هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: گریفلاو
پیام زده شده در: ۸:۲۹ سه شنبه ۱۱ خرداد ۱۴۰۰
#58

لوسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۰۶ سه شنبه ۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۲۲:۱۶ دوشنبه ۱ خرداد ۱۴۰۲
گروه:
مـاگـل
پیام: 252
آفلاین
-فکر خوبیه.

اینیگو تابلوی بانوی چاق رو پایین آورد و روی یک کاغد نوشت

" کمپین حمایت از بانوی لاغر در برابر جادوگران سواستفاده گر بالای هزارسال"

شما هم به ما بپیوندید!

در این هنگام لوسی که داشت از پله ها پایین میومد و کاری به هیشکی هم نداشت محکم به تابلوی بانوی چاق خورد و افتاد زمین.
-جلوی پات رو نگاه کن ویزلی
-آخخخخخخ، این تابلو ی بانوی چاق رو چرا اوردید گذاشتید اینجا؟ ای سرم!
-
-چی شد؟
-خب...بانوی چا...یعنی بانوی لاغر از این ناراحته که همه بهش میگن چاق.از بعد از اینکه گودریک گریفیندور هم بهش گفته چاق افسرده شده برای همین ما این کمپین رو راه انداختیم.
تو هم عضو شو!
-ام...خب...باشه

اونطرف پیش گودریک و ملانی و فنریر

-هی! صبر کنین بانوی چاق بیاد بفهمه از کوره در میره ها! اصلا به من چه من باید میگفتم که گفتم!

-سلام بر بانو ویولت! بانو ما بانوی چاقمون قهر کرده از شما میخوایم که به جای اون نگهبان برج گریفیندور بشید
-چی؟ابدا من جای اون رو تصاحب نمیکنم!من به دوستم خیانت نمیکنم!
-ویولت!
-گودریک!


قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.


پاسخ به: گریفلاو
پیام زده شده در: ۱۲:۰۰ دوشنبه ۱۰ خرداد ۱۴۰۰
#57

اینیگو ایماگو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۱۷ سه شنبه ۳۰ بهمن ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۵:۲۳ چهارشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۲
از این گو به اون گو!
گروه:
مـاگـل
پیام: 104
آفلاین
آن طرف داستان

بانوی چاق در حالیکه با آهنگی که همدم شب و روز های سخت او برایش از توی ماسماسک ماگلی اش پلی کرده بود، گریه و شیون میکرد، به سمت جلو و عقب خم میشد و با هر اوج اهنگ او و اینیگو ایماگو ملقب به گوگو (همدم شب و روز های سخت ) میخواندند: Wish I Was Heather

بانوی چاق با صدایی گرفته و فس فس کنان درحالیکه صورت چاقش پر از اشک ریملی شده بود، گفت:- گوگو تو همیشه راستش رو میگی، بگو من چاقم؟

گوگو دستپاچه یک نگاه به بانوی چاق و بعد یک نگاه سریع و دزدکی به خودش که بر اثر نخوردن غذا به دلیل تنفر شدیدش از مزه ها فقط پوستی و استخوانی ازش مانده بود، کرد.
- چیزه، امممم راستش...
- میدونستم توام فکر میکنی من چاقم، همتون صدام میکنید بانوی چاق... فسسس... خیلی... فسسس... توهین آمیزه.

و با دستمالی دماغ چاق و گوشتی و چرک دارش را مورد عنایت واقع داد و دماغ بیچاره را قرمز تر از قبل کرد.

