هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: یک جرعه چای در فنجان هافلپاف (تک پستی)
پیام زده شده در: ۱۶:۱۲:۵۹ چهارشنبه ۲۷ دی ۱۴۰۲

نیوت اسکمندر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۱۱:۴۴ یکشنبه ۲۴ دی ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۲۲:۲۷:۳۹ سه شنبه ۱۵ خرداد ۱۴۰۳
از همین تریبون اعلام میکنم که اوضاع، اوضاعی نی...
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 149
آفلاین
به نظر شما اینکه یه افتخار رو فقط به ینفر نسبت بدیم کار درستیه؟!...
اینکه بگیم چون بانو هلگا هافلپاف جزو چهار موسس بزرگ هاگوارتزه و اسمش روی گروه هافلپافه!
پس هافلپاف و افتخاراتی که گروه بدست میاره باید توی عناوین دست آوردی هلگا هافلپاف قرار بگیره!
و کس دیگه ای حق خوشحالی برای دریافت این افتخارات نداره!
هوم؟! تفکر درستیه؟!
حالا شاید خیلیا اینو قبول نداشته باشن و بیان بگن که نه!
افتخاراتی که بدست میاد مال کساییه که بدستش میارن!
نه کس دیگه!
و وقتی گروهی مثلا... مسابقه کوییدیچ رو میبره!
این افتخار مال اعضای تیمه!
نه کس دیگه!
کس دیگه ای حق خوشحالی نداره!
حالا بازم شاید خیلیای دیگه بیان و بگن ای وای!
چه تفکر خود خواهانه ای!
نه در این حد!
این افتخار مال خانواده هافلپافه!
چون اون گروه کوییدیچ هم هافلپافی بودن!
کس دیگه ای حق خوشحالی نداره!
این امتحانو من بیست شدم!
کس دیگه ای حق خوشحالی نداره!
این شغلو من بدست آوردم!
کس دیگه ای حق خوشحالی نداره!
این موفقیتو من بدست آوردم!
کس دیگه ای حق خوشحالی نداره!


نه!
اونیکه حق نداره تویی! که حق نداری تعیین کنی کی حق خوشحالی داره کی نداره!
یه هافلپافی واقعی از خوشحال بودن بقیه خوشحال میشه!
پس بعنوان یه هافلپافی تمام سعی خودتو توی خوشحال کردن بقیه انجام بده!
چون توی شادی آدما متحد ترن!

در کشاکش شجاعت و اصالت، در هیاهوی هوش و ذکاوت، اتحاد و پشتکار سو سو میزنند...فرزندان هلگا میدرخشند!


ویرایش شده توسط نیوت اسکمندر در تاریخ ۱۴۰۲/۱۰/۲۷ ۲۳:۳۲:۰۸
ویرایش شده توسط نیوت اسکمندر در تاریخ ۱۴۰۲/۱۰/۲۷ ۲۳:۳۳:۵۳

.یادگار گذشتگان.



با خود میگفتم اوضاع بهتر میشه و روزای خوبم میبینی!
الان فهمیدم خیر! اوضاع، اصلا اوضاعی نی!



تصویر کوچک شده


پاسخ به: یک جرعه چای در فنجان هافلپاف (تک پستی)
پیام زده شده در: ۲۰:۳۲:۳۵ سه شنبه ۲۶ دی ۱۴۰۲

هافلپاف، محفل ققنوس

روندا فلدبری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۵ پنجشنبه ۱۵ تیر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
امروز ۲۰:۱۷:۴۵
از دنیا وارونه
گروه:
جـادوگـر
هافلپاف
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
پیام: 186
آفلاین
در را باز کرد. دری که سالیان سال انجا بود و ورود سال اولیا به هافلپاف را تبریک می گفت . دری که باوجود روغن کاری نکردنش انقدر جیر جیر نمیکرد .
وارد سالن شد. در گوشه ی اتاق تعدادی بالشت افتاده بود . مشخص بود صاحب ان بالشت ها کیست .
به سمت کمد هلگا رفت تا شاید چیزی در انجا پیدا کند اما جز یک ماهیتابه که متعلق به اریانا دامبلدور بود و چند تیکه کاغذ چیز دیگری پیدا نکرد .
روی چند کاغذ اول عکس دوران وارد شدن او به هافلپاف و قبل از او بود . در زیر یکی از عکس نوشته شده بود:
گرفته شده در ۱۳۹۷/۶/۱۱
دست خط رز زلر را داشت .
آن خانه ای که جدایی از آن امکان ناپذیر بود حالا تبدیل شده بود به اتاقکی که وابستگی به آن فایده ای نداشت‌. ‌‌‌‌
به اتاق پاتریشیا رفت تا برای آخرین بار انجا را ببیند . درون اتاق یک میز کوچک قرار داشت که روی ان یک لیوان آب کدو حلوایی بود. مشخص بود که خیلی وقته انجا مانده است.
موقعه ی خروج از اتاق پایش به چندین کاغذ برخورد کرد. روی آن ها را خواند : بهترین آینده را برای خود بسازدید.
باید از همان اولش هم می دانست که روزی باید از هم جدا شوند . لبخند تلخی زد . پشت همان کاغذ نوشت :
برایتا آرزوی موفقیت دارم و تا زمانی که بر گردید منتظرتان میمانم .




