همه سخت مشغول حفظ کردن ورد ها بودند. بالاخره صد صفحه چیز کمی نبود.
- واسه امتحانات هم مجبور نبودیم انقدر حفظ کنیم. صد صفحه! این چه وضعشه اخه؟ من مامانمو میخوام.
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smilies/smil524137af26c3c.gif)
و گریه کنان روی زمین نشست و زانوهایش را بغل کرد.
لایتینا دیگر صبرش تمام شد. او طی یک روز توسط روح هایی از گذشته مورد حمله قرار گرفته بود، برای زندگی اش جنگیده بود، در مقابل بقیه از همگروهی اش دفاع کرده بود و حالا داشت صد صفحه طلسم حفظ می کرد. او واقعا دیگر تحمل گریه و زاری و نق نق یکی دیگر را نداشت.
- چته تو؟ دوست داری اونا تیکه تیکهت کنن؟ خیلی علاقه داری می بریم طعمهت می کنیم. اگه هم نه خفه شو و بذار تمرکز کنیم بلکه از این وضعیت کوفتی خلاص بشیم.
ریونکلاوی مذکور که انتظار این عکس العمل آن هم از لایتینا را نداشت به آرامی از صحنه خارج و در افق محو شد و بعد ها هر چه سراغ او را از دیگران گرفتند اثری از او پیدا نکردند.
همه سخت مشغول تمرکز روی ورد ها بودند که یکهو صدای جیغی از بینشان آمد.
- کمک!!!
ورقهی لاتیشا شعلهور شد و با نوری خیره کننده خودش هم ناپدید شد.
همه با تعجب به نقطهای که لاتیشا قبل از ناپدید شدن ایستاده بود نگاه کردند. انگار که با خیره شدن به آنجا لاتیشا بر می گردد.
البته آنها زیاد لاتیشا را نمیشناختند. او تازه به هاگوارتز آمده بود. ولی به هر حال همگروهیشان بود. به غیر از این نکتهی بد ماجرا دو چیز بود.
۱. این اتفاق ممکن بود برای آنها هم بیوفتد.
۲. ورقهی ورد ها با او آتش گرفته و ناپدید شده بود.
به عبارتی دیگر آنها یک قسمت از ورد را نداشتند!