هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: جبهه ی سفید در تاریخ
پیام زده شده در: ۱۸:۱۶ دوشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۷
دامبلدور که بر روی مبل نشسته و خاطراتش را مرور می کرد که ناگهان آقای زاموژسلی از میان جمعیت بیرون آمده و دوان دوان به سمت پروفسور آمده و در مقابل او نشست.

- ممم... سلام.

مرد جوابی نداد.

- خب می تونی خاطرتو برام تعریف کنی فرزندم.

سکوت...

- کار دیگه ای داری فرزندم...؟

دامبلدور دستی به ریش و موهایش کشیده، شپش گم گشته ای را از روی گوش راستش برداشته، بوسیده و به خانه اش که چند انگشت بالاتر از گوش چپ قرار داشت گذاشته و به سمت مرد آمده و دستی بر شانه او گذاشت.

- حالت خوبه لادیسلاو؟
- بلی پروفسور آ، می شود بر کناری روید؟

دامبلدور قلب لطیفی داشت، او سرد و گرم روزگار چشیده و در موقعیت های متفاوتی قرار گرفته و تجربیات ارزشمند فراوانی داشت. او می دانست که در این شرایط مردی که در مقابلش بود به یک درک متقابل نیاز داشت، پس لبخند عریضی زده و برای جلب اطمینان او هم که شده لبخندش را عریض تر کرده و در کنار مرد نشست.

- متشکریم ز جنابتان... چلیک.

مرد تخمه ای از جیب در آورده و شکسته و با خیالی آسوده مشغول تماشای تلوزیونی شد که پروفسور تمام این مدت جلوی آن نشسته بود شد.



پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۱۸:۱۴ دوشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۷
لرد ولدمورت با پشت دست عرقی که بر پیشانیش نشسته بود را پاک کرده و با پاتیل مملوء از غذا در یک دست و قاشقی در دست دیگرش به سمت اولین نفری که سر میز نشسته بود رفت.

- به خدا کار من نبود!

لرد در میانه راه متوقف شده و به ویزلی کوچکی که این را گفته بود خیره شد.
- چی کار تو نبود؟
- هیچی! به خدا من هیچ کاری نکردم!

ولدمورت شخصی بسیار زیرک و ریزبین بود و اجازه هیچگونه خطایی در حوضه استحفاظی اش را نمی داد، پس یک جاابرویی اش را بالا داده و با جاابرویی دیگرش اخم کرده و گفت:
- می گم چی کار تو نبوده؟!

- آقا شما که ابرو ندارید چجوری اخم می کنید.

لرد می خواست نسبت به دختربچه ویزلی که با معصومیت به او نگاه کرده و عروسک کوچکش را در آغوش می فشرد بی تفاوت بوده و یک کروشیو به او زده و یا دست کم اهمیتی به او ندهد که مغزش نیامد این کار ها را بکند.
- با جاابرویی مون.
- جاابرویی چیه؟

لرد اندکی تامل کرد، هیچکس این سوال را از او نپرسیده بود یا اگر پرسیده بود جوابش را نشنیده بود...

- چیزیه که اگه ابرو داشتیم روی اون قرار می گرفت!
- هرهرهرهر-

نجینی بی کار ننشسته و دختر بچه ویزلی معصوم نما را خورد.
او فرزند وظیفه شناسی بود. او حتی با دمش اشک های جمع شده در گوشه چشم لرد را هم پاک کرد.
لرد نیز بی توجه به کرده ها و نکرده های آن پسرک ویزلی قاشقی غذا در دهان او چپانده و بی توجه به دندان هایی که با قاشق بیرون آمدند، به انجام وظیفه اش ادامه داد.




پاسخ به: زندگي و نيرنگهاي آلبوس دامبلدور
پیام زده شده در: ۱۸:۱۳ دوشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۷
گادفری سرخوشانه می دوید تا یک محفلی پیدا کند و به او خبر دهد.

- ما! ما!

گادفری با شنیدن صدای بی صاحب ناگهان ایستاده و کمی کلاهش را خاراند.

- بانز، اومدی جاسوسی ما رو بکنی؟
- ماااع! مااا!

گادفری لب هایش را بر هم فشرده و با خودش بیشتر فکر کرد.
- هری باز زیر شنلت گاو قایم کردی؟

صدایی نیامده و گادفری متوجه اشتباه خودش شد. گاو زیر شنل هری جا نمی شد!

- گوساله! گوساله قایم کردی زیر شنلت!

هری به گادفری بی محلی نموده و جواب پرسش های گادفری را نداده و هوش و ذکاوت بی حد و حصر او را مورد تمجید قرار نمی داد.
او مثل پدرش یک خودخواه خود پسند بود.

