هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۲۱:۳۰:۰۷ شنبه ۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۳

هافلپاف، وزارت سحر و جادو، محفل ققنوس

کدوالادر جعفر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۲۴:۴۸ جمعه ۱۷ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۹:۵۸:۵۱
از وسط دشت
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
هافلپاف
محفل ققنوس
شـاغـل
پیام: 125
آنلاین
سدریک نمیدونست چی شده بود که فیلچ، بهش از وضعیت نیوت گفته بود. اونم فیلچی که برای اینکه یه جواب سلام بهت بده، نیاز داشت به کلی استشهاد محلی و غیر محلی، گواهینامه پایه یک، دو و سه جارو سواری، جواز کسب برای مغازه زدن روی دیاگون و عکس پرسنلی پشت سیاه ترجیحا سه قطعه. که اگه همه این مدارک رو براش رو میکردی، بازم درست جوابتو نمی داد.

اما به هرحال سدریک چه از روی خوش شانسی خودش، یا حال خرابی فیلچ به این موضوع پی برده بود و خیلی نتونست از این پی بردن لذت ببره؛ چون این همه فکر و تجزیه و تحلیل، انرژی زیادی از اون گرفته بود و همون اول خط پاراگراف قبل، سر قضیه “ نمیدونست چی شده بود” خوابش برده بود.

نیوت اما اوضاع جالبی نداشت. همینکه جمله آخرش رو درباره تنبیهش به پاتریشیا و دوستاش گفته بود، فیلچ اومده بود و همه دانش آموزا رو از دفترش بیرون و مجبور به تنبیه شدیدی کرده بود. فیلچ نیوت رو هم رها نکرد و تنبیهش رو چند برابر کرد که همین تنبیه ها کلی انرژی از نیوت گرفت و زمین گیرش کرد.

جارو زدن کل سرسراها و راهرو های عبور و مروری هاگوارتز، گردگیری تمام در و پنجره های کلاس ها، برق انداختن کفش ها و لباس های خود آرگوس فیلچ از جمله کارهای قابل بیان و غیر قابل سانسوری بود، که نیوت کرده بود. فیلچ، انقد توی تنبیه کردن بی وجدان بود که حتی نیوت رو مجبور کرده بود که زیر فیلچ لگن نگه داره و آفتابه به دستش بده که اصلا کار قابل افتخاری برای نیوت نبود و همین موجب ناهنجاری روانی در روان نیوت شده بود و تا هفته ها خواب این تنبیه رو می دید.

اما بالاخره روزی، از دست فیلچ خلاص شد. نیوت اون روز انقد مرلین رو شکر کرد که مرلین خودش ورود کرد و به نیوت گفت:
- به خدا اینا همش کار خداس. من وسیله ام!

موقع کلاس مراقبت از جانوران جادویی بود و نیوت با استرس فراوان به سمت کلاس راه افتاد که مبادا دیر برسه. اما همه زحماتش بیهوده بود و دقیقا موقعی به کلاس رسید که پروفسور اسپراوت میخواست وارد کلاس بشه. پروفسور وارد شد و نیوت صبر کرد که بعد از پروفسور وارد بشه اما قبل از اینکه کامل وارد کلاس بشه و روی صندلیش بشینه، چیزی رو توی دست پروفسور دید که کلاس هفتاد هشتاد دور کامل، دور سر نیوت چرخید و چون کلاس سرش گیج رفته بود، روی سر نیوت فرود اومد.


ویرایش شده توسط کدوالادر جعفر در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۱۵ ۲۱:۳۳:۲۱
ویرایش شده توسط کدوالادر جعفر در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۱۵ ۲۱:۳۴:۲۳
ویرایش شده توسط کدوالادر جعفر در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۱۵ ۲۱:۳۶:۱۵
ویرایش شده توسط کدوالادر جعفر در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۱۶ ۷:۲۶:۳۱
ویرایش شده توسط کدوالادر جعفر در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۱۶ ۱۹:۵۹:۲۳

Lorsque vous sentirez que tout est fini, le reflet du miroir vous montrera le chemin


در آغوش روشنایی پروفسور!


