هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: ایوان مخوف
پیام زده شده در: ۲۳:۰۶ شنبه ۱۳ آبان ۱۴۰۲
صدای ناله‌های خفه یک سگ، دیواره سنگی دریچه را همچو بدن گریفیندوری‌ها در سرما، به لرزه درآورده بود. ناله‌هایی سوزناک و عاری از خبر خوش. با زمزمه لوموس زیر لب‌ها، مسیر راهرو به نور نقره‌فام نوک چوبدستی‌ها منور شد. سرهایشان را خم کرده بودند تا به سقف نم‌دار برخورد نکند.بخار نفس‌هایشان بین هوا سر می‌خورد و ناپدید می‌شد. قطرات خون آن‌ها را به سمت صدا هدایت می‌کرد. صدایی که لحظه به لحظه با وضوح بیشتری شنیده می‌شد. تنها چند قدم تا انتهای راهرو باقی بود. چند گام کوچک تا آشکار شدن حقیقت.

کم کم، دهانه غار انتهای راهرو نمایان شد. سقف بلندتر شده بود و صدای چک چک آب، بوی نم و خون نه‌چندان تازه را همراهی می‌کرد. نور چوبدستی‌ها، صورت سگی به سیاهی شب را روشن کرد. روی زمین نشسته بود و انتظار می‌کشید. شاید انتظار مرگ.

- سیریوس!

گردن سگ، به سرخی می‌زد. با شنیدن صدا، گوشش در هوا تکانی خورد و رو برگرداند.
- عــــو؟

جماعت گریفیندوری بهت‌زده، در جای خود خشک شدند. با گرفتن نوک چوبدستی به سمت دیواره‌های غار مخفی، موجودی درنده را جست‌وجو کردند. پاسخی برای سوال‌هایشان. صدایی مهیب در راهروی پشت سرشان پیچید. همگی به سمت صدا برگشتند. سیریوس نیز روی چهار پا ایستاد و با چشم‌هایی گرد شده، پشت تاریکی دهانه غار دنبال عامل صدا گشت. در مخفی بسته شده بود. باد زوزه‌کشان، دیواره‌های راهرو را خراش داد و درون گردآب گوش گریفیندوری‌ها کشیده شد.

شخصی به سرعت تاریکی را می‌شکافت و به سمت‌شان می‌آمد. شاید جانوری تشنه به خون. چشم‌هایی نگران، به اعماق ظلمت دوخته شده بود. شبحی خاکستری رنگ از میان دهانه آشکار شد. پیتر و جینی را روی زمین انداخت و روی سیریوس پرید.
لحظه‌ای همه چیز مانند یک خواب بود. خاکستری و فراواقع‌گرایانه. اما طولی نکشید تا کابوس، به کارناوالی گذرا تبدیل شود.

- عاعــــــو!
- عاو عاو عــــاو!

سیریوس در حالی که همگروهی‌های جان به کفش را به پشم گرفته بود، با گرگینه خاکستری رنگ بالا و پایین می‌پرید و دل می‌داد و قلوه می‌گرفت. آلبوس در حالی که نگاه‌هایی حاوی «وات د فاک؟» نثار آن دو می‌کرد، دست در جیب برد و چند بسته واجبی‌ای که به دلیل دیدن صحنه پیش رو ناکارآمد شده بودند را دور انداخت.

سگ سیاه افسردگی برای جلوگیری از آلودگی غار توسط پشم‌های بیشتر، به نمای انسانی خود تغییر شکل داد و لبخند به لب به استقبال هم‌گروهی‌هایش رفت.
- سلام بچه‌ها، منم از دیدن‌تون خوشحالم. فقط به نظرم توضیحات رو بذاریم برای بعد، این کوچولو رو تازه رام کردم.

ملت دست به کمر، خواهان حق خود شدند.
- یعنی چی بذاریم برای بعد آقای محترم؟ ما داریم اینجا زحمت می‌کشیم! نمی‌دونی چه بلایی سر ما اومده!
- مگه ما مسخره شماییم که بگیم پاسخگو باش، بگی نَمدونم؟

گرگینه به سمت سیریوس دوید و مانند بچه‌ای پنچ ساله و بی‌صبر و حوصله پاچه پاره‌شده او را با دندان کشید. همگی یک قدم عقب رفتند و مسلح به چوبدستی شدند.

- هی، بچه‌ها! اینه مهمون‌نوازی‌تون؟ ناسلامتی مهتابی کوچولو برگشته.

یکی یکی دچار تشنج پلک شدند و با چشمانی گرد و دهانی باز، گرگینه نه‌چندان وحشی‌خو را نظاره‌گر شدند.