گادفری که تسلیم نشده بود دست هایش را از هم بازکرده و مشغل چنگ انداختن به این سوی و آن سوی شد تا سرانجام بتواند شنل را از روی هری و گاوش بردارد.

- رب النوع رهای آ! ما این سوی می باشیم.
- عععع!

شعبده باز می خواست جواب آقای زاموژسلی را بدهد اما چیز نامرئی ایی را گاز زده و به دهان گرفته بود.

شترف!

- بی شعورای وحشی! من دیگه این اطراف نمی آم ماموریت!

این را بانز که باسنش توسط آقای میدهرست گاز زده شده بود، گفته و با عصبانیتی که دیده نمی شد لوکیشن را ترک کرد.

- خوب شد دیدمت لاو! امشب یه نماشه! بیا تا سرم رو بذارم رو شونه ات و تو یقه ات فین کنم!

گادفری این را گفته و نسخه ای از پوستر را به آقای زاموژسلی داده و رفت تا سایرین را خبر کند و مرد دیگر که روی سقف دراز کشیده بود نیز او را با نگاه آزرده اش دنبال کرد.
آقای زاموژسلی خوشش نمی آد لاو، لادیس و از اینجور چیزها خطاب شود.




پاسخ به: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۱۸:۱۰ دوشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۷
- خب شما چند سالتونه؟
آرتور این را از روح مونث پرسیده بود.

روح مونث موهای پرپشتش که در هوا معلق بودند را با تابی به گردانش به پشت سر انداخته و نگاهی به انگشتانش انداخته و به آن ها خیره شد، سپس پاهایش را از کفش در آورده و به انگشتان آن ها نیز خیره شد.
- اممم... هیژده تا دست و پا با دست راست و یک انگشت کوچیک پا.

روح در حین گفتن این جمله لبخندی زده و انگشت کوچک پا را تا نزدیک گوشش بالا آورد.

- سواد نداری؟!
- من مکتب رفتم!

روح برافروخته این را با خشم گفته و سعي كرد از خشم سرخ شود اما سیاه شد.
روح ها سیاه و سفید هستند.

- خدافظ!

آرتور این را گفته و مسیر برگشت به قبرستان را در پیش گرفت.

-عه... وایسا! دارم می رم نهضت! به خدا تا آخر ماه کلاس اول رو تموم می کنم!

آرتور انگشتش را بالا آورده و به نشانه نپذریفتن تکانی به آن داد. او زن های سیاه را دوست نداشت.او یک نژادپرست کوکلاس کلنی بود.
اکنون که قرار بود روحش را بفروشد، ترجیح می داد تا خودش روح جدید را انتخاب کند.
او دیگر اجازه نمی داد سرش کلاه بگذارند.



پاسخ به: نیروگاه اتمی سیاهان(بمب جادویی)
پیام زده شده در: ۱۸:۰۸ دوشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۷
قیییییژ!

ماشین به شدت ترمز کرده و راننده تاکسی با نگاهی حیران به پیش رویش خیره شده و شقیقه های می تپیدند.
- هووف!

نجینی که از روی صندلی به پایین پرتاب شده بود، به بالا خزیده و از درون پنجره به جلوی ماشین نگاه کرد، یک لاکپشت در حال عبور از اتوبان بود.

-فسسس؟!

نجینی می گفت که چه دلیلی دارد به خاطر یک لاکپشت توقف کنند؟ او که لاک دارد و چیزی اش نمی شود که خب؟

- باید به همه موجودات احترام گذاشت دخترگلم.

چشمان نجینی گرد شد، مرد متوجه حرف های او شده بود. راننده تاکسی مارزبان بود؟

- فسس؟

راننده تاکسی از روی خودپسندی لبخندی زده و مدرک «FSFS» اش را از داشبورد در آورده و به نجینی نشان داد، اما او ندید.
نجینی نبود.

- فیسسس؟

این راننده تاکسی بود که او را صدا می کرد و نجینی بلافاصله برگشت. گلوی او قلمبه شده بود و چیزی به آهستگی از آن پایین می رفت. اما دختر لرد سیاه لبخندی زده و با دمش به جاده اشاره کرد و به خاطر سپرد که بعد از رسیدن به مقصد راننده را نیز بخورد.
هیچ کس به غیر از پاپایش نمی بایست او را «دختر گلم» خطاب می کرد.



پاسخ به: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۱۷:۵۲ دوشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۷
هوریس بی شک نقشه ای شیطانی تر از نقشه های شیطانی رایج داشت و تنها یک قدم، نیم قدم و بلکه کمتر تا عملی کردن آن فاصله داشت.

