هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۲:۱۷ پنجشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۰
*گرگینه *خسته بدون توجه به اینکه چقدر از *کلبه دور شده بود در جنگل پیش میرفت و صدای *خش خش برگ‌ها را احساس میکرد . مهم نبود که چقدر *غروب آفتاب نزدیک است ، باید آن راه راه طی‌ میکرد ، باید به او میگفت که آن *طلسم مرگبار از چوب دستی‌ او نبود . خورشید کم کم به خوابگاه خود میرفت و شب چادرش را پهن میکرد . آن شب ماه کامل بود و او به اصل خود باز میگشت ، به یک گرگینه خطر ناک ولی‌ همچنان در جنگلی‌ قدم میگذاشت که ورود گرگینه ها ممنوع بود .

دیگر تبدیل شده بود . *نور خیره کنند‌ای توجهش را جذب کرد ولی‌ نمیدانست همان نور او را به سوی *مرگ می‌کشاند . دیگر هیچ چیز نفهمید ...


تایید شد!


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۰/۵/۶ ۱۰:۲۵:۴۷

Only Raven

"دلیل بی رقیب بودن ما، نبودن رقیب نیست...دلیل بی رقیب بودن ما، قدرتمند بودن ماست!"









Re: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۰:۴۱ پنجشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۰
سلام
در لیست شخصیت ها ، آلبوس پرسیوال والفریک برایان دامبلدور گرفته نشده.
آبرفورث اول سایت هم که خود من بودم و الان دست یکی دیگس و فکر نکنم بشه نقشمو بر گردونین.
دامبلدور رو هم که به هر کسی نمیشه بدین.

به هر حال من معرفی می کنم داداشمو

سالهای زیادی من فقط آلبوس دامبلدور بودم. هیچکس نام کامل مرا نمی دانست.
جز برادرم آبرفورث.
تا اینکه در سال پنجم هری پاتر مجبور شدم نام کاملم را برای دفاع از هری به زبان بیاورم.
من جادوگر سیاه زمان خود ، یعنی دوست صمیمیم گریندل والد رو نابود کردم.
چندین خاصیت از خون اژدها کشف کردم.
با تمام پیشنهادات کاری از جمله به عهده گرفتن مسئولیت وزارت جادو ترجیح دادم مدیریت مدرسه ی هاگوارتز رو به عهده بگیرم. چون معتقدم اگر به بچه های جادوگران درست آموزش داده شود و در مسیر درستی هدایت شوند ، شاهد تام ریدل دیگری نخواهیم بود.
هر چند من همان کسی هستم که تام کوچک را از پرورشگاه به هاگوارتز آورد ، اما اعتراف می کنم در کنترل او کوتاهی کردم.
شاید جسم من دیگر در دنیای جادوگری نباشد اما در قلب تمام کسانی که به من وفادارند زندگی می کنم. کسانی مثل هری
من زندگی خود را فدا کردم تا هری ، تام ریدل گستاخ را شکست دهد. ولدمورت همیشه برای من همان تام ریدل کوچولو خواهد ماند.


همون طور که خودتون هم اشاره کردین، شناسه دامبلدور داده نمیشه. پس شخصیت دیگه ای رو انتخاب کنید.


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۰/۵/۶ ۱۰:۳۶:۱۴

تصویر کوچک شده


Re: تالار عمومی هافلپاف !!
پیام زده شده در: ۰:۲۷ پنجشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۰
ادامه فلش بک:

رز داشته همینطوری هی زار میزده که صدای هلگا ادامه میده:

-با این حال برای اینکه فداکاری رو هم به شما بیاموزم ... هر مرحله رو یک نفر هم بگذرونه کافیه. به هر قسمت که رسیدید یک نفر به نمایندگی از بقیتون اون مرحله رو انجام بده، زنده و یا حتی مرده مرحله رو به پایان برسونه، مسیر برای بقیه هم باز میشه. شروع کنید.


