هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: شبی از شبهای ریونکلاو
پیام زده شده در: ۹:۰۵ چهارشنبه ۱۲ اردیبهشت ۱۳۹۷

دارین ماردنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۴ شهریور ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۱:۳۹ پنجشنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۹
گروه:
مـاگـل
پیام: 97
آفلاین
سوژه ی جدید!


شب بود. ستاره های ریز و درشت در محاصره ی پرده ی تاریک شب آسمان می درخشیدند. بچه های ریونکلاو خارج از هاگوارتز در گوشه کناری از جنگل ممنوعه دور آتش لم داده بودند. تخمه می شکستند و به حرف های لیسا که با شور حرارت صحبت می کرد گوش می دادند.

- امشب قراره اتفاق بزرگی بیافته. طبق تحقیقات من ، ستاره ی دنباله داری هست که هر هزار سال یکبار دیده می شد. یک لحظه خط نورانی آبیش میاد و جنگی می ره. تحت شرایط خاصی...

گرنت پیچ گفت :
- دارین همون سیب زمینی هایی که کنارتنو می ندازی تو آتیش؟ ایول.

دارین از پلاستیک سیب زمینی های ریز کوچک را برداشت و در ذغال رو به رویش انداخت. لیسا با صورتی سرخ به گرنت نگاه کرد و با تشر گفت :
- دارم حرف می‌زنما!
- باشه باشه. ادامه بده.

لیسا با عصبانیت نفسش را بیرون داد و گفت :
- آره همون طور که می گفتم تحت یک شرایط خاصی روونا ریونکلاو امشب زنده میشه.

یوآن که مشغول قهوه خوردن بود قهوه تو گلویش گیر کرد و سرفه کرد. سکوت عجیبی بین ریونی ها حکمفرما شد. همه با چشم های گرد شده در حدقه به لیسا چشم دوخته بودند. لیسا هم با حالتی از غرور و افتخار سرش را بالا گرفته بود و به صورت های مات و هیجان زده و یا گیج و منگ هم‌گروهی هایش نگاه می کرد. نولا جانسون که چشم هایش از هیجان برق می زد جیغ کشید :
- واقعا؟ یعنی ما امشب روونا رو می بینیم؟

لیسا جواب داد :
- آره. ما الآن اون شرایطو داریم.

لیسا کتابی قدیمی و خاک خورده ای را از کنار دستش برداشت و به بچه ها نشان داد و گفت :
- طبق چیزی که تو این کتاب نوشته بچه های ریونکلاو اگه بیرون از هاگوارتز باشن ، زیر نور ستاره ها ، دور آتیش و وقتی نیمه شب شد شعری بخونن ، روح روونا از آسمونا پایین میاد. البته معلوم نیست واقعا این اتفاق می افته یا نه. من تضمین نمی کنم. چون این کتاب خیلی قدیمیه و معلوم نیست این حرفش درسته یا نه؟ اما به نظر من که درسته. ولی فقط روونا نمیاد. هر کدوم از گروه ها اگه این مطالب خونده باشین و الآن بیرون دور یک آتیش جمع شنو طبق دستورات این کتاب پیش برن کسی که گروهشونو درست کرده میاد زمین و کاملا زنده میشه. اما فقط برای همین امشب. روونا امشب درست از آسمون آروم آروم فرود میاد اینجا پیش ما.

شما به شانه ی گرما مشتی زد و گفت :
- وای ، فکر کن روونا رو ببینیم. یعنی چه شکلیه؟

یوآن گفت :
- بعد... بعد چی میشه؟ وقتی اومد پیش ما چی کار می کنه؟
- هیچی ، ما رو می بینم. از گذشتش حرف می زنه ، نصیحتمون می کنه ، تالارمونو دید می زنم و اینطور کارا.

پنه لوپه که به موهایش دست می کشید گفت :
- ای کاش قبلاً می گفتی ، حداقل موهامو شونه می زدم ، یکم لبسای مرتب می پوشیدم.

همانطور که بچه ها با هیجان با هم صحبت می کردند لایتینا پرسید :
- اون کتاب رو از کجا آوردی؟
- از کتابخونه. تازه این کتابو آورده. اسمش هم هست ، جادو های از یاد رفته.

دارین که آشغال های تخمه ی دستش را در آتش می انداخت گفت :
- این فقط یک افسانه است. مرده ، مرده است. هیچکس نمی تونه روحه مرده رو به این دنیا بر گردونه.