پاسخ به: یک جرعه چای در فنجان هافلپاف (تک پستی)
پیام زده شده در: ۱۲:۳۱:۰۹ دوشنبه ۲۵ دی ۱۴۰۲

نیوت اسکمندر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۱۱:۴۴ یکشنبه ۲۴ دی ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۲۲:۲۷:۳۹ سه شنبه ۱۵ خرداد ۱۴۰۳
از همین تریبون اعلام میکنم که اوضاع، اوضاعی نی...
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 149
آفلاین
در اتاق هافلپاف، با شرایط فعلی تنها چیزی که جایی نداشت، سکوت، غم، افسردگی و هر چیز حال خراب کن دیگری بود.
همهمه ای که بین اعضای گروه پیش اومده بود فقط با یک چیز می توانست فروکش کند و ساکت شود. حضور یک تازه وارد!
نیوت، آخرین نفری بود که کلاه گروهبندی را بر سر گذاشت و پس از طنین صدای کلاه که "هافلپاف" را فریاد می زد، آرام از روی صندلی بلند شد اما سریع سر صندلی، روبروی میز شام نشست و کتاب جانورشناسی اش را به سینه فشرد و سعی کرد با نگاه به میز از برقرای ارتباط چشمی با دیگران خودداری کند.
اما حالا که بازهم آخرین نفر وارد اتاق هافلپاف شده بود، فکر اینرا نکرده بود که قرار است با انبوهی از همگروهی های سال اولی و سال بالاتری های خودش که با چشمانی منتظر خیره نگاهش می کردند، روبرو شود!
همه بچه ها منتظر یک سلام و معرفی پرشور را داشتند اما چیزی که با آن روبرو شدند زیاد شبیه افکارشان نبود. درواقع اصلا شبیه افکارشان نبود!
گروه هافلپاف بارها با دانش آموزانی که خجالتی بودند روبرو شده بود اما آنها هم جمله ای همراه لبخند، هرچند کوتاه در مورد خودشان گفته بودند. اما نیوت اسکمندر جوان، با نگاه هایی به زمین، سقف و در و دیوار و تلاشهایی مستمر برای فرار از نگاه منتظر همگروهی هایش، از توقعاتشان جاخالی میداد!
با افزایش گیجی هافلپافی ها، اضطراب نیوت هم بیشتر می شد که در نهایت با سلامی که نزدیکترین فرد نشسته به سختی توانست بشنود، از مرکز توجه به گوشه ای پناه برد و کتابش را باز کرد و غرق در دنیای موجودات جادویی خودش شد.
حالا که من دارم داستان نه چندان خوشایند خودم رو از اولین روز آشناییم، با دیدن در قدح اندیشه براتون تعریف می کنم، وضع ارتباطی من فقط کمی بهتر شده، اما هنوز نمیدونم در جمعی بیشتر از دو نفر چگونه رفتار کنم. ده ها سال از اون موقع گذشته، ولی انگار همین 10 دقیقه پیش بوده! پس توقع تغییر چندانی نداشته باشید!
اما با اینحال حداقل الان میتونم پس از ده ها سال بهتون بگم از آشنایی و همگروه شدن باهاتون خوشحالم و امیدوارم همینطور که هافلپاف مارو میسازه، ماهم اونو به بهترین شکل بسازیم!
در کنارهم!


.یادگار گذشتگان.