صدای انفجاری به گوش میرسه و همه پرت میشن عقب. وقتی بلند میشن با دریایی بسیاااااار با عظمت و فراخ مواجه میشن که البته عرضش اینقدر زیاد بوده ها ... طولش صد متر بوده فقط. یه ویلچر هم در ابتدای دریاچه قرار داشته که با خطوط طلایی رنگی روش نوشته شده بوده: ویلچر هلگا هافلپاف در سنین پیری

برتی که جو دریاچه گرفته بودتش جیغ میزنه:
-ایول ایول ... خلیج همیشه فارس!

ریتا که کلا یادش رفته پیام آور جذبه توی تالاره و نشانه‌هایی از خوف و غلط کردم و تو رو خدا اینبار بیخیال و اینا در چهره‌ش مشاهده میشده میگه:
-پس حله دیگه ... این مرحله رو برتی میگذرونه.

برتی همینجوری که داشته چکش میزده چکش رو میندازه تو آب و از ترس میپره تو بغل پیوز. اما نمیتونه که. چون پیوز روح بوده و برتی با همون فیگور پریدن و بغل کردن میخوره زمین و استخون لگنش دو تیکه میشه.

ملت:

گلرت که جو صحبت‌های هلگا گرفته بودتش و از طرفی میخواسته گولاخیت خودش رو در جادوکار شدن اثبات کنه فریاد بر میاره:
-آهای ملت همیشه در صحنه هافلپاف ...

اِما یکی میزنه پس گردنش.
-مثه آدم حرفتو بزن تو این اوضاع رول رو حماسی نکن!

گلرت: آهان گرفتم. خواستم بگم من این مرحله رو داوطلب میشم.

یه ژست خفن هم میگیره، لباسش جر میخوره و بازوهاش میزنه بیرون!

چند دقیقه بعد ...

دخترها که اینجور مواقع باطن واقعیشون رو نشون میده یه گوشه مچاله شدن و دارن از شدت ترس و هیجان ناخون هاشون رو میجون. برتی هم کنارشون به همون حالت خشک زده و بدنی که استایل بغل کردن داره نشسته. اسکور و روفوس دارن صحبت‌های نهایی رو با گلرت میکنن که اگه به مشکل برخوردی چیکار کنی، پیوز هم توضیح میده که اگه یهو افتادی مردی چه اتفاقاتی برات پیش میاد و شب اول مرگ چطور هست و کلا داره به بهترین شکل ممکن امیدواری میده به گلرت!!!

صدای تلقی به گوش میرسه و ویلچر شروع به حرکت میکنه. رز کنترلشو کلا از دست میده و اِما و ریتا واسه اینکه بهش کمک کنن ناخون خودشون رو ول میکنن و شروع میکنن به خوردن ناخون‌های رز. ویلچر به دریاچه میرسه، آب رو میشکافه و در حالی که گلرت روش نشسته بوده و اطمینان از صورتش می‌‌باریده به درون آب میره. در آخرین لحظه صدای هلگا بار دیگه فضا رو در بر میگیره:
-مرحله اول ، شنا با ویلچر!

درون آب:

گلرت: قل قل قل قل ... غلط کردم ... قل قل قل قل ... من میخوام انصراف بدم ...

هیچ اتفاقی نمیفته.

-قل قل قل قل ... هلگا خودت کمک کن ... قل قل قل قل ... منو یاری بده که ... قل قل قل .... جز تو یاوری نیست ...

بازم اتفاقی نمیفته.

-قل قل قل ... من فقط جوگیر شدم ... قل قل قل ... یا مرلین کمکم کن ...

در همون لحظه دستی از غیب ظاهر میشه، در آب یه سری حرکات موزون انجام میده و اون قسمت از زمین دریاچه که گلرت روش بوده خشک و بدون آب میشه.

