هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: ایوان مخوف
پیام زده شده در: ۰:۵۴ دوشنبه ۱۵ آبان ۱۴۰۲
#72

گریفیندور، وزارت سحر و جادو، محفل ققنوس

سیریوس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۹ پنجشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۹۸
آخرین ورود:
دیروز ۲۲:۴۲:۴۳
از خونِ جوانان محفل لاله دمیده...
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
گریفیندور
شـاغـل
مشاور مدیران
جـادوگـر
پیام: 228
آفلاین
دریچه مخفی! مکان عجیبی که از جنگل ممنوعه مستقیما به نزدیکی تالار گریفندور راه پیدا می‌کرد و هرگز تا پیش از این کشف نشده بود. اما در برخی کتب تاریخی جادوگری به این دریچه مخفی اشاره شده است و آن را این چنین توصیف کرده‌اند:

نقل قول:
کتاب تاریخ و روایات تالار گریفندور - جلد سوم - صفحه 122:
از برخی دانش‌آموزان مدرسه به طور شفاهی و سینه به سینه نقل شده است که در نزدیکی تالار گریفندور دریچه‌ای مخفی وجود دارد که تنها در زمان هالووین نمایان می‌شود. پس از ورود به این دریچه، درب آن به طور خودکار قفل شده و منحنی زمان-مکان تغییر می‌کند! به این صورت که یک سال ماندن در دریچه، معادل گذشتن یک ساعت از زمان در هاگوارتز می‌باشد. همچنین دریچه بسیار فریبنده و هوشمند عمل می‌کند. به گونه‌ای که هرکس بعد از وارد شدن به دریچه، دچار توهم می‌شود و در ذهن خود شروع به مکالمات خیالی، با افراد خیالی و غیرواقعی می‌کند. گفته شده است یکی از دانش آموزان پس از ورود به این دریچه، با خرزو خان دیدار داشته است. پس از این دیدار، وی به همراه خرزو خان وارد جنگل ممنوعه شده بود و 101 جانور ترسناک و جادویی را شکست داده بود. که البته بعدا به اعتراف همین دانش‌ آموزان، تمام این جانوران نه خود وی، بلکه خرزو خان شکست داده است! اجساد این 101 جانور، همچنان در جنگل ممنوعه باقی‌مانده اند و این موضوع تبدیل به یکی از عجایب این جنگل گردیده است. این دریچه پس از پایان هالووین، همگی را ... (نوشته های ناخوانا بر صفحات روی کتاب!)


گویا تقدیر از قبل نوشته شده بود. تقدیر اینگونه رقم خورده بود که همگی گریفندوری‌ها، در ژرفای دریچه مخفی فرو بروند و هرکس داستان خویش را از اتفاقات درون دریچه نقل کند. اما به راستی کدام یک از داستان ها واقعی است؟ آیا در جهان‌های موازی دیگر، گریفندوری‌های گیر افتاده درون دریچه، همگی سرنوشت یکسانی با دنیای فعلی داشتند؟ برای پاسخ به این سوالات مهمان عزیزی در کنار ماست که امیدواریم بتونیم پاسخ‌های قانع کننده‌ای را از ایشان بنشویم. این شما و این دکتر استرنج! (صدای دست و تشویق حضار )
- خیلی ممنونم که من رو به این برنامه تلویزیونی دعوت کردید. مطمئنم اولین سوالی که برای شما پیش اومده اینه که چطور ما سر از یک برنامه زنده درآوردیم و مگر تا به اینجای داستان همگی غرق در سوژه پیش اومده نبودیم؟ چرا و چطور یکدفعه بُعد جدیدی به موضوع اضافه شده و من مستقیما با شما در مورد سوژه حرف میزنم؟
- دقیقا دکترجان! خیلی ممنون میشم که ذهن خوانندگان رو از آشفتگی نجات بدید و باعث انبساط خاطر همگی بشید.
- خواهش میکم! بزارید اینطوری شروع کنم... ببینید من زاییده ذهن نویسنده داستان هستم! پس هرآنچه از این پس خواهید شنید، باز مارو به یک مرحله و بُعد عمیق‌تری از مرحله فعلی فرو می‌بره که اسمش "ذهن نویسنده" هستش. همه ما وجودمون رو مدیون نویسندگانمون هستیم و همینطور ادامه داستان هامون رو.
- عجب!
- بله دقیقا، عجب! اما مطمئنم خوانندگان داستان ذهن‌شون هم اکنون از هرآنچه که قبلا در این سوژه اتفاق افتاده بود، آشفته تر شده. اما مگر نه این باید ذهن به اندازه کافی آشفته شود تا در منظم نمودن امور به توانمندی بالایی برسد؟ پس هرگز از هیچ آشفتگی نترسید و مطمئن باشید روزی همه چیز منظم و درست خواهد شد. به شرطی یادمون بمونه در تاریکی نوری...
- دکتر جان ولمون کن تورو خدا با این جملات قصار و خوشگلت! ملت منتظرن...
- بله بله، پوزش می‌طلبم. ماجرا از این قراره که هرکسی درون دریچه مخفی با ترس‌های درونی خودش مواجه شده و بهش پاسخ گفته. برای همین آنچه واقعا درون این دریچه اتفاق افتاده هرگز معلوم نخواهد شد. مگر بعد از چک کردن دوربین مدار بسته.
- دوربین مدار بسته؟
- بله دوربین مدار بسته! دروبین های مدار بسته جادویی I-max از هم‌اکنون قابل سفارش هستند و حالا شما میتونید با شماره‌گیری 2000101 اون‌هارو سفارش بدید...

پس از پایان این برنامه تلویزیونی مشخص شد که دکتر استرنج هیچ هدفی جز تبلیغ دوربین‌های مدار بسته خودش در تلویزیون نداشته و صرفا با جملات قلمبه و سلمبه، می‌خواسته مغز خوانندگان رو به کار بگیره تا در نهایت دوربین‌هاشو به ملت غالب کنه! متاسفانه درون دریچه هیچ دوربین مدار بسته‌ای نبود و اعضای تالار هم هنوز از آنجا خارج نشده بودند.