در این حین اینیگو با خود فکر کرد که چرا هیچکس دست از سرش بر نمیدارد و نمی تواند در اتاقک مخوف و تاریک خود، زندگی بی مفید خود را بگذراند. ماه ها و سال ها بدون تغذیه و با تنفس سی دیقه در ساعت و دو دقیقه خواب در هفته زنده مانده بود و حالا برای حفظ ظاهر دارد بانوی چاق را دلداری میدهد و برایش اهنگ های موردعلاقه ی مخفیش را پلی می کند، او را خسته کرده بود و حدس اینکه ممکن است ماه ها ادامه پیدا کند، عصبی اش میکرد. مغز معیوبش را به کار انداخت و کف دستانش را چندبار به سرش زد تا یک راه حل سریع و بدون اتلاف وقت پیدا کند.
-اهاااا. بیا کمپین "حمایت از بانوی لاغر در برابر جادوگران سواستفاده گر بالای هزارسال" راه بندازیم.


"رویاهات، روح اصلیت رو می‌سازند"




پاسخ به: گریفلاو
پیام زده شده در: ۹:۰۱ سه شنبه ۵ اسفند ۱۳۹۹
#56

بیل ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۸ جمعه ۳ بهمن ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۳:۲۳ شنبه ۹ بهمن ۱۴۰۰
از ویزلی آباد!
گروه:
مـاگـل
پیام: 55
آفلاین
ملانی: خب اینطور که معلومه باید یه تابلوی دیگه جایگزین بانوی چاق کنیم. البته فعلا!

فنریر: ولی کی حاضر میشه سر جای اون وایسه؟

ملانی: اوووم ... بذار ببینم... سرکادوگان که کار داره و نمیتونه بیاد... پروفسور سلینی دیاگون آبادی هم امشب مهمونی داره... ژان باپتیست هم که...

ملانی همینطور داشت اسمه تابلو ها رو از لیستش خط می زد که یهو گودریک حرفشو قطع کرد:

-نظرتون چیه ویولت رو جاش بذاریم؟

ملانی از بالای لیستش نگاهی به گودریک انداخت و گفت:
-فکر نمیکنی اگه بانوی چاق برگرده و ببینه که بهترین دوستش، هم جاشو تصاحب کرده هم نامزدش رو، چه جنگی به پا می کنه؟

فنریر: حالا برای اون بعدا یه فکری می کنیم.

و با عجله از پله ها بالا رفت تا تابلوی ویولت رو پیدا کنه.

گودریک: بلاخره این بچه یه حرف درست و حسابی تو عمرش زد!

و اونم دنبالش از پله ها بالا رفت.

ملانی هم که دید حریف این دو نفر نمیشه با عصبانیت دنبالشون راه افتاد به این امید که بتونه تو راه منصرفشون کنه...




پاسخ به: گریفلاو
پیام زده شده در: ۱۰:۱۱ سه شنبه ۱ مهر ۱۳۹۹
#55

ملانی استانفورد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۸ چهارشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۱:۲۱ چهارشنبه ۱۵ تیر ۱۴۰۱
از اینور
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 393
آفلاین
خلاصه:
گودریک گریفیندور موسس گروه گریفیندور دوباره تو هاگوارتز دیده شده و بعد از ۶۰۰ سال تنهایی و اعتیاد به سیگار شکسته و غمگینه و به کسی توجه نمیکنه. گریفیا تصمیم میگیرن براش همراهی جور کنن تا از تنهایی دربیاد. از تابلوهای پر قدمت هاگوارتز شروع میکنن و تصمیم میگیرن گودریکو با بانوی چاق آشنا کنن. بانوی چاق ادعا میکنه گودریک از قدیم عاشقش بوده اما گودریک علاقه چندانی نشون نمیده.
***

سوز سرما ملانی رو روی پله های هاگوارتز خشک کرده بود. اما فنریری که اونطرف تر نشسته بود با تشکر از پشم هاش ککش هم نمی گزید.
هردوی اونا منتظر بودن تا اولین نتایج آشنایی گودریک و بانوی چاق رو ببینن.

-بنظرت کار درستی کردیم که اونا رو با هم تنها گذاشتیم؟
-سگ در سگ!
-حس میکنم گودریکو تو عمل انجام شده گذاشتیم!
-خودش عملی انجام نمی داد خب... .
-من طاقت ندارم... بیا بریم ببینیم چه خبره!
-من که جام خوبه. اوی! دمم!