پاسخ به: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۱۵:۰۷:۳۴ پنجشنبه ۱۷ اسفند ۱۴۰۲

هافلپاف، محفل ققنوس

پاتریشیا وینتربورن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۱:۰۸ دوشنبه ۱۱ دی ۱۴۰۲
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۳۷:۱۶
از خلافکارا متنفرم!
گروه:
هافلپاف
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
محفل ققنوس
پیام: 231
آفلاین
صبح، دانش آموزان هافلپاف متوجه شدند نیوت برای صبحانه نیامده. دومینیک، روندا و پاتریشیا همان طور که صبحانه می خوردند، متوجه این موضوع شدند.
دومینیک پرسید:"یعنی نیوت کجا رفته؟"
روندا گفت:"دیشب صدای داد و بیدادش رو شنیدم، می گفت که چمدونش نیست."
پاتریشیا گفت:"به نظرتون همین اتفاق افتاده؟ امیدوارم این طوری نباشه. صبحونه‌م که تموم شد براش یه ذره غذا می برم تا بخوره."
بنابراین وقتی پاتریشیا صبحانه اش را تمام کرد کمی غذا از سر میز برداشت و با روندا و دومینیک به تالار خصوصی هافلپاف برد. روندا و دومینیک هم می خواستند با او بیایند.
اما نیوت در تالار خصوصی هافلپاف نبود. فقط سدریک آنجا بود که داشت با خواب آلودی کتاب می خواند. پاتریشیا پرسید:"سدریک؟ نیوت کجاست؟"
سدریک جواب داد:"فیلچ بهم گفت که تنبیهش کرده. فکر کنم الان توی دفتر فیلچ باشه."
روندا گفت:"می دونستم! حتما فیلچ به خاطر داد و بیداد کردن نیوت اونو تنبیه کرده!"
روندا، دومینیک و پاتریشیا به سرعت به دفتر فیلچ رفتند. نیوت آنجا مشغول تمیز کردن میز فیلچ بود. دومینیک پرسید:"نیوت! چی شده؟"
نیوت گفت:"چمدونم رو برداشتن! اما تا وقتی که همه ی این دفتر رو مرتب و تمیز نکنم نمی تونم برم دنبالش بگردم، تازه بعد از اینا باید همه ی جایزه های تالار جوایز رو هم برق بندازم!"
پاتریشیا گفت:"خب یه ذره به خودت استراحت بده. ما برات یه کم غذا آوردیم."
نیوت جواب داد:"نمی تونم! اگه خارج از زمان استراحت، استراحت کنم تنبیهم دو برابر می شه. خودش بهم گفته. چوبدستی‌مو گرفته و گفته تا وقتی که تنبیهم تموم نشه نمی تونم ازش استفاده کنم."



پاسخ به: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۲۲:۰۹:۱۰ چهارشنبه ۱۶ اسفند ۱۴۰۲

هافلپاف، مرگخواران

سدریک دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۳ دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲:۰۷:۵۵ دوشنبه ۴ تیر ۱۴۰۳
از خواب بیدارم نکن!
گروه:
مرگخوار
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
هافلپاف
جـادوگـر
پیام: 725
آفلاین
- هیس! چه خبرته؟ نصف شبی راه افتادی تو راهروها سروصدا هم می‌کنی؟

یقه‌ی لباس نیوت در دستان فیلچ قرار داشت، اما زور پیرمرد نحیف به دست و پا زدن‌های او نمی‌رسید.

- ولم کن! دارم میگم چمدونم نیست! من مطمئنم یکی از شدت حسادت بَرش داشته...چمدون نازنینم!

نیوت با شدت بیشتری هق‌هق کرد. تا اینکه با ضربه‌ی محکم عصای فیلچ بر فرق سرش، از شدت شوک وارده ساکت شد.
- چــــ... چرا می‌زنی؟
- پرسه زدن تو راهرو بعد از ساعت خاموشی، سروصدای زیاد و ایجاد مزاحمت برای بقیه، تقلای بیش از حد و دست و پا زدن‌های اضافه. بعلاوه‌ی احساس تنفر عمیقی که خیلی وقته نسبت بهت دارم. جرمت خیلی سنگینه آقای اسکمندر.

