هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۵:۵۳ چهارشنبه ۵ مرداد ۱۳۹۰
نزدیک غروب بود.هری,رون و هرماینی هر سه در کلبه خرابه کوچکی که در جنگل دین یافته بودند,نشسته بودند.هر کدام به کار خود مشغول بودندو کلبه در سکوتی عجیب فرو رفته بود.هر سه خسته تر از آن بودند که به صدای گرگینه ای که در تاریک-رمشن غروب زوزه می کشید علاقه ای نشان دهند رون مشغول کلنجار رفتن با زنجیر قاب آویز بود.هرماینی کتاب قصه های بیدل نقال را برای بار صدم در دست گرفته و می خواند و هری,هری به چند ماه پیش می اندیشید زمانی که دامبلدور در دفتر خود آن پیشگویی را به او نشان داده بود.پیشگویی میگفت سرنوشت هری یا ولدمورت باید به مرگ ختم شود در همین حین بود که صدای خش خش ضعیفی هری را از جا پراند.هرماینی پرسید:هری چیزی شده؟ حسی به هری می گفت که باید به دنبال این صدا برود و البته تنها!بنابراین به هرماینی گفت:نه,من میرم کمی گشت بزنم.هری نگاه های هرماینی را روی خود حس می کرد ولی به آن توجهی نکرد.باید هر چه زودتر به دنبال آن صدا می رفت.وقتی در کلبه را پشت سر خود بست گوشش را تیز کرده بود.کمی که جلو رفت ردپایی را دید.ردپایی که به نظر می آمد مربوط به مردی باشد که به همین تازگی از آنجا عبور کرده وقتی سرش را بلند کرد ناگهان نور خیره کننده ای به چشمش زدو بی اختیار دستهایش را جلو چشمانش گرفت وقتی دستهایش را پایین آورد آهویی نقره ای را دید هری این طلسم را می شناخت بی شک این آهو یک سپرمدافع بود حسی درونی به او می گفت که خطری تهدیدش نمی کند بنابراین به دنبال آن آهوی نقره ای به راه افتاد...


متن جالب و قشنگی بود. فقط یکم طولانی بود.
تایید شد!


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۰/۵/۵ ۱۶:۰۶:۰۸


Re: یک سوال مطرح کنید و متناسب با هر یک از گروههای هاگوارتز به آن جواب دهید
پیام زده شده در: ۱۵:۴۵ چهارشنبه ۵ مرداد ۱۳۹۰
یه مورچه داره روی زمین راه میره و یه دونه رو میبره. عکس العمل هر فرد:

گریفندور : با عصبانیت داد میزنه: به نام گودریک شجاعانه با من بجنگ ترسو! ()

ریونکلا: خم میشه و نگاهش میکنه تا ببینه چند برابر وزن خودش رو بلند کرده.

اسلیترین: با انگشت وسطیه ی پاش مورچه رو شوت میکنه اونور.

هافلپاف: دونه رو از مورچه میگیره و میذاره دم خونش تا مورچه خسته نشه!



ارباب جان، جان جانان اند اصلا!






Re: حمام عمومي هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۵:۴۲ چهارشنبه ۵ مرداد ۱۳۹۰
- میدونستم! من گلم من سنبلم من بچه ی بلبلم باز میشم بسته میشم!

کم کم تمام هافلی ها رو جو میگیره و همه شروع میکنن به عمو زنجیر باف بازی کردن.

نیم ساعت بعد


- خب دیگه بسه! بریم سراغ دامبلدور بهش بفروشیم.

رز بعد از گفتن این حرف، درست مثل یک شخص خیلی خیلی گولاخ و خفن و غیره ، جلوی همه راه افتاد تا همه پشت سرش به سمت دفتر دامبلدور حرکت کنند.

دم در دفتر دامبلدور


تمام هافلی ها به صف ایستاده بودند و منتظر جرقه های خشم دامبلدور بودند. رز هم بسیار پشیمان بود که چرا جلوتر از همه س.

