هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





پاسخ به: كتابخانه مكانيزم (گریفیندور)
پیام زده شده در: ۱۳:۳۳:۰۵ یکشنبه ۱۳ خرداد ۱۴۰۳

گریفیندور، مرگخواران

اما ونیتی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۲ پنجشنبه ۱ آبان ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۴:۱۷:۳۵ پنجشنبه ۷ تیر ۱۴۰۳
از دست رفته و دردمند
گروه:
مرگخوار
جـادوگـر
گریفیندور
جادوآموخته هاگوارتز
مشاور مدیران
پیام: 162
آفلاین
تلما به سختی نفس میکشید و با دستهایش برای کمک در هوا چنگ میزد. دامبلدور بلافاصله روی زمین نشست و چوبدستی اش را بیرون کشیدو سعی کرد طلسم شفابخشی را اجرا کند. نگرانی عمیق در چهره اش پیدا بود و‌ لرزشی در صدایش شنیده میشد.
دامبلدور چند بار طلسم را خواند اما تغییری در وضعیت تلما دیده نشد. انگار حلقه دستهای نامرئی که عذابش میدادند تنگتر میشد و سایه تاریک مرگ بر چهره اش می نشست. بعد از چند ثانیه، دستهایش دیگر در هوا تکان نمیخوردند و در کنار بدنش بر روی زمین افتاده بودند. صدای نفس هایش دیگر به گوش نمیرسید و بدنش رعشه خفیفی داشت. عضلات گلویش بر اثر فشار برای ورود هوا منقبض شده بودند و سرش به عقب خم شده بود.
طلسمهای شفابخش که به نتیجه نرسید، مرلین با شدت دامبلدور را کنار زد و کنار بدن تلما نشست. او هم سعی کرد افسون عجیب را خنثی کرده و تلما را نجات دهد. ولی انگار سرنوشت مسرانه بر مرگ تلما پافشاری میکرد. صورتش کاملا سیاه شده بود و چشمهایش کاملا باز بود و به نقطه نامعلومی در سقف خیره شده بود. اشکی از گوشه چشمش چکید و ناگهان بدنش بی حرکت شد. رعشه بدنش قطع و سرش مانند عروسکی زیبا ولی بی جان به زمین افتاد.

تلما مرده بود.

تمام افراد تالار که در حین تلاشهای دامبلدور و مرلین بیحرکت بودند، اکنون نیز مثل مسخ شدگان به جسد تلما خیره مانده بودند. هوا از ترس پر شده بود و انگار هیچ کس نفس هم نمیکشید.

- مرده نه؟ اخه…. دقیقا چی تلما رو کشت؟ چرا نجاتش ندادین؟
صدای استریکس بود که سوالی را که در ذهن همه بود میپرسید.

از پشت افرادی که دور تلما حلقه زده بودند، اما که هنوز هم قیافه بسیار رنگ پریده ایی داشت جواب داد:
-جیمی بود… کار جیمی کوچیکه است….
مرلین که از شوک حادثه خارج شده بود با تشر گفت:
- جیمی کیه؟ اصلا داریم چنین کسی در تالار؟

اما جواب نداد ولی میتوانست تصویر واضح جیمی را درست بالای جسد تلما ببیند.
پسر کوچک نقشی که ماه گرفتگی بزرگی نصف صورتش را فرا گرفته بود. هتروکرومیا داشت و چشمی که در ماه گرفتگی قرار میگرفت ، رنگ آبی کمی رنگ داشت و چشم دیگر مشکی بود. موهایش خیلی کوتاه و لباس های کهنه اش خیلی برایش بزرگ بودند. بر روی سر و دست هایش زخمهای فراوانی بود که ظاهرش را بیشتر ناخوشایند میکرد.
جیمی ابتدا به جسد تلما خیره بود، ولی ناگهان سرش را بلند کرد و به اما نگاه کرد. در همان لحظه ، همه تصاویر به ذهن اما دویدند و او یادش آمد.

فلش بک

الستور جوان و چند نفر دیگر در ورودی تالار ایستاده بودند و به در ورود نگاه میکردند.
الستور گفت: خب… الاناست که جیمی کوچیکه بیاد،گیرش میندازیم و حسابی تفریح میکنیم…

صدای خنده افراد در تالار پیچید.


تصویر کوچک شده

All great things begin with a vision ……....A DREAM


پاسخ به: كتابخانه مكانيزم
پیام زده شده در: ۹:۵۴:۳۳ یکشنبه ۱۶ اردیبهشت ۱۴۰۳

گریفیندور، مرگخواران

تلما هلمز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۱ جمعه ۱۴ مهر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
دیروز ۱۹:۰۹:۲۶
از من دور شو! تو خیلی مشکوکی!
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
گریفیندور
مرگخوار
پیام: 171
آفلاین
الستور فرصت صحبت کردن به مرلین و دامبلدور نداد و آنجا را ترک کرد و پیش دانش آموزان رفت.

چهره دامبلدور بر خلاف همیشه، عصبانی و خشمگین بود و هیچ آرامشی را نمیشد درونش یافت. سعی کرد نفس های عمیقی بکشد و خونسردی‌اش را حفظ کند؛ اما بوی تعفن، صورت خونین و اجزای بدن بیرون ریخته پرسی، از یادش نمی‌رفت.
- تو اون رو آوردی اینجا!

هیچکس فکرش را هم نمی‌کرد که دامبلدور فریاد بزند. مرلین با چهره ای که میشد نگرانی را در آن دید، به او نگاه کرد.
- شاید... شاید الستور کاری نکرده باشه...
- خودت هم میدونی که اون اینکار رو کرده!

دامبلدور با نفرت و کینه فریاد می‌زد.
- من از همون اولش هم بهش اعتماد نداشتم! اصلا چطور میشه به یه مرگخوار اعتماد داشت؟
- بس کن! اگه اعضای گروه برای تو مهمه برای منم مهمه! تو ف...

