یاهو
صدای زمزمه ای به گوش میرسد:
- " یاری اندر کس نمیبینم ، یاران را چه شد؟! "
اتاق تاریک و سرد است، پیرمردی که از سرخوردگی رنج میبرد ، نادم و شطرنجی زانوهایش را بغل گرفته و سرش را بین ریشهای انبوهش!!!! پنهان کرده تا هم اتاقی هایش تاسف یک مــــــــــــرد را نبینند !!
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smilies/smil524139a26da59.gif)
یکی از افراد که به تازگی خودش را به طور کاروانی از سفر مالگی برگشته بود و ملقب به " مشتی " بود !
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smilies/smil4f87046ed246c.gif)
! درحالی که پخش کردن سوقاتی اش بود با حسرت به دندان های صاف و سیفید دامبل خیره میشه و میگه:
- بزن گرم شی !
-
ناگهان هاله ای مقدس تجلی می یابد و همگان به سمت سالازار اسلیترین که در انوار سبز رنگ میدرخشد خیره میشوند .
قال السالازار الکبیر میفرماید:
- " دامبل هر چه زشت تر ، عشوه و نازش بیشتر ! "
* دامبل با دستش حرکت زشتی را نشان میدهد که نویسنده از بیان " آن" عاجز است ! *
- ساعت 2:20 بامداد- پخخخ ، برادر همه ی کبوترا پرواز کردن ! خفاشا امونمون رو بریدن !پ خخخخخ !!! به حاجی بگو نوکرتم تویی که حرم داری ،
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smilies/smil523d3ffaaf009.gif)
( اهم ) ! چند تا شاهین میخوایم تا حمله کنیم!!!
- هــن ؟!؟
- اساعه حاجی ! منتظر برادرا هستم!!! پپپپخچجچجچ ! بــــــــوم تـــق ! تمام.
دامبل ، سالی ، مشتی : مـــــآآآ ...
نورممد با چشمانی به رنگ خون به اونها خیره میشه و با صدای بلندی فریاد میزنه : مرگ بر آستکبار .... ما مثل ولدی نیسیم، مرلین تنها بماند !!!
قرنیه ی چشم آن سه مــــرد همچنان بزرگ و بزرگتر میشد و آنها در مخیلات خود به عمق فاجعه می اندیشیدند.
- سه روز بــــعععـــد سالازار به برای جذب انوار بیشتر کنار پنجره ی گارد زده ی اتاق نشسته بود و با چشمانی بسته انرژی درمانی میکرد ، در همین صدای سبزی خردکن را میشنود و چشمانش را میگشاید و آنچه را میبیند برای همیشه به ذهنش میسپارد !
جوزفین معشوقه ی سالی در حالی که با مهارت خاصی کار میکرد، در نقطه ی طلایی دید سالازار بود . ناگهان ذوق هنری سالی عووود میکنه و به سمت بوم و پالت نقاشیش میره و سعی میکنه از روزنه ی کوچک پنجره جوزفین زیبایش را روی بوم به تصویر بکشد.
دامبل قصه ی ما که به علتهای متعدی به تخت بسته شده بود و در به در به فکر فرار از آن زندان جسم و جان بود ، به همه ی سوراخ ها حتی مرلینگاه فکر میکرد که ناگهان:
تق تق تق !
درب اتاق باز میشود و پرستار زیبا و جوانی داخل میگردد:
حضار: :bigkiss:
پرستار جوان با گامهای محکم که افکت کفشش فضای اتاق را پر کرده بود به سمت تختخواب دامبل میره و با تبسمی به لب میگه:
ملاقاتی داری پدرجان، دخترت آنیتا اومده !
دامبل : اوه مای گاد !
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smilies/smil524139159d745.gif)
ویرایش شده توسط [fa]جسیکا پاتر[/fa][en]JΣδδ¡СД[/en] در تاریخ ۱۳۸۹/۱۰/۱۲ ۱۳:۵۱:۲۳
ویرایش شده توسط [fa]جسیکا پاتر[/fa][en]JΣδδ¡СД[/en] در تاریخ ۱۳۸۹/۱۰/۱۲ ۱۳:۵۲:۰۵