خلاصه... رز در زد و با آرامشی ساختگی وارد شد. پس از وارد شدن او هافلی ها با گارد دفاعی خفنی وارد شده و پشت سر او را پوشش دادند.

-امم.. خب ریشی! تکون بخوری همه اینا بهت شلیک میکنن.

رز منتظر عکس العملی از دامبلدور شد، اما چیزی ندید. پس ادامه داد.

- بله... تو ابرچوبدستی رو برداشتی تا ملت کار بد باهاش انجام ندن. اما الان من میخوام کارای بد بد انجام بدم باهاش!

باز هم کوچکترین عکس العملی از دامبلدور مشاهده نشد.

- حالا میخوام بفروشم بهت.

و باز هم کوچکترین عکس العملی از دامبلدور مشاهده نشد.

- اصلا خریدار نیستی!چته خب؟ میخوام بفروشم بهت!

و باز هم....



ارباب جان، جان جانان اند اصلا!






Re: شبی از شبهای راونکلاو
پیام زده شده در: ۱۵:۳۳ چهارشنبه ۵ مرداد ۱۳۹۰
تشکر ویژه ی ویژه از ارگ!!

*****************************************

لینی آه کشان گفت: منوی تمیز من یک شبه کثیف میشه.

ماریه تا که از دست کار های لینی عصبانی شده بود فریاد زد: اَه لینی! بس کن دیگه! بچه ها بیاین دست به کار شیم.

ارگ از ترس خودش رو مچاله کرد و با وحشت زیر لب دعا خواند.

-تری ، تو دست ارگ رو بگیر. لونا تو هم پاشو محکم بگیر. جوری بگیرینش که به هیچ عنوان نتونه تکون بخوره.

صدای تری از اون دور دستا به گوش رسید: ماری! چرا تو همش دستور میدی؟؟؟ اصلا چرا خودت دستشو نمیگیری؟؟؟

ارگ که خودش را در حال نابودی میدید نا امیدانه گفت: من نمیدونم شما چطوری افتادید توی راونکلاو! خب با طناب منو به اینجا ببندید.

لینی از خوشحالی دست هایش را به هم مالید و با چوبدستی طناب را دور دست و پای ارگ بست.

- خب بچه ها! من یکم ازاین چیز مشنگیا آوردم.دهنتو باز کن ارگ...!

و با حرکتی ناگهانی دستش را همراه با شیشه تا آرنج تو حلق ارگ کرد.سپس با غرور آن را بیرون آورد!

ارگ: یا مرلین! هـــــــــــــــوع !

ملت ریون :

منو با سرعت نور (!) از دهان ارگ به بیرون و پس از چند لحظه به درون یکی از جعبه های بزرگی که پر از حشره های چندش آور و لزج زنوف بود ، پرتاب شد.

لینی که تا آن لحظه شاهد ماجرا بود جیغ بنفشی کشید و فریاد زد : نــــــــــــــــه! منوی عزیزم!

- یه مصیبت جدید !


ویرایش شده توسط تری بوت در تاریخ ۱۳۹۰/۵/۵ ۱۵:۳۶:۱۱

Only Raven!


تصویر کوچک شده


Re: خـــــانــــه ریـــــــدل !!
پیام زده شده در: ۱۴:۳۵ چهارشنبه ۵ مرداد ۱۳۹۰
آنسوی ماجرا (سوی اصلی) - خانه ریدل ها:

دامبلدور بر روی مبل تک نفره ای نشسته بود و با لبخندی دلنشین مرگخواران را که تنها چند قدم با او فاصله داشتند را برانداز میکرد.

مبل های چند نفره دیگری، به همراه تعدادی صندلی که به دلیل کمبود جا برای نشستن از آشپزخانه حمل شده و آنجا آورده شده بودند، جلوی دامبلدور قرار داشت و مرگخواران تمامی آن ها را پر کرده بودند.