فلش بک

دستانش می‌لرزیدند. زیر نور ماه کامل، چندان دوام نمی‌آورد. باید خود را به تالار می‌رساند. در حالی که دست‌هایش را به نرده‌های پلکان قلاب کرده بود، تلوتلوخوران به سوی تابلوی بانوی چاق در حرکت بود.

- اسم رمز؟

گردنش به سمت راست خم شد. با دهانی باز و دندان‌نما و چشمانی سرخ‌رنگ به تابلو زل زد. بانوی فربه که دیگر از زمین و زمان خسته بود، در تالار را باز کرد و خود به دیگر سو شتافت. پوست ریموس به خارش افتاده بود. در حالی که پای راستش را روی زمین می‌کشید، وارد تالار شد.
خوابگاه، سرپناه اعضای تالار گریفیندور شده بود و سیریوس بلک تنها، دستمال به دست گوشه‌ای از تالار نشسته بود و کلاه کاسکتش را برق می‌انداخت. با شنیدن صدای باز شدن در تالار رو برگرداند.
- کوین؟

دکمه‌های لباس ریموس یکی یکی کنده شدند. ناله‌هایی خفه از ته حلقش بلند می‌شد. سیریوس با چشمانی فراخ، روی دو پا ایستاد. به سوی انسان نیمه‌گرگینه شتافت.
- ریموس! منم، سیریوس! من رو ببین! آروم باش. آروم! تو می‌تونی. بارها از پسش براومدی. خودت رو کنترل کن!

جسمی که شانه‌هایش میزبان دستان سیریوس بود، دیگر شباهتی به انسان نداشت. برای چند لحظه، در اعماق چشمان سیریوس دنبال چیزی گشت. شاید نشانی می‌خواست، برای دوستی. برای صلح. اما خوی یک گرگینه، تنها به یک صدا گوش می‌دهد. زمزمه‌ای خبیثانه و به دور از دوست داشتن.

پنجه‌اش را بالا برد و بر شانه سیریوس کوبید. سیریوس روی زمین افتاد. نمی‌توانست اجازه دهد هم‌تالاری‌هایش سلاخی شوند. به سرعت تغییر شکل داد. و سعی کرد روی ریموس بپرد اما جثه یک گرگینه، به راحتی بر یک سگ غلبه می‌کند. پنجه به پنچه، روی دو پا ایستاده بودند. سیریوس، پنجه او را پس زد و در حالی که دهانش را دور گردن گرگینه حلقه کرده بود، او را به بیرون از تالار کشید. گرگینه بی‌صدا خرخر می‌کرد و به زمین چنگ می‌انداخت.

پایان فلش بک

- پیتر می‌شه بگی داری چیکار می‌کنی؟

پیتر با دقت فراوان و بی‌رحمی بسیار خون سیریوس را درون شیشه می‌کرد.

- برای آستریکسه. قسمت باشه بکنیم تو پاچه‌ش. می‌گم این داداش‌مون می‌تونه کبکی خرگوشی چیزی شکار کنه، خونش رو بدیم به آستریکس؟ یا فقط خون استریل می‌پذیره؟

سناریوی رویای خورشید، رو به پایان بود و ماه نیز، لباس خواب به تن می‌کرد.

- عاو عاو؟ عــــاو عـاعــــو.

سیریوس که چند واحد زبان گرگینه‌ای پاس کرده بود، گفت:
- می‌گه شما دوتا جوجه انسان همراه خودتون نداشته‌ین؟ انگار نزدیک غار یکی دوتا خوشمزه‌شون رو پیدا کرده بوده.

نگاه‌ها در هم قفل شد و قلب‌هایی که به دیواره سینه می‌کوبیدند، فریاد واهمه سر دادند.


ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۴۰۲/۸/۱۴ ۱:۲۱:۱۹

...you won't remember all my champagne problems


پاسخ به: کی, کِی, کجا، با کی، چیکار؟؟؟
پیام زده شده در: ۲۲:۳۶ شنبه ۱۳ آبان ۱۴۰۲
کجا؟
تو خونه اقای شجاع


تصویر کوچک شده


پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۲۲:۲۵ شنبه ۱۳ آبان ۱۴۰۲
یه نفر هست که می خواد حسابمو برسه و حقمو کف دستم بذاره. اون یه نفر کسی نیست جز ایزابل مک دوگال. واسه همین به دوئل دعوتش می کنم.




