هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۲:۳۳ جمعه ۱۲ آبان ۱۴۰۲
"سوژه جدید "
از دور کسی ،با سرعتی شگفت‌انگیزناک نزدیک و نزدیک تر میشد تا بلاخره چهره جورج ویزلی مشخص شده و بعد از برخود با در و کمی تلو تلو خوردن و درحالی که نفس نفس میزد، با قیافه ایی عجیب وارد کافه شد .
_ بیاین...بیاین بریم شرکت کنیم.
همه، با تعجب به جرج خیره شدن و متوجه شدن تکه کاغذی رو تو هوا تکون تکون میده.
-یه مسابقه هست !مسابقه کیک پزی، بین محفلی ها مرگخوار ها.جایزش هم خیلی زیاده میتونیم باهاش برای کافه، کلی وسیله جدید و خفن بخریم .
آلبوس امیدوارانه به اطراف نگاه کرد و فکر کرد شاید خوب باشه یه تغییر دکوراسیون داشته باشن.
-شرایط شرکت در مسابقه چیه بابا جان
محفلی ها، با تعجب به آلبوس خیره شدن که مطمئن بشن درست شنیدن.
یعنی واقعا میخواست بزاره شرکت کنن ؟!
جرج هم انگار کمی گیج شده بود ولی از روی متن کاغذ خوند

"مسابقه میم در مقابل میم"
مسابقه ایی میان محفلی ها و مرگخوار ها
موضوع مسابقه :کیک پزی

ویژگی های کیک : عجیب ترین کیکی که امکان پخت آن وجود داشته و همزمان قابل خوردن و خوشمزه نیز باشد .

مکان برگزاری :وسط دل جنگل

شرایط مسابقه :هردو گروه در جنگل مستقر شده و تا روز پنجم حق خروج از جنگل را ندارند و تا اخر روز پنجم فرصت ساخت دستور و پخت کیک را بااستفاده از فقط منابع جنگل دارا می‌باشند .


تصویر کوچک شده


پاسخ به: ایوان مخوف
پیام زده شده در: ۲۳:۲۳ پنجشنبه ۱۱ آبان ۱۴۰۲
تلما از هوش رفت.
- تلما ... تلما چت شد یهو؟
- بچه ها باید کمک کنیم تلما رو ببریم پیش مادام پامفری .
جینی و الیشیا با کمک پروفسور دامبلدور و بقیه تلما را به درمانگاه بردند و جینی سریعا رفت تا مادام پامفری را خبر کند .

چند دقیقه بعد ...
مادام پامفری با سرعت وارد درمانگاه شد . تلما را معاینه کرد و بر روی جای زخم او پادزهر و زخم او را با پارچه ای بست.
- مادام پامفری ... زخم تلما ... خوب میشه؟
- البته البته که خوب میشه عزیزم ولی زمان میبره.
- به نظرتون چقدر زمان میبره؟
- شاید نزدیک دو روز یا شایدم زودتر . بستگی به مقاومت بدن تلما داره. بسیار خب الان انتظار دارید بزارم همتون اینجا بمونید؟ خیر . لطفا درمانگاه رو ترک کنید.
بچه ها نگاهی به هم کردند . جینی گفت :
- من میمونم پیش تلما
- نه جینی تو برو بخواب من میمونم
- نه من میخواستم پیش تلما بمونم
- اول من گفتم میخوام بمونم
- بسسسسه دیگه
با فریاد پروفسور همگی شرمنده و سر به زیر انداختند.
- تا زمانی که تلما خوب بشه نوبتی پیش اون میمونیم و طبق قوانین درمانگاه روزها همه میتوانند برای ملاقات بیایند و شب ها فقط یک نفر کنار بیمار می ماند. امشب هم جینی پیش تلما میمونه.
همگی به سمت درب درمانگاه راه افتادند و یکی یکی خارج شدند . به سمت تالار گریفیندور رفتند و سیریوس را انجا تماشا کردند.
- خب چیشد ؟
- هیچی جینی پیش تلما موند.
-همین ؟
- بله همین. راستی سیریوس تو چرا اصلا پشت در تالار گریفیندور وایستادی چرا نمیای داخل خب ؟
- بخاطر بانوی زیبا که نمیزاشت من رد بشم .
- که اینطور . پس بیا داخل .
همگی همراه با سیریوس وارد تالار شدند. سیریوس از این همه تزئین برای هالووین شگفت زده شده بود.
- واوو اینجا خیلی خفن شده.
- خفن شده ولی هیچ کاری انجام ندادیم که ! همش تو دردسر بودیم. بجای جشن. کیکی و خوراکی ها هم همینجوری دست نخورده باقی مونده.
- خب بیاین الان همرو یک لقمه کنیم و بخوریم.
- برو بابا حوصله داریاا. من که خوابم میاد شما خواستین بخورین ولی فردا پاشم ببینم هیچی برام نزاشتین همه چیزایی که خوردین و قشنگ کوفتتون میکنم از حلقتون میکشم بیرون.
الیشیا پس از گفتن این حرف به طرف خوابگاه دختران رفت .اما دم در وایستاد تا ببینه بقیه میرن بخوابن یا میخوان خوراکی بخورن .
- خب چکار کنیم؟
- الیشیا راست میگه الان بخوریم برای کوین و تلما و جینی و الیشیا هیچی نمونه به نظرم بزاریم انها هم بیان و باهم بخوریم.
- اره خوبه
- پس بریم بخوابیم که من خیلی خوابم میاد.
-اره شب بخیر.
همگی به سمت خوابگاه خود رفتند و در جای گرم و نرم خود با ارامش خوابیدند اما در نیمه شب......


