هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: خوابگاه پسران
پیام زده شده در: ۱۶:۰۲ دوشنبه ۳۱ خرداد ۱۴۰۰

آلانیس شپلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۳۹ چهارشنبه ۱۲ خرداد ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۹:۵۷ دوشنبه ۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۲
گروه:
مـاگـل
پیام: 128
آفلاین
- اممم فکر نمی کنید گم شدیم ؟

تام با حالتی معترض برگشت و گفت :

- نه ! اصلا ! اصلا مگه جایی برای گم شدن هست ؟ بیایید ادامه بدیم !

پس ریونی ها دوباره در سکوت به راهشان ادامه داند تا بالاخره لیسا گفت : بهتر نیست به ما بگید که این بطری چه شکلیه ؟

- امم ، خب باشه ! این بطری کوچک است ، و توش یک مایع قرمز است که قل قل می کند اگر هم زیاد تکانش بدهید عصبانی می شود و ماده اش سیاه می شود و می لرزد.

پس از نیم ساعت ریونی ها شروع به اعتراض کرد.

- من خسته ام!
- من گشنه ام !
- پای من درد گرفت !
- کل قلعه را گشتیم ، بریم استراحت کنیم !

وقتی ارشد ها می خواستن اعتراض کنن و همه ی آن ها را محکوم به مجازات کنند ، لیسا گفت : از نظرتون پیوز بطری را برنداشته ؟









پاسخ به: خوابگاه پسران
پیام زده شده در: ۲۱:۱۹ جمعه ۱۲ دی ۱۳۹۹

ریونکلاو، مرگخواران

لیسا تورپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۶ چهارشنبه ۱ دی ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۵:۰۲:۲۶ جمعه ۱۸ خرداد ۱۴۰۳
از من فاصله بگیر! نمیخوام ریختتو ببینم.
گروه:
ریونکلاو
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
جـادوگـر
پیام: 539
آفلاین
جماعت ریونی پشت سر هم به قصد پیدا کردن معجون، تالار را ترک کردند.
چند راه پله را به سوی مقصد نامعلومی گذراندند تا اینکه بالاخره یک ریونی، از هوشش استفاده کرد!
- داریم کجا میریم؟

این حرف، همه را به فکر واداشت.
واقعا آن ها به کجا میرفتند؟ اصلا دنبال چه میگشتند؟

- راست میگه خب... اصلا این معجونه چه شکلیه؟
- شاید توی تالار افتاده باشه.
- نکنه کسی دزدیدش؟
- من نمیام!

در میان نظرات و افکار ریونکلاوی ها، همیشه کسی بود که ساز مخالف بزند و رشته افکار آن ها را پاره کند.

- باز چی شده لیسا؟ چرا نمیای؟

این بار برخلاف همیشه، لیسا قهر نبود، بیشتر به نظر میرسید ناراحت.
- خب میدونین، این چیزی که داریم دنبالش میگردیم معجونه. معجون هم تلخه. خوشمزه نیست. دوستش ندارم.

در حالت عادی، علایق لیسا برای هیچکس اهمیت نداشت؛ اما این بار بحث امتیاز برای گروه بود. اگر معجون پیدا میشد، همه باید آن را امتحان میکردند.

- شاید خوشمزه باشه.
- شاید مزه نوشیدنی کره ای بده.
- شاید خوردنی نباشه!

لیسا درحال قانع شدن بود که شنیدن جمله آخر دوباره ترسید.
- یعنی ممکنه بریزنش توی اون چیزا که یه سوزن تیز دارن و مشنگا بهشون میگن آمپول؟ من دیگه اصلا نمیام.

حالا لیسا ناراحت و ترسیده بود. برای ریونی ها این عجیب بود چون آنها فکر میکردند لیسا همیشه فقط قهر است!

- الان بهتر نیست اول سعی کنیم معجونو پیدا کنیم بعد به چیزای دیگه فک کنیم؟
- آره! اول بریم راهی رو که ازش اومدن بگردیم.

ریونی ها دوباره به راه افتادند.


قهر،قهر،قهر تا روز قیامت!


پاسخ به: خوابگاه پسران
پیام زده شده در: ۸:۵۲ چهارشنبه ۵ آذر ۱۳۹۹

ریونکلاو، مرگخواران

دیزی کران


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۹ سه شنبه ۲۲ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
دیروز ۲۲:۵۹:۱۸
از کنار خیابون رد شو. ಠ_ಠ
گروه:
مرگخوار
ریونکلاو
جادوآموخته هاگوارتز
مدیر دیوان جادوگران
شـاغـل
جـادوگـر
پیام: 290
آفلاین
سوژه جدید


آفتاب بر برج ریونکلاو میتابید.
جادو آموزان ریونکلاوی مثل همیشه دور شومینه نشسته بودند و هر یک مشغول انجام کاری بودند. این کار برای بعضی حل تکلیف بود، برای بعضی بحث‌وجدل و برای دیگران به شکلی دیگر...
تا اینکه درب تالار باز شد و دو ارشد ریون همان طور که باهم جَر و بحث میکردند، به سمت ملت ریونی رفتند.
-این دفعه نوبت منه بهشون بگم.
-نخیر، نوبت خودمه. تو برو برای داعاشت تعریف کن.
-هر وقت مرلینگاه رو تعمیر کردی، بعد بیا اینجا سخن گو شو.

