته؟ غلط املایی و نگارشی داشته؟ رول به‌اندازه‌ی کافی جذاب نبوده؟ مشکل از کجاس؟

به‌نظرم بهتره که به همراه امتیازدهی، اینو هم اعلام کنین که فلان موارد باعث شده که طرف امتیازش انقد بشه.
مثلاً:

یوآن بمپتون: ۲۶
ظاهر زشت پُست، ۱ نمره. خلاقیت ناکافی، ۲ نمره. کش‌دار بودنِ بیش‌ازحدِ پُست، ۱ نمره.

یه همچین چیزی دیگه. کلاً دلایل کسر امتیاز رو بگین. اینجوری طرف بهتر متوجه میشه که کجای رولاش اشکال داره.

راستی یادم رفت بگم، سلام.


How do i smell?


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲:۵۶ سه شنبه ۲۰ شهریور ۱۳۹۷
- بادبان‌ها رو بکشیـــــــن!

بادبان‌ها رو کشیدن. ولی خیلیم فایده‌ای نداشت.
دریا و طوفان و رعد و برق، همه‌شون وحشی شده و کشتی نوح رو زیر باد کتک گرفته بودن.
گنجایش کشتی نوح، هزار کیلومتر بود.

- لعنتیا! دارم خفه میشم!
- هوی خره! هُل نده!
- این خرطومِ کیه رفته تو چِشَم؟!
- حیوونا! لطفاً کمی پراکنده‌تر بشـ...

و شخصِ آخر به همراه جمله‌ش بین تعداد بی‌شمارِ سرنشینای کشتی گم شد.
همین هزار کیلومتر هم جای سوزن انداختن نبود. چون حضرت نوح در عرض چند روز، سانتی‌متر به سانتی‌مترِ قاره‌های آسیا و اروپا و آفریقا و آمریکای جنوبی و آمریکای شمالی و استرالیا و قطب جنوب و قطب شمال رو گشته و هرچی حیوون به چشمش خورده بود، گرفته و از همونجا پرت کرده بود توی کشتی.
برای همین، کشتی حسابی سنگین شده بود و توان حرکت نداشت.

ولی نوح می‌خواست نسل همه‌ی موجودات رو نجات بده. پس به فکر فرو رفت... اونقدر فکر کرد تا بالاخره به نتیجه رسید. پس رو به حضار کرد:
- آهای ملّت! باید به اطلاع‌تون برسونم که جهتِ سبک شدنِ کشتی، ناچاراً یکی از شماها باید خودشو قربانی کنه.

نوح از بین همهمه‌ی ملّت مضطرب و نگران، سؤالات "کی؟" و "چجوری؟" رو شنید.
- قبل از هر چیزی، اجازه بدین ازتون بپرسم... آیا کسی داوطلب هس؟

ملّت:

- خب، حدسش رو می‌زدم... پس قرعه‌کشی می‌کنیم.

و با تکون دادن عصاش، یه کارتُن خیلی بزرگ ظاهر شد که توش میلیاردها تیکه‌کاغذِ مچاله‌شده وجود داشت. نوح توضیح داد:
- روی هرکدوم از این کاغذا، اسم یکی‌تون نوشته شده. هرکی اسمش در اومد، این شهادتِ جسورانه گواراش باشه. گوشت بشه به تن و روحش!

کارتُن رو چندبار هم زد و بعد، در برابر نگاه‌های وحشت‌زده‌ی حضار، یه تیکه‌کاغذ رو بالا گرفت.
- خرِ شماره‌ی دو.

دوتا خر:

این دوتا خر که اوضاع رو خیط می‌دیدن، با همدیگه دست‌به‌یقه شدن.
- این خرِ شماره‌ی دوئه! من یکم!
- نه! تو دوئی! من یکم!
- حرفشو باور نکنین! من یکم! این دوئه!
- نخیرم! من یکم! من یکـــــم! من یکــــــــــم!