حرف مرلین، با جیغ دختری نصفه ماند. فریاد او، سبب شد که دامبلدور و مرلین با سرعت به طرف تابلو حرکت کنند.

انگار تمامی راه های تنفسی دختر را بسته بودند. نمی‌توانست نفس بکشد. تقلا میکرد تا شاید معجزه ای شده و اکسیژن وارد ریه اش شود. صورتش به کبودی می‌زد و این، نشان‌دهنده این بود که زمان کمی برای نجات او دارند.

روباه کوچکی که در اطراف او می‌چرخید و با غم به او نگاه می‌کرد و موهای قهوه ای اش نشان‌دهنده نامش بودند.

- تلما!


تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده

از من و روباهم دور شو! من بهت شک دارم!


پاسخ به: كتابخانه مكانيزم
پیام زده شده در: ۱۲:۲۷:۲۲ جمعه ۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۳

گریفیندور، محفل ققنوس، مرگخواران

الستور مون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۹:۵۳ پنجشنبه ۲۳ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۰:۲۴:۲۵
از ایستگاه رادیویی
گروه:
گردانندگان سایت
شـاغـل
جـادوگـر
گریفیندور
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
محفل ققنوس
پیام: 182
آفلاین
اما به شدت سرش را تکان داد. می‌خواست به یاد بیاورد، اما نمی‌توانست. حتی نمی‌دانست چه چیزی را باید به یاد بیاورد. هر چند ثانیه یک‌بار صحنه‌‎های دویدن در جنگل و باران را می‌دید، و بعد نگاهش به لباس‌های خونی خودش می‌افتاد و دوباره چشمانش سیاهی می‌رفت.

الستور ناگهان با شدت چانه وی را گرفت و با چشمان سرخ فام و لبخندی عجیب که بسیار بی‌شباهت به لبخندهای همیشگی‌اش بود، به عمق چشمان اما خیره شد. صدایش به طرز عجیبی حالتی مانند ناله پیدا کرده بود و در آن اثری از آرامش همیشگی‌اش وجود نداشت.
- سعی کن... میدونم که میتونی به یاد بیاری.

و اما در سوی دیگر، گریفیندوری‌ها که از عقب و جلو توسط دامبلدور و مرلین حفاظت می‌شدند، به مقابل تابلوی باز شده رسیدند. در میان تابلو، شخصی خوابیده بود. جنایت آن‌چنان نفرت‌انگیز بود که تمام دیوارهای اطراف با خون تزئین شده بود و بوی تعفن حتی با وجود تازه بودن جنازه، به مشام می‌رسید.

دامبلدور اولین نفر با چوبدستی آماده در دست جلو رفت. مرلین همچنان در انتهای صف ایستاده بود، او نیز چوبدستی‌اش را در دست نگه‌داشته‌بود و با چشمان تیزبین‌اش اطراف را زیر نظر داشت.
چشمان آبی دامبلدور با دیدن جنازه پر از نفرت و تعجب شدند. شکم جنازه کاملا باز شده بود و تمام اجزای درونی‌اش بیرون کشیده شده بودند. صورتش کاملا از بین رفته بود، اما موهای سرخ و خونین‌اش، نشانه یک ویزلی را به او می‌دادند.
- پرسی...

دامبلدور نفس عمیقی کشید، به خودش مسلط شد و گفت:
- مرلین، تو این سبک قتل رو میشناسی؟

مرلین با احتیاط از میان دانش‌آموزان گذشت. هنوز هم به محیط اطراف اعتماد نداشت، به دامبلدور رسید و با دیدن جنازه، چشمانش از ناباوری پر شدند.
- الستور؟! ولی این غیر ممکنه! این سبک کشتن کار اونه، ولی اون که پیش ما بود!

مرلین و دامبلدور بدون اتلاف وقت، جنازه را همان‌جا رها کردند و از میان راهرو به سمت فضای کنار شومینه بازگشتند و با الستوری که به شدت چانه اما را گرفته‌بود و پوزخندی پر از نفرت زده بود، مواجه شدند. الستور با دیدن آن‌ها با آرامش اما را رها کرد، پوزخندش به سرعت تبدیل به لبخندی گرم شد، و گفت:
- فقط داشتم کمکش میکردم به یاد بیاره.


تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده

Smile my dear, you're never fully dressed without one


پاسخ به: كتابخانه مكانيزم
پیام زده شده در: ۰:۱۷:۳۲ پنجشنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۳

گریفیندور، مرگخواران

اما ونیتی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۲ پنجشنبه ۱ آبان ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۴:۱۷:۳۵ پنجشنبه ۷ تیر ۱۴۰۳
از دست رفته و دردمند
گروه:
مرگخوار
جـادوگـر
گریفیندور
جادوآموخته هاگوارتز
مشاور مدیران
پیام: 162
آفلاین
باران عجیبی میبارید. جنگل کنار قلعه مرطوب تر و سرد تر از همیشه بود.

اما که شنل، تمام لباسها و کفشهایش خیس شده بود با قدمهای سنگین در جنگل جلو میرفت و به قلعه نزدیک میشد.

نفس نفس میزد. لباسهای خیسش روی تنش سنگینی میکرد و پاهایش را که با هر قدم در گل و لای فرو میرفت ، با زحمت بیرون میکشید و سعی میکرد زمین نخورد.
مدت ها بود که به هاگوارتز رفت و آمد میکرد. چیزهای ضروری و مهم را در مکانهای مخفی در قعله، به خصوص خوابگاه گریفندور پنهان کرده بود. چیزهایی که نگه داریشان در خانه اش خطرناک بود و قلعه با جادوهای محافظتی اش مثل صندوقچه بزرگی انها را برایش نگه میداشت.

برای انکه جلب توجه نکند، از راه های مختلفی برای ورود به قلعه استفاده میکرد و امروز بدترین آنها را برای برگشت به هاگواترز انتخاب کرده بود. رزمرتازی که برای جابه جایی از آن استفاده کرده بود ، به جای هاگزمید او را به وسط جنگل ممنوعه رسانده بود. این اولین مورد عجیب امروز بود.