پاتریشیا با حالت تحکم آمیزی پرسید :
- از کجا اینقدر مطمئنی؟

دارین با خونسردی لبخندی زد و گفت :
- چون دنیای مرده ها هیچ راه ارتباطی ای با این دنیا نداره. اگه داشت تا حالا ارواح هی به این دنیا میومدنو می رفتن.

لیسا گفت :
- بسه. نمی خوام امشب بحث و جدلی بشنوم. اگه افسانه باشه روونا نمیاد. و اگه واقعی باشه...

لیسا به ستاره های چشمک زن آسمان تاریک چشم دوخت و گفت :
- اون میاد.



عشق نیروی وحشتناکی است. نیرویی که مثل یک تیر در قلبتان فرو می رود و زهرش آرام آرام همه ی وجودتان را می گیرد.

یک روز چشم هایتان را باز می کنید و می بینید عاشق شده اید. عاشقی که همه ی وجود و هستی اش ، همه ی ذهن و نیرویش همه ی آرمان ها و همه ی زندگی و دنیایش در چنگال معشوقی گرفتار شده.
وقتی به خود می آیید که می بینید تبدیل عروسک خیمه شب بازی ای شده اید که معشوق نخ هایش را در دست دارد.

خوشحالم که هیچ وقت در این مرداب فرو نرفتم.


پاسخ به: شبی از شبهای ریونکلاو
پیام زده شده در: ۱۶:۴۸ سه شنبه ۲۹ فروردین ۱۳۹۶

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۰۵:۲۶ جمعه ۲۵ خرداد ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 5459
آفلاین
× پست پایانی ×

ملت ریونی همچنان با اشتیاق دور هم جمع شده بودن و هربار انگشت اتهامشون سمت یکی از ریونی‌های حاضر در محل برای اعتراف به کار بدش برمی‌گشت تا این که به طور کاملا یکهویی متوجه نکته‌ای می‌شن...

- هی بچه‌ها، ساعت چنده؟

ملت ریونی که درگیر سوال پیچ کردن اورلا برای اعتراف به کارهای بدش بودن، بی‌توجه به فریاد دای به صحبتشون ادامه می‌دن.

- هی با شمام. می‌گم ساعت چنده؟
- ای بابا تو هم این وسط وقت گیر آوردیا ... ساعت 10ئه.
- نگین که امروز دوشنبه‌س.
- باید بگم امروز دوشنبه‌س.
- این یعنی کلاس داریم؟! بگین که نه!
- متاسفانه الان وقت کلاسه!
- بعد ما اینجا نشستیم دنبال کارای بدی که کردیم می‌گردیم؟
- ما اینجا نشستیم!

همین جملات کافی بود تا ملت ریونی با بیشترین سرعتی که در توان داشتن پاپ کورن و صندلی و حتی شایعه شده همدیگه و کلا هرچی تو راه بودو به گوشه‌ای پرتاب کنن و به مقصد کلاس‌هایی که ازش جا مونده بودن بدو بدو از تالار خارج شن!

× پایان سوژه ×
-----------------------
خودتون خز و خیلین. حداقل سوژه رو تموم کردم.




پاسخ به: شبی از شبهای ریونکلاو
پیام زده شده در: ۱۶:۰۹ دوشنبه ۱۴ فروردین ۱۳۹۶

الیزابت امکاپا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۶ یکشنبه ۱۰ بهمن ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۵:۴۲ شنبه ۶ خرداد ۱۳۹۶
از اربابم بترس!
گروه:
مـاگـل
پیام: 93
آفلاین
نوبت به بیشتر افراد رسیده بود ودور دیگری شروع شده بود.الیزابت که با چوبدستی خود بازی می کرد،ناگهان جیغ بنفشی کشید.
-آماندا!می تونز آروم تر از اینم صدام کنی درست می گم؟موهامو ببین!
فلش به عقب
آماندا:الیزجووووون بگـــو
اینگونه شد که الیزابت جرقه ای به طرف خود پرتاب کرد وموهایش رو شبیه به جوجه تیغی کرد.
بعداز فریاد الیزابت،لیسا گفت:تو ام دیگه شلوغش نکن بگو ببینم چه کار بدی کرده بودی که اینجوری رفته بودی تو فکر؟
-من کجا کار بد کجا؟بذارید از همین الان بگم من یه بار فقط یه بار!به جان خودم کسی به ارباب بگه از بیست وهفت روش سامورایی وسی ونه روش غیر ممکن فرعونی می کشمتونا!گفته باشم....
لینی:ما اینجا جاسوس نداریم نگران نباش بگو.
-من یه بار یه ما آوردپ خیلی شبیه مار ارباب بود بعد مار رو طلسم کردم ونجینی با خودم بردم اونو جاش گذاشتم بعد به خاطر اون طلسم که یکمپ بعد اجراش کرده بودم اون مار منفجر شد وصورت ارباب رو یکم داغون کرد
-بعدشم تو نجینی رو ور کردی تا خودش پیش ارباب بیاد آره؟
-بهله دلفی جان دقیقا همینطور بود