واپسین دقایق هالووین


کمی مانده تا خورشید طلوع کند. دریچه مانند ماده مخدر و توهم زا، تمام اعضای تالار گریفندور را درگیر خود کرده بود. حتی سرنوشت کوین و روباه تلما هم به دریچه ختم شده بود و سر از آنجا در آورده بودند. سیریوس کابوس گرگینه ماندن دوستش ریموس را می‌دید. آلیشیا و تلما، توسط یک دیو که گویا محافظ زمان می‌نامیدنش، دنبال می‌شدند و درحال فرار از او بودند. جینی مشغول سروکله زدن با هری در مورد ظرف‌هایی که هر روز باید بشوره شده بود و از گریه‌های مداوم بچه‌هایش خسته شده بود. ریموس کابوسی شبیه سیریوس را تجربه می‌کرد، اینکه دوستش را گاز گرفته و کنترل خویش را به کلی از دست داده است. کوین توسط ده ها آستریکس محاصره شده بود که از او تقاضای خون می‌کردند. پروفسور دامبلدور خود را درون دریچه‌ای زندانی می‌دید که نمی‌توانست هیچ راه عقلانی برای خروج از آن پیدا کند! البته توهم دامبلدور به واقعیت خیلی نزدیک بود. آستریکس در رویای بی سرانجام دنیای بی‌خون غرق شده بود. در کویری برهوت گیر کرده بود که سرآب خون میدید اما تا به آن می‌رسید، خون محو می‌شد.

خورشید طلوع کرد و روشنایی چشمگیری در دریچه همه را مجذوب خودش کرد. برای چند لحظه‌ای همگی مات و مبهوت به آن نور خیره شده بودند. هالووین تمام شده بود! پس فرصت دریچه هم پایان یافته بود و باید تمامی افراد را به مکان دیگری منتقل می‌کرد. چندلحظه‌ای گذشت، و ناگهان همگی به تالار همیشه زیبای گریفندور منتقل شدند. تالار گرم‌تر و امن‌تر از همیشه به نظر می‌رسید. همگی از نگاه یکدیگر خوانده بودند که چه بلایی احتمالا برسرشان آمده است. سیریوس بالاخره وارد تالار گریفندور شد آن هم وقتی که در همان لحظات و به طور اتفاقی داشت به بانوی چاق اطلاع می‌داد که "بوگیر توالت خراب شده است!"

اکثریت خوشحال و شاداب مشغول خوردن نوشیدنی کره‌ای شدند و هرآنچه که گذشته بود را کم کم به دست فراموشی می‌سپردند. گویی که همه چیز صرفا یک رویا بوده و حالا این رویای عمیق و تلخ تمام شده است. سیریوس مثل همیشه در خوردن نوشیدنی کره‌ای افراط کرده بود و در وسط تالار مشغول هلیکوپتری رقصیدن بود. ریموس هرچه سعی کرد کمی سیریوس را آرام کند تا کمتر حرکات موزون انجام بدهد، موفق نشد. به همین دلیل خودش دل را به دریا زد و رقص گرگی معروفش را روی استیج گریفندور انجام داد. آلیشیا، جینی و تلما بخش مخصوص بانوان را به دست گرفتند تا ثابت کنند در هنرنمایی کمی از آقایان ندارند. کوین در پوسته های شکلات فندقی که مشغول خوردنش بود، داشت غرق می‌شد و پروفسور دامبلدور هم در کناری ایستاده بود و خیلی ملوسانه برای جمعیت دست می‌زد.

اما فقط یک موضوع حل نشده بود. آستریکس کجاست؟

در همین لحظات بود که در تالار مجددا باز شد و شخصی آشنا اما نه مثل سابق وارد تالار شد. بخشی از هرآنچه در این مدت بر آستریکس گذشته بود همچنان آشکار نشده است، اما یک چیز در او تغییر کرده بود...
- آستریکس تویی؟
- خودشه! از لباس و طرز راه رفتنش معلومه خودشه!
- پس ماسک قبلیش کجاست؟! ...
- چقدر عوض شدی رفیق.

"پایان سوژه هالووینی"




ویرایش شده توسط سیریوس بلک در تاریخ ۱۴۰۲/۸/۱۵ ۱:۰۵:۱۱
ویرایش شده توسط سیریوس بلک در تاریخ ۱۴۰۲/۸/۱۵ ۱:۱۲:۲۵

تصویر کوچک شده

We've all got both light and dark inside us. What matters is the part we choose to act on...that's who we really are



پاسخ به: ایوان مخوف
پیام زده شده در: ۲۳:۰۶ شنبه ۱۳ آبان ۱۴۰۲
#71

گریفیندور، محفل ققنوس

ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۲۱ جمعه ۲۱ مهر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
امروز ۱:۵۳:۴۸
از مصرف شکلات‌های تقلبی بپرهیزید!
گروه:
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
گریفیندور
محفل ققنوس
جـادوگـر
پیام: 56
آفلاین
صدای ناله‌های خفه یک سگ، دیواره سنگی دریچه را همچو بدن گریفیندوری‌ها در سرما، به لرزه درآورده بود. ناله‌هایی سوزناک و عاری از خبر خوش. با زمزمه لوموس زیر لب‌ها، مسیر راهرو به نور نقره‌فام نوک چوبدستی‌ها منور شد. سرهایشان را خم کرده بودند تا به سقف نم‌دار برخورد نکند.بخار نفس‌هایشان بین هوا سر می‌خورد و ناپدید می‌شد. قطرات خون آن‌ها را به سمت صدا هدایت می‌کرد. صدایی که لحظه به لحظه با وضوح بیشتری شنیده می‌شد. تنها چند قدم تا انتهای راهرو باقی بود. چند گام کوچک تا آشکار شدن حقیقت.

کم کم، دهانه غار انتهای راهرو نمایان شد. سقف بلندتر شده بود و صدای چک چک آب، بوی نم و خون نه‌چندان تازه را همراهی می‌کرد. نور چوبدستی‌ها، صورت سگی به سیاهی شب را روشن کرد. روی زمین نشسته بود و انتظار می‌کشید. شاید انتظار مرگ.

- سیریوس!