اما خودش رزمرتازهایش را میساخت و تلاش زیاد برایش گنجیه تجربه گرانبهایی به ارمغان اورده بود. امکان نداشت که اینقدر اشتباه کند.گاهی رزمرتازش چند متر دورتر از مکان اصلی ظاهرش میکرد ولی هیچ وقت اینقدر دور نشده بود.

وقتی در وسط جنگل ممنوعه ظاهر شده بود به سرعت چوبدستی اش را دراورده بود و منتظر حمله احتمالی شده بود.
ولی هیچ کس انجا نبود. اما در جنگل بارانی تنها بود. جنگل تاریک و مرطوبی که فقط صدای قطره های باران سکوت عجیبش را میشکست.

حتی قبل از اینکه باران لباسش را خیس کند، سرمای عجیبی بدنش را فرا گرفت و قلبش را لرزاند. این خوب نبود. اصلا خوب نبود.


حالا با بیشترین سرعتی که میتوانست در زمینهای گل الود جنگل داشته باشد به سمت قلعه میرفت.چوبدستی اش راه را روشن میکرد.
بعد از چندی راه رفتن ، بلاخره میتوانست نوری که از پنجره های قلعه به بیرون میتابید و قلبش کمی ارام گرفت. در قلعه همه چیز بهتر بود. لباسش را عوض میکرد و غذای گرمی..

_ اشتباه میکنی اما….

سر جایش خشکش زد. دست های نامرئی گل به پاهایش چنگ زده بود و حرکت را برایش سخت تر میکرد. سعی کرد به سمت عقب بچرخد ولی تعادلش را از دست داد . تلو تلو خورد و چوبدستی از دست خیس از بارانش رها شد و به زمین افتاد.

-اما…. اشتباه میکنی….

سریع روی زمین زانو زد و دستهایش را روی زمین کشید که جوبدستی را پیدا کند. ثانیه ها مهم بودند، پس به زخمی شدن دستش با خار ها و سنگها توجهی نمیکرد و مانند کوری بی نوا زمین را چنگ میزد.

نفس نفس میزد و باران دید محدودش را تار کرده بود. صاحب صدا هر لحظه ممکن بود به او حمله کند.
نه، خیلی وقت قبل تر میتواست اما را از پا در اورد. باران، صدای خش خش برگها و صدای قدمهایش مثل محافظی صداهای دیگر را خفه کرده بود و اما اصلا متوجه کس دیگری جز خودش در جنگل نشده بود. حتی الان هم چیزی نمی شنید.

اینجوری میمرد؟ جنازه اش مثل موش فاضلاب در گل میماند و میپوسید. خیلی مسخره بود. زندگی که خیلی برای آن نگرانیم و غصه میخوریم ، درست در یک لحظه ، در جای اشنا ، در یک جای غریبه، در درد و رنج یا در ارامش محض به پایان میرسد. درست مانند شروعش ، پایانش هم غیر قابل کنترل و غیر قابل اجتناب است.

در همین فکر ها بود و‌ داشت ناامید میشد که انگشتانش به جسم اشنایی خورد.

- لوموس!

نور چوبدستی را با دست لرزان و گل آلود به عمق جنگل انداخت. قطره های باران در نور میدرخشیدند. هیچ کس در جنگل نبود.

- این یه شوخیه؟ب…..بیا بیرون!… بیا بیرون!

جمله ی اخر را بلند تر گفت و منتظر ماند. اما کسی از جنگل بیرون نیامد. با استرس به سمت قلعه برگشت و اطرافش را کاملا از نظر گذراند. هیچ کسی را نمیدید.

توهم بود؟ بیش از حد سردش شده بود؟ رزمرتازش طلسم شده بود؟ تاثیر جنگل بود؟

به فکر های قبلیش برگشت. همه چیز در قلعه بهتر بود. باید به قلعه برمیگشت. به سختی از جایش بلند شد و با لباسهای گلی دوباره به سمت قلعه به راه افتاد.
سعی کرد به صدایی گوش نکند. احساس نکند که کسی همینجاست.مرتب برنگردد و به پشت سرش نگاه نکند. توهم بود. بیش از حد سردش شده بود. رزمرتازش طلسم شده بود. تاثیر جنگل بود.

بلاخره به قلعه رسید. از در اصلی وارد شد و منتظر موج گرمای لذتبخشی شد که همیشه هنگام ورود به قلعه به پیشوازش میامد. ولی این بار خبری از
گرما نبود. سرمای جنگل با او به قلعه امده بود.

راهرو ها خالی بود و صدای قدمهای اما و چکیدن قطره های اب از لباسش به زمین ‌در سکوت اکو میشد.

نور مشعل ها روی نقاشیهای دیوار سایه می انداخت و صورتهای کنجاوشان را که باهم پچ پچ میکردند و به اما زل زده بودند، وهم انگیز میکرد.

تصمیمش را گرفت. به سالن گریفیندور میرفت و وسایلش را برمیداشت و بلافاصله به خانه میرفت.
چیزی در جریان بود. مثل مار بزرگی در قلعه، جنگل و در همه جا بود و جلو میرفت. اما اصلا نمیخواست امشب در قلعه بماند.

- شنیدی؟ گفتم که اشتباه میکنی…

این بار حتی نایستاد. به اطراف نگاه نکرد. قدمهایش را تندتر کرد و تقریبا به سمت تابلو بانوی چاق شروع به دویدن کرد.

رمز در چه بود؟ قبلا از دوستان گریفندوریش پرسیده بود اما ذهنش پریشانتر از آن بود که به یاد بیاورد.
فکر نمیکرد که الان کسی به خوابگاه بیایید و اتفاقی در را باز کند . چه باید میکرد؟ شاید….

در واقع نیازی به رمز نبود. تابلو باز بود و خبری از بانوی چاق نبود. اما جلوتر رفت و دید چیزی تابلو را باز نگه داشته است. یک کتاب بود . رویش نوشته بود جادوگر قاتل.