پاسخ به: کی, کِی, کجا، با کی، چیکار؟؟؟
پیام زده شده در: ۱۹:۲۰ شنبه ۱۳ آبان ۱۴۰۲
کِی ؟
یه روز تو آینده


تصویر کوچک شده


پاسخ به: کی, کِی, کجا، با کی، چیکار؟؟؟
پیام زده شده در: ۱۸:۵۸ شنبه ۱۳ آبان ۱۴۰۲
کی؟

دوریا بلک


تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده

از من و روباهم دور شو! من بهت شک دارم!


پاسخ به: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۱۶:۰۸ شنبه ۱۳ آبان ۱۴۰۲
پرندگان خشمگین از دور با منجنیق ها و سلاح‌های سنگین و نیمه سنگین به سمتشان در حرکت بودند. ارباب که ادامه وضع موجود را به نفع هیچ کس نمیدانست فکری کرد و رو به مرگخواران گفت:
- یاران من، ما به یک پیک نیاز داریم که با این ملعونین صحبت کرده و پیام خشم و نفرت...یعنی صلح و دوستی ما رو به آن‌ها منتقل کنه!.

بلاتریکس بلافاصله با جانفشانی دستش را بلند کرد:
- ارباب اجازه بدید من برم. که اگر پیام شما رو باور نکردن شخصا صلح و دوستی رو بهشون نشون بدم!

به نظر فکر خوبی بود ولی از آنجاییکه معمولا در طول تاریخ پیک‌ها در اکثر مواقع به سرانجام شومی دچار میشدند نمیخواست که یکی از جنگجوترین افرادش را به این آسانی از دست بدهد. فکرش را با بلا در میان گذاشت و گفت:
- با توجه به این موضوع بهترین شخص ممکن را برای این سمت پیدا کردم. ایوان، سریعا آماده شو تا پیام صلح و دوستی ما را به آن خشمگین پرندگان برسانی!

ایوان به چپ و راست نگاهی انداخت و ملتمسانه گفت:
- ارباب خودتون گفتین ممکنه بلایی سر پیک بیاد! پس چرا اولین گزینه تون منم؟!

لبخندی شیطانی روی صورت لرد نقش بست. ایوان که اگر آب دهان داشت تا الان چند لیتر از آن را با این صحنه قورت داده بود با ترس دادامه داد:
- تازه ارباب پیک باید متناسب با پیام باشه! به نظرتون من، یک اسکلت عجیب الخلقه برای رسوندن پیام صلح و دوستی مناسبه؟! من بیشتر به این پیام میخورم که قراره بیایم دهنتون رو سرویس کنیم! پیام رسان صلح و دوستی باید مظلوم و بیگناه به نظر برسه.

با تمام شدن جملات ایوان همه نگاه ها به سمت کوین چرخید. کوین که تا الان داصت آبنباتش را لیس میزد و ردای بلاتریکس را چنگ زده بود پرسید:
-چی شده؟ چرا همه به من نگاه میکنین؟!


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: ایوان مخوف
پیام زده شده در: ۱۵:۵۸ شنبه ۱۳ آبان ۱۴۰۲
صدای نفس های سنگین و خسته ی کسی بود که درست پشت سر دو دختر ایستاده بود. آنقدر نزدیک که اگر یکی از آنها می چرخید، مطمئنا می توانست چهره ی وحشتناک هیولا (یا حداقل آنطور که آن لحظه فکر می کردند هیولاست) را ببیند. ولی هیچ کدام نچرخید.

عرق سردی روی پیشانی تلما نشسته بود و آلیشیا می توانست به وضوح صدای قلبش را که بی رحمانه خود را به در و دیوار قفسه ی سینه اش می کوبید، بشنود. اوضاعشان اصلا جالب به نظر نمی رسید.
***

در سمتی دیگر کنار دریچه ای مخفی، دامبلدور ردی از خون پیدا کرده بود.
پیرمرد با دقت خم شده بود و خون را بررسی می کرد. به نظر تازه می رسید.

- پروفسور خون سیریوسه؟

دامبلدور کمر صاف کرد و سرپا ایستاد. جینی دستمالی به او داد تا خون روی دستانش را پاک کند. پروفسور تشکری از جینی کرد و ماهرانه دستمال را روی دستانش حرکت داد و لکه های خون را پاک کرد. سپس رو به پیتر جونز که سوال بالا را پرسیده بود کرد و جواب داد:
- نمی تونیم مطمئن باشیم.
- چرا پروفسور؟

دامبلدور چینی به پیشانی اش داد.
- هیچکس انتظار نداره یه خوناشام از آخرین قطره های خون قربانیش بگذره. اما همینطور که می بینین اینجا و تو تالار پر از خون بوده. پس نمی تونیم مطمئن بگیم کار آستریکسه و خون متعلق به سیریوسه.