بلا جلوتر از بقیه نشسته بود و بیشتر از دیگرمرگخوران به دامبلدور نزدیک بود. او برای اطمینان، رز را نیز کنار خود نشانده بود تا در وقتش از جیغ های بلند او استفاده نماید.

- دامبلدور! اینجا خونه ی توئه، ماهم خونواده ی توئیم. تو همه ی مارو خیلی دوست داری و به شدت به ما احترام میذاری. از بچگی کارت آزار و اذیت کردن بوده و سرگرمی مورد علاقه ت فرستادن کروشیو و آوادا سمت ملته. یادت اومد؟

دامبلدور جوابی نداد و به لبخند زدنش ادامه داد. لحظه ای چهره ی بلا پژمرده شد اما دوباره به حالت عادی برگشت، رز را جلو انداخت و گفت:

- فکر کن رز بهت خیانت کرده، اونوقت چی کارش میکنی؟

لبخند دامبلدور از بین رفت و این کلمات جای آن را پر کرد: نصیحت.

رز:

بلا:

مرگخواران:

بلا تی شرت رز را گرفت، او را از پشت کشید و دوباره سرجایش نشاند. بلا بشکنی زد و اینبار آنی مونی با سینی ای حاوی غذاهای رنگارنگ پشت سر دیگر مرگخواران نمایان شد. آنی مونی عمل عبور از موانع را به پایان رساند و دیس را روی میز کنار دامبلدور قرار داد.

بلا با اشتیاق چشمانش را بست و چند ثانیه به بوی خوش غذا دل سپرد. سپس چشمانش را باز کرد، تکه ای از گوشت تسترال را کند و آن را جلوی صورت دامبلدور تکان داد.

- این غذای مورد علاقه ی توئه، از خوردن گوشت تسترالا خیلی خوشت میاد. البته گوشت انسانو ترجیح میدی.

قیافه ی دامبلدور درهم رفت و سعی کرد با بینی اش بوی آن را حس کند، اما بلافاصله حالت تهوع آوری به او دست داد و سعی کرد با دستانش غذارا از خود دور کند.

بلا بلافاصله گفت: باید امتحانش کنی!

و سریعا تکه ای از غذا را درون دهان دامبلدور قرار داد.

دامبلدور ابتدا به حالت در آمد و بعد با بیشترین سرعتی که میتوانست به سمت مرلینگاه هجوم برد. بلا آهی کشید و گفت:

- باید عادتاشو تغییر بدیم.


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۰/۵/۵ ۱۴:۵۶:۲۵
ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۰/۵/۵ ۱۵:۰۹:۳۱



Re: **ثبت نام الف.دال**
پیام زده شده در: ۱۴:۳۳ چهارشنبه ۵ مرداد ۱۳۹۰
1. مهمترین انگیزه شما برای عضویت در الف دال چیست ؟
گرفتن کسانی که باجادوی سیاده الوده شدن
2. فکر میکنید اگر به عضویت الف دال در بیایید،چه کمکی میتوانید به این گروه بکنید ؟
اینو نمی دونم
3. در صورت مواجه شدن با یک دشمن بیگانه (یک مرگخوار و یا یک جوخه ای) چه عکس العملی نشان میدهید ؟
طلسمش می کنم

4. آیا حاضر به فدا کردن جان خود برای این گروه هستید ؟
تقریبا
5. به نظر شما بزرگترین هدف گروه الف دال چیست ؟
پرورش سفیدی

6. اگر یکی از یاران و دوستان وفادار شما خیانت کند و به عضویت مرگخواران در بیاید،چه رفتاری نشان میدهید ؟
منم مرگخوار میشم

7. نظر خود را درباره کلمات زیر بیان کنید
ریش:نشان دهنده ی مردونگی
طلسم های ممنوعه:برای دفاع بدرد می خورن
الف دال: بهترین گروه
ارباب سیاهی : بدنیست زیاد


دانش بهترین هدیه است وشجاعت بهتر


Re: تالار عمومی هافلپاف !!
پیام زده شده در: ۱۴:۱۹ چهارشنبه ۵ مرداد ۱۳۹۰
- چه جالب. من همیشه دوست داشتم این پژمان رو ببینم. حالا می تونم برای همه ی کارایی که توی پست هاش با من کرد ازش انتقام بگیرم.

