فنریر که درحال خاراندن موهای زائد بدنش بود ، نگاهی به گودریک انداخت و بعد رو به ملانی کرد و گفت:
_ دوست دختر؟! اونم الان که حداکثر ملت تو هاگوارتز نیستن. تازه اون بیش از هزار سالشه خود دامبلدورو به چشم بچه میبینه... فکر نکنم به ملتی با سنین ما راضی بشه.
_ راس میگیا... نظرت چیه موسسین گروهای ریون و هافلو پیدا کنیم و غالبش کنیم بهش.
_ فک نکنم فکر خوبی باشه ملانی. اولا که اگه با اونا راه میومد که تا الان تنها نبود. دوما که طبق شایعاتی که بهم رسیده هر دوشون تاحالا چند بار به خونه بخت رفتن و چند صد تا نوه و نتیجه دارن... البته اینم شنیدم که چند تا شوهر زاپاس هم نگه داشتن برای روز مبادا.
_ بنظرم بهتره برگردیم توی قلعه و یه چرخی بزنیم شاید یه فکری اومد به ذهنمون.
_ باشه برگردیم.
فنریر و ملانی با بی توجهی کامل به سوختن نصفی از جنگل و هم چنین بی توجهی به سیگار های نیمه روشنی که گودریک وسط جنگل مینداخت راهی قلعه شدند.
داخل قلعهفنریر و ملانی درحال بالا رفتن از پله های چرخان قلعه بودند. فنریر که ذهنش درگیر سوسیس و کالباسای شامش بود ولی ملانی ذهنش بدجور مشغول شده بود.
هردو به اخر پله ها رسیده بودند که ملانی جیغی کشید!
_ فهمیدم.
فنریر که کم مونده بود از پله ها به قعر قلعه سقوط کنه بزور خودشو کنترل کرد و روبه ملانی گفت:
_ وات ده فاب! چیو فهمیدی؟
_ یادته گفتی گودریک به زیر هزار ساله ها راضی نمیشه؟
_ اره. خب؟
_ خب دیوارارو نگاه.
_ نگاه کردم. خب؟!
_ چی میبینی روشون.
_ یه سری تابلو با یه سری ملت.
_ دقت کن دیگه فنریر جان.
_ دقت کردم ولی بازم نفهمیدم.
_ ای بابا. خودت گفتی گودریک زیر هزار نمیخواد خب این تابلو هام از زمانی که گودریک و بقیه مدرسرو تاسیس کردن اینجان. ینی این تابلو ها هم بیش از هزار سالشونه و حتما مورد تایید گودریکه.
_ افرینا. هیچ وقت به هوشت شک نکرده بودم من. با این همه فکری که تو راه داشتم میکردم و فسفر سوزوندم ولی بازم تو باهوش تر بودی. افرین افرین.
- خب باشه توهم زحمت کشیدی مرسی.
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smilies/smil53cfdb8019fc3.gif)
خب حالا نظری داری که بین این همه تابلو کدوم برای گودریک بهتره؟
_ نمیدونم... ولی یکی که گریفیندوری باشه. هم اینکه طرف خودی میشه و احتمال درگیری پس از رفتن به خونه بختشون کمه و هم که یجورایی حمایت از تولیدات داخلی هم میشه.
_ فهمیدم کیو به گودریک غالب کنیم!
_ کی؟!
_ بیا.
ملانی با گرفتن پشم های فنریر بدو بدو اونو به جلوی در ورودی تالار گریفیندور برد.
_ این شما و این بانوی چاق.
_ از کجا میدونی بانوی چاق گریفیندوریه؟!
_ خب نمیدونم راستش ولی از اولین روز تاسیس هاگ رو در ورودی تالارمون بوده و همیشه محافظ و امینو مونس تالارمون بوده و صد در صد از خودمونه.
هردو جلو تر میرن و به بانوی چاق نزدیک تر میشن.
_ سلام چطورین خوبین خوشین سلامتین احوالا پوکه دماغا چاق و... ببخشید یه عرضی داشتیم.
بانوی چاق رو به ملانی میکنه و جواب میده.
_ اوه بازم شما دوتا! بگو میشنوم.
_ خب. شما از اولین روز تاسیس هاگوارتز اینجا بودین دیگه؟
_ بله.
_ خب چقدر گودریگ گریفیندورو میشناختین؟
_ اوه گودریک... بیبی من. خب زیاد میشناختمش ، اونم منو زیاد میشناخت ، بزار ببینم... یادش بخیر ، اون زمونا که خیلی تو نخ من و صدام و زیباییم بودند فقط گودریک جانم بود که با علاقه قلبی کنار دریاچه کنارم می نشست و به آوازم گوش میداد و همیشه از لطیفی صدام تعریف و تمجید میکرد. اون زمونا خیلیا میخواستن منو به چنگ بیارن ولی چشم من فقط دنبال یک نفر بود ؛ البته اونم چشمش فقط دنبال من بود فقط من.
بانوی چاق که لوپاش گل انداخته بود و اشک شوق تو چشماش جمع شده همینجوری تعریف میکرد هرچند بهم خوردن حال فنریر از خیال بافی اون چیزی کم نمیکرد. بلاخره ملانی پا پیش گذاشت و با قطع کردن حرفاش بحث گودریک رو پیش کشید.
_ ببخشید بانو ، ولی ما به شما نیاز داریم. گودریک مثل اینکه تنها مونده و کسی نتونسته جای شمارو براش پر کنه میشه بهمون کمک کنین تا شجاع ترین مرد طول تاریخ رو به زمان های گدشته بر گردونیم؟
_ اوه! گودریک من. بیبی من. میدونستم هیچ کسی نمیتونه جای منو بگیره. میدونستم هیچ کسو به اندازه من دوست نخواهد داشت. عزیزم ، گودریک گم گشته باز اید به تالارغم مخور!
_ خب پس حله دیگه بریم مرحله بعد.
In the name of who we believe, We make them believer.