ملانی همونقد که مهربون بود خشن هم بود درنتیجه همونطور که فنریری که جاش خوب بود رو از دم دنبال خودش می کشوند به جلوی تابلوی بانوی چاق برگشت. اما...
تابلوی ورودی تالار گریفیندور خالی بود!

-اون کجا رفته؟

گودریک که غرغرکنان از محل دور میشد جوابشون رو داد.
-شما این زنا رو نمی شناسید؟ صداش کردم بانوی چاق... گفت یعنی بنظرت من چاقم؟ بعدم قهر کرد و رفت. اینم شانس مایه.

فنریر و ملانی که از دردسرهای زوج جدید گریفیندور پوکرفیس شده بودند، به هم نگاه کردند.
-حالا چجوری بریم تو؟


بپیچم؟


پاسخ به: گریفلاو
پیام زده شده در: ۱۸:۳۲ پنجشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۹
#54

لاوندر براون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۸ دوشنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۸:۲۴:۵۴ سه شنبه ۱۲ دی ۱۴۰۲
از عشق من دور شو!
گروه:
مـاگـل
پیام: 263
آفلاین


مرحله بعد

-هی گودریک! گودریک گریفندور!

این صدای ملانی بود که در سرسرای اصلی هاگوارتز به طرف گودریک می رفت و او را صدا میزد.

گودریک روی گوشه ای از میز گریفندور نشسته بود و آهنگی را زمزمه می کرد و اشک می ریخت:

-همه رفتن،کسی دور و برم نیست!چنین بی کس....

و ناگهان با صای ملانی به خودش آمد.گفت:

-من کجام؟اینجا کجاست؟

و چشمش به فنریر افتاد:

-عه!تویی! خب،چی میخواین؟ نمی بینین که من،کنج عزلت گزیده ام؟

فنریر گفت:
-ما واست دوست دختر پیدا کردیم!

گودریک گرفندور در حد یک بشکه نوشابه انرژی زا پر انرژی شد و گفت:
-کی هست؟

فنریر با نگاهی متفکر به ملانی نگریست و پرسید:
-کی بود؟

ملانی با اعصاب خوردی به پس کله ی فنریر کوبید.فنریر ری استارت شد و گفت:
-ها فهمیدم.....بانوی چاق!

چشمان گودریک پراز اشک نشد.به آن دو نگاه کرد و گفت:
-ای بابا!....چرا این دختره منو ول نمیکنه! اون موقع ها هم من بدبخت فلک زده رو می نشوند بعد وایمیستاد جلوی من عرعر میکرد منم مجبور بودم از صداش تعریف کنم!شما دوتا خل شدین؟این همه دختر هست....

ملانی گقت:
-نه دختر بالای هزار سال که زیر دست و پا نریخته!همین یدونه هست که بالای هزار ساله و تورو دوست داره!

فنریر گفت:
-تنها می مونی ها....

گودریک گفت:
-باشه.

اما در چهره اش رغبتی مشاهده نمی شد.ملانی دست او را گرفت و برد جلوی تابلوی بانوی چاق.بانوی چاق تا گودریک را دید زد زیر آواز و با صدایی که همه گوششان را گرفتند خواند:
-اوه!گودریکِ من! برگشت پیش من!
از درد دوری،گرفت قلب من!
اما هم اکنون،دارم من چاره
چون گودریک من،برگشت دوباره!

گودریک دستش را با اکراه تکان داد و گفت:
-سلام عزیزکم!

بانوی چاق ذوق زده شد و گفت:
-وای چقدر خوش آهنگه صدات وقتی میگی عزیزکم!

گدریک گفت:
-الان میام،عزیزکم!

و ملانی و فنریر را کنار کشید و گفت:
-بابا من این دختره رو دوست ندارم!من توی این تابلوها....ویولت رو دوست دارم!نه این ....

