هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




Re: تالار عمومی هافلپاف !!
پیام زده شده در: ۱۴:۲۱ پنجشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۰
رز شوین کنان می گفت: وای، مامان هرمیون. کجایی که دخترتو کشتن. خدا خدا خدا. حالا ما می میریم.

ملت:

در همین حال که همه در حال گریه بودند گلرت شروع به خوندن کرد: عجب رسمیـــــه، رسم زمونـــــــه. قصــــــه ی برگ و باد خزونــــــــه. میرن آدمــــــــا، از اونا فقــــــط، خاطه هاشون، به جا می مونــــــــه.

در حالی که ملت در حال زار زدن بودند سدریک داشت به دقت کلید ها رو نگاه می کرد. بعد از چند دقیقه یک کلید رو انتخاب کرد و به سمت ملت هافلی رفت.

با پس گردنی محکمی گلرت رو ساکت کرد و یه چشم غره به رز رفت.

بعد با لحنی خشم آلود گفت: آخه چرا شما اینقدر اسکولید. یکی به من بگه اسم این مرجله چیه؟

برتی در حالی که سعی داشت به مغزش فشار بیاره گفت: انگار باید یه کلید پیدا می کردیم. نه؟

سدریک چشم غره ای رفت و گفت: یکی که کامل جمله ی مامان هلگا رو یادشه بگه.

ملت:

سدریک که داشت دیوانه می شد گفت: بابا پیدا کردن کلید طلایی بود دیگه.

ملت: خب.

سدریک با گریه گفت: خب دیوانه ها یعنی باید یه کلید طلایی پیدا کنیم.

ملت:

- خب الان من این کلید رو پیدا کردم.

ریتا با تعجب گفت: خب مگه میشه؟ آخه چطوری پیداش کردی؟

- دنبال یه کلید طلایی گشتم و یکی پیدا کردم.

برتی گفت: یعنی به همین آسونی.

سدریک یک نگاه چپ چپ بهش کرد و گفت: دوست عزیز. اولاً که من همین الان 2 ساعت داشتم براتون توضیح میدادم و نمی فهمیدین. ولی خودمم متعجب شدم. ولی امتحانش که ضرر نداره. یه امتحانی می کنیم.

ملت هافلی بلند شدند و به سمت دری که در یک گوشه ی غار بود رفتند.
سدریک کلید را آماده کرد. صدای موسیقی دلهره آوری در غار پیچید. دست سدریک در حال لرزیدن بود. کلید را بالا اورد به سمت سوراخ برد. آن را جلوی سوراخ قرار داد. نفسش را حبس کرد و آرام کلید را داخل برد.

صدای سوت و کف ملت به گوش رسید ولی سدریک سریع آنها رو ساکت کرد. هنوز نیمی از راه مانده بود. آیا کلید توی سوراخ می چرخد؟

آهنگ داشت دلهره آور تر می شد. آیا کلید می چرخید؟ نمی چرخید؟ چرا بابا می چرخد. نه دوستان اشاره میکنند که نمی چرخد.

در همین لحظه نویسنده یه پس گردنی محکم به سدریک می زنه و میگه: مرتیکه زود باش دیگه. مردم از بس چرت و پرت گفتم.

سدریک که اشک در چشماش حلقه زده بود گفت: آخه می خوام آهنگ به اوج خودش برسه.

نویسنده:
سدریک:

سدریک دوباره دستش را به سمت کلی برد و آن را چرخاند. چرخید. یک بار دیگه صدای خوشحالی هافی ها در غار پیچید.

سدریک گفت: با این حساب دو احتمال وجود داره. یا مامان هلگا مثل بچه هاش اسکول بوده یا کور رنگی داشته.


میون یه مشت مرگخوار/ زیر علامتی شوم
توی خ�


Re: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۱۴:۱۲ پنجشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۰
یاهو




ریموس لوپین خونین و مالین در گوشه ای از سردابه ی محل اختفای مرگخوارها کز کرده بود و زیر لب همه را رستگار مینمود!!
- آآآییی ! بوق خوردم اومدم اینجا !!! به بوق رفتم ! ای بوق به روحت وزیر که پولمو ندادی و مجبور شدی دماغم به بوق بره !!! آآآآآییی ...