نیوت با چشمان خیس و قیافه‌ای نزار، به فیلچ زل زد. خانم نوریس، گربه‌ی پیر و چروکیده‌ی فیلچ نیز در کنار پایش ایستاده و با حالتی خصمانه، رو به نیوت خرخر می‌کرد.

- اصلا متوجه حرفم شدین؟ دارم میگم چمدونم نیست!
- به درک که نیست! بعد از اینکه تنبیهات طاقت‌فرساتو سرتاسر قلعه انجام دادی، وقت داری دنبالش بگردی.

فیلچ پس از زدن این حرف، نیوت را با ضرب از روی زمین بلند کرد و کشان کشان به طرف دفترش برد.


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۱۲:۲۵:۵۹ سه شنبه ۱۵ اسفند ۱۴۰۲

نیوت اسکمندر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۱۱:۴۴ یکشنبه ۲۴ دی ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۲۲:۲۷:۳۹ سه شنبه ۱۵ خرداد ۱۴۰۳
از همین تریبون اعلام میکنم که اوضاع، اوضاعی نی...
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 149
آفلاین
از قرار معلوم، این تاپیک هم در زمره تاپیک های منتخب برای پروژه خاک برداری انتخاب می شود. پس بدون معطلی میریم سراغ:

سوژة الجدیدة




جنب و جوش خاصی در میان هاگوراتز و ساکنین و مهمانانش به وجود آمده بود. چرا؟ چون سال جدید شروع شده بود. اما یکی از دانش آموزان اشتیاق بیشتری نسبت به بقیه داشت.چرا؟ چون یک هدیه خاص گرفته بود. اون دانش آموز نیوت اسکمندر بود و هدیه اش چمدان جدیدی بود. چرا؟ چون تنها دانش آموز هاگوارتز که با چمدانش معروف است نیوت بود دیگر! این که دیگر چرا ندارد.

نیوت در تالار خصوصی هافلپاف نشسته بود و چمدانش را در چشم دیگر دانش آموزان فرو می کرد.
- ببینید چه رنگی داره! پدرم با طلسم بی نهایت سازی تنظیمش کرده.
- اوه. یعنی الان توش کلی جا داره؟
- معلومه که کلی جا داره. کل هاگوارتز توش جا میشه!
- هاگریدم توش جا میشه؟
- میگه کل هاگوارتز. هاگریدم جزو هاگوارتزه خب...
- عههه! چه باحال.
- خوشبحالت نیوت. کاش ما خاک زیر پات بودیم.
- نیوت دیگه سلبریتی شد. یه امضا به ما نمیدی؟
- نیوت روی شکم منو امضا کن.
- نیوت بیا روی شرت...

قبل از آنکه دانش آموز آخر بتواند درخواستش را کامل کند، دانش آموز دیگری با قرار دادن دستش روی دهان او متوقفش کرد. تمام شب همینگونه گذشت. با فخر فروشی های نیوت و کف کردن های دیگر دانش آموزان تا وقتی که همه برای خواب به خوابگاه رفتند. تمام هاگوارتز غرق در سکوت و آرامش شده بود. اما پرسه های فیلچ ثابت کرد که نشده بود. فیلچ پرسه زنان، پرسه زن متخلفی را با صورت خیس از اشک در راهروی سرسرای اصلی خفت کرد که غریبه نبود. دانش آموز هافلپافی و سلبریتی جدید که با آه و ناله و هق هق های اعصاب نواز فریاد می زد:
- چمدونم... چمدونم نیست!


.یادگار گذشتگان.



با خود میگفتم اوضاع بهتر میشه و روزای خوبم میبینی!
الان فهمیدم خیر! اوضاع، اصلا اوضاعی نی!