بعضی از سال اولی ها با تعجب به تام و ویلبرت نگاه میکردند، اما آن طرف سال بالایی ها عین خیالشان هم نبود.

-هی! شما ها دارید چی رو نگاه میکنید؟ مگه کار و زندگی ندارید.
_آخه اون دوتا...
-اون دوتا کار همیشگی شونه، چند هفته دیگه براتون عادی میشه.

با این حرف لیسا، سال اولی ها از تماشای ارشد هایشان دست کشیدند و سر کارشان برگشتند.
ارشد ها هم که تا آن لحظه به بقیه توجه نکرده بودند، خودشان را جمع و‌جور کردند و با یک "سنگ، کاغذ، قیچی" ساده قبول کردند که ویلبرت ماجرای جدید را تعریف کند.

-ای هم‌رزمان، ای دوستان وفادار...
-این باز شروع کرد.
-وسط سخنرانی من حرف نزن بچه جون! ای عالمان توانا و ای گل های سرخ باغ دانش...
-ویلبرت میشه بری سر اصل مطلب؟
-واقعا که! سه روزه دارم روش کار میکنم.
-ویلبرت!
-باشه میرم سر اصل مطلب... باید بهتون بگم مدیر مدرسه، جناب گانت، با کمک مدافعان سلامت توانستند به محلولی دست پیدا کنند که بر جرونا یا همون جویید نوزده غلبه کنه، حالا اینا چه ربطی به ما داره؟ ربطش اینه که ما چون می‌خوایم صد امتیازِ آزمایش رو به‌دست بیاریم؛ این معجون رو تست کنیم.
-مگه ما موش آزمایشگاهی‌ایم؟

پاتریشیا در حالی که شاخه‌های فرورفته در مبلش را مرتب می‌کرد، این را به ویلبرت گفته بود.

-اینکه بیکار بشینی خوبه یا اینکه با سهم داشتن در این کار بهت افتخار کنن؟
- معلومه دومی. ادامه بده.
-این معجون، خیلی حساسه. از نوع شیشه ای که داخلش هست هم...
ویلبرت دست در جیب ردایش برد تا شیشه معجون را در بیاورد اما هرچه داخل جیبش را گشت، جا تر بود و معجونی در کار نبود.

-تام، الان جای شوخیه؟! معجون رو بده بیاد.
-پیش من نیست‌.
-مگه میشه! بده بیاد دیگه.
-دست من نیست.
-یعنی چی نیست؟ یعنی تو راه گمش کردی؟
-اگرم گم شده باشه، کَردی. نکردم. خودت هم باید جواب مدیر رو بدی.
جواب مدیر چیه؟! الان بریم اونجا صددرصد امتیاز کم می‌کنن ازمون.

جماعت ریونی که صابون کسب امتیاز را به دلشان زده بودند، با آه و افسوس به هم نگاه میکردند.

ناگهان جرمی بلند شد و روبه روی لشکر افسرده ایستاد.
-مگه این که من مرده باشم، بذارم امتیازت گروهمون دوباره کم بشه، خودم پیداش میکنم.

جرمی جمله اش را تمام کرد و با سرعت به سمت در رفت تا از تالار خارج شود، ولی ناگهان با صدای لونا در جای خود ایستاد.
-هی جرمی! مگه میشه یه ریونی کاری رو تنهایی انجام بده؟ ماهم میایم! تازه شاید توی راه اسنورکک هم پیدا کردیم!

و بعد از گفتن این جمله، جمعی از ریونیون به‌قصدِ پیدا کردن معجون، آرامش تالار را وداع گفتند.


با تشکر از کمک های ناظرین گروه







~ only Raven ~


پاسخ به: خوابگاه پسران
پیام زده شده در: ۱۸:۵۰ شنبه ۱۹ اسفند ۱۳۹۶

دارین ماردنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۴ شهریور ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۱:۳۹ پنجشنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۹
گروه:
مـاگـل
پیام: 97
آفلاین
بچه های ریون دوان دوان به دنبال آماندا به دستشویی دختران رفتند ، در را باز کردند و وارد دستشویی بد بو شدند. لینی پرسید:
- خب جوراب کو؟

آماندا در یکی از توالت های فرنگی را بالا زد و جوراب سیاه ، رنگ و رو رفته ی ، قرن چهارده ای را که با بوی دستشویی خو گرفته بود را بیرون آورد و گفت :
- ایناهاش!