گردن سگ، به سرخی می‌زد. با شنیدن صدا، گوشش در هوا تکانی خورد و رو برگرداند.
- عــــو؟

جماعت گریفیندوری بهت‌زده، در جای خود خشک شدند. با گرفتن نوک چوبدستی به سمت دیواره‌های غار مخفی، موجودی درنده را جست‌وجو کردند. پاسخی برای سوال‌هایشان. صدایی مهیب در راهروی پشت سرشان پیچید. همگی به سمت صدا برگشتند. سیریوس نیز روی چهار پا ایستاد و با چشم‌هایی گرد شده، پشت تاریکی دهانه غار دنبال عامل صدا گشت. در مخفی بسته شده بود. باد زوزه‌کشان، دیواره‌های راهرو را خراش داد و درون گردآب گوش گریفیندوری‌ها کشیده شد.

شخصی به سرعت تاریکی را می‌شکافت و به سمت‌شان می‌آمد. شاید جانوری تشنه به خون. چشم‌هایی نگران، به اعماق ظلمت دوخته شده بود. شبحی خاکستری رنگ از میان دهانه آشکار شد. پیتر و جینی را روی زمین انداخت و روی سیریوس پرید.
لحظه‌ای همه چیز مانند یک خواب بود. خاکستری و فراواقع‌گرایانه. اما طولی نکشید تا کابوس، به کارناوالی گذرا تبدیل شود.

- عاعــــــو!
- عاو عاو عــــاو!

سیریوس در حالی که همگروهی‌های جان به کفش را به پشم گرفته بود، با گرگینه خاکستری رنگ بالا و پایین می‌پرید و دل می‌داد و قلوه می‌گرفت. آلبوس در حالی که نگاه‌هایی حاوی «وات د فاک؟» نثار آن دو می‌کرد، دست در جیب برد و چند بسته واجبی‌ای که به دلیل دیدن صحنه پیش رو ناکارآمد شده بودند را دور انداخت.

سگ سیاه افسردگی برای جلوگیری از آلودگی غار توسط پشم‌های بیشتر، به نمای انسانی خود تغییر شکل داد و لبخند به لب به استقبال هم‌گروهی‌هایش رفت.
- سلام بچه‌ها، منم از دیدن‌تون خوشحالم. فقط به نظرم توضیحات رو بذاریم برای بعد، این کوچولو رو تازه رام کردم.

ملت دست به کمر، خواهان حق خود شدند.
- یعنی چی بذاریم برای بعد آقای محترم؟ ما داریم اینجا زحمت می‌کشیم! نمی‌دونی چه بلایی سر ما اومده!
- مگه ما مسخره شماییم که بگیم پاسخگو باش، بگی نَمدونم؟

گرگینه به سمت سیریوس دوید و مانند بچه‌ای پنچ ساله و بی‌صبر و حوصله پاچه پاره‌شده او را با دندان کشید. همگی یک قدم عقب رفتند و مسلح به چوبدستی شدند.

- هی، بچه‌ها! اینه مهمون‌نوازی‌تون؟ ناسلامتی مهتابی کوچولو برگشته.

یکی یکی دچار تشنج پلک شدند و با چشمانی گرد و دهانی باز، گرگینه نه‌چندان وحشی‌خو را نظاره‌گر شدند.

فلش بک

دستانش می‌لرزیدند. زیر نور ماه کامل، چندان دوام نمی‌آورد. باید خود را به تالار می‌رساند. در حالی که دست‌هایش را به نرده‌های پلکان قلاب کرده بود، تلوتلوخوران به سوی تابلوی بانوی چاق در حرکت بود.

- اسم رمز؟

گردنش به سمت راست خم شد. با دهانی باز و دندان‌نما و چشمانی سرخ‌رنگ به تابلو زل زد. بانوی فربه که دیگر از زمین و زمان خسته بود، در تالار را باز کرد و خود به دیگر سو شتافت. پوست ریموس به خارش افتاده بود. در حالی که پای راستش را روی زمین می‌کشید، وارد تالار شد.
خوابگاه، سرپناه اعضای تالار گریفیندور شده بود و سیریوس بلک تنها، دستمال به دست گوشه‌ای از تالار نشسته بود و کلاه کاسکتش را برق می‌انداخت. با شنیدن صدای باز شدن در تالار رو برگرداند.
- کوین؟

دکمه‌های لباس ریموس یکی یکی کنده شدند. ناله‌هایی خفه از ته حلقش بلند می‌شد. سیریوس با چشمانی فراخ، روی دو پا ایستاد. به سوی انسان نیمه‌گرگینه شتافت.
- ریموس! منم، سیریوس! من رو ببین! آروم باش. آروم! تو می‌تونی. بارها از پسش براومدی. خودت رو کنترل کن!

جسمی که شانه‌هایش میزبان دستان سیریوس بود، دیگر شباهتی به انسان نداشت. برای چند لحظه، در اعماق چشمان سیریوس دنبال چیزی گشت. شاید نشانی می‌خواست، برای دوستی. برای صلح. اما خوی یک گرگینه، تنها به یک صدا گوش می‌دهد. زمزمه‌ای خبیثانه و به دور از دوست داشتن.

پنجه‌اش را بالا برد و بر شانه سیریوس کوبید. سیریوس روی زمین افتاد. نمی‌توانست اجازه دهد هم‌تالاری‌هایش سلاخی شوند. به سرعت تغییر شکل داد. و سعی کرد روی ریموس بپرد اما جثه یک گرگینه، به راحتی بر یک سگ غلبه می‌کند. پنجه به پنچه، روی دو پا ایستاده بودند. سیریوس، پنجه او را پس زد و در حالی که دهانش را دور گردن گرگینه حلقه کرده بود، او را به بیرون از تالار کشید. گرگینه بی‌صدا خرخر می‌کرد و به زمین چنگ می‌انداخت.

پایان فلش بک

- پیتر می‌شه بگی داری چیکار می‌کنی؟

پیتر با دقت فراوان و بی‌رحمی بسیار خون سیریوس را درون شیشه می‌کرد.

- برای آستریکسه. قسمت باشه بکنیم تو پاچه‌ش. می‌گم این داداش‌مون می‌تونه کبکی خرگوشی چیزی شکار کنه، خونش رو بدیم به آستریکس؟ یا فقط خون استریل می‌پذیره؟

سناریوی رویای خورشید، رو به پایان بود و ماه نیز، لباس خواب به تن می‌کرد.

- عاو عاو؟ عــــاو عـاعــــو.