ملانی گفت:
-خب.....ویولت دوست صمیمی بانوی چاقه...

فنریر حرف اورا قطع کرد:
-وای تو نابغه ای!

ملانی با آزردگی گفت:
-اگه راست میگی چی میخواستم بگم؟ها؟

فنریر شروع به خاراندن موهای زائدش کرد و گفت:
-بی خیال بابا...

ملانی گفت:
-خب گودریک،تو حالا با این بانوی چاق دوست شو،تا بعد برات ویولت رو جور کنیم!

گودریک گفت:
-باشه.فقط شما اینجا بمونین تا یه وقت...

ملانی بازوی نریر را کشید:
-نه نه ما میریم! شما باید باهم تنها باشین!

و گودریک گریفندور با نگاهی سرشار از فلاکت به آنها نگریست.


تصویر کوچک شده

دختری تنها در میان باد و طوفان...

آیا او را رهایی خواهد بود از این شب غربت؟

یا مامانش دوباره او را به خانه راه خواهد داد؟

او در کوچه ی سرد قدم برمیدارد ومی اندیشد:

آیا ریختن آبلیمو در قهوه ی مادر کار درستیست؟


پاسخ به: گریفلاو
پیام زده شده در: ۱۹:۲۴ جمعه ۱۲ اردیبهشت ۱۳۹۹
#53

آلیشیا اسپینت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۰ جمعه ۱۱ تیر ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۸:۳۷:۲۵ سه شنبه ۲۲ خرداد ۱۴۰۳
از روی جارو
گروه:
مـاگـل
پیام: 140
آفلاین
الیشیا همین طور که غر میزد سعی میکرد وای فای مجانی پیدا کنه.
- پس مگه نگفتن تو جشن وافای مجانی هست؟پس کو من قسمت اخر عشق مرلینو کجا دانلود کنم پس.

همین طور که غر میزد یه نفرو دید که خیلی براش اشناس.
-هی اندک ترم به چی نگا میکنی ؟
-شما گودریک گریفیندور هستی وای چه قدر پیر شدی چه قدر فرتوت خسته شدی،چه قدر شکسته شدی

گودریک که حوصله الیشیا رو نداشت میخواست بزنه با شمشیرش نصفش کنه ولی جلوی خودشو گرفت کارت دعوت رو گرفت جلو صورت الیشیا.
-به جا نظر دادن بگو میدونی این جشن کجاست؟

الیشیا که حرفاش نصفه مونده بود نگاهی به گودریک کرد گفت خوب ادرس همینجاس چند قدم جلو تر مگه صدای موزیکو نمیشنوی؟؟مگه نمیدونی اینجا وای فای مجانی میدن؟؟

گودریک که دید الیشیا باز داره حرف میزنه سرشو انداخت پایین و رفت.

الیشیا دنبالش راه افتاد :هی اقای گودریک چرا انقدر پیر شدی نکنه سیگار میکشی؟حرف زدن الیشیا با صدای بلند اهنگ قطع شد.
- اینجا غودبای پارتی جعفره! اینجا غودبای پارتی جعفره! گودریگ چرا گمگینه
وقتی گودریک وارد شد همه حمله کردن امضا بگیرن ازش .
ملانی تا گودریکو دیگه به فنریر اشاره ای کرد.فنریر هم سریع به سمت گودریک امد.

گودریک همان طور که غر میزد:تو کارت نوشته بود سیگار پس اینا چین سیگار کو؟
فنریر تا رسید به گودریک سر دانش آموزان داد زد:
- برید انور برید انور
دانش آموزان که از ترس نزدیک بود نیاز به شلوار دیگه ای پیدا کنن سریع رفتن وسط تا باز برقصن.

فنریر به گودریگ گریفندور گفت:
-بیا بیا بریم سیگار بدم با دودش بتونی قناری درست کنی .
وبا گودریک به سمت تابلوی بانو چاق وملانی رفتن.