این صدای افکار ریتا بود که همراه بقیه ی هافلی ها روی بال های خفاش ها در حرکت بود.

رز با نگرانی پرسید: همه هستن؟ کسی جا نمونده؟

برتی با اندوه جواب داد: متاسفانه کاربر شماره 1 و 2 جا موندن.

گلرت با پرخاش گفت: بابا بهتر. دهنمون رو سرویس کردن. تازه من یه رگه هایی از بی ناموسی هم توشون می دیدم.

ریتا که با صدای هم گروهی هایش تمرکزش به هم خورده بود به موضوع خودش برگشت.

- حالشو بگیرم؟ حالشو نگیرم. چی کار کنم.
- حالشو نگیر.
- آخه اینقدر سر من کرم ریخت.
- ولی ببین چه خوش تیپه.
- راست می گی ها. اگه باهاش دوست بشم پوز اما رو می زنم.

ریتا با یک خیز بلند از روی توده ی خفاش خودش به روی توده ی خفاش پژمان پرید.

ریتا با 120 خروار ناز گفت: ســــــلام.

پژمان:

- چطوری؟

-

- زهر مار. الان من بخشیدمت دیگه. نترس.

- مطمئنی؟

- آره دیگه. حالا میای با من دوست بشی؟

-

در همین لحظه دست نویسنده ی پست از وسط هوا بیرون اومد و پس گردن پژمان رو گرفت و اونو از مونیتور خارج کرد.

پژمان گفت: ایول شرف دمت گرم. یار داشت بندمون می شد ها.

شریف:

بوم!

صدای برخورد همه ی هافلپافی ها به زائده ای از سقف در تونل تنگ و تاریک و اتاق کنترل پیچید.

وقتی ملت داشتند خودشون رو از روی زمین جمع و جور می کردن متوجه قسمت برجسته ای از دیوار شدند که تا روی سقف هم ادامه پیدا کرده بود.

کینگزلی با حیرت گفت: بچه ها. به نظر شما این همون چیزیه ی که من فکر می کنم؟

برتی گفت: نه بابا از اون جا ها که این پایین پیدا نمی شه. اصلاً مشتری جذب نمی کنن که.

کینگزلی با عصبانیت گفت: ای تو روحت برتی. تو این تالار از بس ذهن ملت خرابه نمی شه ادای فیلم ماجراجویی ها رو در آورد. من منظورم یه سر در بود.

ریتا که دوباره جو نظارت بهش دست داده بود فریاد زد: درسته. گلرت، با کلنگت این دیوار رو خراب کن.

گلرت که دوباره دلش شکسته بود در حالی که اشک هاش رو پاک می کرد به سمت رز رفت و با صدای چلق چلق بدی کلنگ رو از سرش بیرون کشید. چند تکه از مغز رز که به اون چسبیده بود را پاک کرد و آماده ی ضربه زدن شد.


ویرایش شده توسط گلرت گریندل والد در تاریخ ۱۳۹۰/۵/۵ ۱۵:۰۸:۰۱

میون یه مشت مرگخوار/ زیر علامتی شوم
توی خ�


Re: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۱۴:۰۸ چهارشنبه ۵ مرداد ۱۳۹۰
ساعتی بعد:

ریموس جلوی خانه ی ریدل ایستاده بود و به عظمت و شکوه آن خیره شده بود. ابتدا چند دقیقه همانجا بی حرکت ایستاد و به ابعاد مختلف خانه خیره شد. هنوز هم نمیدانست کاری که میکند درست است یا نه، اما این را خوب میدانست که نیازمند پول است و پیوستن به جمع مرگخواران این را برایش رفع میکند.

پس دست از فکر کردن برداشت و از روی در خانه پرید و وارد آن شد. انبوه گیاهان پیچکی که به دیوارها چسبیده بودند را رد کرد و بر روی سنگفرش هایی که در انتها به در ورودی میرسیدند قدم گذاشت.