سیریوس که چند واحد زبان گرگینه‌ای پاس کرده بود، گفت:
- می‌گه شما دوتا جوجه انسان همراه خودتون نداشته‌ین؟ انگار نزدیک غار یکی دوتا خوشمزه‌شون رو پیدا کرده بوده.

نگاه‌ها در هم قفل شد و قلب‌هایی که به دیواره سینه می‌کوبیدند، فریاد واهمه سر دادند.


ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۴۰۲/۸/۱۴ ۱:۲۱:۱۹

...you won't remember all my champagne problems


پاسخ به: ایوان مخوف
پیام زده شده در: ۱۵:۵۸ شنبه ۱۳ آبان ۱۴۰۲
#70

گریفیندور، مرگخواران

کوین کارتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۴ چهارشنبه ۱۴ تیر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۷:۲۳:۳۹ سه شنبه ۲۸ فروردین ۱۴۰۳
از تو قلب کسایی که دوستم دارن!
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
گریفیندور
مرگخوار
پیام: 155
آفلاین
صدای نفس های سنگین و خسته ی کسی بود که درست پشت سر دو دختر ایستاده بود. آنقدر نزدیک که اگر یکی از آنها می چرخید، مطمئنا می توانست چهره ی وحشتناک هیولا (یا حداقل آنطور که آن لحظه فکر می کردند هیولاست) را ببیند. ولی هیچ کدام نچرخید.

عرق سردی روی پیشانی تلما نشسته بود و آلیشیا می توانست به وضوح صدای قلبش را که بی رحمانه خود را به در و دیوار قفسه ی سینه اش می کوبید، بشنود. اوضاعشان اصلا جالب به نظر نمی رسید.
***

در سمتی دیگر کنار دریچه ای مخفی، دامبلدور ردی از خون پیدا کرده بود.
پیرمرد با دقت خم شده بود و خون را بررسی می کرد. به نظر تازه می رسید.

- پروفسور خون سیریوسه؟

دامبلدور کمر صاف کرد و سرپا ایستاد. جینی دستمالی به او داد تا خون روی دستانش را پاک کند. پروفسور تشکری از جینی کرد و ماهرانه دستمال را روی دستانش حرکت داد و لکه های خون را پاک کرد. سپس رو به پیتر جونز که سوال بالا را پرسیده بود کرد و جواب داد:
- نمی تونیم مطمئن باشیم.
- چرا پروفسور؟

دامبلدور چینی به پیشانی اش داد.
- هیچکس انتظار نداره یه خوناشام از آخرین قطره های خون قربانیش بگذره. اما همینطور که می بینین اینجا و تو تالار پر از خون بوده. پس نمی تونیم مطمئن بگیم کار آستریکسه و خون متعلق به سیریوسه.

حق با پروفسورشان بود. خون آشام ها از یک قطره خون هم نمی گذشتند.
گریفیندوری ها نگاهی مردد به خون های روی زمین انداختند. اگر خون متعلق به سیریوس نبود پس به چه کسی تعلق داشت؟
این سوالی بود که در ذهن تمام آنها جا خوش کرده بود. و احتمالا تا وقتی وارد دریچه مخفی نمی شدند، جوابش مشخص نمی شد.
پس بی معطلی تصمیم گرفتند وارد دریچه شوند.

- چوبدستی هاتونو بیرون بیارین و تو حالت آماده باش باشین.

همگی فوری اطاعت کردند و بعد از در آوردن چوبدستی هایشان، با احتیاط و به نوبت، وارد دریچه ی مخفی شدند.
کسی نمی دانست کمی جلوتر چه چیزی در انتظارشان است...
داستان به مرور پیچیده و پیچیده تر می شد...


...I hold them tight, never letting go
...I stand here breathing, next to those who are precious to me





پاسخ به: ایوان مخوف
پیام زده شده در: ۱۴:۳۳ شنبه ۱۳ آبان ۱۴۰۲
#69

گریفیندور

جینی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۴۳ پنجشنبه ۴ آبان ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۳:۲۶:۵۷ دوشنبه ۴ تیر ۱۴۰۳
گروه:
گریفیندور
جـادوگـر
جادوآموز سال‌پایینی
پیام: 99
آفلاین
پس ملت گریفیندور به دو گروه تقسیم شدند و گروه اول به سمت جنگل ممنوعه و گروه دوم درحال گشتن دنبال آستریکس و سیریوس و رد خون بودند.
گروه اول
تلما و آلیشیا میخواستند وارد جنگل شوند تا برای آستریکس خون پیدا کنند.
آلیشیا- حالا چه چیزی خون کافی برای آستریکس داره؟
تلما- گرگی گرگ نمایی چیزی. البته اینا فقط چیزایی هست که اینجا پیدا میشن و خیلی مفید نیستن.
آلیشیا- با خودت شیشه برای جمع کردن خون آوردی؟
تلما- آره اوردم.
آنها وارد جنگل ممنوعه شدند و در حالی که نمیدانستند چه چیزی در انتظارشان هست به راه افتادند.
گروه دوم
جینی و بقیه ی اعضای گریفیندور به جز آلیشیا و تلما دنبال آستریکس و سیریوس بودند و داشتند دنبال سرنخی می گشتند.
ناگهان پروفسور دامبلدور گفت:
اینجا رو نگاه کنید رد خون به این دریچه مخفی میرسه... .
گروه اول
گروه اول در جنگل ممنوعه راه میرفتند. ناگهان... .
تلما- این دریچه رو نگاه کن. اینجا رد خون داره.

اما وقتی تلما این را گفت، صدایی از پشت سرشان آمد.
☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆
به نظرتون صدای چیه؟
این داستان ادامه دارد... .


یک گریفندوریتصویر کوچک شده!


پاسخ به: ایوان مخوف
پیام زده شده در: ۸:۴۹ شنبه ۱۳ آبان ۱۴۰۲
#68

گریفیندور، مرگخواران

تلما هلمز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۱ جمعه ۱۴ مهر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
دیروز ۱۲:۱۵:۱۱
از من دور شو! تو خیلی مشکوکی!
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
گریفیندور
مرگخوار
پیام: 171
آفلاین
گریفیندوری ها، درحال خروج از تالار بودند که آلیشیا سرجایش ایستاد.
_من میرم جینی رو بیارم.

همه با سر، حرف آلیشیا را تائید کردند و منتظر بازگشت او، به همراه جینی ماندند.

