صدای نالههای خفه یک سگ، دیواره سنگی دریچه را همچو بدن گریفیندوریها در سرما، به لرزه درآورده بود. نالههایی سوزناک و عاری از خبر خوش. با زمزمه لوموس زیر لبها، مسیر راهرو به نور نقرهفام نوک چوبدستیها منور شد. سرهایشان را خم کرده بودند تا به سقف نمدار برخورد نکند.بخار نفسهایشان بین هوا سر میخورد و ناپدید میشد. قطرات خون آنها را به سمت صدا هدایت میکرد. صدایی که لحظه به لحظه با وضوح بیشتری شنیده میشد. تنها چند قدم تا انتهای راهرو باقی بود. چند گام کوچک تا آشکار شدن حقیقت.
کم کم، دهانه غار انتهای راهرو نمایان شد. سقف بلندتر شده بود و صدای چک چک آب، بوی نم و خون نهچندان تازه را همراهی میکرد. نور چوبدستیها، صورت سگی به سیاهی شب را روشن کرد. روی زمین نشسته بود و انتظار میکشید. شاید انتظار مرگ.
- سیریوس!
گردن سگ، به سرخی میزد. با شنیدن صدا، گوشش در هوا تکانی خورد و رو برگرداند.
- عــــو؟
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smilies/smil3dbd4e02c5440.gif)
جماعت گریفیندوری بهتزده، در جای خود خشک شدند. با گرفتن نوک چوبدستی به سمت دیوارههای غار مخفی، موجودی درنده را جستوجو کردند. پاسخی برای سوالهایشان. صدایی مهیب در راهروی پشت سرشان پیچید. همگی به سمت صدا برگشتند. سیریوس نیز روی چهار پا ایستاد و با چشمهایی گرد شده، پشت تاریکی دهانه غار دنبال عامل صدا گشت. در مخفی بسته شده بود. باد زوزهکشان، دیوارههای راهرو را خراش داد و درون گردآب گوش گریفیندوریها کشیده شد.
شخصی به سرعت تاریکی را میشکافت و به سمتشان میآمد. شاید جانوری تشنه به خون. چشمهایی نگران، به اعماق ظلمت دوخته شده بود. شبحی خاکستری رنگ از میان دهانه آشکار شد. پیتر و جینی را روی زمین انداخت و روی سیریوس پرید.
لحظهای همه چیز مانند یک خواب بود. خاکستری و فراواقعگرایانه. اما طولی نکشید تا کابوس، به کارناوالی گذرا تبدیل شود.
- عاعــــــو!
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smilies/smil4f661872a7409.gif)
- عاو عاو عــــاو!
سیریوس در حالی که همگروهیهای جان به کفش را به پشم گرفته بود، با گرگینه خاکستری رنگ بالا و پایین میپرید و دل میداد و قلوه میگرفت. آلبوس در حالی که نگاههایی حاوی «وات د فاک؟» نثار آن دو میکرد، دست در جیب برد و چند بسته واجبیای که به دلیل دیدن صحنه پیش رو ناکارآمد شده بودند را دور انداخت.
سگ سیاه
افسردگی برای جلوگیری از آلودگی غار توسط پشمهای بیشتر، به نمای انسانی خود تغییر شکل داد و لبخند به لب به استقبال همگروهیهایش رفت.
- سلام بچهها، منم از دیدنتون خوشحالم. فقط به نظرم توضیحات رو بذاریم برای بعد، این کوچولو رو تازه رام کردم.
ملت دست به کمر، خواهان حق خود شدند.
- یعنی چی بذاریم برای بعد آقای محترم؟ ما داریم اینجا زحمت میکشیم! نمیدونی چه بلایی سر ما اومده!
- مگه ما مسخره شماییم که بگیم پاسخگو باش، بگی نَمدونم؟
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smilies/smil53cfcaaa5eebb.gif)
گرگینه به سمت سیریوس دوید و مانند بچهای پنچ ساله و بیصبر و حوصله پاچه پارهشده او را با دندان کشید. همگی یک قدم عقب رفتند و مسلح به چوبدستی شدند.