همونطور که این دوتا خر در حال مذاکره برای تعیین شماره‌ی یک یا دو بودنشون بودن، ناگهان نوح احساس کرد یه چیزی داره نزدیک گوشش وزوز می‌کنه. نگاهی به سمت راست انداخت و متوجه یه مگس آبی‌رنگ شد. مگس روی دماغ نوح نشست و باهاش چشم‌توچشم شد.
- ویز! هی نوح! نیازی نیس که این دوتا خر رو به جون همدیگه بندازی. اون دختره رو می‌بینی که دُم راسویی داره؟ اونو بنداز بیرون!
- واسه چی؟
- چون بلیط نداره!
-

نوح بساط قرعه‌کشی رو جمع کرد و فوراً خودش رو رسوند به همون دختره‌ی دُم راسویی و یقه‌شو گرفت.
- فک کردی کشتی خالته که همینجوری بی‌بلیط سوار شدی؟!
- بلیط؟ مگه بقیه هم بلیط دارن؟

مگس آبی‌رنگ طرف نوح رو گرفت و گفت:
- معلومه که دارن! بلیطیوس تو آل به‌جز یوآن بمپتون!

و ناگهان همه به‌جز یوآن، توی دستشون بلیط ظاهر شد. یوآن که از تحمل این حجم از تبعیض و حرف زور عاجز بود، اعتراض کرد.
- ینی چی آخه؟ این همه آدم و حیوون و موجود و جلبک! چرا من؟ چی از جونم می‌خوای مگس لعنتی؟!
- نمی‌دونم. ارباب منو از سیاره‌ی ریدل فرستادن اینجا و گفتن که هرطور شده، نذارم یوآن بمپتون با کشتی جایی بره و باید اونو بی‌بلیط کنم. منم بی‌بلیطت کردم، یوآن. خدافس!

مگس این رو گفت و پروازکنان دور شد.
نوح که حالا مشکلش حل شده بود، معطل نکرد و یوآن رو گرفت و با اردنگی انداخت بیرون.
یوآن پرت شد...
یوآن از کشتی فاصله گرفت...
یوآن افتاد توی دریا...
یوآن همونطور که داشت برای غرق نشدن تقلا می‌کرد، تلخ‌ترین صحنه‌ی زندگیش رو همونجا تجربه کرد. اون داشت برای غرق نشدن تقلا می‌کرد و اون بالا، یه الاغِ سوار بر کشتی داشت براش دست تکون می‌داد.
دست تکون دادن‌های الاغ، انرژی و میل و اصرار به بقای یوآن رو کُشت. یوآن از تقلا دست کشید و اجازه داد غرق بشه...

همونطور که پایین و پایین‌تر می‌رفت، بالاخره پیکرش روی کف دریا افتاد. چند دقیقه گذشت و هرچی کوسه و نهنگ بود، از کنارش می‌گذشتن و بیخیالش می‌شدن. چون مغز خر نخورده بودن که بخوان یه راسوی بوگندو رو بخورن.

چند دقیقه بعد، یوآن آروم چشماش رو باز کرد و با یه حوری که نیم‌تنه‌ی پایینیش به شکل نهنگ بود، چشم‌تو‌چشم شد. یوآن جیغی کشید و پُشت یه عروس دریایی قایم شد.
حوری با لبخند بهش نزدیک شد و دستش رو دراز کرد.
- نترس. کاریت ندارم. من یه حوریم. البته «حوری دلربا» هم صدام می‌زنن. دستتو بده...

یوآن با شک و تردید دستش رو توی دست حوری دلربا گذاشت. حوری با دست دیگه‌ش، دست یوآن رو گرفت.
- تو آبزی نیستی. تنفست دچار مشکل میشه. بذار درستش کنم. آبزیزیوس!

و در عرض چند ثانیه، قیافه‌ی یوآن این‌شکلی شد.

- آبشش برای نفس کشیدنت لازمه. بدون آبشش، کم میاری.

حوری دلربا، لباسش بی‌یقه بود. پس یوآن استخونِ ترقوه‌ی حوری رو گرفت.
- چه بلایی سر قیافه‌م آوردی؟! آبشش می‌خوام چیکار لعنتی؟! منو برگردون همون کشتی‌ای که توش بودم!
- چرا اونوقت؟
- چی چیو چرا اونوقت؟! من باید توی اون کشتی باشم! من باید از طوفان و دریا فاصله بگیرم! من باید برسم به خشکی! من باید نجات پیدا کنم!