***


همه جا را خون فرا گرفته بود. یک شبح، یک روح، یا حتی یک جن، معلوم نبود چه کسی، یا چه چیزی است... به کسی که مشخص نبود کیست حمله کرده بود؛ روح، به طرف قربانی حمله کرد. دندان های نیشش را درون گردنش فرو کرد و خونش را مکید. قربانی مقاومت کرد اما بی فایده بود... زورش به حمله‌کننده نمی رسید. قربانی بیهوش شد و روح، بدنش را گرفت و کشید و از آن مکان برد.

تلما نفس‌نفس زنان بیدار شد. این، چه رویا، یا بهتر بگوییم کابوسی بود؟ با بلند شدن ناگهانی تلما، جینی، ترسیده عقب رفت.
_تلما خوبی؟ چیشده؟

تلما خوب نبود. کابوس وحشتناکی دیده بود. راستش از کابوس نترسیده بود، از واقعی بودن آن می ترسید. جینی، لیوان آبی به تلما داد. تلما بدون مکث تمام آب را نوشید.
جینی، با تلما صحبت میکرد ولی او متوجه چیزی نبود. درحال فکر کردن به کابوس واقعی اش بود. اگر آن مکان، تالار گریفیندور باشد، حمله کننده... آستریکس باشد، قربانی چه کسی است؟ با صدای باز شدن در تلما و جینی به خود آمدند.

_سلام جینی، عه تلما بیداری؟ بخواب! جینی بیا اینجا.

شاید تلما زیاد از این موضوع صحبت نمیکرد ولی همه گریفی ها و دوستانش، میدانستند او یک الف است و شنوایی الف ها، بی نهایت قوی است.
حالت چهره نگران آلیشیا، تلما را مضطرب کرد. پتو را رویش کشید و گوش هایش را تیز کرد.

_جینی ما باید سریع بریم. آستریکس به سیریوس حمله کرده و الان دوتاشون هم نیستن. تعداد مون کمه واسه همین تو هم باید بیای...
_اما تلما و کوین چی؟ اگه به اونا حمله کرد چی؟
_تلما و کوین از خودشون مراقبت میکنن. بیا بریم.
_باشه، بریم.

جینی و آلیشیا از درمانگاه خارج شدند و تلما و کوین، تنها در درمانگاه مانده بودند. مقاومت بدن تلما، زیاد بود و همین، باعث درمان سریع زخمش شده بود. از روی تخت پایین آمد. به سمت در قدم برداشت ولی... او نمی توانست کوین را تنها بگذارد. نزدیک تخت کوین رفت. حال کوین هنوز خوب نشده بود، نگاه تلما به روباه نارنجی اش که گوشه ای ایستاده بود افتاد.
_تابی، تو پیش کوین بمون هرطور شده، در مقابل هرکی ازش مراقبت کن و وقت خطر، از اینجا دورش کن. مفهومه؟

تلما منتظر تائید یا تکذیب تابی نماند و به طرف تالار گریفیندور به راه افتاد. بعد از چند دقیقه، گریفی هارا دید که درحال خروج از تالار بودند. نگاه پروفسور دامبلدور، به او افتاد.
_تلما دخترم، اینجا چیکار میکنی؟
زخمت؟
_زخم من خوبه پروفسور. از همه چی خبر دارم.

تالار گرفیندور؛ چند دقیقه بعد...

بعد از کمی بحث و جدل، تلما راضی به برگشتن به درمانگاه نشد، اما گریفی ها راضی به آمدن تلما با آنها شدند.
ادوارد، سوال درست و به جایی پرسید.
_خیلی خب، الان چیکار میکنیم؟
_قطعا میریم دنبال سیریوس و آستریکس دیگه!
_نه جینی! باید دو گروه بشیم. مگه نه پروفسور؟

دامبلدور که تا کنون سکوت اختیار کرده بود، لب به سخن گشود.
_درسته تلما، یک گروه برای پیدا کردن خون و یک گروه برای پیدا کردن آستریکس و سیریوس...
_اما کی دنبال سیریوس و آستریکس باشه کی دنبال خون؟
_پروفسور، اگه اجازه بدین، شما،جینی و ادوارد به دنبال سیریوس و آستریکس برید و من و آلیشیا به دنبال خون.
_باشه تلما، قبوله.
آ


تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده

از من و روباهم دور شو! من بهت شک دارم!


پاسخ به: ایوان مخوف
پیام زده شده در: ۱۸:۳۲ جمعه ۱۲ آبان ۱۴۰۲
#67

گریفیندور

آستریکس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۱۹ شنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۶
آخرین ورود:
دیروز ۲۲:۴۷:۳۵
از شبانگاه توی سایه ها.
گروه:
گریفیندور
جادوآموز سال‌پایینی
جـادوگـر
پیام: 298
آفلاین
خلاصه سوژه: ملت گریفیندور برای جشن هالویین حاضر میشدن و تالار تزئین میکردند که بخاطر بازیگوشی های کوین شیشه خون های آستریکس همگی میشکنه. آستریکس بیدار میشه و با دیدن خرابکاری قاطی میکنه و دنبال کوین میوفته.
آستریکس که کمبود خون بهش فشار اورده بود و میخواست کوین رو لقمه چپش کنه که دامبلدور پا در میونی میکنه و برای مدت کوتاهی با دادن مقدار کمی خون بهش اون رو آروم میکنه.
ملت در ادامه برای پیدا کردن خون برای آستریکس به سمت جنگل ممنوعه پیش میرن. در جنگل یک غار پیدا میکنن. واردش میشن و پیش میرن ولی چند تا گرگینه میان و ملت رو پیش پیش میکنن. ملت هم در جواب گرگینه هارو پخ پخ میکنن. این وسط کوین بخاطر ترس و سرما از هوش میره و ملت اون رو به درمانگاه قلعه میرسونن و کوین اونجا موندگار میشه.
در ادامه ملت میخواستن دوباره به جنگل برن که میفهمن گرگینه ها خیلی سوسکی تلما رو پخ پخ کردن و در نتیجه، تلما هم میره بغل کوین تا باهم درمان بشن. سپس ملت سیریوس که از اول قضیه پشت در ورودی تالار گیر کرده بود رو زیر بغل میزنن و با شعار بانوی چاق ندیدم، نخوندم، نشنیدم میبرنش داخل تالار و میگیرن میخوابن که نصف شبی...