صدای فردی از درون آب به گوش میرسه:
-مرلین یارت! خواستت چیه فرزندم؟

گلرت که از تعجب چشماش به اندازه توپ تنیس شده بوده میگه:
-مرلین بزرگ ... مرلین مهربون ... بهم کمک کن که بتونم تا آخر دریاچه رو با ویلچر برم.
-سه شرط دارم فرزندم. آیا مایلی بشنوی؟
گلرت: آره آره آره
-شرط اول، به هیچ کدوم از دوستانت نمیگی من کمکت کردم چون در مراحل بعدی میخوان از این موضوع سواستفاده کنن و اینجوری من و هلگا چون تو بهشتیم زیاد چشم تو چشم میشیم و خب اذیت میشم.
-قبوله!
-شرط دوم: هیچ‌کدوم از مراحل بعدی رو دیگه نمی‌پذیری و اجازه میدی بقیه دوستانت هم برای بقیه فداکاری انجام بدن مثه تو که الان فداکاری رو به کمال رسوندی.
-قبوله!
-شرط سوم، بابت کارهای گذشته‌ت توبه کن و دیگه هیچ‌وقت با آلبوس دامبلدور ارتباط نداشته باش.
-
-من رفتم.
- باشه باشه باشه ... قبوله ... هر چی شما بگید مرلین بزرگ.

چند لحظه سکوت برقرار میشه و گلرت فکر میکنه سرش کلاه رفته اما ناگهان اون قسمت از بخش زیرین دریاچه که جلوش بوده باز میشه و خشکی رو در مقابلش تا انتهای دریاچه میبینه. هرچند بالای سرش هافلی‌ها دارن فکر میکنن گلرت در نهایت شهامت داره اون زیر با کوسه و نهنگ و موجودات خفن میجنگه.

نویسنده: با تشکر از فرعون و موسی که حق کپی این ایده رو در اختیار ما قرار دادند.

لحظاتی بعد بعد گلرت در میان تشویق پر شور هافلپافی‌ها از اونور دریاچه بیرون میاد و در حالی که مشتشو تو هوا تکون میداده و لبخند میزده صدای هلگا همه جا رو در بر میگیره:
-Mission Passed!

صدای انفجاری دیگه‌ای به گوش میرسه و دریاچه ناپدید میشه.

چند دقیقه بعد ...

هافلی‌ها که دیگه خودشون رو قدرتمند تصور میکردن زل زدن به سالن رو به روشون که پر از کلیدهای جور وا جور و رنگارنگ از همه رنگه! گلرت برای بار دهم تاکید میکنه دیگه اصن رو من حساب نکنید چون تو آب بودم سرما خوردم و نویسنده هم از همینجا به نمایندگی از همه تو دلش میگه ای دروغگوی کثیف!!

رز: ما به یه جارو سوار احتیاج داریم ...کاش ویکتور اینجا بود ... اون جارو سوار ماهریه.

در عین ناباوری صدای پاق بلندی به گوش میرسه و ویکتور در حالی که یه تیکه پشم تو دستش بوده و سی چهل تا ارتشی هم پشت سرش فیگور جنگاوری به خودشون گرفتن ظاهر میشه. هافلی‌ها به اتفاق ذوق مرگ میشن.
-ویکتور! ‌

ویکتور بی توجه به شوق و ذوق بقیه تیکه پشمی که تو دستش بوده رو بالا میگیره و به همه نشون میده:
-این پشم رو می‌بینید؟
ملت: بله بله بله
ویکتور: هافلپاف برای من حکم این پشم رو داره. پس اصن رو من حساب نکنید.

صدای پاق دیگه‌ای به گوش میرسه و ویکتور و لشکرش ناپدید میشند.

ملت:


ویرایش شده توسط برتی بات در تاریخ ۱۳۹۰/۵/۶ ۰:۳۹:۵۹


Re: زير نور ماه!
پیام زده شده در: ۲۳:۵۹ چهارشنبه ۵ مرداد ۱۳۹۰
صبح روز بعد:

مرگخواران ریونی، شب را مناسب صحبت کردن با ماریه تا نمیدانستند، مخصوصا با وجود اینکه این اتفاق همان روز برایش افتاده بود. بنابراین صبر کردند تا صبح شود. اولین نفر لونا بود.

لینی به همراه دیگر دختران به سمت در ورودی خوابگاه رفت، آخرین لحظه چشمکی به لونا که به ظاهر خودش را مشغول شانه کردن موهایش نشان میداد زد و از آنجا خارج شد.

ماریه تا زیرچشمی لونا را در نظرداشت. میدانست که بزودی شروع به صحبت میکند. در همین افکار بود که لونا شانه را کناری گذاشت و پرسید:

- چرا به الف دال خیانت کردی؟ از سفید بودن خسته شدی؟

ماریه تا به سرعت سرش را برگرداند و با خشم گفت: معلومه که نه.