تصویر کوچک شده


پاسخ به: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۱۶:۳۸ جمعه ۲۸ آذر ۱۳۹۹

هافلپاف، مرگخواران

سدریک دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۳ دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲:۰۷:۵۵ دوشنبه ۴ تیر ۱۴۰۳
از خواب بیدارم نکن!
گروه:
مرگخوار
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
هافلپاف
جـادوگـر
پیام: 725
آفلاین
ادوارد که فرصتی گیر آورده بود تا رقیبش را از میدان به در و خودش را در دل رز جا کند، فوری از جا پرید و بی‌ آنکه به زاخاریاس که از پشت کم‌کم نزدیکشان می‌شد نگاهی کند، رفت تا گیدیون را بیابد.

دقایقی بعد، درست هنگامی که زاخاریاس داشت بی‌توجه به چهره‌ی خشمگین رز که هر لحظه قرمزتر و خشن‌تر می‌شد، با آب و تاب برایش توضیح می‌داد که علت حضورش در آنجا، نظارت بر رابطه‌ی او و ادوارد است، ادوارد با دست پر از راه سر رسید.
نه یک دست، بلکه هر دو دستش پر بود! در دست چپش گیدیون را گرفته و در دست راستش نیز فنریر دیده می‌شد. فنریر را به این دلیل آورده بود که هر چه سریع‌تر، بدون هدر دادن وقت کار را یکسره کنند.

ثانیه‌ای نگذشت که گله‌ای تسترال نیز پشت سرش وارد شدند. ادوارد هیچ موردی را برای نابودی گیدیون جا نینداخته بود.

سپس آن‌ها را با لبخندی عمیق بر لب به رز تقدیم کرد. رز نیز قدم به قدم طبق توضیحاتی که چندی پیش برای ادوارد داده بود، شروع به از بین بردن گیدیون کرد.
ابتدا او را کشت، گوشتش را کند و در دهان تسترال‌ها انداخت، سپس لاشه‌ی باقی‌مانده را زیر دندان‌های فنریر گذاشت تا گاز بگیرد، تکه پاره‌ش کند، و بعد هم به گرگینه تبدیلش کند. به هیچ عنوان هم برایش اهمیتی نداشت که آن توده‌ی استخوان توانایی گرگینه شدن را ندارد.

سپس در حالی که خشمش اندکی فروکش کرده بود، دستانش را تکاند و با نگاهی خیره، به ادوارد که با شوق و ذوق به تکه‌های گیدیون زیر دندان‌های فنریر نگاه می‌کرد، زل زد.

- خیلی خب رز. حالا که از شر مزاحما راحت شدیم، بیا بریم تو محوطه و هوای باز یکم قدم بزنیم.
- موافقم. ولی هنوز کامل از دست مزاحما خلاص نشدم...یکیشون همچنان زنده‌ست که اونم دقیقا جلوی روم وایساده!

و پیش از آنکه ادوارد به خودش بیاید و حرف رز را درک کند، به تمام آن بلاهایی که بر سر گیدیون آمده بود، دچار شد.

رز با خونسردی، به کپه‌ی استخوان ادوارد و گیدیون زیر پایش لگدی زد، از مقابل چشمان وحشت‌زده و متعجب همگروهیانش گذشت و به محوطه رفت تا در هوای آزاد، با آرامش قدمی بزند.


"پایان"


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۱۱:۵۳ دوشنبه ۲۴ آذر ۱۳۹۹

آموس دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۰ پنجشنبه ۲۹ آبان ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۱:۴۶ پنجشنبه ۱۵ مهر ۱۴۰۰
از بچم فاصله بگیر!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 89
آفلاین
- برم نظارت کنم؟
- روی چی میخوای نظارت کنی؟
- روی تالار... چیز... رابطه رز و ادوارد. ببینم چطور پیش میره. برم؟

سدریک خسته تر از این بود که به همچین مسائل بی اهمیتی توجه کنه. خمیازه ای کشید، چشماشو بست، سرشو روی میز گذاشت و خواست بخوابه، که زاخاریاس با انگشتش به سرش ضربه زد.
- برم؟ برم.