_ صدای چی بود؟
_نمیدونم؟
_ مثل اینکه از توی تالار اومد.
_پاشین بریم ببینیم چخبره.

ملت از خوابگاه یکی یکی پایین میان و در تالار پخش میشن و دنبال منبع صدا میگردن که...

_ اونجارو! خو... خون...روی زمی...ن ریخ...ته!

ملت توجهشون به سمت مبلمان جلوی شومینه جلب میشه. وقتی بیشتر دقت میکنن میبینن بالشتک های مبل پاره پوره اطراف مبل افتاده و یک کلاه موتورسیکلت خونی کنار شومینه روی زمین افتاده.
ادوارد نزدیک تر میشه و کلاه رو برمیداره و براندازش میکنه.
_ این کلاه کیه؟ چرا خونیه؟ اینجا چه اتفاقی افتاده؟
_ مال سیریوس بلکه! کلاه موتورشه. موقع موتور سواری سرش میزاره.
_سیریوس؟! سیریوس کجاست؟ کسی سیریوس بلک رو میبینه؟!

دامبلدور کلمات اخرش رو بلند تر و جدی تر داد میزنه. ملت همگی به دور اطرافشون نگاه میکنن ولی هیشکی سیریوس بلک رو نمیبنیه. اون توی جمع نبود!
_ نکنه... نکنه که اون خون... اون خون مال... سیریوس باشه...

ملت همگی وحشت زده و عرق سرد رو بدن تک تکشون نشسته بود که صدایی از پشت همه رو میخکوب میکنه.
_ من از اولش میدونستم امشب شب نحسیه. همرزمان من، ما در دوران تاریکی هستیم. تاریکی برا تالار گریفیندور سایه افکنده. همگی باید شمشیر هایتان را بردارید و با من اماده رزم شوید. چرا که در تاریکی تالار من دیدم، من شنیدم که سیریوس توسط اون موجود اهریمنی گزیده شد. همرزمان. ما باید آماده نبرد با اهریمن تالار شویم.

دامبلدور به سمت تابلویی که صدا ازش در میومد برمیگرده و نزدیک میشه. سر کادوگان کنار اسب زین شده اش شمشیر بدست بود که دامبلدور وسط حرف سر کادوگان میپره...
_ سر کادوگان اینجا چه اتفاقی افتاده؟! چه بلایی سر سیریوس اومده؟ اگه چیزی میدونی بگو.
_ میگم که. اهریمن به تالار نفوذ کرده. باید همگی از تالارمون دفاع کنیم.
_ سرکادوگان بیخیال اهریمن شو. بگو چه بلایی سر سیریوس اومده؟
_ نمیدونم. ندیدم. من خواب بودم. با اسبم همدیگه رو بغل کرده و خوابیده بودیم که یهو بخاطر سروصدا بیدار شدیم. همجا تاریک بود هیچی دیده نمیشد. سیریوس درحال تمیز کلاه موتورش بود، بعد صداش رو شنیدم که به آرومی با یکی حرف میزد. خواب آلود بودم. کامل نشنیدم چی میگفت، اما شنیدم که به یکی میگفت آروم باشه. خودشو کنترل کنه... بعد ... صدای در اومدن چوبدستی سیریوس رو شنیدم و یهو درگیری شد، ولی زود تموم شد. دیگه صدای سیریوس رو نشنیدم. فقط... فقط تو تاریکی تونستم ببینم که یکی گردن سیریوس رو گرفته و با خودش به طرف خروجی تالار میکشونه.
- نتونستی صورت اون شخص رو ببینی؟ هیچی نتونستی ببینی؟؟
_ نه! صورتش سیاه بود. پوشیده شده بود مثل اینکه. اما... اما چشم هاش رو دیدم. چشم های کاملا سیاه با مردمک قرمز، قرمز به رنگ خون.مطمعنم... مطمعنم که اون عادی نبود... انرژی اهریمنی رو ازش حس کردم... به نام مرلین کبیر، به نام گودریک گریفیندور کبیر، اهریمن باید نابود شود.

ملت بعد از تموم شدن حرف های سرکادوگان وحشت زده بهمدیگه نگاه کردند. میترسیدند چیزی که بهش فکر میکنن واقعیت داشته باشه. همه با حالت درمونده به دامبلدور نگاه کردند ولی خود دامبلدور هم عرق سرد روی پیشنایش نشسته بود و دیگه اون صورت روشن و مثبت اندیشیش رو نداشت.

_ نکنه کار آستریکس باشه؟
_ بغیر اون نمیتونه کار کس دیگه ای باشه.
_ یعنی چه بلایی سر سیریوس اورده؟
_ باید سیریوس رو پیدا کنیم.
_ آستریکس رو هم پیدا کنیم. معلوم نیست چه بلایی سر سیریوس اورده.
_ کافیه دیگه! همه به من توجه کنید. از تالار خارج میشیم و دنبال سیریوس و آستریکس میگردیم. باید یجایی داخل قلعه یا اطرافش باشن. سیریوس رو پیدا کنین. مواظب باشین خودتون هم پیش پیش نشین.

ملت به سمت خروجی تالار راه میوفتن. سرکادوگان شیپور جنگشو از تو جیبش در میاره و صدا میده که یهو بانوی چاق از پشتش ظاهر میشه و یک پس گردنی بهش میخوابونه.
_ ده چرا همچین میکنی! نمیبینی مگه رفتم تو فاز.
_ شات اب شو بابا. نصف شبی ملت خوابن اون شیپورتو بکن تو جیبت.
_ من شات اب نیستم. لیوان ابم.


ویرایش شده توسط آستریکس در تاریخ ۱۴۰۲/۸/۱۲ ۱۹:۳۰:۱۲
دلیل ویرایش: تورو سننه قربونت برم.
ویرایش شده توسط آستریکس در تاریخ ۱۴۰۲/۸/۱۲ ۱۹:۳۲:۲۹

In the name of who we believe, We make them believer.