لونا:

ماریه تا تسلیم شد و گفت: فقط یکم خسته شدم ازش. اما هنوزم ته قلبم سفیدم.

لونا پوزخندی زد و گفت: ماریه تا قیافه ت داره داد میزنه از سفیدی بیزار شدی.

ماریه تا ابرویش را بالا انداخت و گفت: حالا که چی؟ خسته شده باشم یا نشده باشم برای تو چه فرقی داره؟

لونا که از این حرکت ناگهانی ماریه تا خوشش نیامده بود گفت: حالا چرا میزنی؟ خب چون دوستمی خواستم بدونم.

ماریه تا چشمانش را تیز کرد و مستقیم به لونا خیره شد. لونا من من کنان گفت: همیشه دوست داشتم دوستام توی گروه موافقم باشن.

ماریه تا که میدانست بالاخره لونا لب به سخن گشوده است خودش را به نفهمی زد و پرسید: منظورت چیه؟

لونا از جایش بلند شد، بغل ماریه تا نشست و گفت: میتونی مرگخوار بشی!

ماریه تا مثل برق از جا پرید و گفت: هرگز!

و به سمت در خوابگاه به راه افتاد. لحظه ای ایستاد، لونا را دید که هنوز در شوک عصبی بود. لبخندی زد و از آنجا خارج شد.

لونا با تاسف گفت: نفر بعدی!




Re: گریفلاو
پیام زده شده در: ۲۳:۴۸ چهارشنبه ۵ مرداد ۱۳۹۰
گودریک که بهتر دیده بود نگذارد این اتفاقات اعصابش را بر هم بریزد سعی کرد تا پایان آن روز تمام این قضایا را از ذهن خود بیرون بیندازد اما ....

بسوزد پدر عاشقی!

به دور از دختران- خوابگاه پسران

پرسیوال و لی جردن کنار پنجره نشسته بودند و با چهره هایی گرفته به یکدیگر خیره نگاه می کردند.

پرسیوال به حرف آمد و گفت:
- اینطوری نمیشه لی....پسره پاک جای ما رو گرفت! دیگه ملت تو روی ما تف هم نمیندازن چه برسه به حرف!

- د قرار نشد اینطور جا بزنی پرسی؟درسته بعد از توقیف دفتر پیروان راه دومبولیسم دیگه ما پسرا کمتر در این زمینه فعالیت کردیم اما این دلیل نمیشه که هرکی از راه رسید هرچی دختره بکشونه طرف خودش!مگه ما بوقیم؟پسره ی بی ریخت الاغ نفهم پر رو زبون دراز سیاه جونیور....

پرسیوال گفت:
- جوگیر نشو لی...ببین من یه فکری دارم.....باید پسره رو سر همه ی کلاسا ضایعش کنیم .

لی با ناراحتی گفت:
- مگه اون سال اولی نیست؟ما سال پنجمی هستیما؟

اما پرسیوال با آسودگی خاطر جواب داد:
- نخیر....اون تا سال چهارم شاگرد دورمشترانگ بوده.....امسال بخاطر کار باباش انتقالی گرفت و اومد هاگوارتز....این یعنی اون الان هم سن ماس!

لی که لبش به خنده باز شده بود با شادی گفت:
- ایول پرسی....ایول.....از امروز باید کارمون رو شروع کنیم....چه کلاس هایی داریم؟

پرسیوال گفت:
-اسنیپ ، فلیت ویک ، هاگرید و مک گونگال....اسنیپ ده دقیقه ی دیگه س...

لی فریاد زد:
- بدو بریم دخمه ی اسنیپ جا بگیریم....

لحظاتی بعد تقریبا تمام گریفی های سال پنجمی در دخمه ی اسنیپ جمع شدند تا او کلاس را آغاز کند.

اسنیپ با عصبانیت همیشگیش وارد شد و دفتر حضور و غیاب را باز کردو اسامی را خواندتا به اسم فیلیپ رسید.
- فیلیپ هانسون

و آن سوسول سیفید میفید با مو های آغشته به واسگازین دیفرانسیل برخاست تا حضورش را اعلام کند.