_ یادت اومد؟ اگر یادت بیاد…. میفهمی که اشتباه کردی…

این بار صدا نزدیکتر بود و اما ناخواسته به اطراف نگاه کرد. این بار هم کسی نبود.

ترسیده بود.بدون انکه به کتاب دست بزند از رویش رد شد به داخل تالار گریفندور رفت. بر خلاف انتظارش تعداد زیادی از گریفیندوری ها در تالار جمع شده بودند و عجیب تر از همه انها وجود الستور و مرلین در تالار بود.
الستور را میشناخت. یک مرگخوار خطرناک بود. از ان دسته ایی که اما نمیخواست به آنها نزدیک شود. بوی خون و دردسر میدادند.

درست قبل از اینکه بپرسد چرا در تالار جمع شده اند. چیزی به نظرش آشنا آمد. قیافه ادم ها؟ دکوراسیون؟ چه بود؟

نه…. همه چیز آشنا بود. همه چیز. جمع شدن افراد با قیافه های نگران…. سرمایی که در قلعه جریان داشت… جادوگر قاتل….

یک بار دیگر هم اتفاق افتاده بود ولی اما دقیق به یاد نمیاورد. خاطراتش مه آلود بودند. خاطرات خودش…. واقعا خاطرات خودش بود؟

- داره یادت میاد نه؟ گفتم که …. داری اشتباه میکنی… دیگه در قلعه هیچ چیز بهتر نیست…

صدا خیلی نزدیک بود. خیلی نزدیک. از درون سرش میامد….

اما به صورت غریزی گوشهایش را گرفت. از همیشه بیشتر سردش شده بود و میلرزید.

- به به ببین کی اینجاست!…. نمیدونستم قرمز رنگ مورد علاقه تو هم هست…

با این حرف الستور همه به سمت اما برگشتند. تلما جیغ کشید . چند نفری خودشان را عقب کشیدند.

مرلین گفت: “ تو کجا بودی؟ سر و وضعت چرا اینجوریه؟ این خون چیه؟”

اما دستش را از روی گوشهایش برداشت و گفت:” من فقط تو بارون موندم…. خون چیه….”

تلما با صدای لرزان گفت: “ امشب که بارون نمیاد….”

اما با گیجی گفت: “ بارون خیلیم شدیده…. نگاه….”
به لباسهایش نگاه کرد. باران نبود. گل نبود. برگ درختی نبود.

خون بود. لباسش تماما خون بود.

ولی از جنگل گذشته بود نه؟ با رزمرتاز اومده بود تا از خوابگاه برش دارد…. چه چیزی را بردارد؟ رزمرتاز از کجا او را به هاگوارتز آورده بود؟ باران می آمد یا نمیامد؟ از جنگل…. باید شجاعتش را ثابت میکرد… نه این نبود… از جنگل امده بود که وسیله اش را بردارد…. کشتن شجاعت میخواهد ، شجاعتش باید اثبات میشد… برای همین جنازه را میان در تابلو گذاشته بود…
جنازه؟ جنازه بود نه؟کتاب نبود. نه کتاب نبود.

سرش گیج میرفت. به سمت در تالار برگشت و به در اشاره کرد.

_ اون گذاشتش اونجا…. نه…. من گذاشتمش اونجا…

همه به جز الستور به سمت در دویدند. الستور با لبخند مرموزی به اما زل زده بود.

وقتی همه رفتند ، الستور آرام گفت:” داره یادت میاد مگه نه؟”


ویرایش شده توسط اما ونیتی در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۱۳ ۴:۲۵:۴۴

تصویر کوچک شده

All great things begin with a vision ……....A DREAM


پاسخ به: كتابخانه مكانيزم
پیام زده شده در: ۱۳:۱۳:۴۶ چهارشنبه ۱۲ اردیبهشت ۱۴۰۳

گریفیندور، مرگخواران

تلما هلمز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۱ جمعه ۱۴ مهر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
دیروز ۱۹:۰۹:۲۶
از من دور شو! تو خیلی مشکوکی!
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
گریفیندور
مرگخوار
پیام: 171
آفلاین
تنها صدایی که در تالار وجود داشت، صدای نفس های ترسیده ی گریفیندوری ها بود. حتی مرلین و دامبلدور نیز، علاقه ای به توضیح مشکل برای مرد قرمز‌پوش نداشتند. آنها نمی‌توانستند مشکل را مقابل دانش آموزان ترسیده، واضح توضیح دهند.

الستور کمی در جایش تکان خورد و به دختری که روبه رویش، کنار سیریوس بلک نشسته بود، نگاه کرد. رنگ از چهره دختر پریده بود و به زمین نگاه میکرد. انگار الستور هم متوجه شده بود که آن دختر در اتفاقی که باعث احضار او توسط مرلین شده بود، نقشی دارد. دختر که انگار، سنگینی نگاه الستور را روی خود حس کرده بود، به سختی سرش را بالا آورد و به او نگاه کرد.
_تقصیرِ من بود.

الستور که مشتاق شنیدن ادامه ماجرا بود، با لبخند عجیبش به او خیره شد و منتظر ادامه سخنش ماند.

_من بدون اینکه متوجه بشم، باعث آزادی یه گریفیندوری روانی شدم. اون... اون یه قاتلِ خطرناکه و حالا، یه خطر بزرگ گریفیندور رو تهدید میکنه!
_این چه ربطی به من داره؟ شما از من چه انتظاری دارین؟

مرلین، دستی به ریشش کشید و با چهره باستانی اش، به الستور نگاه کرد.
_توی نابودی اون قاتل بهمون کمک کن!
_این چه فایده ای برای من داره؟

الستور کمی جلو آمده بود و با دقت به مرلین نگاه میکرد.

_ماجراجویی و البته، کمک به هم‌گروهی های قدیمیت!
_قبوله!

