هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۱۶:۳۹ دوشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۷
هکتور که مدتی بود به داخل خانه آمده بود و حتا آلبوم عکس‌های جنینیِ بانو نجینی رو به همراه کراب پاره کرده بود، پس از گفته‌ی لردسیاه که از آنها خواسته بود بیگاری بکشند که شاید مورد عفو او قرار گیرند، مانند بقیه به گوشه‌ای رفت و مشغول بیگاری کشیدن شد:

-

صدای تق و تق بلند شد. هکتور با چکش به دو ملاقه ای که داشت ضربه میزد. سپس ملاقه‌ها را که شبیه دونات له شده بودند را به پاتیل‌ش متصل کرد. ویبره‌زنان دور پاتیل‌ش می‌چرخید و مشغول بود. که ناگهان چکش را به کناری پرت کرد و به سمت زیرزمین دوید.

نجینی با چندین تکه چسب نواری که به دُم‌ش متصل بود کنار آلبوم عکس‌های جنینی‌اش چنبره زده بود و مشغول چسب زدن عکسهای پاره شده بود.

لردسیاه باابهت و بیتفاوتی از لایتینا دور شد و به سمت نجینی آمد و دست نوازشی بر سر دخترش کشید:

-

لرد درحال جدا کردن تکه‌ای چسب از روب دُم نجینی و دادن آن به انتهای دُم نجینی بود، که صدای گوشخراشی از زیرزمین نزدیک و نزدیکتر میشد.

لحظه‌ای بعد هکتور اومد. و از اتاق تسترالها تسترالی را با خود آورده بود و آن را به پاتیل‌ش بست و توی پاتیل‌ش نشست و به لردسیاه و نجینی نزدیک شد:

- ارباب به کمک این تسترال بالاخره باگاری کشیدم.

-

-

- دور شو هک! دور شو!


"...And you, my friend, must stay close"


for you
"ما از رگِ دُم بهت نزديکتريم."


پاسخ به: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۱۶:۳۷ دوشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۷
هوریس که مدتی بود به پشت در آشپزخانه‌ی قصر مالفوی‌ها رسیده بود، متوجه گفتگوی لوسیوس و نارسیسا میشه و با شنیدن ایده‌ی لیوان ساختنِ لوسیوس، لبخند مرموزی گوشه‌ی لب‌ش نشست:

-

و راهی که رفته بود را پاورچین پاورچین به سالن برگشت.

لردسیاه مشغول جواب دادن به سوال تاتسو بود، که هوریس با گردنی کج شده وارد شد:

- ارباب من رفتم گوشه‌ای نشستم و به کارهای بد و سوالات درستی که میتونم بپرسم فکر کردم و برگشتم. پشیمان و نادمم. قول میدم سوال بعدی رو درست بپرسم. میبخشید ارباب؟ ببخشید!

لردسیاه با تفاخر به هوریس نگاه میکنه و با بیتفاوتی دستش رو تکون میده که یعنی برگرد سر جات بتمرگ!

- بله! میگفتیم تاتسو! خیر ما علاقه‌ای به حمل یک کاتانا نداریم. همین نجینی رو حمل می‌کنیم روی سرمون، که از سرتون هم‌ زیاده!

- فس!

- بله فس! سوال بعدی!

فنریر دستش را برای سوال پرسیدن بالا برد که تقه‌ی کوتاهی به در سالن خورد، سپس نارسیسا و پشت سرش لوسیوس وارد شدند. لیوانی سفالی در دست لوسیوس بود.

نارسیسا کنار مرگخوارها نشست و لوسیوس جلو رفت و لیوان را روی میزی که کنار دست لرد بود گذاشت و او هم برگشت و کنار نارسیسا نشست. هر دو زیرچشمی به لرد نگاه میکردند.

- خیلی طول‌ش دادید. ما بسیار تشنه بودیم!

و لیوان را برداشت و لاجرعه سرکشید. نارسیسا و لوسیوس به لرد زل زده بودند. ظاهرا چیزی متوجه نشده بود. خیلی نامحسوس نفس راحتی کشیدند:

-

- سوال بعدی!

