خلاصه سوژه: ملت گریفیندور برای جشن هالویین حاضر میشدن و تالار تزئین میکردند که بخاطر بازیگوشی های کوین شیشه خون های آستریکس همگی میشکنه. آستریکس بیدار میشه و با دیدن خرابکاری قاطی میکنه و دنبال کوین میوفته.
آستریکس که کمبود خون بهش فشار اورده بود و میخواست کوین رو لقمه چپش کنه که دامبلدور پا در میونی میکنه و برای مدت کوتاهی با دادن مقدار کمی خون بهش اون رو آروم میکنه.
ملت در ادامه برای پیدا کردن خون برای آستریکس به سمت جنگل ممنوعه پیش میرن. در جنگل یک غار پیدا میکنن. واردش میشن و پیش میرن ولی چند تا گرگینه میان و ملت رو پیش پیش میکنن. ملت هم در جواب گرگینه هارو پخ پخ میکنن. این وسط کوین بخاطر ترس و سرما از هوش میره و ملت اون رو به درمانگاه قلعه میرسونن و کوین اونجا موندگار میشه.
در ادامه ملت میخواستن دوباره به جنگل برن که میفهمن گرگینه ها خیلی سوسکی تلما رو پخ پخ کردن و در نتیجه، تلما هم میره بغل کوین تا باهم درمان بشن. سپس ملت سیریوس که از اول قضیه پشت در ورودی تالار گیر کرده بود رو زیر بغل میزنن و با شعار بانوی چاق ندیدم، نخوندم، نشنیدم میبرنش داخل تالار و میگیرن میخوابن که نصف شبی...
_ صدای چی بود؟
_نمیدونم؟
_ مثل اینکه از توی تالار اومد.
_پاشین بریم ببینیم چخبره.
ملت از خوابگاه یکی یکی پایین میان و در تالار پخش میشن و دنبال منبع صدا میگردن که...
_ اونجارو! خو... خون...روی زمی...ن ریخ...ته!
ملت توجهشون به سمت مبلمان جلوی شومینه جلب میشه. وقتی بیشتر دقت میکنن میبینن بالشتک های مبل پاره پوره اطراف مبل افتاده و یک کلاه موتورسیکلت خونی کنار شومینه روی زمین افتاده.
ادوارد نزدیک تر میشه و کلاه رو برمیداره و براندازش میکنه.
_ این کلاه کیه؟ چرا خونیه؟ اینجا چه اتفاقی افتاده؟
_ مال سیریوس بلکه! کلاه موتورشه. موقع موتور سواری سرش میزاره.
_سیریوس؟! سیریوس کجاست؟ کسی سیریوس بلک رو میبینه؟!
دامبلدور کلمات اخرش رو بلند تر و جدی تر داد میزنه. ملت همگی به دور اطرافشون نگاه میکنن ولی هیشکی سیریوس بلک رو نمیبنیه. اون توی جمع نبود!
_ نکنه... نکنه که اون خون... اون خون مال... سیریوس باشه...
ملت همگی وحشت زده و عرق سرد رو بدن تک تکشون نشسته بود که صدایی از پشت همه رو میخکوب میکنه.
_ من از اولش میدونستم امشب شب نحسیه. همرزمان من، ما در دوران تاریکی هستیم. تاریکی برا تالار گریفیندور سایه افکنده. همگی باید شمشیر هایتان را بردارید و با من اماده رزم شوید.
چرا که در تاریکی تالار من دیدم، من شنیدم که سیریوس توسط اون موجود اهریمنی گزیده شد. همرزمان. ما باید آماده نبرد با اهریمن تالار شویم.
دامبلدور به سمت تابلویی که صدا ازش در میومد برمیگرده و نزدیک میشه. سر کادوگان کنار اسب زین شده اش شمشیر بدست بود که دامبلدور وسط حرف سر کادوگان میپره...
_ سر کادوگان اینجا چه اتفاقی افتاده؟! چه بلایی سر سیریوس اومده؟ اگه چیزی میدونی بگو.
_ میگم که. اهریمن به تالار نفوذ کرده. باید همگی از تالارمون دفاع کنیم.
_ سرکادوگان بیخیال اهریمن شو. بگو چه بلایی سر سیریوس اومده؟
_ نمیدونم. ندیدم. من خواب بودم. با اسبم همدیگه رو بغل کرده و خوابیده بودیم که یهو بخاطر سروصدا بیدار شدیم. همجا تاریک بود هیچی دیده نمیشد. سیریوس درحال تمیز کلاه موتورش بود، بعد صداش رو شنیدم که به آرومی با یکی حرف میزد. خواب آلود بودم. کامل نشنیدم چی میگفت، اما شنیدم که به یکی میگفت آروم باشه. خودشو کنترل کنه... بعد ... صدای در اومدن چوبدستی سیریوس رو شنیدم و یهو درگیری شد، ولی زود تموم شد. دیگه صدای سیریوس رو نشنیدم. فقط... فقط تو تاریکی تونستم ببینم که یکی گردن سیریوس رو گرفته و با خودش به طرف خروجی تالار میکشونه.
- نتونستی صورت اون شخص رو ببینی؟ هیچی نتونستی ببینی؟؟
_ نه! صورتش سیاه بود. پوشیده شده بود مثل اینکه. اما... اما چشم هاش رو دیدم. چشم های کاملا سیاه با مردمک قرمز، قرمز به رنگ خون.مطمعنم... مطمعنم که اون عادی نبود... انرژی اهریمنی رو ازش حس کردم... به نام مرلین کبیر، به نام گودریک گریفیندور کبیر، اهریمن باید نابود شود.
ملت بعد از تموم شدن حرف های سرکادوگان وحشت زده بهمدیگه نگاه کردند. میترسیدند چیزی که بهش فکر میکنن واقعیت داشته باشه. همه با حالت درمونده به دامبلدور نگاه کردند ولی خود دامبلدور هم عرق سرد روی پیشنایش نشسته بود و دیگه اون صورت روشن و مثبت اندیشیش رو نداشت.
_ نکنه کار آستریکس باشه؟
_ بغیر اون نمیتونه کار کس دیگه ای باشه.
_ یعنی چه بلایی سر سیریوس اورده؟
_ باید سیریوس رو پیدا کنیم.
_ آستریکس رو هم پیدا کنیم. معلوم نیست چه بلایی سر سیریوس اورده.
_ کافیه دیگه! همه به من توجه کنید. از تالار خارج میشیم و دنبال سیریوس و آستریکس میگردیم. باید یجایی داخل قلعه یا اطرافش باشن. سیریوس رو پیدا کنین. مواظب باشین خودتون هم پیش پیش نشین.
ملت به سمت خروجی تالار راه میوفتن. سرکادوگان شیپور جنگشو از تو جیبش در میاره و صدا میده که یهو بانوی چاق از پشتش ظاهر میشه و یک پس گردنی بهش میخوابونه.
_ ده چرا همچین میکنی! نمیبینی مگه رفتم تو فاز.
_ شات اب شو بابا. نصف شبی ملت خوابن اون شیپورتو بکن تو جیبت.
_ من شات اب نیستم. لیوان ابم.
In the name of who we believe, We make them believer.