در همین حال مرگخوار ها که از این همه قساوت بلا حالی به حالی شده بودند " " با شگفتی به او که مشغول بستن روبان سبز رنگی بر جعبه ای که در دستش بود مینگریستند!

- حتما مای لرد از این هدیه خوشش میاد! ریختن خون محفلی ها همیشه روح ارباب رو شاد میکنه !! یــــوهاهاها


.:. اتاق لرد .:.

لرد در حال نوازش کردن نجینی بود و به افزایش طرفداران دامبل در کشورهای منطقه و نقش آن در بیداری آسلامی فکر میکرد!

" تـــق تـــق تــــق "

درب با اشاره ی ناخن کوچک سمت راست ولدمورت باز شد و بلاتریکس با حالت دو نقطه دی خودش را به کنار تخت رساند و با خوشحالی گفت:
- براتون یه هدیه دارم ارباب !!
ولدمورت خشم غره ای به بلا میره و با صدای دورگه ای میگه:
- از سن تو این لوس بازی ها گذشته بلا ! این رفتارهای سبکسرانه مربوط به ما اصیل زاده ها نمیشه ! رفتارت منو یا مشنگ های احساساتی میندازه!
بلا آهی از اعماق وجودش کشید و با قلبی مالامال از درد بسته را پیشکش ارباب کرد. ولدمورت دستش را از روی سر نجینی برداشت و جعبه را گرفت و با تاسف نگاهی به بلا کرد و جعبه را گشود !
- یا مرلین! این چیه دیگه ؟!
- بینی ریموس لوپینه قربان ! اون اومده اینجا تا به گروه ما ملحق شه!
- خب؟
- من اونو مجازات کردم و ازش در مورد محفل اطلاعات گرفتم قربان ! نظرتون درموردش چیه ؟!
بلا با اشتیاق منتظر جواب بود که ولدمورت به سرعت از جا برخاست و گفت:
- درحال حاضر ارباب فقط به مرلینگاه فکر میکنه !!



.:. کمی آنطرف تر .:.

صدای گریه های زنی که کودکانش را در آغوش کشیده بود و از داغ دوری همسر بی نشانش میگریست ، به هوا برخاست!!!
تانکس و فرزندان :





ویرایش شده توسط جسیکا پاتر در تاریخ ۱۳۹۰/۵/۶ ۱۵:۰۸:۰۴


Re: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۱۴:۰۶ پنجشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۰
سوژه جدید:

- هی بلا، تو میدونی قضیه چیه؟

آنتونین که تازه وارد راهرویی که به اتاق لرد ختم میشد شده بود، با دیدن بلا این را پرسید.

بلا لحظه ای متوقف شد و منتظر شد تا آنتونین به او برسد و پاسخ داد:

- نه نمیدونم.

و با دیدن تعداد دیگری از مرگخواران که از پله ها بالا می آمدند تکمیل کرد:

- ولی حتما کار مهمیه که همه رو خواسته.

آنتونین دستش را به در اتاق لرد که تازه به آن رسیده بودند نزدیک کرد و چند بار به آن کوبید. سپس بعد از شنیدن صدای "اهم" مانند همراه بلا و دیگر مرگخوارانی که به آن دو پیوسته بودند وارد اتاق شد.

درون اتاق:

مرگخواران به آرامی در گوشه ی اتاق ایستاده بودند تا بقیه نیز برسند. هر یک دقیقه یکبار صدای در زدن به گوش میرسید و لحظه ای بعد مرگخوار دیگری وارد اتاق میشد.

بالاخره بعد از گذشت چند دقیقه همه ی مرگخواران حاضر و آماده به لرد و نجینی خیره شدند. نجینی با غرور دور گردن لرد پیچیده بود و فش فش هایش نشان از رضایت کامل داشت.