چشمان هوریس برقی شیطانی زد و دستش را تا آنجا که میتوانست بالا برد!


"...And you, my friend, must stay close"


for you
"ما از رگِ دُم بهت نزديکتريم."


پاسخ به: نیروگاه اتمی سیاهان(بمب جادویی)
پیام زده شده در: ۱۶:۳۷ دوشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۷
قان قان قان قان! تصویر کوچک شده


- چرا این تاکسی اینقد آروم میره؟ مامانم منتظر منه. باید زودتر بهش برسم. اگه مامانم زخممو بوس کنه خوب میشم!

نجینی درحالی که با انتهای دُم‌ش دستگیره‌ی پنجره ماشین را می‌چرخاند سرش را از پنجره بیرون برد تا کمی حالت تهوع‌ش بهتر شود.

راننده‌ی تاکسی پیرمرد وراجی بود. از ابتدای مسیر که حرکت کرده بودند علیه اوضاع جامعه جادوگری حرف زده بود و لابه‌لای حرفهایش به شدت از لردسیاه انتقاد کرده بود:

- همه‌چی زیر سر ایناست! همش کار خودشونه! فکر می‌کنید چرا قیمت گالیون بالا رفته؟! میگن اسمشونبر از کمپانی تویوتا برای دخترش جاروی مارپیچ پرسرعت وارد کرده!

- مامان!

- فس!


"...And you, my friend, must stay close"


for you
"ما از رگِ دُم بهت نزديکتريم."


پاسخ به: در بحبوحه سیاهی
پیام زده شده در: ۱۶:۳۷ دوشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۷
سلینا بالاخره توجهش به نوشته‌ی روی نقاشی‌اش جلب شد.

- تو جادویی هستی؟!

- بعد از اینکه سی و چهار تا برگه‌ی منو جدا کردی و حرفامو ندیدی تازه فهمیدی؟!

- ولی من فکر کردم غیرجادویی هستی. اگر معرفی شخصیتم رو بخونی می‌بینی که کتابهای غیرجادویی جزو علاقمندیامه. کلا کتاب و دفتر و اینجورچیزای غیرجادویی.

- مگه تو ساحره نیستی؟

- چرا. ولی خب برای مطالعه و نقاشی و نوشتن، غیرجادویی رو ترجیح میدم.

نوشته‌های جدیدی روی دفترچه نقش بست:

- حالا برگه‌های منو بهم برگردون!

سلینا برگه‌هایی که جدا و پاره کرده بود رو با حرکت چوبدستی به حالت اول برگردوند و همه‌رو روی دفترچه قرار داد و با ورد دیگری دفترچه رو به حالت اول درآورد.

- حالا منو بذار سر جام! خسته شدم بس که با شما حرف زدم. میخوام بخوابم!

- باشه. ولی تو چرا اینقدر عصبانی هستی؟

- بخاطر لایه‌های تاریک روحم!


"...And you, my friend, must stay close"


for you
"ما از رگِ دُم بهت نزديکتريم."


پاسخ به: اتاق تسترالها
پیام زده شده در: ۱۶:۳۶ دوشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۷
رستورانی در همان نزدیکی

همه وارد رستوران شدند. تسی میز گرد کوچیکی رو برای نشستن انتخاب کرد. هکتور هم ناچارن روبه‌روی تسی نشست. بقیه‌ی مرگخواران دور میز بزرگتری جمع شدند.

رستورانی که تسی انتخاب کرده بود پیست رقص بزرگی داشت که عده‌ای جادوگر و ساحره همراه با موزیکی که پخش میشد درحال رقصیدن بودند.

مرگخوارها همگی کباب جزغاله سفارش دادند که برای آنها غذای محبوبی بود. هکتور هم میخواست کباب جزغاله سفارش بده، که تسی بدون اینکه منوی غذا رو به هکتور بده دو پُرس ماهی سوخاری سفارش داد. هکتور از ماهی بیزار بود و از اونجایی که جرأت مخالفت با تسی را نداشت شروع به ویبره زدن کرد:

-
- عزیزم دوس داری ما هم برقصیم؟

و منتظر جواب هکتور نشد و با سُم‌ش دست هکتور را گرفت و به پیست رقص رفت. مرگخوارها دولُپی درحالِ خوردن بودند!