پاسخ به: ایوان مخوف
پیام زده شده در: ۲۳:۲۳ پنجشنبه ۱۱ آبان ۱۴۰۲
#66

گریفیندور

آلیشیا اسپینت old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۰۷ دوشنبه ۲۷ شهریور ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۴:۱۱:۵۲ پنجشنبه ۲۴ خرداد ۱۴۰۳
از جایی که هیچکس نمیتونه تصورش کنه:)
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 91
آفلاین
تلما از هوش رفت.
- تلما ... تلما چت شد یهو؟
- بچه ها باید کمک کنیم تلما رو ببریم پیش مادام پامفری .
جینی و الیشیا با کمک پروفسور دامبلدور و بقیه تلما را به درمانگاه بردند و جینی سریعا رفت تا مادام پامفری را خبر کند .

چند دقیقه بعد ...
مادام پامفری با سرعت وارد درمانگاه شد . تلما را معاینه کرد و بر روی جای زخم او پادزهر و زخم او را با پارچه ای بست.
- مادام پامفری ... زخم تلما ... خوب میشه؟
- البته البته که خوب میشه عزیزم ولی زمان میبره.
- به نظرتون چقدر زمان میبره؟
- شاید نزدیک دو روز یا شایدم زودتر . بستگی به مقاومت بدن تلما داره. بسیار خب الان انتظار دارید بزارم همتون اینجا بمونید؟ خیر . لطفا درمانگاه رو ترک کنید.
بچه ها نگاهی به هم کردند . جینی گفت :
- من میمونم پیش تلما
- نه جینی تو برو بخواب من میمونم
- نه من میخواستم پیش تلما بمونم
- اول من گفتم میخوام بمونم
- بسسسسه دیگه
با فریاد پروفسور همگی شرمنده و سر به زیر انداختند.
- تا زمانی که تلما خوب بشه نوبتی پیش اون میمونیم و طبق قوانین درمانگاه روزها همه میتوانند برای ملاقات بیایند و شب ها فقط یک نفر کنار بیمار می ماند. امشب هم جینی پیش تلما میمونه.
همگی به سمت درب درمانگاه راه افتادند و یکی یکی خارج شدند . به سمت تالار گریفیندور رفتند و سیریوس را انجا تماشا کردند.
- خب چیشد ؟
- هیچی جینی پیش تلما موند.
-همین ؟
- بله همین. راستی سیریوس تو چرا اصلا پشت در تالار گریفیندور وایستادی چرا نمیای داخل خب ؟
- بخاطر بانوی زیبا که نمیزاشت من رد بشم .
- که اینطور . پس بیا داخل .
همگی همراه با سیریوس وارد تالار شدند. سیریوس از این همه تزئین برای هالووین شگفت زده شده بود.
- واوو اینجا خیلی خفن شده.
- خفن شده ولی هیچ کاری انجام ندادیم که ! همش تو دردسر بودیم. بجای جشن. کیکی و خوراکی ها هم همینجوری دست نخورده باقی مونده.
- خب بیاین الان همرو یک لقمه کنیم و بخوریم.
- برو بابا حوصله داریاا. من که خوابم میاد شما خواستین بخورین ولی فردا پاشم ببینم هیچی برام نزاشتین همه چیزایی که خوردین و قشنگ کوفتتون میکنم از حلقتون میکشم بیرون.
الیشیا پس از گفتن این حرف به طرف خوابگاه دختران رفت .اما دم در وایستاد تا ببینه بقیه میرن بخوابن یا میخوان خوراکی بخورن .
- خب چکار کنیم؟
- الیشیا راست میگه الان بخوریم برای کوین و تلما و جینی و الیشیا هیچی نمونه به نظرم بزاریم انها هم بیان و باهم بخوریم.
- اره خوبه
- پس بریم بخوابیم که من خیلی خوابم میاد.
-اره شب بخیر.
همگی به سمت خوابگاه خود رفتند و در جای گرم و نرم خود با ارامش خوابیدند اما در نیمه شب......


ویرایش شده توسط آلیشیا اسپینت در تاریخ ۱۴۰۲/۸/۱۲ ۲۱:۳۲:۵۵
دلیل ویرایش: هیچی
ویرایش شده توسط آلیشیا اسپینت در تاریخ ۱۴۰۲/۸/۱۲ ۲۱:۳۳:۲۱

تصویر کوچک شده


پاسخ به: ایوان مخوف
پیام زده شده در: ۲۰:۵۶ پنجشنبه ۱۱ آبان ۱۴۰۲
#65

گریفیندور، مرگخواران

تلما هلمز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۱ جمعه ۱۴ مهر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
دیروز ۱۲:۱۵:۱۱
از من دور شو! تو خیلی مشکوکی!
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
گریفیندور
مرگخوار
پیام: 171
آفلاین
گریفی ها، دوباره به سمت جنگل راه افتاده بودند. درحال رفتن بودند که، با صدای مردی، که از کنار تابلوی بانوی چاق میامد، بی حرکت سر جایشان ایستادند. تلما که با شنیدن صدا، حالت آماده باش به خود گرفته بود، چوبدستی اش را جلو آورد.
_هرکی هستی بیا بیرون وگرنه رحم نمیکنم!
_باشه باشه اومدم.

سیریوس بلک، با دست هایی که بالا نگه داشته بود، جلو آمد. تلما نفس عمیقی کشید و چوبدستی را پائین آورد.

_سیریوس تو مگه نمرده بودی؟
_چرا!

چند دقیقه بعد...

_بس کنین دیگه! ما دنبال خون بودیم ها.

تلما درحالی که پشت گوش های روباهش را می خاراند، حرف جینی را تائید کرد.
_جینی حق داره، باید راه بیافتیم.

سیریوس به دلیل بی خبری از اتفاقات اخیر، بی نهایت گیج میزد.
_کجا؟ اصلا کوین کو؟
_خلاصه بخوام بگم: کوین، شیشه خون های آستریکس رو شکست. ما به دنبال خون، به جنگل ممنوعه رفتیم و اونجا، با گرگینه های زیادی مواجه شدیم. موفق به پیدا گردن مقداری خون برای آستریکس شدیم ولی کوین، از ترس حالش بد شد و الان تو درمانگاهه.
_اوه! کسی توی مبارزه با گرگینه ها آسیب ندید؟

تلما، که تا اکنون به توضیحات ادوارد برای سیریوس گوش میداد، اینبار پاسخ داد.
_نه. شانس آوردیم که... ک...