ویرایش شده توسط آلیشیا اسپینت در تاریخ ۱۴۰۲/۸/۱۲ ۲۱:۳۲:۵۵
دلیل ویرایش: هیچی
ویرایش شده توسط آلیشیا اسپینت در تاریخ ۱۴۰۲/۸/۱۲ ۲۱:۳۳:۲۱

تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات مرگخواران
پیام زده شده در: ۲۳:۰۷ پنجشنبه ۱۱ آبان ۱۴۰۲
گاهی انسان هایی وارد زندگی‎ات می‎شوند، که جهانی را از آن تو می کنند. جهانی که وسعتش، به قد یک انسان بالغ هم نمی‎رسد؛ اما به گونه‎ای تو را درون خود غرق می کند، که خودت را گم کرده و هرگز پیدا نخواهی کرد. این جهان، می تواند خوب یا بد باشد. باید خیلی خوش شانس باشید که آن فرد، جهانی خوب را به شما هدیه کند.

من خوش شانس بودم... ! خوش شانس بودم، که درگیر جهان کوچک کودکی 3 ساله شدم. خوش شانس بودم که جهان کوچک او، جهان کوچک من شد! این کودک، بیشتر از من دیده بود؛ بیشتر از من شنیده بود... و خیلی بیشتر از من زندگی کرده بود.

او زندگی را میان حباب بازی‎هایش پیدا کرده، و طعمش را میان بستنی شکلاتی چشیده. او فارغ از غوغای جهان است. زیرا در خانه ای که چیزی به جز سیاهی و تاریکی وجود ندارد، او زیر نور ماه، با مداد رنگی نقاشی می کشد. در خانه ای که سوت و کور است، صدای گریه، و خنده های کودکانه اش آوازی دلنشین است... !

مراقب چنین انسان هایی باشید... در دنیای بی رحم آدم بزرگ‎ها، خون‎آشام‎هایی هستند که به آنها حمله کرده، و خونشان را می مکند! این خون‎آشام‎ها، ذره ذره جهان کوچکتان را نابود می‌کنند تا خودشان جان بگیرند... .
امکانش کم است که در صبح یک روز عادی، چنین اتفاقی بیافتد؛ مگر این که خون‎آشام، در کمین باشد و متوجه نشوید. یعنی آنقدر غرق آن جهان شوید، که متوجه نشوید وقتی حتی برای یک لحظه در کنارشان حضور ندارید، چه اتفاق وحشتناکی در حال رخ دادن است.

-----------------
درست یک روز بعد از هالووین، ایزابل برای چند دقیقه کوین را در حیاط خانه‎ی ریدل با اسباب بازی هایش تنها گذاشت تا برای هردویشان بستنی بیاورد. اما کوین کارتر کوچک مورد حمله‎ی خون‎آشام قرار گرفته بود!

گادفری میدهرست مجرم بود، زیرا وقتی صدای پای ایزابل را شنید فرار کرد... اما او با چشمان خودش گادفری را دید که چگونه کوین را غرق در خون، روی زمین رها کرده و به سرعت از خانه‎ی ریدل خارج شد.
آن روز به طوری خون جلوی چشمان ایزابل را گرفته بود، که بلاتریکس هم از پس آن بر نیامد. زیرا وقتی کوین را در آن حالت دید، طوری فریاد کشید که تمام شیشه های خانه‎ی ریدل ترک برداشت!