- عاااا بیاع! از اینا از اینا از اینا از اینا تصویر کوچک شده


"...And you, my friend, must stay close"


for you
"ما از رگِ دُم بهت نزديکتريم."


پاسخ به: سال اولی ها از این طرف: کلاه گروهبندی
پیام زده شده در: ۲:۰۶ دوشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۷
سلام ببخشيد من هنوز شخصيتمو انتخاب نکردم و نميخوام تو گروه هافلپاف باشم ميشه گروه امو عوض کنين؟پيشنهادم اسليترين ورينکلاو است با تشکر در ضمن اصلاً هم مهربون نيستم 😒.
ببخشيد اون سری اخلاقيا تمو زياد نگفتم شايد گيج.
شدين.من يک بلند پردازم همه بهم ميگن مغرورم اما از خودم راضيم بايد به هرچيزی بخوام برسم باهوش و قدت طلب فک ميکنم نويسندگيمم خوب باشه اما همونطور که گفتم زياد حوصله ندارم و زياد فعال نيستم واسه همين فک نکنم هافلپاف مناسبم باشه.بهرحال بايد يهذره بيشتر توی انتخواب گروهم فکر ميکردين...ممنون


ویرایش شده توسط ir.em.hana در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۱۹ ۲:۱۶:۰۹

تصویر کوچک شده


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱:۲۸ دوشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۷
«تصویر شماره 3 کارگاه داستان نویسی»

سست قدم بر می داشت و شنلش برعکس همیشه پشت سرش کشیده میشد. انگار به جای یک پارچه نیم متری کل دنیا را پشت سرش میکشید. سردردش بیشتر از همیشه شده بود به قدری که حتی معجون هایی که برای خودش تجویز می کرد هم از او قطع امید کرده بودند، اکنون فقط یک چیز میتوانست روح نالانش را ارام و سردردش را رام کند.

سنگ فرش قلعه زیر قدم های بی جان و خسته اش اه میکشیدند، شب زیبایی بود. اسمان موهای تیره اش را به گیره هایی از جنس ستاره مزین کرده بود و ماه از همیشه نزدیکتر و درخشان تر به نظر می رسید اگر سوروس کمی از سرعتش می کاهید و به پنجره های نیم دایره ای حتی نیم نگاهی هم می انداخت می توانست در افق های دور جنگل ممنوعه را ببیند که زیر نور ماه میدرخشید و کاج های سر به فلک کشیده اش را به نمایش می گذاشت. اما سوروس بی قرارتر و اندوهگین تر از ان بود که با دیدن ان منظره قلب بی تابش ارام شود.

به جلوی در بزرگ و چوبی که انگار سال ها بود محل قرار عنکبوت ها شده بود که رسید ایستاد، شنلش را مرتب کرد و موهای پریشانش را با دست شانه زد. به هرحال به دیدار معشوقش میرفت، مسکن احساسات خروشانش ، شاید هم دلیلشان بود ،هرچند که واقعی نبود.
سعی کرد بیشتر شبیه خودش شود حتی اگر انعکاس لیلی هم اورا میدید متوجه میشد که چقدر شکسته شده است. دستان بی جان و خسته اش را روی در کشید و بعد در کمال تعجب در به ارامی بی هیچ صدایی باز شد انگار تا اکنون انتظارش را می کشید. سوروس کمی مکس کرد و بعد با قدم های سریع خود را به داخل کشاند و در را پشت سرش بست.

اتاق ساکت و مملو از اشیائی بود که یا صاحبانشان از انها خسته شده بودند و یا خودشان از انها خسته، بیشتر به گورستان ات و اشغال ها می مانست تا اتاقی دنج و راحت برای خلوت کردن با خود اما سوروس مصمم به سمت پارچه ای کهنه و خاک گرفته که روی دست رو بالشتی دابی زده بود، قدم بر می داشت. با کشیدن پارچه خاک روی ان اواره شد و برای انتقام گیری به ریه های سوروس حجوم اورد که البته خرج ان برای سوروس فقط چند عطسه ناقابل بود.