با خود میگفتم اوضاع بهتر میشه و روزای خوبم میبینی!
الان فهمیدم خیر! اوضاع، اصلا اوضاعی نی!



تصویر کوچک شده


پاسخ به: یک جرعه چای در فنجان هافلپاف (تک پستی)
پیام زده شده در: ۱۸:۴۶:۱۰ شنبه ۱۶ دی ۱۴۰۲

هافلپاف، محفل ققنوس

روندا فلدبری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۵ پنجشنبه ۱۵ تیر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
امروز ۲۰:۱۷:۴۵
از دنیا وارونه
گروه:
جـادوگـر
هافلپاف
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
پیام: 186
آفلاین
چند لحظه بعد از گروه بندی :
با هیجان در رو باز کرد و وارد شد :
-سلام به همگی من روندا هستم .اگه سختتون بود بگین رونی .از اشنای باهاتون خوشحالم .
صدای روندا انقدر زیاد بود که کل هاگوارتز را می لرزاند .
-ای وا فکر میکنم که یکم زیادی بند حرف زدم .
دختر به نگاه های متعجب چشم دوخت .
-اینجور که معلومه من برم بیرون سال یه وقت که مناسب بود بیام تو .
تعدادی از بچه ها سعی کردند نشان ندهند که متعجب هستند ولی هر چقدر هم تلاش کردند باز نشد .
_خیلی خوش اومدی .
این صدای سدریک بود . پسری که بالشت در بغل داشت .
_ از این به بعد اینجا خونه ی دوم توعه .نباید به این سادگی ولش کنی




پاسخ به: یک جرعه چای در فنجان هافلپاف (تک پستی)
پیام زده شده در: ۱۳:۲۶:۲۰ سه شنبه ۱۲ دی ۱۴۰۲

هانا آبوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۲۰:۵۱ جمعه ۸ دی ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۵:۳۲:۵۹ دوشنبه ۶ فروردین ۱۴۰۳
گروه:
مـاگـل
پیام: 5
آفلاین
نفس عمیقی میکشه و وارد میشه.
چشماش که به بقیه هم گروهی هاش می افته، بلند و سرحال سلام می کنه.
- سلاام! هانا ابوت هستم.
بقیه بهش نگاه میکنن و لبخند میزنن
+خوش اومدی!
خوشحال به سمت مبلی میره و میشینه. روز های خوبی در انتظارشه..



پاسخ به: یک جرعه چای در فنجان هافلپاف (تک پستی)
پیام زده شده در: ۱۲:۴۲:۵۷ پنجشنبه ۲۳ آذر ۱۴۰۲

آریانا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۴ چهارشنبه ۱۰ آبان ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۲:۱۷:۳۴ شنبه ۲۶ خرداد ۱۴۰۳
گروه:
مـاگـل
پیام: 12
آفلاین
بعد از مراسم گروهبندی، همه خیلی ذوق رفتن به برج گروهشان را داشتند. بچهای هافلپاف، همه به سرعت به برج رفتند. اما آریانا خیـلی خسته بود و آخر از همه رفت. در حال رفتن، گم شد و راه برج هافلپاف را پیدا نکرد. یک دختر اسلیترینی را دید. حدس می‌زد او سال سومی باشد. از او آدرس برج را پرسید.
او گفت : «من چه بدونم! تو خودت باید زودتر می‌رفتی تا این‌طوری گم نشی. دنبال یه هافلپافی مثل خودت...»
ناگهان بین صحبت های آن دختر، کسی دستش را روی شانه‌های آریانا گذاشت.
دختر اسلیترینی گفت : «که پیدا شد!» او درحال رفتن به آرامی گفت : «دختره‌ی گیج چه شانسی هم داره.»
آریانا برگشت تا ببیند چه کسی پشت اوست. یک پسر هافلپافی بود. از قدش که انگار سال دومی بود. او خودش را معرفی کرد و آریانا هم همین کار را کرد. پسر گفت : «مثل اینکه گم شدی؟ سال اولی هم هستی! من کمکت میکنم؛ راستی به اون دختر هم اهمیت نده.»
آریانا گفت : «ولی انگار وقتی داشت می‌رفت یه چیزی گفت.»
پسر هافلپافی گفت : «خب، دیگه بریم. برج هافلپاف از این طرفه.»
آنها به تابلو نزدیک شدند و پسر کلمه‌ی رمز را گفت و وارد شدند. پسر هافلپافی هیچ ذوقی برای برج نداشت، مثل اینکه از هر بار وارد شدن به برج خسته شده است. سریع به سوی خوابگاه پسران رفت. انگار او اولین کسی بود که به خوابگاه رفته است. آریانا با دقت به اطراف نگاه کرد. همه پراکنده شده بودند. گروهی کنار پنجره در حال کتاب خواندن، گروهی درحال گپ زدن، گروهی درحال خوش گذرانی و باری های فکری و شطرنج، و ...
در بین همه‌ی آنها، گروهی از سال اولی و سال دومی ها، مشغول صحبت و بازی بودند. آریانا به جمع آنها پیوست. خیلی فضای دوستانه‌ای بود. آریانا دوست داشت تا صبح در همان فضای شلوغ و صمیمی بماند.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سلام! من آریانا دامبلدور هستم. بـا افتخار؛
یه هافــلپافی!