این حرکت نجینی کمی مرگخواران را به ترس انداخت. لرد بدون مقدمه شروع به صحبت کرد و گفت:

- اینبار نجینی میخواد از شما تست بگیره.

با خارج شدن این جمله از دهان لرد، همهمه ای همراه با شگفتی و آمیخته با وحشت در میان مرگخواران پدیدار شد. لرد با حرکت دستش آن ها را به سکوت دعوت کرد و ادامه داد:

- الان وظیفه ی شما اینه که نجینی رو راضی نگه دارین. باید کارایی بکنین که مورد پسند نجینی قرار بگیره. توضیجات بیشتر باشه واسه آخر کار.

لرد این را بیان کرد و همراه نجینی از اتاق خارج شد. تا دقایقی هیچ یک از مرگخواران از شوک چیزی که لرد گفته بود بیرون نیامدند، اما بالاخره بلا گفت:

- من بهترین مارای این کشورو جمع آوری میکنم. باید برای نجینی یه جفت پیدا کنم.

و لبخندزنان از آنجا رفت. مرگخواران دیگر ابتدا نگاهی به یکدیگر انداختند و سپس بدون سر و صدا پراکنده شدند. همه ی آنها باید راهی برای گرفتن اعتماد نجینی پیدا میکردند.




Re: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۱۳:۵۵ پنجشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۰
[spoiler=یک مورد!]رز من هیچی از شیش دقیقه به بعد نفهمیدم. قرار بود اسکور، دراکو رو در صورت رفتن به محفل بکشه، الانم دراکو داره با آستوریا مسابقه میده که زودتر از اون به محفل برسه. پس منظور از:

نقل قول:
اسکورپیوس دور میدان قدم می زد و آرزو میکرد که پدرش زودتر بیرون بیاید. بالاخره در باز شد و دراکو به بیرون قدم نهاد.

- کجایی آستوریا! کجایی! فکر کنم تازه رسیده باشی چند تا خیابون اون ورتر!


یعنی رسید محفل و محفلی شد؟ در عرض 6 مین؟ به این راحتی رفت خونه گریمولد و الانم داره ازش بیرون میاد؟

پس من فقط همین تیکه رو تفکرات اسکور در نظر میگیرم.[/spoiler]

ناگهان اسکورپیوس که به دیوار یکی از کوچه های میدان گریمولد تکیه داده بود، از افکارش بیرون آمد و به اطراف نگاه کرد. اگر واقعا دراکو را درحالی که از خانه گریمولد خارج میشد میافت چه؟

با این فکر لرزشی کرد و هوشیارتر شد. باید حواسش را به خوبی جمع میکرد تا مبادا پدر یا مادرش به خانه گریمولد رود.

خانه ریدل - سرمیز شام:

نجینی بغل بشقاب لرد چمباتمه زده بود و در حال فش فش کردن بود. لرد دستی به سر نجینی کشید و به زبان ماری گفت:

- به نظرت اسکور کار احمقانه ای نمیکنه؟ اگه یه وقت باباشو موقع جاسوسی اطراف خانه گریمولد بکشه چی؟

نجینی اینبار فش فش عجیب تری کرد و لرد جوابش را گرفت. او باید اسکور را احضار میکرد تا از هر حادثه ی احتمالی ای جلوگیری کند.

بقیه ی مرگخواران تمام مدت با شگفتی به حرکات لرد و نجینی خیره شده بودند و بدون هیچ حرفی فقط خودشان را سرگرم به خوردن نشان میدادند.

میدان گریمولد:

اسکورپیوس که سردش شده بود، سعی کرد با مالیدن دست هایش به هم، کمی گرما تولید کند. عجیب بود که هنوز پدر و مادرش نرسیده بودند. بدون شک باید تا الان آنجا میبودند.

در همین افکار بود که ناگهان فریادهای دو نفر او را به خود آورد. آستوریا و دراکو در حالی که با یکدیگر درگیری داشتند، سعی داشتند زودتر از دیگری خودشان را به خانه گریمولد برسانند.