- نه هوریس. حوصله تو رو نداریم، شخص دیگه ای سوالی نداره؟

لرد این را گفته و هوریس را که کپ کرده، به جوش آمده و از گوشش کره فوران می کرد را به حال خود گذاشت.

- من یک سوالی ره داشتم تم تم تم.

روح باروفیو در میانه سالن معلق بود.

- چرا اینقدر تم تم تم می کنی باروفیو؟ مثل آدم حرف بزن.

لرد می دانست که چنین تقاضایی چه قدر غیر ممکن است اما ترجیح می داد تا شانسش را امتحان کند.

- باروفیو الان روح هسته و صداش ره اکو کردنه دنه دنه. باروفیو متوجه این قابلیت جدیدش نبودسته سته سته، چه قدر باحال هسته سته سته.

لرد کمی شقیقه هایش را مالیده و دوباره رو به باروفیو کرد.

- خب سوالت رو-
- بِه بِه بِه ...
- اگر یک بار دیگه جلوی ما با اکوت بازی کنی، می دیمت دست هکتور که ازت معجون بسازه!

باروفیو به شکلی ناخودآگاه برای محافظت از خود اکو اش را خاموش کرد.
- سوال من این هسته که...

او نگاهی زیرکانه به جمع انداخته و نیش خندی زد.
- لرد شیر کم چرب ره دوست داره و یا شیر پرچرب ره؟!

لرد کمی سرش را خاراند و بعد برای گرفتن تقلب به این سمت و آن سمت نگاهی انداخت، اما سرانجام خودش جواب صحیح را یافت:
- ما از هردوشون متنفریم و همینطور از شما! بعدی!



پاسخ به: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۱۷:۳۱ دوشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۷
- امم... نظر شما چیه استاد؟!
- خوبه، فقط اون حس لازم رو منتقل نمی کنه. بیشتر روش کارکن!

چوک!

- اینم کار بیشتر!

رودولف با دیدن سر خونین و گلوی خون پاش استاد، ذوق کرد.
او پس از مدت ها دوری از خانه ریدل ها اکنون یک کلاه یک وره بر سرش گذاشته و هیچ تغییر دیگری نکرده بود.
او یک رودولف بود.

- خب فکر کنم همین خوب باشه.

***



تق تق تق!

- هن ن ن ن ن ن!
- هون ن ن ن ن ن ن!

تق تق تق!

رودولف بی توجه به اصوات هین و هونی که از حیاط خانه ریدل به گوش می رسید، لبخند عریضی به صورت داشت و این هیچ ربطی به بسته ی زیر بغل او نداشت. کسی در را باز نکرده و این از اهمیت وجود او خبر می داد.

تیک

در نبود او خانه ریدل به آیفون مجهز شده بود.
رودولف از آیفون ها متنفر بود.

- ارباب! ارباب! کجایید ارباب؟!
- چیه؟

لرد ولدمورت بی آنکه سر از پنجره به در آورد، جواب رودولف را داده بود.

- ارباب رفتم بیگاری کشیدم!
- اهمیتی نمی دیم.

لرد بدون آنکه از پنجره به بیرون سر به در آورده و به رودولفی که با تابلوی نقاشی اش نگاه بیاندازد این را گفته بود. رودولف ناگهان احساس خستگی و ناامیدی کرد. تابلو را زیر بغل زده و به سمت در خروجی رفت. اما در میانه راه متوقف شد...

- پس حداقل می شه ببخشید؟

لرد تکانی به چوبدستی اش داده و یک «نه!» بزرگ بر فراز خانه ریدل ها ظاهر شد.



پاسخ به: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۱۶:۳۹ دوشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۷
هکتور که مدتی بود به داخل خانه آمده بود و حتا آلبوم عکس‌های جنینیِ بانو نجینی رو به همراه کراب پاره کرده بود، پس از گفته‌ی لردسیاه که از آنها خواسته بود بیگاری بکشند که شاید مورد عفو او قرار گیرند، مانند بقیه به گوشه‌ای رفت و مشغول بیگاری کشیدن شد:

-

صدای تق و تق بلند شد. هکتور با چکش به دو ملاقه ای که داشت ضربه میزد. سپس ملاقه‌ها را که شبیه دونات له شده بودند را به پاتیل‌ش متصل کرد. ویبره‌زنان دور پاتیل‌ش می‌چرخید و مشغول بود. که ناگهان چکش را به کناری پرت کرد و به سمت زیرزمین دوید.