پاسخ به: یک جرعه چای در فنجان هافلپاف (تک پستی)
پیام زده شده در: ۲۱:۱۵ سه شنبه ۳۰ آبان ۱۴۰۲

آیرین دنهولم


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۹ دوشنبه ۲۲ آبان ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۲۱:۲۱:۵۱ دوشنبه ۱۱ دی ۱۴۰۲
گروه:
مـاگـل
پیام: 6
آفلاین
در حالی که با قدم های اروم جلو میرفت،در رو باز کرد.
با خونسردی و صبوری،و قطعا خوشحالی برای پیدا کردن هدفی خوب و متناسب با ریشه ی حیاتش،لبخندی زد:
_سلام من ایرین هستم!ایرین دنهولم.خوشحالم که عضوی از هافلپاف شدم.

بچه ها همگی دست زدن،فضای گرم و شاد،درعین حال نشان دهنده ی جدی بودن در تلاش کردن.

غرق در شادی کنار دختری نشست. برای پیشرفتش قرار بود روز های جالبی داشته باشه.


ویرایش شده توسط آیرین دنهولم در تاریخ ۱۴۰۲/۸/۳۰ ۲۱:۳۴:۳۷


پاسخ به: یک جرعه چای در فنجان هافلپاف (تک پستی)
پیام زده شده در: ۱۵:۲۹ دوشنبه ۲۴ مهر ۱۴۰۲

اما دابز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۰ جمعه ۷ مهر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
امروز ۱۳:۰۱:۲۷
از بین کلمات کتاب
گروه:
جادوآموز سال‌پایینی
جـادوگـر
پیام: 46
آفلاین
با استرس زیاد سعی کرد نفس عمیقی بکشه دستشو مشت کنه و به بشکه وسطی دومین ردیف از پایین که درواقع چیزی بیشتر از بشکه بود با ریتم مخصوصی در ضربه بزنه .
پس با هر ضربه ریتم ضرب اهنگ رو تکرار کرد
تق "هل"...
تق"گا"... تق تق"هافل" ...
تق"پاف" ...
لبخندی زد با تلاش اول موفق شده بود .
در کنار رفت و وارد سالن عمومی هافلپاف شد .
همه چشم ها به سمت ورودی برگشته بود ، همه ساکت شده و فقط به او زل زده بودند .
س...س...سلام !
من ... خوب دانش آموز جدیدم .
من...اما هستم
سرش را بالا اورد و اضافه کرد ، اما دابز
همهمه ایی درسالن شکل گرفت
-خوشبختم ...
_رنگ چشمات ! خیلی قشنگه ...
-از دیدنت خوشبخ.... "
وسط حرف زدن خوابش برده بود" اما با شگفتی و تعجب یه او نگاه کرد
_عادیه عادت می کنی ...
-بیا اینجا بشین با بچه ها آشنا شو ...
جو سالن قشنگ بود، دوستانه بود و او خوشحال بود که اینجاست ...