تا عشق و امید است چه باک از بوسه ی دیوانه ساز


پاسخ به: گریفلاو
پیام زده شده در: ۱۸:۵۸ شنبه ۲۳ فروردین ۱۳۹۹
#52

ملانی استانفورد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۸ چهارشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۱:۲۱ چهارشنبه ۱۵ تیر ۱۴۰۱
از اینور
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 393
آفلاین
گودریک به تنهایی لب دریاچه نشسته بود و درونش ساندویچ پرت می کرد.در عوض دریاچه هم براش ماهی و مرجان و یه بارم لنگه کفش یکی از دانش آموزای هاگوارتز رو پرت می کرد.

همه ی رفقاش سر و سامون گرفته بودن ولی اون هنوز دلش به این قلعه و خاطراتش خوش بود و هرجا که می رفت مثل کش تنبون برمیگشت همینجا... .

-عه! سلاممممممم.

یک گریفندوری کوچک‌تِرم ذوقزده از پیدا کردن موسس گریفندور به او پاکتی داد.
-اینجا هم آسایش نداریم. جغدا منقرض شدن که تو نامه میرسونی؟
-خیلی خوشحالم که میبینمتون.
-چی هست حالا این.
-واقعا افتخار بزرگیه که توی این گروه پذیرفته شدم. من قول میدم که همیشه به شجاعت و وفاداری... .
-بده ش من ببینم.

گودریک پاکت را قاپید و با بیشترین سرعت از گریفندوری مذکور دور شد. درون پاکت دعوتنامه ی قلب شکلی بود که اطرافش را شراره های آتش فرا گرفته بودند.
«آیا از تنهایی خسته شده اید؟ آیا به تفریح و بزن و بترکون علاقه دارید؟ از همه مهمتر، آیا به سیگار مجانی و... .»

گودریک نیازی نداشت که بقیه جمله هارا بخواند، همین یک کلمه باعث شد که او به آدرسی که در انتهای دعوتنامه بود آپارات کند.

در پارتی

-فنرررررررررریر... گررررررگ[/b.... [b]هویییییی...فایده نداره، نمیشنوه... .
-چیکار میکنی ملانی؟
-بابا این گرگینهه باید گوشاش تیز باشه، دویست بار صداش کردم... .
-فنریرو میگی؟ نه اون گوشاش تیزه، منتها به شروطها.

آرتور بادی به غبغب انداخت و با لحن خونسردی شروع به صحبت کرد.
-سوسیس بندر... .

-چیشده؟
در کسری از ثانیه فنریر آنجا بود.

-قابلی نداشت.
-دمت گرم آرتور. هی فنریر، میگم... گودریک بنظرت اصلا میتونه تو این شلوغی بانوی چاق رو پیدا کنه؟
-به هرحال دیررسیدن بهتر از هرگز نرسیدنه. بعد از اینکه به همه امضا داد بلاخره به اینجا هم میرسه.
-دیگه حالی بهش می مونه؟
-نه والا.
-


ویرایش شده توسط ملانی استانفورد در تاریخ ۱۳۹۹/۱/۲۳ ۱۹:۰۱:۵۶

بپیچم؟


پاسخ به: گریفلاو
پیام زده شده در: ۱۶:۰۲ شنبه ۲۳ فروردین ۱۳۹۹
#51

سر کادوگان


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۴۹ چهارشنبه ۳ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۵:۰۸:۰۹ شنبه ۹ دی ۱۴۰۲
از این تابلو به اون تابلو!
گروه:
مـاگـل
پیام: 341
آفلاین
ملانی همینطور هرمیون وار کتاب پیتر رو ورق میزد. دست خودش نبود، هرمیون وجودش هیچ وقت ولش نکرده بود. پیتر و فنریر روی کف تالار نشسته بودن و با بی صبری به ملانی نگاه می کردن. بانوی چاق هم از پشت سرشون خودش رو باد میزد و قند توی دلش آب میشد.