تلما با نگرانی به همه ی دوستان و هم‌گروهی هایش نگاه کرد. حالا آنها با اعضای قدرتمند تری نسبت به گذشته آماده مقابله با دشمن بودند؛ اما هیچکس از قدرت دشمن خبری نداشت. آیا گریفیندوری ها با شجاعت و جسارت، میتوانستد در این مبارزه پیروز شوند؟ آیا این پیروزی، بدون هیچ صدمه و آسیبی بدست می آمد؟ هیچکس نمی‌دانست!


تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده

از من و روباهم دور شو! من بهت شک دارم!


پاسخ به: كتابخانه مكانيزم
پیام زده شده در: ۹:۳۴:۲۷ یکشنبه ۹ اردیبهشت ۱۴۰۳

گریفیندور، محفل ققنوس، مرگخواران

الستور مون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۹:۵۳ پنجشنبه ۲۳ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۰:۲۴:۲۵
از ایستگاه رادیویی
گروه:
گردانندگان سایت
شـاغـل
جـادوگـر
گریفیندور
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
محفل ققنوس
پیام: 182
آفلاین
سوالاتی این‌چنین برای ذهن گریفیندوری‌ها مثل سم بود. کم کم عمل‌کرد منطقی و آرامش را از آن‌ها می‌گرفت و آن‌ها را به سمت مسیرها و راه‌حل‌هایی حتی خطرناک‌تر از اوضاع پیش‌آمده، سوق می‌داد. و در آن زمان، از دست دادن آرامش و انجام کارهای احمقانه، می‌توانست به معنای از دست رفتن زندگی‌ها باشد.

بنابراین، همه به تظاهر ادامه دادند. تظاهر به آرام بودن، تظاهر به اینکه کنترل اوضاع را در دست دارند. سیریوس برای شکاندن سکوت و کاهش حس ترس، رهبری را به دست گرفت.
- به نظرم باید دوتا گروه جستجو تشکیل بدیم و قسمتای مختلف تالار رو بگردیم، من و مرلین میتونیم یک گروه رو رهبری کنیم، و پروفسور دامبلدور هم یک گروه دیگه رو. اینطوری شانسمون برای دستگیر کردنش میتونه خیلی بیشتر باشه.
- و حتی با این وجود، کمترین احتمالی وجود داره که یکی از رهبرا توسط قاتل از پا در بیاد و دانش‌آموزا بی دفاع بشن. ما دشمن رو نمیشناسیم. نمیدونیم چه خطر و قدرتی داره. نمیدونیم روش کارش چیه. و در این زمان ندونستن دشمن، بدترین ضعف ماست.

آلبوس دامبلدور درست میگفت. سال‌ها مبارزه با تاریکی این موضوع را به خوبی به او آموخته بود. درگیر شدن با دشمن بدون اینکه آن را بشناسد، قطعاً باعث شکست، یا پیروزی با بهای سنگینی میشد. بهایی که به احتمال فراوان قرار بود با جان انسان‌ها پرداخته شود.

بنابراین، گریفیندوری‌ها همان‌جا نشستند، چوبدستی‌هایشان را در دست نگه داشتند و با چشمان هوشیار اطراف تالار را زیر نظر گرفتند.

- یه نفر هست...

چشمان همه به سمت مرلین چرخید که دستش را زیر چانه گذاشته بود و چهره باستانی‌اش در تفکر بود.
- یه مرگخوار، یه جادوگر تاریک، و یه قاتل به تمام معنا. نمیدونم چند سالشه، نمیدونم در این لحظه کجاست، ولی یکی از گریفیندوری‌هاست، و ممکنه دلش برامون به رحم بیاد.
- یعنی میخوایم جلوی یه قاتل رو با یه قاتل دیگه بگیریم؟
- گزینه بهتری به ذهن درخشانت میاد، آلبوس؟

دامبلدور چشمانش را تنگ کرد و به مرلین خیره شد. چیزی به ذهنش نمی‌رسید، لااقل نه در آن لحظه. و زمان هم بر ضد آن‌ها حرکت می‌کرد.
- چطور باید احضارش کنیم؟ من در طی تمام مبارزاتم با مرگخوارا چنین کسیو یادم نمیاد...
- اون از توی سایه‌ها عمل میکنه. ولی من میدونم چطور پیداش کنم، و بهتر از اون، میدونم چطور بکشونمش اینجا.
- میخوای توضیح بدی؟

مرلین شانه‌اش را بالا انداخت، آستین ردایش را بالا زد و علامت شوم روی ساعد دست چپش را به نمایش گذاشت.
- رهبر مرگخوارا بودن بهم امتیازات خاصی داده.

و بعد، همه صبر کردند. با وجود دو جادوگر و یک خون‌آشام قدرتمند و باستانی، باز هم گریفیندوری‌ها حس امنیت نداشتند. حتی مرلین و دامبلدور نیز ضعفشان را در مقابل دشمن حس می‌کردند. توانایی‌هایشان هرگز تا به حال در مقابل چنین دشمنی سنجیده نشده بود.

ساعتی بعد، در حالی که گریفیندوری‌ها دیگر نمی‌توانستند خود را بیدار نگه دارند و دائما چشمانشان روی هم می‌افتاد، گویی که چیزی یا کسی درحال تخلیه انرژی‌هایشان است، از گوشه چشم سایه‌ای را دیدند که از ورودی تالار وارد شد. همه با وحشت از جا پریدند و متوجه شدند که خواب و خیال نیست. سایه‌ای روی دیوار بود که با لبخندی پلید همه را از نظر می‌گذراند. و بدتر از همه اینکه، هیچ شخصی آن را روی دیوار نمی‌تاباند. اما این وحشت دیری نپایید، چرا که همه صدای قدم‌هایی که از ورودی تالار می‌آمد، توجه همه را به خود جلب کرد.
و بعد، مردی با کت و شلوار قرمز و چهره‌ای کاملاً غیر طبیعی و لبخندی دندان‌نما، درحالی که عصایش را در دست چپ می‌چرخاند، مقابلشان قرار گرفت.
- درود به همگی، الستور هستم، از دیدن همه‌تون خوشوقتم. خیلی خوشوقتم! ولی فکر میکنم یه توضیح بهم بدهکار باشید!