ویرایش شده توسط اما دابز در تاریخ ۱۴۰۲/۷/۲۴ ۱۵:۳۲:۵۵

تصویر کوچک شده


پاسخ به: یک جرعه چای در فنجان هافلپاف (تک پستی)
پیام زده شده در: ۱۰:۵۹ شنبه ۱۵ مهر ۱۴۰۲

کاسیوپا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۵۸ پنجشنبه ۱۳ مهر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۳:۵۰:۴۲ چهارشنبه ۲۳ خرداد ۱۴۰۳
از ⛥ ࣴ ࣭ ْ ٜ ﻌ‍‌ﻤﺎﺮت ﺨﺎﻨﺪﺎن ﺎﺼﻴل ﺒﻠک ⋆ ࣭࣬ ۠ 🎻
گروه:
جادوآموز سال‌پایینی
جـادوگـر
پیام: 39
آفلاین
مراسم گروهبندی به اتمام رسیده بود.
همگی سر میز شام نشسته بودند و باهم دیگر گپ میزدند و اشنا میشدند.
دختری رو به لورا کرد و گفت:«سلام من ارتیمیستام خوشبختم.
_سلام منم لورام لورا مدلی منم خوشبختم.

وقت شام به پایان رسید.
همه دنبال ارشد گروهشان راهی شدند.
_هافلپافی ها دنبالم بیان.
همگی پشت سر ارشد راهی شدند.
در همان زمان لورا رو به ارتیمیستا گفت:«چه موهای نازی داری عاشق رنگش شدم رنگشون زدی؟
ارتیمیستا درحالی که به موهایش نگاه میکرد گفت:«خیلی ممنون،ولی نه مادرزادی اینطوریه.
لورا:«قشنگه.
درحالی که ارتیمیستا لبخند ریزی میزد باهم دیگر به سمت خوابگاه هافلپاف راهی شدند.
ناگهان برق رفت!!!!.
همگی شکه شدند به خصوص ارتیمیستا و لورا.
ناگهان انها دختری را دیدند که از شدت تاریکی روی زمین افتاد.
لورا و ارتیمیستا به سمت اون دختر رفتند.
لورا دست ان را گرفت.
ارتیمیستا گفت:«نیازی نیست عجله کنی.من ارتیمیستام و شما؟
_من جسیکام.
جسیکا درحالی که خاک لباسش را میتکاند گفت:«خوشبختم منم عضو هافلپافم.
لورا به نشانه ی من هم خوشبختم سرش را تکان داد و لبخند ریزی زد.
و انها سه نفری به سمت خوابگاه رفتند.


✯ ْ࣭ ٜ ﻴه ‍‌ﻤﻠﻜﻬ ی ﻮﺎﻘﻌﻴ ﻨﻴﺎﺰی ﺒه
ﺘﺎ‍ج ﻨﺪﺎﺮه♘ ۪ࣷ ۠ ̣


پاسخ به: یک جرعه چای در فنجان هافلپاف (تک پستی)
پیام زده شده در: ۱۳:۰۲ جمعه ۳۱ شهریور ۱۴۰۲

هلگا هافلپاف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۱ چهارشنبه ۲۹ شهریور ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۹:۳۶:۴۵ پنجشنبه ۱۴ دی ۱۴۰۲
از جایی که فکرش هم، زمان رو متوقف میکنه🌚
گروه:
مـاگـل
پیام: 29
آفلاین
...
بعد از مراسم گروه بندی که همه به سالن هافلپاف برگشته بودند؛
هلگا آرام روی صندلی رو به پنجره نشسته بود و به ماه کامل نگاه میکرد
که ناگهان ,صدای ترکیدن یک بشکه آمد!,
یک مهاجم!یا یک تازه وارد!🤔
سدریک چوبدستی اش را بالا برد وبه سمت در قدم برداشت و ″هلگا″ رو به ″سدریک″:
_سدریک!
_هیشش, معلوم نیست چه کسی پشت بشکه ها ایستاده؟
_آروم باش سدریک شاید تازه وارد باشه!
_باید ببینیم همه هستند یا نه!؟
_بزار من بیرون رو چک کنم باشه؟
شروع به ضربه زدن روی بشکه ها کرد و درها باز شد, یک دختر بچه که سرتاپا خیس شده بود و بوی سرکه میداد!
_وای !
_ من روی پله های هاگوارتز رفتم و گیج شدم🥺
_عیبی نداره بیا تو،درضمن ریتم بشکه ها اینطوری نیست بیا تا بهت یاد بدم قبل از اینکه با این سر و وضع دوبارع پیدات بشه
_ممنونم🥲
هلگا مشغول نشان دادن ریتم بشکه ها به دختر بچه بود که سدریک با یک تکان چوبدستی تمام سرکه های ریخته شده را تمیز کرد و باهم به سالن هافلپاف برگشتند...


🦋💛

ما در سایه ها میجنگیم تا به روشنایی خدمت کنیم








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.