زنده باد لردولدمورت

σŋℓყЯムvεŋ


پاسخ به: شبی از شبهای ریونکلاو
پیام زده شده در: ۰:۱۰ یکشنبه ۱۳ فروردین ۱۳۹۶

ربکاold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۹ پنجشنبه ۱۰ فروردین ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۸:۳۳ دوشنبه ۴ اردیبهشت ۱۳۹۶
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 6
آفلاین
لینی چشمش به یک تازه وارد به نام ربکا افتاد.

-خب ربکا تو شروع کن.بزا یکم بیشتر بشناسیمت.

-خب...راستش...من کار های زیاد بدی نکردم که اعتراف کنم. اما...

-بگو عزیزم,ما همه ریونی هستیم

-خب من سه تا کار بد کردم...

1_به بخش ممنوعه کتابخونه رفتم و...
2_توی بخش ممنوعه یک دیو اسیر شده رو آزاد کردم و...
3_اون دیو رو به جون محفلی ها انداختم

همین...
من اصولا کار های بد نمیکنم مگر در همین حد...
همه با چشمانی اینگونه به ربکا نگاه

و اینگونه بود که برای اولین بار با شخصیت ربکا آشنا شدند!

ربکا گفت:خب,چرا ساکتید؟نفر بعدی لطفا!


مرگخواری حرفه ی منه
برای شکنجه آماده بشید محفلی ها


پاسخ به: شبی از شبهای ریونکلاو
پیام زده شده در: ۱۳:۵۷ سه شنبه ۲۴ اسفند ۱۳۹۵

ریونکلاو، مرگخواران

لاديسلاو زاموژسلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۵ دوشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۰۶:۳۳
از ما چه خواهد ماند؟
گروه:
جـادوگـر
ریونکلاو
جادوآموخته هاگوارتز
مترجم
مرگخوار
مشاور مدیران
پیام: 597
آفلاین
تالار را سکوت فرا گرفت، همه به چشمان جست و جو گر لینی خیره شده بودند...

- ما! ما! از اینجانب پرسش نمایید.

لادیسلاو دست خویش را بالا گرفته و بی تابی می کرد.
لینی بدون توجه به جست و جویش ادامه داد. اعضای دیگر تالار چشم هایشان را از چشم های او می دزدیدن یا سعی می کردند دیده نشوند.

- تو بگو!

آقای زاموژسلی بسیار خوشحال شده از جا پرید.

- لادی تو نه...

لینی لبخندی شریرانه زد،
- دینگ!

حشره در حالی که عرق از سر و رویش جاری بود، به آرامی زا بینی لادیسلاو خارج شد و لبخند زد.
ناگهان توسط لادیسلاو به سمت پنجره پرتاب شد.
صدای ضعیف جیغ دینگ در تالار به گوش رسیده و با صدای پوف ناشی از برخوردی سخت، قطع شد.

- دهه! این چه کاری بود که کردی.

همگی می خواستند بدانند که دینگی که دنگ خطاب می شد و یا حتی بر عکس، مرتکب چه جنایاتی شده بود، اما با این حرکت رویای آنان فنا شد.

- اینجانب تنها خشونت خویش را که حاصل بر نگزیده شدن بود، بر سر آن مفلوک خالی بنمودیم، باشد که دیگر برنگزد.
- خب... حالا دست کم از خودت بگو.

رنگ از صورت لادیسلاو رخت بر بست، چشمانش کلابیسه شده و دستانش به لرزش افتاد.
اما پس از چند ثانیه به حالت عادی برگشت.

- خب حرف بزن دیگه.
- گفتیم... در حقیقت نوشتیم.

ریونی ها زیرک و باهوش هستند، اما خیلی دقت نمی کردند.

- چی...؟ کجا نوشتی.
- در چشمانمان بود، نخواندید، پاک شد.