درست است که کوین جانش را از دست نداد و یا تبدیل نشد، اما به این معنی نبود که ایزابل یا باقی مرگخواران انتقام نمی‎گرفتند... !
محفل، باید تاوان اشتباه میدهرست را می‎پرداخت.



تولدت مبارکمون باشه کوین کوچولوی من... !
پست گادفری میدهرست را بخوانید




ویرایش شده توسط ایزابل مک‌دوگال در تاریخ ۱۴۰۲/۸/۱۱ ۲۳:۱۲:۱۷
ویرایش شده توسط ایزابل مک‌دوگال در تاریخ ۱۴۰۲/۸/۱۲ ۰:۲۳:۰۰

•« ʜᴇ ᴡᴀs ʜɪᴅɪɴɢ ʜɪs sᴀᴅɴᴇss, ʙᴜᴛ ɪ ᴄᴏᴜʟᴅ sᴇᴇ ʜɪs ᴛᴇᴀʀs »•
تصویر کوچک شده


پاسخ به: ایوان مخوف
پیام زده شده در: ۲۰:۵۶ پنجشنبه ۱۱ آبان ۱۴۰۲
گریفی ها، دوباره به سمت جنگل راه افتاده بودند. درحال رفتن بودند که، با صدای مردی، که از کنار تابلوی بانوی چاق میامد، بی حرکت سر جایشان ایستادند. تلما که با شنیدن صدا، حالت آماده باش به خود گرفته بود، چوبدستی اش را جلو آورد.
_هرکی هستی بیا بیرون وگرنه رحم نمیکنم!
_باشه باشه اومدم.

سیریوس بلک، با دست هایی که بالا نگه داشته بود، جلو آمد. تلما نفس عمیقی کشید و چوبدستی را پائین آورد.

_سیریوس تو مگه نمرده بودی؟
_چرا!

چند دقیقه بعد...

_بس کنین دیگه! ما دنبال خون بودیم ها.

تلما درحالی که پشت گوش های روباهش را می خاراند، حرف جینی را تائید کرد.
_جینی حق داره، باید راه بیافتیم.

سیریوس به دلیل بی خبری از اتفاقات اخیر، بی نهایت گیج میزد.
_کجا؟ اصلا کوین کو؟
_خلاصه بخوام بگم: کوین، شیشه خون های آستریکس رو شکست. ما به دنبال خون، به جنگل ممنوعه رفتیم و اونجا، با گرگینه های زیادی مواجه شدیم. موفق به پیدا گردن مقداری خون برای آستریکس شدیم ولی کوین، از ترس حالش بد شد و الان تو درمانگاهه.
_اوه! کسی توی مبارزه با گرگینه ها آسیب ندید؟

تلما، که تا اکنون به توضیحات ادوارد برای سیریوس گوش میداد، اینبار پاسخ داد.
_نه. شانس آوردیم که... ک...

تلما به سختی صحبت میکرد. وقتی که کوین را در آغوش گرفته بود، حواسش به گرگینه کنارش نبود و توسط آن زخمی شده بود. دیگر نتوانست تحمل کند و روی زمین افتاد.

_تلما خوبی؟
_تل؟
_تلما چیشده؟
_چیزیم نیست؛ خوبم فقط...


تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده

از من و روباهم دور شو! من بهت شک دارم!


پاسخ به: ایوان مخوف
پیام زده شده در: ۱۹:۴۷ پنجشنبه ۱۱ آبان ۱۴۰۲
وقتی به قلعه رسیدند، جینی و آلیشیا با هم به طرف درمانگاه خانم پامفری رفتند.
جینی و آلیشیا- خانم پامفری. خانم پامفری.
خانم پامفری- چه خبرتونه.
آلیشیا- خانم پامفری کوین داره میلرزه.
خانم پامفری- ببینم، چقدر این بچه یخه. چی باعث شده اینقد بلرزه؟
جینی و آلیشیا به هم نگاه کردند - راستش خانم پامفری شیشه خونای آستریکس شکست ما گرنفیندوری ها هم دنبال خون براش رفتیم.
خانم پامفری- چیییی. این بچه رو هم با خودتون برده بودین.
آلیشیا- آره. بعد چندتا گرگینه به ما حمله کردن. وقتی گرگینه ها رو شکست دادیم، کوین اینطوری شد.
خانم پامفری- خب معلومه، این بچه خیلی ترسیده، باید یه روزی اینجا بستری بمونه.
جینی و آلیشیا رفتند تا به بقیه خبر دهند. وقتی به تالار خصوصی گرینفندور رسیدند، آستریکس، دامبلدور، سیریوس و تلما منتظرشان بودند.
دامبلدور- چی شد، کوین کجاست؟
جینی- خانم پامفری گفت که کوین باید یه روزی بستری بمونه.
تلما- حالا که قراره کوین بستری بمونه، بریم برای آستریکس خون پیدا کنیم و چندتا شیشه خون براش پیدا کنیم.
دامبلدور گفت- درسته، باید برای آستریکس خون پیدا کنیم.
سپس دوباره به سمت جنگل ممنوعه راه افتادند... .