اسنیپ سر چربش را بلند کرد تا به آن کله ی چرب تر از خود نگاه کند اما چشمان سیاهش گرد شد و صدای حبس شدن نفسش در سینه در کلاس پیچید.

چنان با ولع به قیافه ی آن پسر نگاه میکرد که گویی از دیدنش سیر نمی شد.

آهسته به طرفش آمد و دستش را روی شانه ی پسر گذاشت و گفت:
- شما آقای هانسون هستید؟

فیلیپ به آرامی جواب داد:
- بله پروفسور....من تعریف شما رو از پروفسور کارکاروف خیلی شنیدم.

اسنیپ از فرط شادی روی زمین نشست و گفت:
-کارکاروف از من برای این تعریف کرده....تعریف کرده....

توجه اسنیپ تا آخر جلسه به آن پسر جلب بود و آن پسر تمرکز اسنیپ را بر هم زده بود،چیزی که اصلا سابقه نداشت .به نحوی که هیچ کس نفهمید دستور تهیه ی شربت آرامش را بر روی تخته سیاه اشتباه نوشته بود.

قضیه ی اسنیپ تنها قضیه اینطوری در هاگوارتز نبود....دانش آموزان و اساتید گروه های دیگر نیز محو رخ زیبا و چندش آور آن پسر شده بودند.

شب آن روز پرسیوال را بالای برج شمالی پیدا کرده بودند و او میخواست خودکشی کند.

لی جردن خود را درون توالت میرتل حبس کرده بود.

هاگرید جرج ویزلی را از تارهای آراگوگ نجات داده بود.

سیریوس را دیده بودند که شیشه شکسته می جوید تا از این ننگ بزرگ خلاص شود.

تنها کسانی که از این قضایا خبر نداشتند گودریک و آرکوس الیواندر بودند که اولی اکنون در خوابی آشفته با هیولاهایی به نام آنا و فیلیپ دست و پنجه نرم می کرد و دومی چند دقیقه ای بود که از حمام آمده بود.

در این میان جسیکا با خوشحالی زاید الوصفی از پله های خوابگاه پسران بالا آمد و کاملا ناگهانی درب خوابگاه را باز کرد و....

جیغی بلند کشید.

الیواندر کاملا لخت در وسط خوابگاه ایستاده بود و گودریک هم روی تخت خواب بود.

الیواندر که در به در به دنبال عبایی برای ستر عورت میگشت گفت:
- جسیکا این چه وضع اومدن تو اتاقه؟....به مرلین ما کاری نمیکردیم....یه وقت فکر بد نکنی!...گودریک خوابه....من از حمام اومدم...

جسیکا با بی خیالی وارد خوابگاه پسران شد و با حالتی کاملا عادی گفت:
- ول کن آرکوس....وایسا و گوش کن.....خبر مهمی دارم

الیواندر همانگونه که بود ،کاملا بدون لباس،در وسط اتاق متوقف شد و به سمت جسیکا برگشت.

جسیکا گفت:
.............


ویرایش شده توسط پرسیوال دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۰/۵/۵ ۲۳:۵۱:۰۶

پیرم و گاهی دلم یاد جوانی می کند....
تو روح هرکی بد برداشت کنه









دامبلدور
یک دامبلدور
یک دامبلدور دیگر
من یک دامبلدور دیگر هستم
پیر آزرده دلی در انتظار بوسه ای از اعماق ته قلب


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۲۳:۴۷ چهارشنبه ۵ مرداد ۱۳۹۰
با نزدیک شدن غروب ، جنگل ، در هاله ای از تاریکی فرو می رفت. گویی مرگ تشنه ی بلعیدن آن است.
صدای خش خش برگها ، سکوت جنگل را آشفته می کرد.
_ هری بهتره همینجا استراحت کنیم.
_ منم با هرمیون موافقم. من یکی که واقعاخسته شدم.
هری بدون آنکه چیزی بگوید ، طلسم هوسیوس لیتلیوس را بر زبان جاری کرد...
رون ، بدون توجه به هری و هرمیون وارد کلبه شد.

=======
========
==========
پ. ن : هوسیوس لیتلیوس (house little)


تایید شد!
به خوبی تو یه متن کوتاه کلمات مورد نیاز رو به کار بردین.