ریونی ها شانه پایین انداخته، نگاه هایی طلبکار به آقای زاموژسلی انداختند.
- حالا نمی تونی با زبون بگیشون؟

لادیسلاو با اخم به گوشه سقف نگاه کرد، عنکبوتی که در آن نقطه حضور داشت، گمان کرد که آقای زاموژسلی به او خیره شده است، خجالت کشیده و خودش را در میان تارهایش پنهان کرد.

- یادمان نمی آید.

ریونی ها بی خیال لادیسلاو شدند.



پاسخ به: شبی از شبهای ریونکلاو
پیام زده شده در: ۱:۳۷ دوشنبه ۲۳ اسفند ۱۳۹۵

لوک چالدرتون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۸ جمعه ۱۸ تیر ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۶:۵۶ چهارشنبه ۳۰ فروردین ۱۳۹۶
از منم خفن تر مگه وجود داره؟!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 103
آفلاین
ليني به لوك نگاه كرد: آها! لوك! تو يه چيزي بگو. از قيافت شر مي باره.

لوك پاهايش را تيريپ badboy اي روي هم انداخت. عينكي از جهان مادون روي چشمانش ظاهر شد و در حالي كه باد شنل سياهش را مي لرزاند، شروع به حرف زدن كرد. براي اين كه اقوام ناآگاه و مشرك مبادا به خفني او ايمان نياورده باشند، به بادها فرمان داد صدايش را اكو كنند.
- من به خوب و بد اعتقاد ندارم. الانم نميدونم منظورتون از كار بد چيه، متاسفانه. نفر بعد!

ليسا گفت:جنبه داشت باش، بگو! من به شخصه قسم مي خورم كه به آمبريج نگم.

لوك سوتي زد و چند تا حوري با برگ هايي ظاهر شدند تا او را باد بزنند. در حالي كه گربه ي روي پاهايش را نوازش مي كرد گفت: ببين توربين، اگه تو به وظيفت خوب انجام داده بودي و انرژي الكتريكي توليد كرده بودي، اين جا اينقدر گرم نبود. اصن اينقدر گرمه من گرمازده شدم. شرمنده، نمي تونم جواب بدم.
ليسا جيغ زد: يعني تا حالا كتاب تاريخچه ي هاگوارتز رو نخوندي؟ وسايل الكتريكي اين جا كار نمي كنن! تو هم بروتوس لوك؟
- اصلا مگه شما نبايد در حال تالار تكوني باشين؟ اتاق اختصاصي من گرد و خاك گرفته. شما كه مي دونين اگه موتور سيكلت سيريوسيم خراب بشه، چقدر ناراحت مي شم.

ملت ديدند كه گويا لوك همان قدر كه خفن است، بي جنبه است، رفتند سراغ نفر بعدي و لوك پاپكورن خوران نيشخند مرموزي زد.


روایت است لوک آنقدر خفن است که نیاز به امضا ندارد.


پاسخ به: شبی از شبهای ریونکلاو
پیام زده شده در: ۲۲:۰۸ یکشنبه ۲۲ اسفند ۱۳۹۵

آماندا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۰ یکشنبه ۵ دی ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۵:۵۵ چهارشنبه ۱۵ دی ۱۴۰۰
از همه جا
گروه:
مـاگـل
پیام: 225
آفلاین
بعد از سال ها نوبت به آماندا رسید. شروع به فکر کردن دنبال بدترین کاری که کرده بود کرد ولی هرچقدر که فکر میکرد بیشتر به این نتیجه میرسید که اون یک بچه مثبت ریونکاوی است!
یک ساعت بعد

- زود باش دیگه ما اینجا فسیل شدیم!

بالاخره بعد از مدت ها به نتیجه رسید گرچه کار خاصی نبود و گفت:
- باشه بابا، این من بودم که دفتر فلیچ آتیش زدم!

ناگهان ملت ریونی به این شکل در آمدند:

- خب کار بدتر از این پیدا نکردم.

قیافه ی ملت ریونی به شکل پوکر فیس در آمد.
سکوت
سکوت
سکو...

- بسه بابا چقدر سکوت؟ یه دیالوگی چیزی بگی بد نیستا!

آماندا که از سکوت ایجاد شده خسته شده بود و از طرفی میخواست چشم معترض بدبخت در بیاره گفت:
- خب من گفتم نوبت نفر بعدیه.