اسکورپیوس حرف لرد را به یاد آورد که گفته بود در صورت رفتن دراکو به خانه گریمولد او را بکشد. دستش را درون جیبش کرد و چوبدستیش را لمس کرد. حالا باید چه میکرد؟ نباید با آستوریا کاری میکرد، اما باید دراکو را میکشت.

بنابراین چوبدستی اش را بیرون آورد، آن را به سمت پدرش نشانه گرفت و آماده شد. اما همان موقع سوزش علامت شومش حواس او را پرت کرد.




Re: شبی از شبهای راونکلاو
پیام زده شده در: ۱۳:۳۴ پنجشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۰
ملت ریونی سریعا به سمت لینی رفتند. لینی منو را از درون دهانش بیرون آورد و دوباره شروع به فشردن دکمه های آن کرد. اما هیچ اتفاق خاصی نمی افتاد.

لینی که تمام امیدش را نسبت به درست بودن منویش از دست داده بود دوباره غش کرد و پخش زمین شد.

لونا بی توجه به لینی، منو را از بغلش برداشت و گفت: قوی ترین دکمه ی منوی مدیریت چیه؟

ارگ پوزخندی زد و گفت: خب معلومه! بلاک کردن!

لونا دستش را به سمت شناسه ی ارگ برد و دکمه ی بلاک کردن را زد و لحظه ای بعد ارگ ناپدید شد!

تری با چشمانی گشاد شده گفت: ای داد، ارگ بلاک شد رفت!

لونا که در شوک عصبی قرار گرفته بود با تعجب گفت: یعنی منو درسته؟

لینی مثل برق به هوش آمد، بلند شد و گفت: چی؟ درسته؟

لونا آب دهانش را قورت داد و گفت: ارگ بلاک شد!

لینی که اصلا حواسش به ارگ نبود با خوش حالی منویش را در آغوش گرفت و گفت: آخ جون! فقط مشکل فنی پیدا کرده. فعلا خدافظ!

لونا بلافاصله دست لینی را گرفت، او را ایستاند و گفت: هی بوقی ارگ بلاک شده!

لینی که تازه متوجه شده بود، دوباره روی شناسه ی ارگ رفت و دکمه ی رفع بلاکی را زد، اما اتفاقی نیفتاد. لینی با بی حوصلگی گفت: منو پکیده. بذارین درستش کنم، در اولین فرصت ارگ رو برمیگردونم!

سپس بدون معطلی به بیرون تالار هجوم برد.

- دوشومب!

لینی که بعد از برخورد با آنتونین که درست پشت در قرار داشت روی زمین افتاده بود، با عصبانیت بلند شد و گفت: هی بوقی چرا جلو راه وایسادی.

و با یادآوری اینکه آنتونین جلویش قرار دارد گفت: آنتونین منوم پکیده، میشه بگی چطور میتونم درستش کنم؟

آنتونین:




Re: ارتباط با سران الف دال
پیام زده شده در: ۱۳:۲۳ پنجشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۰
ببین دوست عزیزم الف دال گروهی نیست که بتونن همه ببینن.برای دیدن این گروه باید دسترسیشو داشته باشی.پس اگه ما ماموریت بدیم اعضا نمیفهمن.

بعدش هم گفتم که عجله نکنید.بزودی به همه ی کار ها رسیدگی میشه.فعلا هر پیشنهادی دارید اینجا در میون بگذارید تا بررسی بشه.



»»» ارزشـی گولاخ «««


Re: **ثبت نام الف.دال**
پیام زده شده در: ۱۳:۲۰ پنجشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۰
لی لی لونا،تایید شد ! به الف دال خوش آمدی دوست عزیزبزودی دسترسی شما به الف دال داده میشه.


»»» ارزشـی گولاخ «««


Re: سازمان کنترل بر روی اصلاح نژادی
پیام زده شده در: ۱۲:۳۱ پنجشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۰
[spoiler=خلاصه کوتاه سوژه]هرمیون به دلیل ماگل زادگی قراره تبعید بشه و رون ولش کرده، اما به سمت ویکتور که رئیس سازمان کنترل اصلاح نژادیه میاد و ازش میخواد کمکش کنه. ویکتور میگه در صورتی کمکت میکنم که راه کشتن خون آشامارو یادم بدی. هرمیون قبول میکنه و ویکتور اونو پیش تنها خون آشامی که داره میبره. هرمیون میگه راهش اینه که اونا رو با عشق و محبت لبریز کنن و درنتیجه اونارو رام کنن تا بتونن نابودش کنن.