رز وسط درختان سرسبز پرتقال نشسته بود و خودش را با بازی کردن با گربه ای سرگرم کرده بود. کاموایی را در دست داشت و مدام گربه را وادار به گرفتن آن کاموا میکرد.

ریموس چشمانش را از رز برداشت و آن طرفش را نگاه کرد. آنتونین، ایوان، روفوس و لودو درون استخر بودند. آب های فراوانی در حال پاشیده شدن به اطراف بود. آن ها آب بازی میکردند!

آنی مونی جلوی منقلی ایستاده بود و به جا به جا کردن کباب های تسترال مشغول بود. بوی لذیذ و خوشایندی از آن غذا برمیخواست که دل هر مرگخواری را به وسوسه می انداخت.

ریموس لحظه ای ایستاد و دوباره مناظری که دیده بود را از نو در ذهنش ترسیم کرد. مرگخواران برای خودشان شاد و شنگول بودند و در ضمن حقوقشان را نیز به موقع میگرفتند. لبخندی زد و اینبار با اطمینان بیشتری شروع به قدم زدن کرد.

- کروشیو لوپین! اینجا چه غلطی میکنی؟ هان هان هان؟ زودباش حقیقتو بگو! اگه لو بدی قول میدم تنها با یه آوادا خلاصت کنم و مرگ شکنجه آوری نداشته باشی!

ریموس که شوکه شده بود، بلا را جلوی خود یافت که چوبدستیش را درست جلوی گلوی او گذاشته بود. فشار چوبدستی را بر گردنش حس میکرد.

مرگخواران دیگر نیز که متوجه صبحت های بلا شده بودند، با قیافه هایی متعجب و حیران به ریموس خیره شدند. گربه چنگی به دستان رز زد و بعد از برخواستن صدای فریادی از جانب رز، کاموا را با غرور به دندانش گرفت و با جهشی به بالای درخت رفت. پرتقالی کنده شد و محکم بر فرق سر رز خورد.

آب های دیگر به اطراف پاشیده نمیشدند و ساکن یک جا ایستاده بودند. بوی سوختگی جای آن بوی خوشمزه و مطبوع را گرفته بود و دودی سیاه از آن خارج میشد.

ریموس با قیافه ای معصومانه گفت: من میخوام یکی از شما بشم.

بلا پوزخندی زد و گفت: مگه به همین راحیته؟ اطلاعات! اطلاعات محفلو رد کن بیاد تا باور کنیم میخوای با ما باشی. اونوقت شاید پذیرفتیمت!

ریموس آب دهانش را قورت داد و به چشم های بلا زل زد. او میخواست یک مرگخوار شود اما نه به قیمت لو دادن اطلاعات محفل. حالا ریموس یا باید پول و مرگخواران و لو دادن اطلاعات را میپذیرفت، یا دوباره به همان زندگی فقیرانه اش برمیگشت و منتظر به اوج رسیدن محفل میشد. در ضمن او مطمئن نبود که بعد از لو دادن اطلاعات، باز هم مرگخواران او را قبول میکنند یا نه.


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۰/۵/۵ ۱۴:۲۵:۵۴



Re: خانه شماره دوازده گریمولد(محفل ققنوس)
پیام زده شده در: ۱۳:۴۳ چهارشنبه ۵ مرداد ۱۳۹۰
همان موقع، همه ی مرگخواران احساس سوزشی رو دستشان کردند. سوروس آستینش را بالا زد و با ترس به علامت شوم خیره شد.

- ارباب احضارمون کرده.

ایوان برای اینکه به همگان امید دهد با آرامش شروع به صحبت کرد: موبایل ارباب سه روز پیش توسط یکی از تسترالا بلعیده شد. پس ... شاید کار دیگه ایمون داشته باشه!

روفوس با ناراحتی سرش را به نشانه ی مخالفت تکان داد و گفت: دیروز خودم برای ارباب یه گوشی نو گرفتم.