- اینجا نوشته بهترین جا برای آشنا شدن برای امر خیر، پارتی و مهمونیه!

فنریر مثل فنر از جاش پرید!
- مرلین رو شکرت! گودریکمون رفت قاطی مرغا! دیگه از این آسون تر نمیشه، یه پارتی به چه گندگی همین الآن با حضور گریفی ها در جریانه، بیا بانوی چاق، بیا که میخوایم بندازیمت، نه یعنی معرفیت کنیم به گودریک!

پیتر و فنریر تابلوی بانوی چاق رو انداختن رو دوششون و دوتایی هن هن کنان و «کاش انقدر چاق نبودی» گویان، به سمت پارتی راه افتادن. ملانی هم به همون تونل مخفی برگشت تا طبق نقشه، هر جور شده گودریک رو گول بزنه و بکشه بیاره به مهمونی!

چند دقیقه بعد، محوطه جنگل ممنوعه:

- اینجا غودبای پارتی جعفره! اینجا غودبای پارتی جعفره!

آستریکس طبق معمول دی جی شده بود و وسط جنگل واسه خودش معرکه گرفته بود. گریفندوری ها هم آتیش اژدها و خورده شدن سه تا دانش اموز اسلیترینی رو به شمشیر گریفندور گرفته بودن و خوش و خرم، واسه خودشون قر میدادن و لاو میترکوندن. شجاع و نترس بودن دیگه. فنریر و پیتر هن و هن کنان خودشون رو به آستریکس رسوندن و بهش علامت دادن که یک دقیقه آهنگ رو قطع کنه و به جاش...

- ملت گریف! خوب گوش کنین، همین الان فنریر بهم گفت که هر لحظه ممکنه که آقا گودریک، موسس تالارمون، تشریف بیارن به این مهمونی. هر کی دیدتش، سعی کنه تشویقش کنه به لاو ترکوندن و هلش بده بیاد جلو نزدیک این تابلو که بغل منه! ببینم چی می کنید!





تصویر کوچک شده


پاسخ به: گریفلاو
پیام زده شده در: ۱۸:۳۶ جمعه ۲۲ فروردین ۱۳۹۹
#50

مرگخواران

پیتر جونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۳ دوشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۰:۰۴:۱۴ یکشنبه ۲۰ خرداد ۱۴۰۳
از محله ی جادوگران جوان تحت آموزش هاگوارتز
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
جـادوگـر
پیام: 234
آفلاین
فنریز به ملانی نگاه کرد و گفت :"چجوری باید بین یه تابلو رو به گودریک برسونیم ؟؟"ملانی :" نمیدونم ولی فک کنم خیلی سخت باشه " فنریز به بانوی چاق یه نگاه ناجوری کرد . بانوی چاق :"چیههههه" فنریز از مرلین تقاضا کرد که نزنه تابلو رو پاره پوره کنه فنریز به بانوی چاق نگاه کرد و گفت :"بابا جون تو بیش از 1000سال دوستش داشتی باید بدونی ویژگی هاش چیه چیو دوست داره؟"بانوی چاق به فنریز نگاهی کرد و گفت :" نمیدونم باید فکر کنم" فنریز اون لحظه اینجوری بود : یه عالمه اونجا فکر کردن که بانوی چاق داد زد :"یاااافتتتممممم"
فنریز از جا پرید :"وات ده......" ملانی جلوی دهن فنریز رو گرفت و گفت:"فحش ممنوع خب بگو چیه؟؟؟"
بانوی چاق با ذوق گفت:"اون خیلی رومانتیک بود "فنریز جلوی دهن خودشو گرفت تا یه فحش 253+ از دهنش در نیاد (توضیحات نویسنده: فحش های 253+ نقش بسزایی توی پستای پیتر داره) ولی ملانی یه فحش 102+ سال از دهنش بیرون اومد.
تموم ساکنای تابلو ها:
بانوی چاق:"چیهههههه؟؟؟" این دفعه ملانی دعا کرد که نزنه تابلو رو به فنا بده. ملانی:" اینقدر فکر کردی آخرش این که خیلی رومانتیک بود"
بانو: خب میتونیم قرار ترتیب بدیم باهاش ."
ملانی گفت :"آره اینم میشه."
یکمی بعد یه پسر با یه عالمه کتاب که جلوی دیدشو گرفته بودن اومد توی تالار
فنریز که دل خوشی از بچه خرخونا که به وای فای مفتی هم نه میگن نداشتد یه لنگ جانانه یراش گرفت پسره هم که داغون شده بود باتموم کتاباش پرت شد زمین
فنریز گفت: خرخون اسمت چیه چرا نرفتی مهمونی با وای فای مجانی؟؟؟"
پسره :"اسمم پیتر جونزه چون درس داشتم تازه هکش کردم وای فایو
فنریز از اینکه براش لنگه پا گرفته بود داشت پشیمون میشد
پیتر داشت کتاباش رو جمع میکرد که ملانی یه کتاب رو برداشت" چگونه هر کس با هر نژادی را به دیگری برسانیم " ملانی گفت "این چیه بچه؟؟"پیتر : "آدم برا هرچیزی آمادگی داشته باشه بد نیست " ملانی کتابو باز کرد و از تو فهرست قرار های رومانتیک رو انتخاب کرد .
اونجا یه عالمه راهکار بود
ملانی گفت:"بزن بریم "