همون موقع لرد خون آشام بیهوشو واسه خودش میبره و به شفادهنده ای میگه چطور میتونم اونو نجات بدم. شفادهنده که یک اصیل زاده س میگه با یک شیشه خون اصیل زاده میتونین اونو زنده کنین. لرد از خون خود شفادهنده استفاده میکنه اما خون آشام به جای زنده شدن میمیره! رز میخواد خون آشامو که انگار مرده واسه تفریح آوادا کنه که لرد جلوشو میگیره. طلسم آواداکداورای رز توسط هلی که لرد بهش میده به صورت آواداکداویییر از چوبدستیش خارج میشه. این طلسم باعث میشه خون آشام شروع به تکون خوردن کنه.

ترجیحا پست آخرو بخونین![/spoiler]


[spoiler=خلاصه کامل سوژه با تمام نکات]سوژه با خوابی که ویکتور کرام، رئیس سازمان کنترل اصلاح نژادی میبینه شروع میشه. اون تو خوابش خون آشامارو میبینه که میخوان بخورنش و اینا. صبح روز بعد هرمیون که از خونه ش زده بیرون، میاد پیش ویکتور و ازش میخواد که به افرادش توی سازمان کنترل اصلاح نژادی بخواد که اونو تبعید نکنن. اون میگه رون به دلیل اینکه من ماگل زاده ام و به اصیل زاده ها تسهیلات ویژه میدن نمیخواد دیگه با من زندگی کنه و منو طلاق داد. پس کمکم کن و اینا.

ویکتور که یاد خوابش میفته و از طرفی میدونه هرمیون ساحره ی باهوشی هست، بهش میگه در صورتی نجاتت میدم که بگی محل قبیله های خون آشاما کجاس و اینکه چطور میتونم نابودشون کنم. هرمیون قبول میکنه و میگه یک خون آشامو بیار تا بهت یاد بدم. ویکتور تنها خون آشامی که زندانی کرده رو میاره و هرمیون بهش میگه اگه مثل گرگ و میش خون آشامارو لبریز از عشق و محبت کنی رام میشن و اونوقت میتونی از بینشون ببری.

ویکتور از هرمیون میخواد این ابراز عشق رو روی بقیه ی خون آشاما هم انجام بده و هرمیون کلی زار میزنه و اینا. لرد همون خون آشامی که ویکتور داره رو به دست خودش میگیره و به همه میگه تمام خون آشامای دیگه منقرض شدن و این تنها خون آشام باقی مونده س و میخواد بوسیله ی اون یه لشگر خون آشام بسازه تا با محفل مقابله کنه. اما حال این خون آشام هم چندان خوب نیس پس یه شفادهنده رو احضار میکنه.

شفا دهنده هه میگه در صورتی میتونی اونو نجات بدی که یک شیشه خون آدم اصیل زاده رو بهش بدی. لرد بعد از اینکه متوجه میشه شفادهنده هه خودش اصیل زاده س خونشو میگیره و یکراست میکنه تو حلق خون آشام. اما خون آشام میمیره! رز میگه واسه تفریح بذارین یه آوادا بزنم.

اما وقتی داره طلسم آواداکداورارو اجرا میکنه لرد به سمتش هجوم میاره و طلسم آواداکداویییر از چوبدستیش خارج میشه. این طلسم به ظاهر اثری روی خون آشام نمیذاره پس خیال همه راحت میشه.