- هی، بچهها! اینه مهموننوازیتون؟ ناسلامتی مهتابی کوچولو برگشته.
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smilies/smil5890e44d63eed.gif)
یکی یکی دچار تشنج پلک شدند و با چشمانی گرد و دهانی باز، گرگینه نهچندان وحشیخو را نظارهگر شدند.
فلش بکدستانش میلرزیدند. زیر نور ماه کامل، چندان دوام نمیآورد. باید خود را به تالار میرساند. در حالی که دستهایش را به نردههای پلکان قلاب کرده بود، تلوتلوخوران به سوی تابلوی بانوی چاق در حرکت بود.
- اسم رمز؟
گردنش به سمت راست خم شد. با دهانی باز و دنداننما و چشمانی سرخرنگ به تابلو زل زد. بانوی فربه که دیگر از زمین و زمان خسته بود، در تالار را باز کرد و خود به دیگر سو شتافت. پوست ریموس به خارش افتاده بود. در حالی که پای راستش را روی زمین میکشید، وارد تالار شد.
خوابگاه، سرپناه اعضای تالار گریفیندور شده بود و سیریوس بلک تنها، دستمال به دست گوشهای از تالار نشسته بود و کلاه کاسکتش را برق میانداخت. با شنیدن صدای باز شدن در تالار رو برگرداند.
- کوین؟
دکمههای لباس ریموس یکی یکی کنده شدند. نالههایی خفه از ته حلقش بلند میشد. سیریوس با چشمانی فراخ، روی دو پا ایستاد. به سوی انسان نیمهگرگینه شتافت.
- ریموس! منم، سیریوس! من رو ببین! آروم باش. آروم! تو میتونی. بارها از پسش براومدی. خودت رو کنترل کن!
جسمی که شانههایش میزبان دستان سیریوس بود، دیگر شباهتی به انسان نداشت. برای چند لحظه، در اعماق چشمان سیریوس دنبال چیزی گشت. شاید نشانی میخواست، برای دوستی. برای صلح. اما خوی یک گرگینه، تنها به یک صدا گوش میدهد. زمزمهای خبیثانه و به دور از دوست داشتن.
پنجهاش را بالا برد و بر شانه سیریوس کوبید. سیریوس روی زمین افتاد. نمیتوانست اجازه دهد همتالاریهایش سلاخی شوند. به سرعت تغییر شکل داد. و سعی کرد روی ریموس بپرد اما جثه یک گرگینه، به راحتی بر یک سگ غلبه میکند. پنجه به پنچه، روی دو پا ایستاده بودند. سیریوس، پنجه او را پس زد و در حالی که دهانش را دور گردن گرگینه حلقه کرده بود، او را به بیرون از تالار کشید. گرگینه بیصدا خرخر میکرد و به زمین چنگ میانداخت.
پایان فلش بک- پیتر میشه بگی داری چیکار میکنی؟
پیتر با دقت فراوان
و بیرحمی بسیار خون سیریوس را درون شیشه میکرد.
- برای آستریکسه. قسمت باشه بکنیم تو پاچهش. میگم این داداشمون میتونه کبکی خرگوشی چیزی شکار کنه، خونش رو بدیم به آستریکس؟ یا فقط خون استریل میپذیره؟
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smilies/smil5a168412c7dc1.gif)
سناریوی رویای خورشید، رو به پایان بود و ماه نیز، لباس خواب به تن میکرد.
- عاو عاو؟ عــــاو عـاعــــو.
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smilies/smil52412e9281b98.gif)
سیریوس که چند واحد زبان گرگینهای پاس کرده بود، گفت:
- میگه شما دوتا جوجه انسان همراه خودتون نداشتهین؟ انگار نزدیک غار یکی دوتا خوشمزهشون رو پیدا کرده بوده.
نگاهها در هم قفل شد و قلبهایی که به دیواره سینه میکوبیدند، فریاد واهمه سر دادند.