سدریک سعی کرد بهش توجه نکنه. چشماشو بیشتر روی هم فشار داد، ولی هرچی فشار سدریک روی پلکاش زیاد میشد، تن صدای زاخاریاس هم بالا میرفت. سدریک از شیرینی های روی میز، دوتا برداشت و توی گوشاش فرو کرد و دوباره سرشو گذاشت روی میز. کم کم داشت خوابش میبرد که فرو رفتن چیز تیزی رو توی کمرش احساس کرد.
وقتی روشو برگردوند، زاخاریاس رو دید که سعی داره عصایی رو پشتش قایم کنه. شیرینی ها از گوشش افتادن بیرون.
- برم؟
- اون عصا رو از کجا آوردی؟
- آموس بهم نداد. این هیچوقت مال آموس نبوده.
- چرا بوده. خودم اون علامتو روش گذاشتم. گفت افتاده توی شومینه که.

کم پیش میومد سدریک اینقدر عصبانی شه. زاخاریاس عصا رو سمت سدریک گرفت.
- بیا. حالا برم نظارت کنم؟

سدریک عصا رو گرفت و با عصبانیت، پتو و بالششو برداشت.
- من برم بابامو پیدا کنم تا یه بلایی سر کسی نیاورده... همینجا بمون تا من برگردم.

زاخاریاس که آماده شده بود بره، با این حرف سدریک سر جاش موند، ولی نه زیاد.
به محض اینکه مطمئن شد سدریک نمیبینش، به سمت رز و ادوارد راه افتاد... آروم آروم.


گاد آو دوئل

با عصا


پاسخ به: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۲۰:۲۷ یکشنبه ۲۳ شهریور ۱۳۹۹

محفل ققنوس

رز زلر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۹ پنجشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۳۱ دوشنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۲
از رنجی خسته ام که از آن من نیست!
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
جـادوگـر
پیام: 1125
آفلاین
خلاصه:
من نبودم در غیبت بی فروغم سه ضلعی عشقی راه انداختین برام. دستتون درد نکنه من عاشق همین حرکتام.
ادوارد و گیدیون جفتشون عاشق منن و باید تصمیمات سخت بگیرم ولی ناراحتم که مجبورم انتخاب کنم.
و به همین خاطر هم قهر می‌کنم می‌رم ولی با عصبانیت بر ‌می‌گردم!
__________________________________________________________________________________________________

- کو؟ کجاس؟ کدوم تالار اسراری گم کرده خودشو؟

ادوارد با گیجی و ترس رز رو نگاه کرد. یعنی الان زنده می‌موند؟ یعنی رز از دستش ناراحت نبود؟ شاید حتی عاشقش شده بود!
- کی؟
- اون پسره‌ی بوقی با گیتاری که بلد نیست بزنه و فکل کجش.
- کی؟
- گیدیون. گیدیون بوق زده!

ولی دیگه ادوارد قادر به جواب دهی نبود. رز با گیدیون مشکل داشت. رز سر گیدیون رو می‌خواست. این یعنی رقیبش از میدون به در شده بود.

-کجاس تسترال زده ؟

با فریاد رز ادوارد به خودش اومد.
- نمی.دونم ولی از زیر سنگم که شده برای تو پیداش می‌کنم. چیکارش داری فقط؟
- می‌خوام بکشمش گوشتشو بدم به تسترال ها. بدم فنریر گازش بگیره. تیکه پراش کنه. گرگینه‌ش کنه.
- یعنی نمی‌خوایش دیگه؟ منو می‌خوای؟ خودمم پیش کش کنم؟
- نه سر همون بسه.

یک قدم اونطرف تر سدریک، برایان و زاخاریاس مانده بودند چه چیزی باعث عصبانیت رز شده. اینقدر که دنبال سرش افتاده.