درکمال شگفتی اینه قدی که زیر ملافه پنهان شده بود درخشان و عاری از هرنوع کثیفی بود، سوروس به درون اینه چشم دوخت میخواست تا عمق ان را کشف کند ولی اینه از او پیشی گرفت و از اعماق ان دختری با موهایی به رنگ خورشید غروب با قدم هایی ارام به سمت سوروس امد، اشک دیدگان سوروس را تار کرده بود اما این لحظه مهم تر از ان بود که بگذارد اشک های مزاحم مانع دیدن عشقش شوند لیلی با مهربانی لبخندی گرمی به سوروس زد و سوروس اشک هایش را پاک کرد. اگر شخص ماهری در استراق سم انجا گوش می ایستاد می توانست صدای مورچه مانند سوروس را بشنود که با لحنی بغرنج زیر لب این کلمه را ادا می کرد:
-لیلی!

چشمان سبز لیلی همچنان میدرخشید انگار دنیای ان ور اینه به ناحنجاری ان طرفش نبود سوروس هم متقابلا لبخندی محض دلخوشی زد. لیلی انعکاس سوروس را در اغوش کشید و به ارامی چشمانش را بست. سوروس بیشتر از این نمیتوانست بغضش را خفه کند اشکهایش مانند امواج اقیانوسی خروشان راهشان را به سمت ساحل باز می کردند ، سرش را پایین انداخت و کنترل هق هق گریه اش را از دست داد.تاوان کدام گناهش را می داد؟ حتی نتوانسته بود تلاشش را برای نجات دادن لیلی بکند...خیلی زود اورا از دست داده بود ، قلب شکسته اش پاک و معصومانه هنوز عاشق لیلی بود و حتی با دیدن چشمهای پسرش هم جانی دوباره می گرفت. اما چه میشود کرد مرده مرده است حتی با جادو هم نمی شود زنده اش کرد باید به فکر زنده ها بود...گوشش بدهکار این حرف ها نبود. لیلی دنیاییش بود روحش بود نفسش بود عشقش بود چطور میتوانست باور کند که او رفته است؟! اشک بر گونه اش میچکید و قلب شکسته سوروس خروشان تر میشد، اما لحظه ای بعد اهنگ صدای لیلی در گوشش پیچید:
-من همیشه عاشقت بودم و خواهم بود و قلب من همیشه باتوست و جایگزین قلب شکستت میشه، ... سوروس لطفا کاری که من دیگه نمیتونم برای پسرم انجام بدم رو تو بکن.

سوروس لحظه ای فکر کرد تنها یک رویا بوده رویایی شیرین و دست نیافتنی اما ایینه خبر میداد که رویا به واقعیت پیوسته حال سوروس در ایینه تنها خود را می دید مستحکم و با اراده ای مصمم جلویش ایستاده بود. لیلی با او بود تا همیشه...

درود بر تو فرزندم.

از اعضای قدیمی هستی؟ اگر عضو قدیمی هستی که نیاز به گروهبندی نیست، یک سره برو برای معرفی شخصیت و البته شناسه قبلیت رو هم اطلاع بده.

تایید شد!

در صورتی هم که از اعضای قدیمی نیستی، مرحله بعد: کلاه گروهبندی


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۲۰ ۱۰:۴۴:۰۹
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۲۰ ۱۰:۴۴:۳۹

تصویر کوچک شده


پاسخ به: سرسرای عمومی
پیام زده شده در: ۲۲:۳۹ یکشنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۷
لودو نگاهی به در و دیوار های دفتر هوریس انداخت.
_نه شاید دانش آموزانی در قالب موش اینجا باشن. بیا تو گوشت بگم نظرمو.

سپس لودو نزدیک هوریس شد و نظرشو به هوریس داد.
چشمان هوریس پس از شنیدن ایده ی لودو برق زد و درخشان شد.
_درسته! همین آلان میرم تکلیفمو با هک روشن میکنم. وگرنه...

هوریس و لودو از دفتر خارج و به سمت اتاق معجون سازی هکتور رفتن.
هوریس نگاهی به در اتاق هکتور کرد و در زد.
_هکتور میدونم اون تویی، درو باز کن. جرمت رو سنگین تر نکن. مصالمت آمیز برخورد کن. هکتور!