این داستان ادامه دارد... .



یک گریفندوریتصویر کوچک شده!


پاسخ به: ایوان مخوف
پیام زده شده در: ۱۹:۰۷ پنجشنبه ۱۱ آبان ۱۴۰۲
اما مشکل اینجا بود که گرگ نما ها یکی نبودند بلکه چندتا بودن . باصدای زوزه ی وحشتناک گرگ زخمی بقیه گرگ نما ها هم فرا رسیدن . همه ترسیده بودند و فکری به ذهنشان نمیرسید .استریکس جلوی گرگ زخمی زانو زده بود و خون ان را با لذت مینوشید .

صدای گریه کوین از ترس در امد . الیشیا به سمت کوین رفت و ان را بغل کرد .
سپس تلما به سمت پروفسور دامبلدور رفت .
- پروفسور یک راهی بگین ممکنه هر لحظه حمله کنند و همه ما تکه پاره شویم .
پروفسور جوابی نداد چون خودش درگیر فکر بود.
گرگ نما ها هر لحظه به ما نزدیک میشدند . استریکس به مقدار کافی خون نوشیده بود و سیر بود . سپس با خنده ی شیطانی و بلند استریکس همه به خود امدند و گرگ نماها فرار کردند. کوین با صدای خنده ی استریکس جیغی زد و گریه ان شدید تر شد . رنگ همه پریده بود .استریکس به سمت ما امد و همه یک قدم عقب رفتیم . دوباره استریکس به ما نزدیک شد و ما عقب رفتیم.
- بابا چرا اینجوری میکنین منم لولو خورخوره نیستم که.
- الان سیری یا میخوای مارم بخوری ؟
- الان پیازم
- بی مزه
- نمک بزن با مزه بشه
الیشیا کوین را به دست جینی داد و یک کتک مفصل به استریکس زد .
- یا ریش مرلین الیشیا چرا میزنی دردم اومد.
- ما اینجا از ترس داشتیم سکته میکردیم اونوقت تو داری مزه میپرونی.
- واه مگه چه اتفاقی افتاده بود؟
- چه اتفاقی افتاده بود ؟ هه
- الی..شیاا..
صدای ضعیفی از طرف جینی اومده بود .
- چی شده جینی ؟
- ک...وین
- چی شده ؟
جینی کوین را به دست الیشیا داد . دست و پای کوین یخ یخ بود و از ترس و سرما داشت میلرزید.
تلما شنلش را در اورد و کوین را در میان شنلش به اغوش گرفت .
پروفسور گفت :
- بهتره برگردیم کوین خیلی لرز داره
- پس تکلیف خون من چی میشه؟
الیشیا ، تلما ، جینی ، سیریوس و پروفسور همگی نگاه چپ به استریکس کردند .
- خب به من چه کوین شیشه خونای منو شکسته یجوری نگاه میکنین انگار تقصیر منه.
تلما و جینی و الیشیا هم صدا گفتن:
- خب کوین بچه ست .
- باشه اصلا همه ی تقصیرات تقصیر من .
- نمیگیم همه تقصیرات تقصیر تو....
- ببببببببببببببببسسسسسسسسسسه
صدای بلند دامبلدور همه را ساکت کرد.
-فرزندانم . ناسلامتی هالووینه نه روز جنگیدن با همدیگه که! و استریکس تو هم این شبو دووم بیار فردا یه فکری به حالت میکنیم الان باید به فکر حال کوین باشیم.
همگی به سمت قلعه راه افتادن...