تلما به سختی صحبت میکرد. وقتی که کوین را در آغوش گرفته بود، حواسش به گرگینه کنارش نبود و توسط آن زخمی شده بود. دیگر نتوانست تحمل کند و روی زمین افتاد.

_تلما خوبی؟
_تل؟
_تلما چیشده؟
_چیزیم نیست؛ خوبم فقط...


تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده

از من و روباهم دور شو! من بهت شک دارم!


پاسخ به: ایوان مخوف
پیام زده شده در: ۱۹:۴۷ پنجشنبه ۱۱ آبان ۱۴۰۲
#64

گریفیندور

جینی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۴۳ پنجشنبه ۴ آبان ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۳:۲۶:۵۷ دوشنبه ۴ تیر ۱۴۰۳
گروه:
گریفیندور
جـادوگـر
جادوآموز سال‌پایینی
پیام: 99
آفلاین
وقتی به قلعه رسیدند، جینی و آلیشیا با هم به طرف درمانگاه خانم پامفری رفتند.
جینی و آلیشیا- خانم پامفری. خانم پامفری.
خانم پامفری- چه خبرتونه.
آلیشیا- خانم پامفری کوین داره میلرزه.
خانم پامفری- ببینم، چقدر این بچه یخه. چی باعث شده اینقد بلرزه؟
جینی و آلیشیا به هم نگاه کردند - راستش خانم پامفری شیشه خونای آستریکس شکست ما گرنفیندوری ها هم دنبال خون براش رفتیم.
خانم پامفری- چیییی. این بچه رو هم با خودتون برده بودین.
آلیشیا- آره. بعد چندتا گرگینه به ما حمله کردن. وقتی گرگینه ها رو شکست دادیم، کوین اینطوری شد.
خانم پامفری- خب معلومه، این بچه خیلی ترسیده، باید یه روزی اینجا بستری بمونه.
جینی و آلیشیا رفتند تا به بقیه خبر دهند. وقتی به تالار خصوصی گرینفندور رسیدند، آستریکس، دامبلدور، سیریوس و تلما منتظرشان بودند.
دامبلدور- چی شد، کوین کجاست؟
جینی- خانم پامفری گفت که کوین باید یه روزی بستری بمونه.
تلما- حالا که قراره کوین بستری بمونه، بریم برای آستریکس خون پیدا کنیم و چندتا شیشه خون براش پیدا کنیم.
دامبلدور گفت- درسته، باید برای آستریکس خون پیدا کنیم.
سپس دوباره به سمت جنگل ممنوعه راه افتادند... .

این داستان ادامه دارد... .



یک گریفندوریتصویر کوچک شده!


پاسخ به: ایوان مخوف
پیام زده شده در: ۱۹:۰۷ پنجشنبه ۱۱ آبان ۱۴۰۲
#63

گریفیندور

آلیشیا اسپینت old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۰۷ دوشنبه ۲۷ شهریور ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۴:۱۱:۵۲ پنجشنبه ۲۴ خرداد ۱۴۰۳
از جایی که هیچکس نمیتونه تصورش کنه:)
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 91
آفلاین
اما مشکل اینجا بود که گرگ نما ها یکی نبودند بلکه چندتا بودن . باصدای زوزه ی وحشتناک گرگ زخمی بقیه گرگ نما ها هم فرا رسیدن . همه ترسیده بودند و فکری به ذهنشان نمیرسید .استریکس جلوی گرگ زخمی زانو زده بود و خون ان را با لذت مینوشید .

صدای گریه کوین از ترس در امد . الیشیا به سمت کوین رفت و ان را بغل کرد .
سپس تلما به سمت پروفسور دامبلدور رفت .
- پروفسور یک راهی بگین ممکنه هر لحظه حمله کنند و همه ما تکه پاره شویم .
پروفسور جوابی نداد چون خودش درگیر فکر بود.
گرگ نما ها هر لحظه به ما نزدیک میشدند . استریکس به مقدار کافی خون نوشیده بود و سیر بود . سپس با خنده ی شیطانی و بلند استریکس همه به خود امدند و گرگ نماها فرار کردند. کوین با صدای خنده ی استریکس جیغی زد و گریه ان شدید تر شد . رنگ همه پریده بود .استریکس به سمت ما امد و همه یک قدم عقب رفتیم . دوباره استریکس به ما نزدیک شد و ما عقب رفتیم.
- بابا چرا اینجوری میکنین منم لولو خورخوره نیستم که.
- الان سیری یا میخوای مارم بخوری ؟
- الان پیازم
- بی مزه
- نمک بزن با مزه بشه
الیشیا کوین را به دست جینی داد و یک کتک مفصل به استریکس زد .
- یا ریش مرلین الیشیا چرا میزنی دردم اومد.
- ما اینجا از ترس داشتیم سکته میکردیم اونوقت تو داری مزه میپرونی.
- واه مگه چه اتفاقی افتاده بود؟
- چه اتفاقی افتاده بود ؟ هه
- الی..شیاا..
صدای ضعیفی از طرف جینی اومده بود .
- چی شده جینی ؟
- ک...وین
- چی شده ؟
جینی کوین را به دست الیشیا داد . دست و پای کوین یخ یخ بود و از ترس و سرما داشت میلرزید.
تلما شنلش را در اورد و کوین را در میان شنلش به اغوش گرفت .
پروفسور گفت :
- بهتره برگردیم کوین خیلی لرز داره
- پس تکلیف خون من چی میشه؟
الیشیا ، تلما ، جینی ، سیریوس و پروفسور همگی نگاه چپ به استریکس کردند .
- خب به من چه کوین شیشه خونای منو شکسته یجوری نگاه میکنین انگار تقصیر منه.
تلما و جینی و الیشیا هم صدا گفتن:
- خب کوین بچه ست .
- باشه اصلا همه ی تقصیرات تقصیر من .
- نمیگیم همه تقصیرات تقصیر تو....
- ببببببببببببببببسسسسسسسسسسه
صدای بلند دامبلدور همه را ساکت کرد.
-فرزندانم . ناسلامتی هالووینه نه روز جنگیدن با همدیگه که! و استریکس تو هم این شبو دووم بیار فردا یه فکری به حالت میکنیم الان باید به فکر حال کوین باشیم.
همگی به سمت قلعه راه افتادن...


تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.