حوری همینجوری به یوآن خیره موند و بعد، استخون ترقوه‌ش رو از چنگش در آورد و صاف کرد و گفت:
- خشکی نابود شده. الآن دیگه هیچی نداره. همه‌ی اونایی که سوار کشتی بودن، نجات پیدا کردن. ولی متأسفانه چیزی برای خوردن یا لذت بردن ندارن.
- چی؟ تو... تو از کجا می‌دونی؟
- می‌دونم... و مطمئنم اینو نمی‌دونی که شخصی از طرف سیاره‌ی ریدل بهم پیام رسونده که به محض اینکه راسوی غرق شده‌ای رو ببینم، فوراً نجاتش بدم و ببرمش یه جای امن و قشنگ که خیلی قشنگ‌تر از خشکیه. اسمشم بهشت دریاییه!

یوآن سرش رو پایین انداخت و به فکر فرو رفت.
مگس آبی‌رنگ... اربابش... بلیط... کشتی... نجات بقیه...
و غرق شدنش...
امّا اون واقعاً غرق نشده بود. اون هنوز زنده بود و قرار بود بره بهشت دریایی!
ولی بقیه که از دریا و غرق شدن ترسیده بودن، به‌جز یه خشکیِ نابودشده، چیزی گیرشون نیومده بود...


How do i smell?


پاسخ به: خادمان لرد سياه به او مي پيوندند(در خواست مرگخوار شدن)
پیام زده شده در: ۱:۳۵ سه شنبه ۲۰ شهریور ۱۳۹۷
سرورم. لیدی لسترنج. پرنسس نجینی. *از کمر تا می شود*

1-هرگونه سابقه عضويت قبلي در هر يک از گروه هاي مرگخواران / محفل را با زبان خوش شرح دهيد!
ما بدون دستور مستقیم سرورمون به هیچ جبهه ای ملحق نمی شیم.

2- به نظر شما مهم ترين تفاوت ميان دو شخصيت لرد ولدمورت و دامبلدور در کتاب ها چیست؟
ما حقیران و خرده مرگخواران در حدی نیستیم که بخوایم شخصیت والا و گرانقدر و بی بدیل و بی همتا و شگفتی آفرین سرورمون رو بررسی کنیم تا تفاوتش با شخصیت های دیگه رو بفهمیم.

3-مهم ترین هدف جاه طلبانه تان برای عضویت در گروه مرگخواران چیست؟
هرچه بیشتر در معیت سرورم، لیدی لسترنج و پرنسس نجینی باشم تا به کیفیت حیاتم افزوده بشه.

4-به دلخواه خود یکی از محفلی ها(یا شخصیتی غیر از لرد سیاه و مرگخواران) را انتخاب کرده و لقبی مناسب برایش انتخاب کنید.
سرورم، یک جادوگر اصیل زاده هرگز ذهنش رو درگیر خائنین به اصل و نسب، گندزاده ها و سایر موجودات دون شأن خودش نمی کنه.

5-به نظر شما محفل ققنوس از چه راهی قادر به سیر کردن شکم ویزلی هاست؟
سرورم، تصور می کنم خاطرنشان کردن این نکته که شاید زمانی در روزگارهای دور موفق بشن در برابر سیاه ترین، بزرگترین، بی مانندترین و قدرتمندترین جادوگر تمام ادوار بایستند و یک نظر چهره ی بسیار دلنشین و زیبای شما رو ببینن، بهشون حیات دوباره می بخشه.

٦-بهترین راه نابود کردن یک محفلی چیست؟
بدون تردید هر راهی که سرورم امر کنند، بهترین راهه.

7-در صورت عضویت چه رفتاری با نجینی(مار محبوب ارباب)خواهید داشت؟
حتی به عنوان یک اصیل زاده، معتقدم بسیار دنی تر از اون هستم که با پرنسس نجینی رفتاری داشته باشم یا به هر ترتیب وجود ذی جود ایشون رو با حضور پست خودم آزرده کنم.

8-به نظر شما چه اتفاقی برای موها و بینی لرد سیاه افتاده است؟
بسیار خردتر از اون هستم که در ارتباط با هرچیزی که به سرورم مربوط میشه نظری بدم، ولی آنچه آشکاره، این مسئله ست که بدون هیچ تردیدی سرورم مرحله ی بعدی تکامل انسان ها هستند و ظاهرشون، نماینده ی چهره ی انسان ها در طی شاید پنج قرن آتیه.