پاسخ به: گریفلاو
پیام زده شده در: ۴:۰۳ دوشنبه ۱۱ شهریور ۱۳۹۸
#49

گریفیندور

آستریکس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۱۹ شنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۲:۴۷:۳۵ سه شنبه ۵ تیر ۱۴۰۳
از شبانگاه توی سایه ها.
گروه:
گریفیندور
جادوآموز سال‌پایینی
جـادوگـر
پیام: 298
آفلاین
فنریر که درحال خاراندن موهای زائد بدنش بود ، نگاهی به گودریک انداخت و بعد رو به ملانی کرد و گفت:
_ دوست دختر؟! اونم الان که حداکثر ملت تو هاگوارتز نیستن. تازه اون بیش از هزار سالشه خود دامبلدورو به چشم بچه میبینه... فکر نکنم به ملتی با سنین ما راضی بشه.
_ راس میگیا... نظرت چیه موسسین گروهای ریون و هافلو پیدا کنیم و غالبش کنیم بهش.
_ فک نکنم فکر خوبی باشه ملانی. اولا که اگه با اونا راه میومد که تا الان تنها نبود. دوما که طبق شایعاتی که بهم رسیده هر دوشون تاحالا چند بار به خونه بخت رفتن و چند صد تا نوه و نتیجه دارن... البته اینم شنیدم که چند تا شوهر زاپاس هم نگه داشتن برای روز مبادا.
_ بنظرم بهتره برگردیم توی قلعه و یه چرخی بزنیم شاید یه فکری اومد به ذهنمون.
_ باشه برگردیم.

فنریر و ملانی با بی توجهی کامل به سوختن نصفی از جنگل و هم چنین بی توجهی به سیگار های نیمه روشنی که گودریک وسط جنگل مینداخت راهی قلعه شدند.

داخل قلعه

فنریر و ملانی درحال بالا رفتن از پله های چرخان قلعه بودند. فنریر که ذهنش درگیر سوسیس و کالباسای شامش بود ولی ملانی ذهنش بدجور مشغول شده بود.
هردو به اخر پله ها رسیده بودند که ملانی جیغی کشید!
_ فهمیدم.