لرد میگه سه ساعت وقت دارین اون خون آشامو زنده کنین که همون موقع متوجه میشن خون آشام داره تکون میخوره. این طوری میفهمن که طلسمی که رز اشتباها بیان کرده بود به یه دردی خورده.
ترجیحا پست آخرو بخونین![/spoiler]


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۰/۵/۶ ۱۳:۰۶:۰۳



Re: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۱۲:۱۹ پنجشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۰
درون تالار افکار خودم قدم میزنم

تابلوهای چسبیده به دیوارهایش گه گاه خاطرم را مشوش میکند ،گاهی هم مرا به وجد می آورد.

اندکی سریعتر میروم....میخواهم به جایی برسم

جایی در انتهای تالار با خط درشتی نوشته:

پایان دنیا

و آن وقت است که خاطر من جولانگاه اسب آرزوهایم می شود.
آیا به آخر راه رسیدم؟

به یاد می آورم کودکیم را.....

دوران خوشی و سرخوشی بی پایان....

بودن در کنار والفریک بزرگ,در کنار مادرم، النور پاورل شهیر....و گرمای دستان پرمهرشان

به خاطر می آورم هاگوارتز را
تربیت و تعلم زیر دست یکی از بزرگترین جادوگران دنیا، فدریکو اورارد

پرسه های شبانه

شیطنت های درون تالار گریفندور

آشنایی با کندرا پاتر

روزهای آشنایی مرا به شدت به یاد کندرا می اندازد....همسری مهربان ، شجاع و صبور که در تمام مشکلات یار و غمخوار من بود.
تصور مهربانی های او از توانایی ذهن خارج است.

هربار که به دیدارم در زندان می آمدند ،دست من بود که قطرات اشک گرمش را از گونه هایش پاک می کرد .

روزهای خوش هاگوارتز به دستان تاریخ سپرده شد تا تبدیل به تابلویی شود در تالار تفکرات من.

حال جامعه ی مدنی و مخاطراتش در پیش چشمانم نمود کرد.

ازدواج رسمی با کندرا از معدود یادهای شیرینم بود که تابلوی آن ،هم اکنون در مقابل چشمانم جلوه می کند.

باز به سمت جلو قدم بر میدارم.

تابلوی سمت های من

دبیر کل
مبارزات سازمان یافته
مبارزه با اختلاس
کاغذ بازی
و استعفا

ویزنگاموت
دعوا های بزرگ و کوچک....بی مهری ها....بی عاطفگی ها.....نزاع ها

وزارت
سفارشات متعدد
آزمون ها و تقلب ها
اشک ها و لبخند های شاگردانم

این ها همه و همه سوهان روح من شدند و هنوز هم مانند یک عقرب وجود مرا نیش می زنند

و درد من همه حال این بود که نتوانستم اندکی از رنج مردم جامعه بکاهم.....هر کجا در هر مسئولیتی خواستم گامی مثبت برای رفع مشکلات بردارم مسیر حرکتم به باتلاق منتهی شد.
باتلاقی که برای نجات از آن مجبور به استعفا می شدم.

زمان به سان برق آسمان گذشت.

گرد سپیدی بروی موهایم پاشیده شده بود

آلبوس.....پسر بزرگم خانه ی کوچک مرا روشن و شاد کرده بود.
صدای جیغ ها و گریه های شبانه اش،روح خسته ی مرا شادمان میکرد.

اما....
کمی پس از به دنیا آمدن آلبوس

پدر تابلوی افتخارات بی شمارش را برداشت و از میان ما رفت
در آخرین لحظات بر گونه اش بوسه ای زدم تا عطر نفسهایش همیشه در مشامم باقی بماند.
اندکی بعد مادر هم از پی او روان شد....همانطور که من این دو یار قدیمی را هیچ گاه جدا از هم ندیدم....دل من در این میان بازیچه ی گردباد غصه ها شده بود.

مراسم یادمان سومین سال درگذشت پدر بود که صدای گریه ی دیگری در خانه ی محقر من شنیده شد.

آبرفورث به زندگی غمبار من جانی دوباره بخشیده بود.

با قوت و انرژی تعلیم پسرانم را تا حدودی در دست گرفتم.

هر دو پسر به طور شگفت انگیزی استعداد سرشار خانواده ی ما را به ارث برده بودند گرچه بعد ها آبرفورث تغییر رویه داد و....

