لودو نگاهی به در و دیوار های دفتر هوریس انداخت.
_نه شاید دانش آموزانی در قالب موش اینجا باشن. بیا تو گوشت بگم نظرمو.
سپس لودو نزدیک هوریس شد و نظرشو به هوریس داد.
چشمان هوریس پس از شنیدن ایده ی لودو برق زد و درخشان شد.
_درسته! همین آلان میرم تکلیفمو با هک روشن میکنم. وگرنه...
هوریس و لودو از دفتر خارج و به سمت اتاق معجون سازی هکتور رفتن.
هوریس نگاهی به در اتاق هکتور کرد و در زد.
_هکتور میدونم اون تویی، درو باز کن. جرمت رو سنگین تر نکن. مصالمت آمیز برخورد کن. هکتور!
لودو فکر کرد و صحنه ی دیدن و شنیدن حرف هکتور رو مرور کرد.
_هوری. فکر کنم رفته آشپزخونه.
با گفتن این حرف، هوریس سه باره، این بار از پشت بر روی زمین کله شد. و لودو او رو بلند کرد و هر دو به سمت آشپز خانه روانه شدن.
آشپزخونه
هکتور با لبخندی زیبا وارد آشپزخونه شد. و لیوانی با معجونی بی رنگ رو روی میز گذاشت.
_خانم ها و آقایون توجه کنین! به این لیوان دست نزنین هنوز کامل درستش نکردم.
همین. به کارتون برسین
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smilies/smil4f661728ed623.gif)
... آهان این معجون تازه سازم رو هم توی دیگ بریزین و به خورد دانش آموزان باقی مونده بدین.
آشپزها نگاهی به هم کردن و چیزی نگفتن. در واقع جرئت چیزی گفتن رو نداشتن. هکتور هم رفت سر یکی از دیگ ها تا خودش از جلو بر همه چیز نظارت کنه. ناظری شده بود برای خودش.
پس از دقایقی در با شدت باز شد.
_هک هک! من دیگه نمی تونم تحمل کنم...اهوم اهوم... چرا سرفم گرفته؟ بله داشتم میگفتم داری مدرسه رو... اهوم... یکی یه لیوان آب بده... ببین همه ی دانش آموزها برام عزیزن؛
همشون...اهوم...اینی که اینجاست آبه دیگه؟
شدت سرفه آنقدر به هوریس فشار آورده بود که حتی منتظر گرفتن جواب نشد. و دقیقا لیوان حاوی معجون دست ساز هکتور که روی میز بود رو تا قطره ی آخر سر کشید.