ویرایش شده توسط رز زلر در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۲۳ ۲۰:۳۱:۰۷



پاسخ به: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۱۱:۳۹ دوشنبه ۱۰ شهریور ۱۳۹۹

هافلپاف، محفل ققنوس

گابریل تیت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۳۵ چهارشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۳:۳۲:۵۶ جمعه ۲۵ خرداد ۱۴۰۳
از کتابخونه
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
هافلپاف
محفل ققنوس
جـادوگـر
پیام: 558
آفلاین

برایان همینطور داشت حرف میزد و حرف میزد تا اینکه کم کم عصبانیت داشت در چهره ی رز سو سو میزد. زاخاریاس که متوجه ی عصبانیت رز شد به برایان لگد جانانه ای زد تا قبل از وقوع فاجعه بتونه ازش جلوگیری کنه.

-اخ...اخ اخ باشه باشه نزن گرفتم.
-رز ببین بهتر نیست صبحونت رو بخوری؟ ببین ادوارد و گیوبین هم دارن صبحونه میخورن!

رز با شنیدن حرف زاخاریاس بشقابش رو هل داد و گریه کنان از سالن اصلی خارج شد!

-زاخاریاس، اخه این چه حرفی بود؟
-خب چی میگفتم سدریک؟
-خب، خب می تونستی باهاش درمورد اینکه هر ادمی در زندگ...
-می تونستی اونو به ارامش دعوت کنی زاخاریاس عزیز و بهش درباره ی زمین و اسمان و چرخه ی الهی بگی!
-ممنون برایان از نظرت ولی اگه اینو میگفت رز خودکشی میکرد!
-سدریک ادامه ی حرفتو بگو.
-بهش درمورد این میگفتی که هر ادمی در زندگیش به یه دوراهی بالاخره برخورد میکنه.
-اره مثلا منم یه بار بین دوتا پیپ خوشگل موندم، نمی دونستم کدومو انتخاب کنم!
-اگلانتین این حرفت چه ربطی به رز داشت؟
-چه ربطی داشت زاخاریاس؟ معلومه مثال سدریکو شرح میداد!
-اما سدریک داشت منو نصیحت میکرد!
-خب منم داشتم کمکت میکردم منظور سدریکو بیشتر درک کنی!
-اما پیپ چه ربطی به این نصیحت داشت؟

ارنی که بین اگلانتین و زاخاریاس نشسته بود کم کم کلافه شد و شروع به داد و فریاد کرد!

-بس کنین!
-خیلی خب ارنی اروم تر!
-سدریک درک نمیکنی من بین این دوتا گیر افتاده بودم!
-باشه!
-اصلا میدونی سدریک این د...

اما دراین لحظه رز با خشونت در سالن اصلی رو باز کرد و به طرف ادوارد رفت...


only Hufflepuff
تصویر کوچک شده


پاسخ به: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۲:۵۶ چهارشنبه ۲۱ خرداد ۱۳۹۹

هافلپاف، مرگخواران

سدریک دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۳ دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲:۰۷:۵۵ دوشنبه ۴ تیر ۱۴۰۳
از خواب بیدارم نکن!
گروه:
مرگخوار
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
هافلپاف
جـادوگـر
پیام: 725
آفلاین
- هی رز، چطوره یکم بخوابی؟ می‌دونی که خواب بر هر درد بی درمان دواست!
- اون احیانا خنده نبو...

زاخاریاس می‌خواست جمله‌ی درست را به سدریک یادآور شود، که با لگد اگلانتاین حرفش را خورد. درست نبود وقتی دیگران سعی در خوب کردن حال رز داشتند، اینگونه غلط‌های کم‌ اهمیت گرفته می‌شد و از میزان تاثیرگذاری جملات می‌کاست.

زمانی که رز هیچ عکس‌العملی به راهکار سدریک نشان نداد، برایان با نیروی بی‌پایان عشق و محبتش وارد عمل شد.
- ببین رز، دنیا جای بسیار زیباییه؛ حیف نیست با این ناراحتی‌های کوچیک و بی‌اهمیت، این زیبایی رو نادیده بگیریم؟ ...