حق با پروفسورشان بود. خون آشام ها از یک قطره خون هم نمی گذشتند.
گریفیندوری ها نگاهی مردد به خون های روی زمین انداختند. اگر خون متعلق به سیریوس نبود پس به چه کسی تعلق داشت؟
این سوالی بود که در ذهن تمام آنها جا خوش کرده بود. و احتمالا تا وقتی وارد دریچه مخفی نمی شدند، جوابش مشخص نمی شد.
پس بی معطلی تصمیم گرفتند وارد دریچه شوند.

- چوبدستی هاتونو بیرون بیارین و تو حالت آماده باش باشین.

همگی فوری اطاعت کردند و بعد از در آوردن چوبدستی هایشان، با احتیاط و به نوبت، وارد دریچه ی مخفی شدند.
کسی نمی دانست کمی جلوتر چه چیزی در انتظارشان است...
داستان به مرور پیچیده و پیچیده تر می شد...


...I hold them tight, never letting go
...I stand here breathing, next to those who are precious to me





پاسخ به: کی, کِی, کجا، با کی، چیکار؟؟؟
پیام زده شده در: ۱۵:۱۶ شنبه ۱۳ آبان ۱۴۰۲
چکار؟
معجون میساختن

اما دابز ۱۲ آبان تو جنگل ممنوع با آلیشیا اسپینت معجون میساختن


تصویر کوچک شده


پاسخ به: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۵:۱۲ شنبه ۱۳ آبان ۱۴۰۲

سلام:)

میشه بگید با چه کلماتی داستان بسازم؟

با همون کلماتی که بقیه کاربرها باهاش داستان ساخته بودن؟

ممنون میشم راهنمایی کنید منتظر جواب هستم.

تقریبا هر روز سایت رو چک میکنم

من فعلا هیچی از این سایت نمی‌دونم!

سلام اول باید تو بازی با کلمات تایید بشی و بعد برای گروهبندی بیای. پس لطفا مراحل ورود به ایفای نقش رو به ترتیب زیر طی کن: 1. خواندن قوانین ورود به ایفای نقش. 2. نوشتن داستانی کوتاه در تاپیک بازی با کلمات با توجه به آخرین کلمات داده شده. 3. مطالعه‌ی بیوگرافی گروه‌های چهارگانه هاگوارتز و مراجعه به تاپیک گروهبندی. 4. انتخاب یک شخصیت از لیست شخصیت های گرفته نشده و معرفی در تاپیک معرفی شخصیت. کلماتی هم که باید باهاشون داستان بنویسی اینا هستن! (خنده، کلاه، رنگ، منظور، تلخی، قدرت، کاغذ پوستی، پله، تردید، عطسه)


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۴۰۲/۸/۱۴ ۱۳:۴۱:۰۱
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۴۰۲/۸/۱۴ ۱۳:۴۱:۵۰


پاسخ به: ایوان مخوف
پیام زده شده در: ۱۴:۳۳ شنبه ۱۳ آبان ۱۴۰۲
پس ملت گریفیندور به دو گروه تقسیم شدند و گروه اول به سمت جنگل ممنوعه و گروه دوم درحال گشتن دنبال آستریکس و سیریوس و رد خون بودند.
گروه اول
تلما و آلیشیا میخواستند وارد جنگل شوند تا برای آستریکس خون پیدا کنند.
آلیشیا- حالا چه چیزی خون کافی برای آستریکس داره؟
تلما- گرگی گرگ نمایی چیزی. البته اینا فقط چیزایی هست که اینجا پیدا میشن و خیلی مفید نیستن.
آلیشیا- با خودت شیشه برای جمع کردن خون آوردی؟
تلما- آره اوردم.
آنها وارد جنگل ممنوعه شدند و در حالی که نمیدانستند چه چیزی در انتظارشان هست به راه افتادند.
گروه دوم
جینی و بقیه ی اعضای گریفیندور به جز آلیشیا و تلما دنبال آستریکس و سیریوس بودند و داشتند دنبال سرنخی می گشتند.
ناگهان پروفسور دامبلدور گفت:
اینجا رو نگاه کنید رد خون به این دریچه مخفی میرسه... .
گروه اول
گروه اول در جنگل ممنوعه راه میرفتند. ناگهان... .
تلما- این دریچه رو نگاه کن. اینجا رد خون داره.

اما وقتی تلما این را گفت، صدایی از پشت سرشان آمد.
☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆
به نظرتون صدای چیه؟
این داستان ادامه دارد... .


یک گریفندوریتصویر کوچک شده!






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.