تصویر کوچک شده


پاسخ به: کی, کِی, کجا، با کی، چیکار؟؟؟
پیام زده شده در: ۱۵:۳۷ پنجشنبه ۱۱ آبان ۱۴۰۲
کجا؟

کنار ساحل


تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده

از من و روباهم دور شو! من بهت شک دارم!


پاسخ به: کی, کِی, کجا، با کی، چیکار؟؟؟
پیام زده شده در: ۱۴:۴۰ پنجشنبه ۱۱ آبان ۱۴۰۲
کِی؟

موقع غروب آفتاب




پاسخ به: ایوان مخوف
پیام زده شده در: ۱۳:۵۰ پنجشنبه ۱۱ آبان ۱۴۰۲
صدای خنده ی وحشتناک در تونل پیچید.
همه به پشت سرشان برگشتند. این آستریکس بود که دیگر صبرش تمام شده بود و خون میخواست.
جینی- ای وای. آستریکس الان به خون نیاز داره و ما هنوز براش خون پیدا نکردیم.
تلما- من یکم از خون خودم رو میدم.
بعد تلما دستش را برید تا خون برای آستریکس فراهم شود.
جینی هم مقداری از دستش را برید تا فقط تلما خون ندهد.
بعد از این که مقداری از خونشان را به آستریکس دادند، دامبلدور با وردی زخم هایشان را ترمیم کرد. سپس راه افتادند.
ناگهان... .
صدای زوزه ای وحشتناک در تونل پیچید. یک گرگ نما بود.
گرگ نما به آنها حمله کرد. آنها فرار میکردند و طلسم به سمت گرگ نما پرتاب میکردند.
ناگهان ایده ای به ذهن جینی، تلما، آلیشیا رسید. وردی که هم بتوانند از شر گرگ نما خلاص شوند و هم برای آستریکس خون فراهم کنند.
با هم فریاد زدند و چوبدستی هایشان را یه سمت گرگ نما گرفتند.
: سکتوم سمپرا
گرگ نما تکه تکه شد و خون زیادی روی زمین جاری شد.
جینی و تلما و آلیشیا از اینکه نقشه شان عملی شده خوش حال بودند. اما... .


این داستان ادامه دارد...


یک گریفندوریتصویر کوچک شده!


پاسخ به: ایوان مخوف
پیام زده شده در: ۱۳:۰۵ پنجشنبه ۱۱ آبان ۱۴۰۲
تونل بسیار تاریک و عمیق به نظر می رسید و وارد شدن به آن دل و جرئت شیر می خواست که خب همگی چون گریفیندوری بودند داشتند.
پس بچه ها بی معطلی وارد تونل شدند.
از سقف تونل آب می چکید و صدای جیغ خفاش ها سکوت شب را می شکست. تا چشم کار می کرد سیاهی بود و سیاهی... به نظر می رسید ایده وارد تونل شدن؛ چندان جالب از آب در نیامده بود.

- میگم کی ایده داد وارد تونل بشیم؟

همگی شانه های خود را بالا انداختند و نگاهشان را به تلما که درحال نوازش دم روباهش بود، دوختند.

- اینجوری نگاهم نکین. من فقط گفتم به نظرتون میتونیم تو اون تونل خون پیدا کنیم؟ تقصیر من نیست که شما موافقت کردین و اومدین تو تونل.
- اگه تو پیشنهاد نداده بودی...

ادوارد خواست با تلما وارد بحث شود که دامبلدور رسید و فوری جدایشان کرد.
- فرزندانم الان اصلا وقت مناسبی برای دعوا نیست. یه نگاه به آستریکس بندازین...

ملت نگاهی به آستریکس که چشمان پرخونش هنوز روی کوین زوم بود و سر و صورتش رنگ پریده تر از هر زمان دیگری به نظر می رسید، انداختند. به نظر می آمد خوناشام مهربان گریف سخت درحال کنترل کردن خود است تا به جان کسی نیفتد.

- ما باید جای دعوا کردن هرچه سریعتر یه موجود که خون درست و حسابی داره پیدا کنیم.
- بله پروفسور.
- ببخشید پروفسور.

تلما و ادوارد شرمنده سر هایشان را پایین انداختند و دامبلدور برای اینکه از این فضای غم انگیز در بیایند دست در جیبش کرد تا شکلاتی به آنها دهد.
همین موقع بود که احساس کردند صدایی از پشت سرشان می آید. مانند صدای خنده ای وحشتناک...



...I hold them tight, never letting go
...I stand here breathing, next to those who are precious to me









هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.