لودو محکم پس گردنی ای به روفوس زد و همراه بقیه ی مرگخواران به سمت خانه ریدل آپارات کرد.

لرد کنار پنجره ی اتاقش ایستاده بود و به حیاط خیره شده بود. او انتظار مرگخوارانش را میکشید و بی صبرانه منتظر حضورشان بود.

- پق، پاق، پوق، پیق ...

مرگخواران یکی پس از دیگری شروع به ظاهر شدن کردند. بلا که همیشه اولین جایی که نگاه میکرد اتاق لرد بود، آب دهانش را قورت داد. با انگشتش اتاق لرد را نشان داد و با صدایی لرزان گفت:

- اونجارو!

مرگخواران رد دست بلا را دنبال کردند و بعد رسیدن به چهره ی غضبناک لرد برخورد لرزیدند. چیزی که بیش از پیش لرد را ترسناک تر نشان میداد، نجینی بود که همانند شال گردنی دور گردنش حلقه زده بود. حتی از آن فاصله نیز نیش های نجینی که به سرعت در هوا در حال تکان خوردن بود را تشخیص دادند.

بلا نفس عمیقی کشیدی و پرسید: آماده این؟

با دیدن چهره های نگران مرگخواران، جوابش را گرفت. اما بیش از این نمیتوانستند لرد خشمگین را منتظر بگذارند، پس راهی اتاق لرد شدند.

اتاق لرد:

لرد بعد از فرستادن کروشیوهای متعدد و سرزش کردن فراوان مرگخواران بالاخره دست از مجازات آن ها برداشت و گفت:

- سه روز بهتون مهلت میدم. با این مراحلو به خوبی اجرا کنین. مرحله اول پیدا کردن لوسیوس. مرحله دوم برگردوندنش به اینجا و مرحله ی سوم وادار کردنش برای ساختن یک عکس فوتوشاپی دیگه، اینبار برای رسوایی دامبلدور!

لودو که به سرعت گفته های لرد را یادداشت میکرد تا چیزی را از قلم نیندازد بعد از گذاشتن نقطه ی پایان جمله اش با تردید پرسید:

- اما برای چی ارباب؟ نمیخواین حساب جرج و فرد و محفلیارو برسین؟

برقی در چشمان لرد نمایان شد و گفت: به حساب اونا هم بعدا میرسم. اگه همه جا پرشه از عکسای متفاوت رسوایی از فردهای مختلف، همه شک میکنن و عقلشون اونارو به سمتی هدایت میکنه که بفهمن همش الکیه. اونوقت آبروی ریخته ی ارباب برمیگرده!

بلا دستانش را به هم مالید و گفت: پیش به سوی دامبلدور فوتوساشی!


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۰/۵/۵ ۱۴:۰۱:۴۴
ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۰/۵/۵ ۱۴:۰۳:۳۱



Re: سرزمین سیاهی
پیام زده شده در: ۱۲:۵۹ چهارشنبه ۵ مرداد ۱۳۹۰
[spoiler=خلاصه سوژه]رودی از محل اقامت مرگخواران میگذره که دقیقا بعد از رسیدن به خونه دوشاخه میشه. ملت مرگخوار تصمیم میگیرن از این مورد استفاده کنن و سد بزنن. اما یه روز وقتی همه تو اتاق لرد جمع شدن دیوار سوراخ میشه و بعد از کلی پترس بازی در نهایت سیل میاد و خونه رو از هم میپاشه. کلیه ی مرگخوارا در جزیره ای به هوش میان. اینجا مکان مناسبی برای ساخت دژی محکم برای لرد سیاهه اما مرگخواران متوجه نبود لرد میشن. تعدادیشون برای ساخت قلعه میمونن و تعدادیشون برای پیدا کردن لرد میرن که در نهایت با این فکر که لرد مرده برمیگردن. از او نطرف دامبلدور توی جوی رفته ماهیگیری که لردو شکار میکنه. لرد بعد از به هوش اومدن با دامبلدور درگیر میشه و هردو توی جوی میفتن. اما سیریوس سریعا اقدام میکنه و جلوی لردو میگیره. حالا لرد پیش محفلیا گیر کرده و اونا میخوان با داشتن لرد، از مرگخوارا پول کش برن. از یه طرف دیگه وزیر دیگر خودشو ارباب بعدی مرگخوارا اعلام کرده و کاخی برای خودش توی جزیره ساخته و میخواد کلی سرزمینشو گسترش بده![/spoiler]