9-یک یا چند مورد از موارد استفاده بهینه از ریش دامبلدور را نام برده، در صورت تمایل شرح دهید.
من رو عفو کنید سرورم. من رو ببخشید. استدعا دارم من رو در معرض بدترین شکنجه ها قرار بدید. من شما رو نا امید کردم سرورم. من در حد انتظارات شما ظاهر نشدم. من شکست خوردم. موفق نشدم برای چنین حجمی از... مو! *چندشش می شود* استفاده ای پیدا کنم. این زندگی دیگه ارزشی نداره، سرور من. چطور میشه با ننگ مأیوس کردن لرد تاریکی به زندگی ادامه داد؟! اجازه بدید چهره ی خیره کننده ی شما آخرین تصویری باشه که پیش از مرگ در عنبیه های حقیر و ارزش من جای می گیره...


آمى! (وى را گرفته، برعكس تا مى كند تا خط تاى كمرش از بين برود.)

چه فرم مناسبى... سياهى و وفادارى درون شما موج مى زنه... لاكن مشكلى هست...
نقل قول:
من شکست خوردم. موفق نشدم برای چنین حجمی از... مو! *چندشش می شود* استفاده ای پیدا کنم.

چندشتون شد؟ از مو چندشتون شد؟ ... از مو....؟ مو چيه آمى؟ ... اون ريشه!... ريش! ... مو چشه؟... حجم زياد مو چشه؟ ... خيلى هم خوبه!

شما به تازگى به جمع ما ملحق شدين و تازه وارد محسوب ميشين. لاكن فعاليت خوبى دارين. شخصيت هارو شناختين و حتى شخصيت سياه خودتون رو هم نشون دادين. توجه خوبى به سوژه ها ديدم ازتون. هنوز مسائلى هست كه لازمه بدونين. لاكن اينقدرى كه ميدونين براى پيوستنتون به جبهه كافيه. بقيه اش به مرور زمان حل ميشه.
پس لطفا تشريف بياريد داخل تا بيشتر در مورد تفاوت مو و ريش با هم صحبت كنيم!

تاييد شد.
خوش اومدين.


ویرایش شده توسط بلاتریکس لسترنج در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۲۰ ۱۲:۵۹:۲۷

I will keep quiet
You won't even know I'm here
You won't suspect a thing
You won't see me in the mirror
But I crept into your heart
You can't make me disappear
Til I make you


پاسخ به: یادگارهای سالازار اسلیترین
پیام زده شده در: ۰:۲۲ سه شنبه ۲۰ شهریور ۱۳۹۷

سلینا و کیگانوس وارد طلافروشی شدند. کسی که کیسه ی سنگین را هن هن کنان دنبال خودش می کشاند طبعا سلینا بود. کیگانوس طبق دستور بلاتریکس و هکتور مشمول قانون حمایت از خزندگان می شد و تا اطلاع ثانوی کسی جرئت نداشت به او بگوید بالای چشمش ابروست. البته نبود هم! ولی بلاخره.

سلینا کیسه ی طلا را بر روی پیشخوان کوبید. ترسناک ترین قیافه اش را هم به خودش گرفت که بیشتر شبیه به چهره ی نجینی در روز ششم رژیم الویه خواری بود.
- پول می خوایم!

سلینا بسیار مضطرب بود. اضطراب برای پوست و مو بسیار مضر است!
خانم پشت پیشخوان صرافی توجه زیادی نشان نداد. تند تند داشت روی چیزهایی داخل صفحه ی تبلتش می کوبید و آدامس می جوید.
- منم پول میخوام خانوم جون. همه پول میخوان خانوم جون. کیه که این روزا پول نخواد خانوم جون؟
- نه یعنی میخوایم طلا بفروشیم، پول مشنگی بگیریم.
- ببخشید ما پول مشنگی نداریم خانوم جون. پول اروپایی داریم. یورو داریم. دلار داریم. آسیایی داریم. لیر داریم. درهم داریم. ریال داریم... از این آخری اگه بخواین زیاد داریم.