فنریر که کم مونده بود از پله ها به قعر قلعه سقوط کنه بزور خودشو کنترل کرد و روبه ملانی گفت:
_ وات ده فاب! چیو فهمیدی؟
_ یادته گفتی گودریک به زیر هزار ساله ها راضی نمیشه؟
_ اره. خب؟
_ خب دیوارارو نگاه.
_ نگاه کردم. خب؟!
_ چی میبینی روشون.
_ یه سری تابلو با یه سری ملت.
_ دقت کن دیگه فنریر جان.
_ دقت کردم ولی بازم نفهمیدم.
_ ای بابا. خودت گفتی گودریک زیر هزار نمیخواد خب این تابلو هام از زمانی که گودریک و بقیه مدرسرو تاسیس کردن اینجان. ینی این تابلو ها هم بیش از هزار سالشونه و حتما مورد تایید گودریکه.
_ افرینا. هیچ وقت به هوشت شک نکرده بودم من. با این همه فکری که تو راه داشتم میکردم و فسفر سوزوندم ولی بازم تو باهوش تر بودی. افرین افرین.
- خب باشه توهم زحمت کشیدی مرسی. خب حالا نظری داری که بین این همه تابلو کدوم برای گودریک بهتره؟
_ نمیدونم... ولی یکی که گریفیندوری باشه. هم اینکه طرف خودی میشه و احتمال درگیری پس از رفتن به خونه بختشون کمه و هم که یجورایی حمایت از تولیدات داخلی هم میشه.
_ فهمیدم کیو به گودریک غالب کنیم!
_ کی؟!
_ بیا.

ملانی با گرفتن پشم های فنریر بدو بدو اونو به جلوی در ورودی تالار گریفیندور برد.
_ این شما و این بانوی چاق.
_ از کجا میدونی بانوی چاق گریفیندوریه؟!
_ خب نمیدونم راستش ولی از اولین روز تاسیس هاگ رو در ورودی تالارمون بوده و همیشه محافظ و امینو مونس تالارمون بوده و صد در صد از خودمونه.

هردو جلو تر میرن و به بانوی چاق نزدیک تر میشن.
_ سلام چطورین خوبین خوشین سلامتین احوالا پوکه دماغا چاق و... ببخشید یه عرضی داشتیم.

بانوی چاق رو به ملانی میکنه و جواب میده.
_ اوه بازم شما دوتا! بگو میشنوم.
_ خب. شما از اولین روز تاسیس هاگوارتز اینجا بودین دیگه؟
_ بله.
_ خب چقدر گودریگ گریفیندورو میشناختین؟
_ اوه گودریک... بیبی من. خب زیاد میشناختمش ، اونم منو زیاد میشناخت ، بزار ببینم... یادش بخیر ، اون زمونا که خیلی تو نخ من و صدام و زیباییم بودند فقط گودریک جانم بود که با علاقه قلبی کنار دریاچه کنارم می نشست و به آوازم گوش میداد و همیشه از لطیفی صدام تعریف و تمجید میکرد. اون زمونا خیلیا میخواستن منو به چنگ بیارن ولی چشم من فقط دنبال یک نفر بود ؛ البته اونم چشمش فقط دنبال من بود فقط من.

بانوی چاق که لوپاش گل انداخته بود و اشک شوق تو چشماش جمع شده همینجوری تعریف میکرد هرچند بهم خوردن حال فنریر از خیال بافی اون چیزی کم نمیکرد. بلاخره ملانی پا پیش گذاشت و با قطع کردن حرفاش بحث گودریک رو پیش کشید.
_ ببخشید بانو ، ولی ما به شما نیاز داریم. گودریک مثل اینکه تنها مونده و کسی نتونسته جای شمارو براش پر کنه میشه بهمون کمک کنین تا شجاع ترین مرد طول تاریخ رو به زمان های گدشته بر گردونیم؟
_ اوه! گودریک من. بیبی من. میدونستم هیچ کسی نمیتونه جای منو بگیره. میدونستم هیچ کسو به اندازه من دوست نخواهد داشت. عزیزم ، گودریک گم گشته باز اید به تالارغم مخور!
_ خب پس حله دیگه بریم مرحله بعد.


In the name of who we believe, We make them believer.







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.