پاسخ به: شبی از شبهای ریونکلاو
پیام زده شده در: ۱۹:۳۴ یکشنبه ۲۲ اسفند ۱۳۹۵

الیزابت امکاپا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۶ یکشنبه ۱۰ بهمن ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۵:۴۲ شنبه ۶ خرداد ۱۳۹۶
از اربابم بترس!
گروه:
مـاگـل
پیام: 93
آفلاین
نوبت به الیزابت رسیده بود
همه دوست داشت که ماجرای اونو بشنون،هرچی نباشه کسی تاحالا از اون چیزی ندیده بود.
-نــــم خب...من فقطــ سه بار یه جایی رفتم

دلفی گفت:الیز نچرخونمون دیگه کامل مثل انسانـ..

خیلی سریع پریدم وسط حرفش وباسرعت رعد گفتم:من فقط سه بار رفتم توی جنگل ممنوعه وهیچ کاری نکردم!
بعد اینکه حرفم تموم شد با پررویی به همه نگاه کردم

-چـــیه؟ بابا منم بودم داشتید از کارهای درخشانتون می گفتینا.یه جوری نگاه نکنید انگار مثبت هستید.
نمی دونم چی شد یهویی اعتماد به سقفم زد بالا وگفتم:اصلا کار خوبی کردم بازم می کنم

همه با تعجب نگاه کردن وآماندا سکوت رو شکست:فکر کنم مرگخوار خوبی بشی

-مرسی مرسی.
و اینگونه نوبت به نفر بعدی رسید.


زنده باد لردولدمورت

σŋℓყЯムvεŋ


پاسخ به: شبی از شبهای ریونکلاو
پیام زده شده در: ۱۹:۱۱ شنبه ۲۱ اسفند ۱۳۹۵

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۰۵:۲۶ جمعه ۲۵ خرداد ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 5459
آفلاین
خلاصه
ملت ریونکلاوی دور هم جمع شدن و به ترتیب قرعه می‌ندازن و اسم هرکی در اومد باید یه کار بدی که تا حالا کرده رو اعتراف کنه.

~~~~~~~~~~~

لینی بسیار حشره‌ی مسئولیت‌پذیری بود، بخصوص اگه پای ریونکلاو و ریونی جماعت وسط می‌بود. بنابراین وسط کلوم لیسا و دیگر اعضا می‌پره که همچنان درگیر خنگ زیادی زدن لیسا بودن.
- صبر کنین! من می‌خوام بازم اعتراف کنم.

ملت ریونکلاوی با تعجب به عینکی که لینی بر چشم زده بود و با غرور نگاشون می‌کرد می‌ندازن. چطور ممکن بود کسی برای اعتراف به کار بدش اینقد مشتاق باشه؟ و ملت از همون‌جا می‌فهمن که ریشه‌های مرگخواری از همون بچگی در لینی رشد کرده و جوونه زده بود!

- خب؟ منتظریم خیر سرمون. تعریف کن دیگه.

لینی که سخت مشغول تفکر بود با شنیدن این حرف به خودش میاد.
- چیزه... آخه یکم تعدادش زیاده. نمی‌دونم کدومو بگم.

لوک که موقعیت رو بسیار هیجان‌انگیز می‌دید مجددا پاپ‌کورنشو در میاره و با اشتیاق به لینی زل می‌زنه.
- خب خب. زودباش. یکیشو بگو.

و لینی بعد از کلنجار زیادی که با ذهنش می‌ره بالاخره به جواب می‌رسه.
- من بودم که پیشنهاد دادم لیسا رو قاب کنیم بزنیم به دیوار.

چهره‌ی مشتاق ریونی‌ها به ناگاه به چهره‌هایی پوکرفیس، در هم و بعضا اخمو تبدیل می‌شه.

- اینو که خودمونم از اول می‌دونستیم!
- اوه لینی همین که این کارو در زمره‌ی کارهای بدت قرار می‌دی باعث می‌شه ببخشمت.
- یه چیزی بگو که هیشکی نمی‌دونه.

لینی با حرکت دستش ملتو به آرامش دعوت می‌کنه و وقتی سکوت برقرار می‌شه می‌گه:
- دیر گفتین دیگه. نوبتم رد شد.


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۵/۱۲/۲۱ ۲۲:۴۹:۱۰



پاسخ به: شبی از شبهای ریونکلاو
پیام زده شده در: ۱۸:۵۲ شنبه ۲۱ اسفند ۱۳۹۵

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۰۵:۲۶ جمعه ۲۵ خرداد ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 5459
آفلاین







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.