سلینا و کیگانوس از شنیدن لفظ زیاد بسیار خوشحال شدند. در نتیجه تصمیم گرفتند تمام طلاهایشان را فروخته و در جا ریال بگیرند. بلاخره ریال هم پول مشنگی بود دیگر! خانم صرافی بعد از این که یک دور O___O و بعد O___o و حتی ~____~ و ×___× شد، سرانجام موفق شد تمام آن به خیال خودش طلاها را به ریال تبدیل کند. سپس، دندان نما ترین لبخندش را به سلینا و کیگانوس زد.
- خب، چطور مایلید پولتون رو دریافت کنید؟ کامیون دارید؟ خاور؟ قطار؟ با هواپیما می بریدش؟

حالا نوبت سلینا و کیگانوس بود که O____O شوند.
آن همه ریال را چطور باید اصلا از در صرافی بیرون می بردند؟!


I will keep quiet
You won't even know I'm here
You won't suspect a thing
You won't see me in the mirror
But I crept into your heart
You can't make me disappear
Til I make you


پاسخ به: دژ مرگ(شکنجه گاه جادوگران سفید)
پیام زده شده در: ۲۲:۳۴ دوشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۷
لرد به شکل غیر قابل کنترلی رفت و رفت و رفت و رفت...از طبقه دوم گذشت...از طبقه سوم رد شد...طبقه چهارم را هم بالا رفت و به پشت بام رسید و به راهش ادامه داد.


-پاپا...غذا!

ولی لرد متوقف نشد.
-به پست قبل احترام بذار فرزندم. ما باید بریم. بخز و همراهمان بیا!

در حالی که لرد دور می شد، روح داشت فکر می کرد که چرا در حال دور خودش چرخیدن است و چرا مجددا خودش را در جسم شخص تازه وارد هیلاری نامی، اسیر کرده.

به نتیجه ای نرسید!

برای همین قبل از شکنجه شدن، به سرعت از بینی هیلاری خارج شد و فشفشه وار ار ترک دیوار بیرون رفت.
چون این بار پنجره ها بسته بودند و روح عقلش نمی رسید که از پنجره بسته هم می تواند رد شود.

مرگخواران سرگرم تعقیب روح شدند.


پس از طی مسافتی، روح مسیرش را به سمت میدان گریمولد کج کرد!




پاسخ به: زمان برگردان مرگخواران
پیام زده شده در: ۲۰:۴۰ دوشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۷
- ساکت شو! وقتی رفتی آب‌خنک خوردی یاد می‌گیری یه مسابقه رو اینجوری بهم نریزی!

-

- چشاتو واسه من اینجوری نکن‌آ!

-

سپس آن سه نفر لردسیاه رو درون یک گونی انداخته و با خود بردند!


توی ماشین پلیس امنیت ورزشگاه - به سمت بازداشتگاه

لردسیاه که همچنان درون گونی بود، مشغول امتحان چند طلسم مختلف شد تا بتواند از شرّ آن طلسم سرد و آهنین راحت شود. ولی انگار جادوی سیاه فوق‌پیشرفته‌ای در اون طلسم به کار برده بودند که او درموردش چیزی نمی‌دانست. ابتدا‌به‌ساکن با درک اینکه جادوی سیاهی بود که نمیداند ناراحت شد و یک دقیقه سکوت کرد. سپس بخاطر اینکه دستان کشیده و بلندی داشت، همانطوری که در گونی نشسته بود، دستانش که به هم متصل شده بودند را از زیر بدن‌ش رد کرد و جلوی بدن‌ش آورد.

گونی تقریبن تاریک بود ولی کمی نور از منافذ درشتی که در بافت گونی بود رد میشد و لرد توانست در آن روشناییِ کم، جسمی که شبیه عدد هشت بود را تشخیص دهد، که مچِ هر کدام از دستهایش در یکی از حفره‌های آن جسم آهنین گیر کرده بود:

- مسخره‌بازیِ این مشنگ‌ها تمامی نداره!

بالاخره با زمزمه‌ی طلسمی ساده دستانش را آزاد کرد، ولی همچنان درون گونی بود.


"...And you, my friend, must stay close"


for you
"ما از رگِ دُم بهت نزديکتريم."


پاسخ به: فرهنگستان ريدل
پیام زده شده در: ۲۰:۰۰ دوشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۷
ملت مرگخوار با استفاده از گوشی مشنگی گویل، سلفی ای بسیار زیبا و در خور شانشون گرفتن و با استفاده از هشتک #مرگخوارانِ_ همیشه_ فعال
در تمام شبکه های اجتماعی به اشتراک گذاشتن تا نه تنها محفلی ها بلکه تمام جادوگران یاد بگیرن.