حرکتی از سوی رز دیده نشد.

-...تو سرشار از نور الهی هستی رز! جداً حیف نیست این همه بی‌توجهی به این معجزه؟

باز هم بی‌توجهی مطلق.

- به زودی قلبت پر از شور و شوق میشه! فرصت‌های خوبی در انتظار تو هستند، نباید از دستشون بدی! باید بدویی سمت فرصت‌هات و ازشون استفاده کنی. تو هر روز شاداب‌تر میشی رز، تو هر روز خوشروتر میشی...

به نظر می‌رسید حرف‌های برایان تمامی نداشته باشد. درحالی که دیگران از سخنان انگیزشی‌اش سردرد گرفته بودند، رز همچنان به روبه‌رو خیره بود و ظاهرا حتی یک کلمه از حرف‌های برایان را هم نمی‌شنید. اما برایان کوچک‌ترین اهمیتی به این موضوع نمی‌داد.




فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۱۳:۴۱ دوشنبه ۷ بهمن ۱۳۹۸

ارنى پرنگ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۴۳ دوشنبه ۲۱ اسفند ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۷:۴۴ یکشنبه ۲۷ تیر ۱۴۰۰
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 202
آفلاین
خلاصه: ادوارد دست قیچی و رز به هم علاقه دارن بعد از جشن و خراب شدن موهای رز، گیدیون پریوت معجونی برای رز میاره تا موهاش مثل روز اول بشه و در همین حین بهش ابراز علاقه میکنه. رز اول کمی جا میخوره ولی مثل اینکه بدش هم نمیاد اما نمیدونه باید چیکار بکنه از طرفی زمان زیادی با ادوارد دوست بوده و از طرف دیگه ادوارد مرگخواره ولی گیدیون مثل خودش محفلی.

صبح روز بعد، اشعه های کم فروغ خورشید از پشت ابرها داخل تالار هافلپاف می افتاد و باد سردی که از زیر پنجره داخل میشد به پلک های بسته هافلپافی ها حمله میکرد و خواب را از ان ها می ربود.
ارنی پرنگ اولین نفری بود که بیدار شد و بقیه را هم بیدار کرد. نیم ساعت بعد همه ی هافلپافی ها در تالار اصلی سر میز صبحانه حاضر بودند.

همه ی تالار با تعجب به رز زلر نگاه میکردند و در گوشی با هم پچ پچ میکردند. با اینکه هنوز بیست و چهار ساعت از قیچی شدن موهایش نگذشته بود اما موهایش به خوبی روز اول از پشت آویزان بود.
اما رز زلر اصلا خوشحال نبود حداقل صورتش که این را میگفت. دستش را زیر چانه اش زده بود و مدام با چاقو پنیر جلویش را خرد میکرد. انگار دوستانش هم فهمیده بودند چیزی درست نیست.

-هی زلر ول کن اون پنیر بدبختو کشتیش.

زلر به جای خنده آهی کشید و چاقو را کنار گذاشت. ارنی لبش را گاز گرفت و به بقیه نگاه کرد.

-رز اونجارو نگاه کن یه هیپوگریف شاخ دار.

رز با شنیدن این باید از جا میپرید اما حتی چشم هایش را هم تکان نداد. ماتیلدا با چشمکی به بقیه فهماند که کار کار خودش است و دستش را به سمت پهلوی رز برد و کمی اورا قلقلک داد. رز اینبار کمی خودش را تکان داد و چشم هایش به رو به رو، سر میز گریفیندور جایی که ادوارد داشت خودش را میکشت تا رز اورا ببیند افتاد. کمی انطرف تر از ادوارد، گیدیون پشت به رز زلر داشت صبحانه اش را میخورد. دیدن آن دو نفر درد عجیبی در دل رز ایجاد کرد و او باز به بشقاب جلویش خیره شد.


ویرایش شده توسط ارنى پرنگ در تاریخ ۱۳۹۸/۱۱/۷ ۲۱:۱۹:۵۱
دلیل ویرایش: بولد کردن خلاصه

تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.