در تالار خاطرات رو به جلو می روم
رو به همان جایی که نوشته بود:

پایان دنیا

رو به جانب چب می گردانم

تابلویی بزرگ بود با تصویر آریانا...

غمی وجودم را فرا گرفت

تولدش در یک روز غم انگیز پاییزی بود ولی در وجود پدرش شادی بهاری برانگیخته شده بود.

دختری زیبا و سفید ،هدیه ی بزرگ کندرا به من خسته و افگار بود.

سن دخترم به عدد شش رسید

و من روزهای شیرین بچگیش را از یاد نمی بردم

آلبوس با کوله بار جوایز و افتخارات از هاگوارتز فارغ التحصیل شد،این پسر براستی مایه ی تفاخر و غرور من شده بود.

آبرفورث ،پسر با محبت من در همه حال عصایی بود در دستان من و مادرش

اما....

تند بادی وزید و باغ زندگی مرا نابود کرد....

آن سه پسر مشنگ دخترم را در دخمه ای در جنگل زندانی کردند
تا به قول خودشان دیگر از این کارها نکند.

آتش خشم من شعله بر افروخت

نفرینی باستانی بر روی آن سه پسر اجرا کردم و آن نفرین اینگونه بود که چشمها در 15ساعت تحلیل میرفت و کم کم آب میشد و سپس فقط حدقه ی استخوانی دیده میشد و آنها در این مدت درد بی پایانی را احساس می کردند ...

و به آزکابان تبعید شدم

فقط بخاطر دفاع از حریم خانواده ام....

آریانا سلامتیش را باز نیافت

و من به لحظات آخر زندگیم به سرعت نزدیک می شدم

برای آخرین بار گل های باغ زندگیم به دیدار من زار آمدند.

کندرا می گریست
سر پسرانم از فرط حزن و اندوه در گریبان بود. از شدت ناراحتی کلامی به زبان نیاوردند
دخترم باور نمیکرد پدرش در شرف مرگ است.

و از نزد من رفتند

به پایان تالار رسیدم
همانجا که نوشته بود:

پایان دنیا

باد سردی بر پشتم وزید

کف دو دستم را بر روی زمین قرار دادم
از اعماق جان فریاد زدم:
- خدای آسمان ها....من آمدم
بادی وزید
ایستادم
دنباله ی ردایم به اهتزاز در آمد
و....
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
و پرسیوال دامبلدور اعظم پس از سالهای افتخار آمیزعمر پر برکتش این گونه رخ در نقاب خاک کشید


ویرایش شده توسط پرسیوال دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۰/۵/۶ ۱۲:۳۰:۴۵

پیرم و گاهی دلم یاد جوانی می کند....
تو روح هرکی بد برداشت کنه









دامبلدور
یک دامبلدور
یک دامبلدور دیگر
من یک دامبلدور دیگر هستم
پیر آزرده دلی در انتظار بوسه ای از اعماق ته قلب


Re: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۱:۵۱ پنجشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۰
نام:مايكل جكسون
مو:مشكي،بلند
رنگ چشم:مشكي
گروه:گريفندور
نام پدر:سيريوس بلك
متولد:9جولاي1990
جنس چوبدستي:ساخته شده از چوب درخت راج و پر ققنوس ، ۱۱ اينچ ، زيبا و انعطاف پذير
لقب:پروردگار رقص
رشته تحصيلي:آرور يا كاراگاهي(مقابله باجادوي سياه)
خصوصيات اخلاقي:درس خوان،خيلي باهوش و...
كوييديچ:جستجوگر
هيكل:قدبلند


مایکل جکسون؟

لطفا از لیست شخصیت ها یک شخصیت هری پاتری انتخاب کنید.


ویرایش شده توسط mackael jackson در تاریخ ۱۳۹۰/۵/۶ ۱۱:۵۳:۲۴
ویرایش شده توسط mackael jackson در تاریخ ۱۳۹۰/۵/۶ ۱۱:۵۶:۴۷
ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۰/۵/۶ ۱۸:۰۷:۴۷






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.