شب - خانه 12 گریمولد:

سه فرد با بی نظمی وسط اتاقی پهن شده بودند و هرسه در خواب عمیقی فرو رفته بودند. از جانب یکی از آنها صدای خر و پفی عظیم شنیده میشد و یکی دیگر تصاویری که در خواب میبیند را به صورت زنده برای همگان اجرا میکند.

ریموس با بدخلقی چشمش را از سیریوس که در خواب حرف میزد و فیلم سینمایی برایش اجرا میکرد برداشت و پشتش را به او کرد. دستش در تاریکی به حرکت در آمد و به گوشه ی پتویش رفت و بعد از کمی جستجوی کورکورانه در نهایت با دو تکه پنبه برگشت. آن ها را درون گوشش قرار داد و چشمانش را بست. دقایقی بعد به خواب فرو رفت.

« فردی سوار بر اسبی سفید، پرچم به دست در بیابان عظیم کاخ مرگخواران دیده میشد. ابتدا اسب چندین شیهه ی کوتاه کشید و بعد از آن چهارنعل به سمت در ورودی کاخ حرکت کرد.

مرد اسب سوار، در تمام مدت حرکتش به سمت قصر، پرچم سفیدش را بالا گرفته بود، طوری که به وضوح سفیدی آن نمایان شود.

در بالای یکی از برج های بلند مرگخواران، روفوس با دیدن اسب، به سرعت از سرجایش بلند شد، به سمت بیسیمی رفت و بعد از خبر کردن دیگر مرگخواران از ماجرا، شروع به فشار دادن دکمه های متعددی کرد.

درپوش های سراسر کاخ که پوشاننده ی سوراخ های باریکی بودند، شروع به باز شدن کردند و چوبدستی هایی از درون آن بیرون آمد. سیستم صوتی و حرکتی ای پشت تک تک چوبدستی ها قرار داشت که همراه با برزبان جاری ساختن ورد، حرکت طلسم را نیز انجام میدادند.

مرد اسب سوار ابتدا با دیدن این مقابلات، برخورد لرزید، اما بعد بدون توجه به ترسش، به حرکت خود ادامه داد. روفوس بعد از دیدون پرچم سفید رنگ، دوباره بیسیمی زد و کاهش خطر را به همه خبر داد. بعد از آن دروازه به آرامی باز شد و وزیر با کلاهی شوالیه ای پشت در نمایان شد. اسب قهوه ایش را به جلو راند و برای دیدار شوالیه ی سفید آمد ... »

همان موقع ریموس از خواب بیدار شد. چشمانش را مالید و به بیرون پنجره خیره شد. آفتاب بیرون آمده بود و همه جا را روشن کرده بود. حالا وقتش بود که به دستور دامبلدور، محل مرگخواران را یافته و برای گرفتن پول و دادن خبر گروگان گیری لرد، به آنجا رود. خوابی که دیده بود را به طور کامل به یاد داشت، یعنی ممکن بود مرگخواران یک شبه این قدر قدرتمند شده باشند؟

قصر مرگخواران:

وزیر با تکانی از خواب پرید و به قاصدی که از جانب ملکه آمده خیره شد. او از ناگهانی وارد شدن آن فرد عصبانی شده بود، اما به تنها چیزی که فکر میکرد خوابش بود. اگر واقعا میتوانست چنین تکنولوژی ای وارد قصرش کند چه میشد؟


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۰/۵/۵ ۱۳:۲۶:۴۳







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.