لودو فکر کرد و صحنه ی دیدن و شنیدن حرف هکتور رو مرور کرد.
_هوری. فکر کنم رفته آشپزخونه.

با گفتن این حرف، هوریس سه باره، این بار از پشت بر روی زمین کله شد. و لودو او رو بلند کرد و هر دو به سمت آشپز خانه روانه شدن.


آشپزخونه

هکتور با لبخندی زیبا وارد آشپزخونه شد. و لیوانی با معجونی بی رنگ رو روی میز گذاشت.
_خانم ها و آقایون توجه کنین! به این لیوان دست نزنین هنوز کامل درستش نکردم.
همین. به کارتون برسین ... آهان این معجون تازه سازم رو هم توی دیگ بریزین و به خورد دانش آموزان باقی مونده بدین.

آشپزها نگاهی به هم کردن و چیزی نگفتن. در واقع جرئت چیزی گفتن رو نداشتن. هکتور هم رفت سر یکی از دیگ ها تا خودش از جلو بر همه چیز نظارت کنه. ناظری شده بود برای خودش.
پس از دقایقی در با شدت باز شد.

_هک هک! من دیگه نمی تونم تحمل کنم...اهوم اهوم... چرا سرفم گرفته؟ بله داشتم میگفتم داری مدرسه رو... اهوم... یکی یه لیوان آب بده... ببین همه ی دانش آموزها برام عزیزن؛
همشون...اهوم...اینی که اینجاست آبه دیگه؟

شدت سرفه آنقدر به هوریس فشار آورده بود که حتی منتظر گرفتن جواب نشد. و دقیقا لیوان حاوی معجون دست ساز هکتور که روی میز بود رو تا قطره ی آخر سر کشید.


دست به حباب هام نزنید. پاهم نزنید حتی. تصویر کوچک شده


پاسخ به: اشعار جادویی
پیام زده شده در: ۱۷:۰۱ یکشنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۷
In the name of the most high

نام شعر:آقا فیلینچه
شاعر:هنرمند گم نام (باشد که به اصل خویش برسد)
بازسازی:آندریا پاسفیکا کگورت

شبا که ما میخوابیم

سرایدار فیلینچ بیداره

هری خواب لرد میبینه

اون دنبال کمینگاهه

اقا فیلینچه سریعه

مچ شاگردارو زود میگیره

جرج و فرد هم اونو دوست دارن

براش شکلات میزارن


با تشکر از لودوی عزیز و بقیه دست اندر کاران.



پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۶:۱۶ یکشنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۷
نام: ساکورا آکاجی
گروه:گریفندور
سن:۱۵
چوب دستی: ریسه اژدهای شاخدار، گلبرگ گل آتش، ۲۲اینچ
جنسیت: مونث
من یه دخترم با موهای قهوه ای روشن و پوست سفید و چشمای قهوه ای که گاهی رنگش تغییر میکنه( در شرایط خاصی مثل زمانی که در خطرم) قدم ۱۶۶سانتی متره و یه ماگل زادم ولی به پدر و مادرم افتخار میکنم.
تو هاگوارتز دوستي ندارم( همیشه دلم میخواست داشته باشم)ولی خوب خودمو با گشت و گذار تو مدرسه سرگرم میکنم و عاشق ماجراجویی ام و کلید تمام جاهای مخفی هاگوارتز دست منه و از درس دفاع در برابر جادوی سیاه و معجون سازی و تغییر چهره خوشم میاد.

متاسفانه معرفى شخصيتتون خيلى خلاصه است. لطفا يكبار ديگه و اينبار، مفصل تر ارسال كنيد.

تاييد نشد.


ویرایش شده توسط Ramia در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۱۸ ۱۶:۲۰:۲۳
ویرایش شده توسط بلاتریکس لسترنج در تاریخ ۱۳۹۷/۶/۱۸ ۱۶:۵۸:۰۶

همیشه و در هر زمانی امید هست فقط باید بهش ایمان داشته باشید تا تاریکی رو کنار بزنید.






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.