الستور چهره همه را از نظر گذراند، سپس روی یکی از صندلی‌های راحتی کنار شومینه نشست و پاهایش را روی هم انداخت.


تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده

Smile my dear, you're never fully dressed without one


پاسخ به: كتابخانه مكانيزم
پیام زده شده در: ۲:۳۴:۱۱ یکشنبه ۹ اردیبهشت ۱۴۰۳

گریفیندور، وزارت سحر و جادو، محفل ققنوس

سیریوس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۹ پنجشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۹۸
آخرین ورود:
امروز ۰:۱۴:۲۱
از خونِ جوانان محفل لاله دمیده...
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
گریفیندور
شـاغـل
مشاور مدیران
جـادوگـر
پیام: 228
آفلاین
صدای جیغ دخترانه اما از خوابگاه پسران اتفاق بسیار عجیبی بود. همگی دوان دوان به سمت خوابگاه پسران تالار رفتند و وارد آنجا شدند. دامبلدور و سیریوس همه جا را خوب بررسی کردند. آستریکس از قدرت‌های ویژه خون‌آشامی خود استفاده کرد و با قدرت ماورائی شنوایی، بویایی و بینایی خود سعی کرد متوجه هرگونه تغییر و اتفاقی بشود. سایه الستور جلوتر از خودش مشغول حرکت بود و به همه جا سرک می‌کشید. الستور نیز با عصایش حرکت می‌کرد و مشغول بررسی خوابگاه بود. آستریکس گفت:
- انگار همه چیز عادیه!

سیریوس با تعجب نگاهی به آستریکس کرد و پرسید:
-اما همه مون صدا رو شنیدیم! همگی حالشون خوبه؟ کسی هستش که الان بینمون غایب باشه؟

بعد از این سوال، همه مشغول نگاه کردن به یکدیگر شدند. همگی می‌خواستند مطمئن بشوند که حال دوستان‌شان خوب است. دامبلدور که از حضور همگی مطمئن شده بود، گفت:
- مثل اینکه همه هستن! پس این صدای جیغ کی بود؟

تلما ناگهان از جا پرید و نگرانی در چهره‌اش پدیدار شد. همینطور که از پله‌های خوابگاه پایین می‌رفت، با صدای بلند گفت:
- کتـــاب!! شاید این صدا برای رد گم کردن بوده باشه...

بعد از این حرف تلما، همگی به سمت فضای کنار شومینه تالار حرکت کردند. گویا حدس تلما درست بود. همه چیز این دختر جوان، به خانواده هلمز رفته بود. مخصوصا هوش و زکاوت او. هیچ اثری از کتاب نبود! نگرانی در چهره گریفیندوری های بیشتر شده بود. حالا تنها منبع‌شان برای آشنایی با این قاتل مرموز و روانی که در تالار آزاد شده بود، از دستشان رفته بود. سیریوس به عنوان ارشد گروه، در مقابل سایر گریفیندوری ها احساس وظیفه می‌کرد. به همین دلیل سعی کرد نگرانی را از چهره خود پنهان کند و آرامش را به گروه برگرداند. سیریوس چند قدمی به سمت کتابخانه برداشت، رویش را به سمت بقیه کرد و گفت:
- در حال حاضر مهم‌ترین چیز حفظ خونسردی و درکنارهم بودنه. همه در کنار هم بمونید و هیچکس از بقیه جدا نشه. حالا بگید کسی قبلا درمورد این قاتل چیزی هم شنیده؟

کتابی که قاتل از آن بیرون آمده بود بسیار قدیمی بود. آن چنان قدیمی و کهنه بود که انگار قاتل در سال‌های ابتدایی تاسیس مدرسه به آنجا رفته بود. بنظر نمی‌رسید قدمت هیچکدام از گریفیندوری به این ماجرا برسد. بدون داشتن اطلاعات، همه چیز در مورد این قاتل، ترسناک تر بنظر می‌رسید. مرلین کلاهش را کنار زد، سرش را بالا گرفت و به چشمان سیریوس نگاه کرد و گفت:
- سالها پیش من حضور چنین قاتلی رو در تالار پیش‌بینی کرده بودم. داستان این قاتل خیلی عجیب تر از اون چیزیه که فکرشو می‌کنید! انگیزه اون برای کشتن، شجاعت بیشتره!! اون فکر میکنه میتونه از خون همه گریفیندوری ها معجونی درست کنه که اون رو تبدیل به شجاع‌ترین و معروف‌ترین قاتل دنیا بکنه.

بعد از این صحبت های مرلین، اوضاع بهتر که نشد هیچ، بدتر هم شد. تالار گریفیندور خیلی بزرگ بود و پیدا کردن قاتل اصلا کار ساده‌ای نبود.

نام آن قاتل چه بود؟
آیا قاتل موفق به کشتن اعضای تالار گریفیندور می‌شود؟
آیا گریفیندوری ها تا زمان پیدا شدن قاتل اینگونه متحدالشکل باقی خواهند ماند؟
چگونه باید این قاتل را پیدا می‌کردند و شکست می‌دادند؟
آیا قرار بود پای ماجراهای دیگری در داستان باز شود؟ ...


تصویر کوچک شده

We've all got both light and dark inside us. What matters is the part we choose to act on...that's who we really are



پاسخ به: كتابخانه مكانيزم
پیام زده شده در: ۱:۳۰:۱۰ یکشنبه ۹ اردیبهشت ۱۴۰۳

گریفیندور

آستریکس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۱۹ شنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۲:۴۷:۳۵ سه شنبه ۵ تیر ۱۴۰۳
از شبانگاه توی سایه ها.
گروه:
گریفیندور
جادوآموز سال‌پایینی
جـادوگـر
پیام: 298
آفلاین
ملت گریفیندور دور هم جلوی شومینه جمع شده و مشغول صحبت بودند. بعضیا نگران، بعضیا ترسیده و بعضی هاهم درحال رجز خوانی برای قاتل ناشناس بودند. اما این وسط تعداد انگشت شماری با خونسردی و بی خیالی تمام مشغول نوشیدن خونشان بودند. قطعا این تعداد انگشت شمار برای بقیه قابل درک نبودند. پس طولی نکشید که تلما رو به آستریکس کرد.
- آستریکس! مثل اینکه اتفاقی که تازه یک ساعت پیش افتاده رو هنوز باور نکردی! یا شایدم حرفای من رو جدی نگرفتی که اینقد اروم و بیخیالی.
- فک میکنی.