ویرایش شده توسط آبرفورث دامبلدور** در تاریخ ۱۳۹۰/۵/۵ ۲۳:۴۹:۲۹
ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۰/۵/۶ ۰:۰۸:۰۸
ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۰/۵/۶ ۰:۱۱:۵۳

تصویر کوچک شده


Re: شبی از شبهای راونکلاو
پیام زده شده در: ۲۳:۳۱ چهارشنبه ۵ مرداد ۱۳۹۰
همه با حسرت به حشراتی نگاه میکردند که با سرعت روی منو وول می خوردند و در پشت جمعت ارگ با صورت به زمین چسبیده بود و در باتلاقی از مواد لزج دست و پا میزد .

لینی از شدت خشم قرمز شده بود فریاد زد : سریع یکی درش بیاره ، برش داریـــــن !
زنوف : هـــوی ، حشره هام همه له شدن ، برش دار این لامصبو !
تری : حشرات توان ، تو دوسشون داری .. برش دار دیگه منو رو !
زنوف با صورتی در هم کشیده گفت : به من چه مگه من انداختم ، هرکی انداختی برداره!

لینی با شنیدن این حرف از خود زنی دست کشید و به سمت ارگ فریاد زد :
- بـــــیارش بیرون منوی عزیزمــــــو !

ارگ بلند شد ، رو به روی لینی ایستاد و گفت : من دیگه نمیـــــــ... هــــــــــــوع!

لینی که سر تا پا سبز شده بود و یک پوست موز بلاسیده به دهانش گیر کرده بود غش کرد و روی زمین ولو شد ، تری با عصبانیت به سمت ارگ رفت و جیغ زد :

- درش بیــــــــــــــار !
- خودت درش بیــــــــــــــار !
- من منو رو میگم ..
- من لباساتو میگم !

لونا که از عصبانیت در حال قل قل کرد بود ارگ را گرفت و به درون شیشه پرتاب کرد ؛ ارگ با تاسف به سوسکی که داخل دهانش میرفت سلام !! :دی

چند مین بعد

همه کنار هم روی زمین نشسته بودند و منو هم که از تمییزی برق میزد روی زمین ، در بین ملت قرار داشت.

- خوبه ، بلاخره منو تمییز شد و حالا وقت استفاده اس .
-مثل روز اولش شد ، مرســـــی !

ماریه تا دکمه ای را روی منو فشار داد ولی بعد از چند ثانیه منو تغییری نکرد !
ارگ : خب ، مثکه خراب شده !
- شترق !

ولینی دوباره غش کرد!

- قررررررررتـــــــــــــــــــ... !

ملت :
ارگ : مثکه معدم خرابه وضش !


ویرایش شده توسط ارگ کثیف در تاریخ ۱۳۹۰/۵/۶ ۰:۰۶:۲۸
ویرایش شده توسط ارگ کثیف در تاریخ ۱۳۹۰/۵/۶ ۰:۱۱:۳۶

arAm EsSa


Re: دسته اوباش هاگزمید!
پیام زده شده در: ۲۲:۵۱ چهارشنبه ۵ مرداد ۱۳۹۰
گلرت ماموریت میدی یا

ما از 29 تا حالا فعالیتی نداشتیم. منتظریم گلرت.




Re: موسسه ی کار يابی وزارتخونه
پیام زده شده در: ۲۲:۴۸ چهارشنبه ۵ مرداد ۱۳۹۰
رز! بی زحمت این تاپیک سازمان اصلاح نژادی رو رد کن بیاد.

یکم رو نژاد ملت راه بریم بلکه چیز جدیدی کشف شد! شایدم در نهایت یه ویروسی چیزی بیرون دادیم.

به هر حال این رو دوست میدارم.

کار دیگه ای جز پستیدن و اینا تو تاپیک واسه انجام هست؟ هین؟

تنکس




Re: ارتباط با سران الف دال
پیام زده شده در: ۲۲:۴۶ چهارشنبه ۵ مرداد ۱۳۹۰
سلام.
بهترین نیست دیگه ماموریت بدید. این جوری ممکنه اعضا بیشتری به ما بپیوندند. نمونش همین اوباش هاگزمید. بعد از اولین ماموریتش خیلی عضو پیدا کرد.








هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.