_علم و دانشمون کامل بود. اما یافتیم گوشی مشنگی برای ثبت وقایع تاریخی، بسیار خوب و مفید است. گویل همیشه در دسترس باش.

گویل ذوق زده شد.
_چشم ارباب!

لردولدمورت با متانت روی صندلی مخصوص خودش نشست و گوی رو جلوی خودش گذاشت و تنظیمش کرد.
_خب، داشتیم می گفتیم یکی بره فرزندمون رو بیاره. درضمن فرزندمون رفته بود بخوابه؛ از خواب بیدارش کردین کمی بدخلقی میکنه، یکی رو که بخوره سرحال میشه. پس یکی هم با خودتون ببرین که بدین میل کنه.

مرگخوارها که فکر میکردن با سلفی گرفتن بحث دیدن آینده ی نجینی بسته میشه میره پی کار خودش، با شنیدن این حرف از اربابشان به فارسی آسون وا رفتن.
_ ارباب خب اگه فرزندتون خوابه بزارین بخوابه. بدخواب میشه. بعدا میبینیم، بریم سراغ یکی دیگه.
_ما همین آلان میخوایم آینده ی درخشانش رو ببینیم. البته ما از آیندش با خبریم فقط میخوایم نشون شما بدیم تا یاد بگیرین.
_ارباب نجینی همین جوری الگوی ما هست نیازی به این کارا نیست.
_گفتیم همین آلان!



دست به حباب هام نزنید. پاهم نزنید حتی. تصویر کوچک شده


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۹:۱۰ دوشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۷
سلام میخواستم بدونم میتونم برای گرفتن نقش سیرس معرفی بدم ؟ یا قبلا گرفتن ؟
قبلا اندومدا بلک رو دادم که بدون لینک بود و نوشته هاشم سیاه بود ولی گفتین قبلا گرفته شده لطفا لیست رو بروز رسانی کنید


سلام.
بله، متاسفانه اشتباه ما بوده كه اون شخصيت هنوز لينك نشده.
خير. سيريوس بلك هم گرفته شده در حال حاضر.


ویرایش شده توسط بلاتریکس لسترنج در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۱۹ ۲۲:۱۷:۲۱


WINDIGO.Jr
Just Power


پاسخ به: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۱۸:۴۵ دوشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۷
هوریس دوباره با سماجت دستش رو بالا برد:

- ارباب! ارباب! سوالم خیلی مهم و درسته!

- ای ملعونِ مزاحم! بپرس! ولی اگر این سوال‌ت هم مثل قبلی غلط باشه، در جا علامت شوم رو از دستت برمیداریم!

- ارباب آیا میدونستید این لیوانی که باهاش آب خوردین هنر دست لوسیوسه؟

-

- یاران ما، ساکت باشید! خب، متاسفانه همچنان مرگخوار مایی هوریس. سوال سخت و غلطی نبود. خیر، نمیدونستیم. .. چی؟! نمیدونستیم؟! چطور جرات میکنید بدون اجازه‌ی لردسیاه هنری غیر از هنرهای سیاه رو فرا بگیرید؟!

- ارباب ازش بخواید درست کردن لیوان رو به شما هم یاد بده.

لوسیوس نگاهی سرشار از نفرت به سمت هوریس انداخت، هوریس بلافاصله تبدیل به مبل شد.

نارسیسا با نگرانی به لرد خیره شد.

- بهتره همون مبل بمونی هوریس! ما خودمون تشخیص میدیم چه چیزی از یارانمون بخوایم و چه چیزی نخوایم!

لوسیوس به قصد تعظیم کردن خم شد که لردسیاه ادامه داد:

- ولی هم خسته شدیم هم بسیار گرسنه‌ایم. نجینیِ ما از خودِ ما گرسنه‌تر میباشه. ترجیح میدیم اول غذا بخوریم بعد لوسیوس در تایم استراحت لیوان‌سازی‌ش رو به ما نشون بده!


"...And you, my friend, must stay close"


for you
"ما از رگِ دُم بهت نزديکتريم."






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.