آستریکس با جواب کوتاهی که داد به مقدار نوشیدنی که توی لیوان شیشه ای براش باقی مونده بود نگاهی انداخت و دوباره مشغول نوشیدن آن شد.

- چی رو فکر میکنم آستریکس؟!
- اینکه حرفات رو باور نکردم،
- خب... باور هم کرده باشی ولی مشخصه که جدی نگرفتی قضیه رو.
- فک میکنی.
- یعنی جدی گرفتی؟
- بله!

تلما که جواب های کوتاه آستریکس بیشتر از قبل رو اعصابش رفته بود از جایش بلند شد و درست روبروی آستریکس نشست و با اخم های تو رفته به صورت زیر ماسک او خیره شد.
- خب میخوای برامون توضیح بدی که چی باعث میشه اینقد خونسرد باشی درحالی که یک قاتل توی تالارمون حضور داره؟
- چون ما گریفیندوری هستیم؟

آستریکس این رو گفت و مکثی کرد. تلما هنوز اخماش رو داشت و این مشخص میکرد آستریکس باید بیشتر توضیح میداد. پس مقدار کم خونی که توی لیوانش باقی مانده بود رو یک سر، سر کشید و روی میز گذاشت و رو به تلما ادامه داد:
- تلما، ما گریفیندوری هستیم. همه به شجاعتمون مارو میشناسن. ما میدونیم که همیشه هوای همدیگه رو داریم و قرار نیست یکدیگرو تنها بزاریم. درضمن، بعد از تعریف کردن ماجرا بشخصه منتظر غروب افتابم تا دنبال این شکارچی بگردم و بتونم کشف کنم خون قاتلینی که از توی کتاب ها بیرون میان چه مزه ایه. تازه... بغیر از من، ما اینجا مرلین کبیر داریم که نیومده مشغول رهبری مرگخوارا شده. خود شخص آلبوس دامبلدور، سیریوس، الستور و بقیه رو داریم. حقیقتا اگه از من میپرسی... بنظر من اون قاتله که زمان خوبی رو برای بیرون اومدن از کتاب انتخاب نکرده و، اونه که توی تالار با ما گیر افتاده.

ملت گریفیندور مشغول پچ پچ شدند و برخی سرشون رو به علامت تایید تکان میدادند. اما دامبلدور مشخص بود زیاد از اخرای حرف استریکس خوشش نیومده چون مشغول دست کشیدن به ریش های بلند تراز موهای آستریکس بود.
- آستریکس بابا جان شجاعت و نترس بودنت رو تحسین میکنم و همه این ها ویژگی های فرزندان روشنایی هست... اما قطعا شکار کردن و ریختن خون ملت... فکر نکنم جزو آرمان های گودریک بوده باشه. برای همین داشتم فکر میکردم شاید بهتر باشه دنبال راه و روش های بهتری بگردیم. روش هایی که... اوممممم... کمتر خشونت توش باشه؟

آستریکس که موقع حرف زدن دامبلدور بطور کامل حواسش به او بود بعد از تموم شدن صحبت هایش کمی به فکر فرو رفت. او برای دامبلدور احترام قائل بود و هیچوقت قصد زمین زدن حرف هایش را نداشت. بعد چند ثانیه ای آستریکس از جایش بلند میشود و به کتابی که تلما از کتابخانه اورده بود و منشا ازاد شدن قاتل روانی بود اشاره میکند.
- قاتل توی این کتاب حبس شده بود. توسط کلمات همین کتاب آزاد شده. اگه یکم خونسردیمون رو حفظ کنیم و کتاب رو بخونیم شاید بتونیم توسط خود کتاب دوباره حبسش کنیم. هوم؟
- آه آستریکس باباجان. قطعا این فکر بهتری...

حرف دامبلدور با شنیده شدن صدای جیغ بلند دخترونه ای خفه شد! صدای جیغ از سمت خوابگاه ها بود. ملت گریفیندور سریع از جاشون پریدن و بدو بدو به سمت خوابگاه دخترانه رفتند.

- صبر کنید!
_ چیشده آستریکس؟ وقت واسه تلف کردن نداریم!
- شما دارین به سمت خوابگاه دخترانه میرید.
- اره خب انتظار داری کجا بریم پس؟
- ولی صدا از خوابگاه پسرانه بود!

عرق سردی روی پیشانی اکثر ملت جمع شده بود و با ضربان قلب شدیدی که حتی برای یک انسان عادی نیز قابل شنیدن بود به یکدیگر نگاه میکردند.


ویرایش شده توسط آستریکس در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۹ ۱:۳۴:۵۶
ویرایش شده توسط آستریکس در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۹ ۱:۳۹:۲۸

In the name of who we believe, We make them believer.


