برایان همینطور داشت حرف میزد و حرف میزد تا اینکه کم کم عصبانیت داشت در چهره ی رز سو سو میزد. زاخاریاس که متوجه ی عصبانیت رز شد به برایان لگد جانانه ای زد تا قبل از وقوع فاجعه بتونه ازش جلوگیری کنه.
-اخ...اخ اخ باشه باشه نزن گرفتم.
-رز ببین بهتر نیست صبحونت رو بخوری؟ ببین ادوارد و گیوبین هم دارن صبحونه میخورن!
رز با شنیدن حرف زاخاریاس بشقابش رو هل داد و گریه کنان از سالن اصلی خارج شد!
-زاخاریاس، اخه این چه حرفی بود؟
-خب چی میگفتم سدریک؟
-خب، خب می تونستی باهاش درمورد اینکه هر ادمی در زندگ...
-می تونستی اونو به ارامش دعوت کنی زاخاریاس عزیز و بهش درباره ی زمین و اسمان و چرخه ی الهی بگی!
-ممنون برایان از نظرت ولی اگه اینو میگفت رز خودکشی میکرد!
-سدریک ادامه ی حرفتو بگو.
-بهش درمورد این میگفتی که هر ادمی در زندگیش به یه دوراهی بالاخره برخورد میکنه.
-اره مثلا منم یه بار بین دوتا پیپ خوشگل موندم، نمی دونستم کدومو انتخاب کنم!
-اگلانتین این حرفت چه ربطی به رز داشت؟
-چه ربطی داشت زاخاریاس؟ معلومه مثال سدریکو شرح میداد!
-اما سدریک داشت منو نصیحت میکرد!
-خب منم داشتم کمکت میکردم منظور سدریکو بیشتر درک کنی!
-اما پیپ چه ربطی به این نصیحت داشت؟
ارنی که بین اگلانتین و زاخاریاس نشسته بود کم کم کلافه شد و شروع به داد و فریاد کرد!
-
بس کنین!-خیلی خب ارنی اروم تر!
-سدریک درک نمیکنی من بین این دوتا گیر افتاده بودم!
-باشه!
-اصلا میدونی سدریک این د...
اما دراین لحظه رز با خشونت در سالن اصلی رو باز کرد و به طرف ادوارد رفت...