نجینی با چندین تکه چسب نواری که به دُم‌ش متصل بود کنار آلبوم عکس‌های جنینی‌اش چنبره زده بود و مشغول چسب زدن عکسهای پاره شده بود.

لردسیاه باابهت و بیتفاوتی از لایتینا دور شد و به سمت نجینی آمد و دست نوازشی بر سر دخترش کشید:

-

لرد درحال جدا کردن تکه‌ای چسب از روب دُم نجینی و دادن آن به انتهای دُم نجینی بود، که صدای گوشخراشی از زیرزمین نزدیک و نزدیکتر میشد.

لحظه‌ای بعد هکتور اومد. و از اتاق تسترالها تسترالی را با خود آورده بود و آن را به پاتیل‌ش بست و توی پاتیل‌ش نشست و به لردسیاه و نجینی نزدیک شد:

- ارباب به کمک این تسترال بالاخره باگاری کشیدم.

-

-

- دور شو هک! دور شو!


"...And you, my friend, must stay close"


for you
"ما از رگِ دُم بهت نزديکتريم."


پاسخ به: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۱۶:۳۷ دوشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۷
هوریس که مدتی بود به پشت در آشپزخانه‌ی قصر مالفوی‌ها رسیده بود، متوجه گفتگوی لوسیوس و نارسیسا میشه و با شنیدن ایده‌ی لیوان ساختنِ لوسیوس، لبخند مرموزی گوشه‌ی لب‌ش نشست:

-

و راهی که رفته بود را پاورچین پاورچین به سالن برگشت.

لردسیاه مشغول جواب دادن به سوال تاتسو بود، که هوریس با گردنی کج شده وارد شد:

- ارباب من رفتم گوشه‌ای نشستم و به کارهای بد و سوالات درستی که میتونم بپرسم فکر کردم و برگشتم. پشیمان و نادمم. قول میدم سوال بعدی رو درست بپرسم. میبخشید ارباب؟ ببخشید!

لردسیاه با تفاخر به هوریس نگاه میکنه و با بیتفاوتی دستش رو تکون میده که یعنی برگرد سر جات بتمرگ!

- بله! میگفتیم تاتسو! خیر ما علاقه‌ای به حمل یک کاتانا نداریم. همین نجینی رو حمل می‌کنیم روی سرمون، که از سرتون هم‌ زیاده!

- فس!

- بله فس! سوال بعدی!

فنریر دستش را برای سوال پرسیدن بالا برد که تقه‌ی کوتاهی به در سالن خورد، سپس نارسیسا و پشت سرش لوسیوس وارد شدند. لیوانی سفالی در دست لوسیوس بود.

نارسیسا کنار مرگخوارها نشست و لوسیوس جلو رفت و لیوان را روی میزی که کنار دست لرد بود گذاشت و او هم برگشت و کنار نارسیسا نشست. هر دو زیرچشمی به لرد نگاه میکردند.

- خیلی طول‌ش دادید. ما بسیار تشنه بودیم!

و لیوان را برداشت و لاجرعه سرکشید. نارسیسا و لوسیوس به لرد زل زده بودند. ظاهرا چیزی متوجه نشده بود. خیلی نامحسوس نفس راحتی کشیدند:

-

- سوال بعدی!

چشمان هوریس برقی شیطانی زد و دستش را تا آنجا که میتوانست بالا برد!


"...And you, my friend, must stay close"


for you
"ما از رگِ دُم بهت نزديکتريم."


پاسخ به: نیروگاه اتمی سیاهان(بمب جادویی)
پیام زده شده در: ۱۶:۳۷ دوشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۷
قان قان قان قان! تصویر کوچک شده


- چرا این تاکسی اینقد آروم میره؟ مامانم منتظر منه. باید زودتر بهش برسم. اگه مامانم زخممو بوس کنه خوب میشم!

نجینی درحالی که با انتهای دُم‌ش دستگیره‌ی پنجره ماشین را می‌چرخاند سرش را از پنجره بیرون برد تا کمی حالت تهوع‌ش بهتر شود.

راننده‌ی تاکسی پیرمرد وراجی بود. از ابتدای مسیر که حرکت کرده بودند علیه اوضاع جامعه جادوگری حرف زده بود و لابه‌لای حرفهایش به شدت از لردسیاه انتقاد کرده بود:

- همه‌چی زیر سر ایناست! همش کار خودشونه! فکر می‌کنید چرا قیمت گالیون بالا رفته؟! میگن اسمشونبر از کمپانی تویوتا برای دخترش جاروی مارپیچ پرسرعت وارد کرده!

- مامان!

- فس!


"...And you, my friend, must stay close"


for you
"ما از رگِ دُم بهت نزديکتريم."






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.