پاسخ به: كتابخانه مكانيزم
پیام زده شده در: ۱۵:۲۱:۲۹ شنبه ۸ اردیبهشت ۱۴۰۳

گریفیندور، مرگخواران

تلما هلمز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۱ جمعه ۱۴ مهر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
دیروز ۱۹:۰۹:۲۶
از من دور شو! تو خیلی مشکوکی!
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
گریفیندور
مرگخوار
پیام: 171
آفلاین
سوژه جدید


نسیم بهاری، شکوفه های درختان را نوازش می‌کرد. پرندگان، با شادی پرواز می کردند و آواز می خواندند. همه از شروع فصل بهار خوشحال بودند.
مدرسه جادوگری هاگوارتز، با شروع فصل بهار شادابی تازه ای به خود گرفته بود و زیباتر به نظر می رسید.
تالار گریفیندور هم از این شادابی مستثنا نبود. اعضای این گروه، از زمان شروع فصل بهار، به فعالیت های مختلفی پرداخته بودند.
عده ای مشغول مرتب کردن تالار و خوابگاه ها بودند و گروه دیگری جوایز و مدال های گریفیندور را تمیز میکردند.
تلما هلمز، کوسن مبل را برداشت و خاکش را تکاند و دوباره سر جایش گذاشت. نگاهی به تالار انداخت و به جایی کنار خوابگاه دختران اشاره کرد.
_اونجا کجاست؟

آستریکس درحالی که مدال ها را تمیز می کرد، نگاهی به تلما انداخت.
_کتابخونه. کتابخونه مکانیزم.

تلما، ذوق زده پرسید:
_مگه اینجا کتابخونه داره؟ چرا من تا حالا ندیدم؟

لیلی لونا، با خنده گفت:
_از بس اینجا شلوغ بود متوجه نشدی!

تلما، با لبخند به لیلی لونا نگاه کرد؛ سپس دوباره چشمانش را به کتابهخانه دوخت.
_معلومه خیلی وقته درش قفله. آستریکس کلید دست سیریوسه؟

آستریکس که مشغول بود، تنها با تکان دادن سرش به علامت بله، به او پاسخ داد.

۱۰ دقیقه بعد

راستش را بخواهید، تلما اگر میدانست که آنجا آنقدر کثیف است، به هیچ عنوان کلید را از سیریوس نمی گرفت! اما حالا، مسئولیت این کار را به عهده گرفته بود و با آن را به اتمام می رساند.
_وای خدای من! عجب اشتباهی کردم!

رنگ قفسه های کتابخانه، قهوه ای سوخته بود؛ اما انقدر خاک روی آن نشسته بود که رنگش به خاکی میزد!
تلما با حرکت چوبدستی، تمام کتابخانه را خاکروبی کرد. اکنون، آنجا زیباتر به نظر میرسید.
او شروع به مرتب کردن کتاب ها کرد که ناگهان چشمش به کتابی با جلد پوست گوزن افتاد. جلد کتاب بسیار وسوسه انگیز بود. کتاب را برداشت.
_جادوگر قاتل. چه خفن!

دیگر قدرت جلوگیری از خود را نداشت. کتاب را باز کرد.
_روزی روزگاری، در روستایی که تمام مردمش جادوگر بودند، پسری با هیکل تنومند و بزرگ به دنیا آمد. او از همان اول با خانواده اش فرق داشت. زمانی که به مدرسه جادوگری هاگوارتز رفت، به گروه گریفیندور روانه شد. خانواده اش به خاطر افکار پلیدش، او را طرد کردند. او نیز تصمیم گرفت انتقامش را از اعضای گریفیندور بگیرد. اما دستگیر شد. ولی قول داد انتقامش را زمانی که...

تلما مکث کرد. ادامه داستان وجود نداشت! آن بخش از کتاب کنده شده بود.
کتاب را در آغوشش نگه داشت و به دنبال تکه کاغذ گشت. در نهایت، به سختی آن را پیدا کرد که در انتهای قفسه قرار داشت.
_زمانی که کسی این کاغذ رو پیدا کرده و بخواند بگیرد.

نفسش در سینه حبس شد. یعنی آن جادوگر قاتل... حالا به دنبال انتقام قدیمی خواهد بازگشت؟ نه این امکان نداشت...
تلما در همین فکر ها بود که ناگهان کتاب جادوگر قاتل به پرواز در آمد و دود غلیظی تمام کتابخانه را پر کرد.
صدای قهقهه مردی در گوش تلما پیچید.
_هاهاها! بالاخره یکی از راه رسید و من رو آزاد کرد. هی! تو دختر! به همه ی هم‌گروهی هات بگو که جادوگر قاتل برگشته و میخواد، با چاقوهاش همه شون رو تیکه تیکه کنه. فردا می بینمتون!

دود غلیظ از بین رفت. صدا خاموش شد. تلما حالا تنها در کتابخانه نشسته بود. نمی‌دانست چه حس میکند؛ ترس، غم، نگرانی، خشم، یا حتی عذاب وجدان... تنها چیزی که میدانست این بود که آن جادوگر واقعی است و خطر بزرگی همه آنها را تحدید میکند...

یک ساعت بعد

آلیشیا درحالی که موهای تلما را نوازش میکرد، رو به آلبوس دامبلدور کرد.
_پروفسور. الان چه اتفاقی می‌افته؟ چطور میخوایم با اون دیوونه قاتل مبارزه کنیم؟

دامبلدور، درحالی که دستی به ریشش میکشید گفت:
_مثل گودریگ گریفیندور، با شجاعت و هوش مون در مقابل اون ایستادگی میکنیم. یادتون نره که اون تنهاست و ما باهم هستیم.

همگی حرف او را تایید کردند.
اما حالا، جادوگر قاتل، دور از چشم همه آنها در تالار گریفیندور پرسه میزد و نقشه به قتل رساندن آنها را در ذهنش می پروراند.


تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده

از من و روباهم دور شو! من بهت شک دارم!


پاسخ به: كتابخانه ي مكانيزم
پیام زده شده در: ۱۴:۳۴:۰۲ شنبه ۸ اردیبهشت ۱۴۰۳

گریفیندور، وزارت سحر و جادو، محفل ققنوس

سیریوس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۹ پنجشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۹۸
آخرین ورود:
امروز ۰:۱۴:۲۱
از خونِ جوانان محفل لاله دمیده...
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
گریفیندور
شـاغـل
مشاور مدیران
جـادوگـر
پیام: 228
آفلاین
تاپیک مجددا بازگشایی شد. سوژه قبلی پایان یافته و سوژه جدید بزودی تزریق خواهد شد.


تصویر کوچک شده

We've all got both light and dark inside us. What matters is the part we choose to act on...that's who we really are








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.