دلفی ذوق مرگ شد و به سمت جوراب حمله کرد و جیغ جیغ کنان گفت :
- آخجون ، جورابم پیدا کردم!

که ناگهان لایتینا با شدت در دستشویی را باز مکرد و با کله پرید داخل دستشویی. نفس نفس می‌زد و صورتش عینهو گچ سفید شده بود.
- دلفی ارباب احضارت کرده.

دلفی لرزید. چشم هایش سیاهی رفت و در حالی که بر سرش می کوبید گفت :
- وای وای وای. نه! من که هنوز نصف چیزا رو نگرفتم.

لیسا در حالی که ناخن هایش را می جوید گفت :
- چاره ای نداری باید بری.

دلفی در حالی که زانوانش می لرزید به دنبال جمعی از مرگخواران ریونی به نزد ولدمورت رفت.

در خانه ی ریدل ها.

لایتینا آب دهانش را به سختی فرو داد و به آرامی در اتاق ارباب را زد. ارباب گفت :
- بیا داخل!

مرگخوار ها به دلفی اشاره کردند که برود داخل. دلفی با التماس و بسیار آهسته گفت :
- بچه ها منو تنها ندارین.

اما مرگخوار ها با بی رحمی او را شوت کردند داخل اتاق. لرد بر صندلی راحتی کنار شومینه نشسته بود. دلفی در حالی که کل بدنش رو ویبره بود گفت :
- با من کاری داشتید ارباب!

ولدمورت در حالی که بر صندلی جلو عقب می رفت با حالتی تهدید آمیز گفت :
- اون چیزایی که گفتمو پیدا کردی؟

دلفی که عرق از سر و رویش می بارید به سختی گفت :
- نه ارباب. همشو پیدا نکردم هنوز.
- نه؟

سکوت طولانی ای اتاق را در بر گرفت. سکوتی که برای دلفی قرن ها طول کشید. ارباب ناگهان برگشت. دلفی چشم هایش را بست و آماده ی مرگ شد. اما ناگهان صدای خندان اربابش را شنید :
- ما فقط می خواستیم وفاداری تو را آزمایش کنیم. تو در این آزمون قبول شدی و بی چون و چرا به دنبال چیز های عجیبی که اربابت می خواست رفتی. با اینکه چیز های که می خواستم خیلی عجیب بود و می تونستی اعتراض کنی. یا حداقل می پرسیدی برای چی این چیزا رو می خوام؟ اما صبر و اطاعت کردی. تو در آزمایش قبول شدی. پس من تو رو رسما به تالار خودمون دعوت می کنم.

دلفی چنان مست و خوشحال شده بود که نزدیک بود به اربابش سجده کند. چنان خوشحال شد که کلمات از توصیفش خارج است. پس توصیفش نمی کنم تا رول هم طولانی نشود.
او شاد و خندان دعوت اربابش را پذیرفت و برای همیشه دست تو دست ارباب به خانه ی بخت اسلیترین کوچید.
قصه ی ما به سر رسید کلاغه

به خونش نرسید



پایان!


عشق نیروی وحشتناکی است. نیرویی که مثل یک تیر در قلبتان فرو می رود و زهرش آرام آرام همه ی وجودتان را می گیرد.

یک روز چشم هایتان را باز می کنید و می بینید عاشق شده اید. عاشقی که همه ی وجود و هستی اش ، همه ی ذهن و نیرویش همه ی آرمان ها و همه ی زندگی و دنیایش در چنگال معشوقی گرفتار شده.
وقتی به خود می آیید که می بینید تبدیل عروسک خیمه شب بازی ای شده اید که معشوق نخ هایش را در دست دارد.

خوشحالم که هیچ وقت در این مرداب فرو نرفتم.


پاسخ به: خوابگاه پسران
پیام زده شده در: ۸:۲۲ جمعه ۱۲ خرداد ۱۳۹۶

آماندا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۰ یکشنبه ۵ دی ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۵:۵۵ چهارشنبه ۱۵ دی ۱۴۰۰
از همه جا
گروه:
مـاگـل
پیام: 225
آفلاین
لینی از داخل جیبش دماغ مصنوعی اسنیپ را بیرون آورد و از آن موقع تا حالا کسی نمیداند دماغ مصنوعی اسنیپ چطوری توی جیب لینی جا شده است؟
جرالد سوال بعدی را پرسید:
- الان میخواین برید چیو بدزدید؟

دلفی لیست وسایل را برداشت گزینه ی بعدی را خواند.
- جوراب بد بو!

جماعت ریونکلاو:

- میشه با جوراب کنار اومد ولی دیگه چرا بد بو؟
- نمیدونم.

- خب بگید ببینم کسی میشناسید جورابش بوگندو باشه؟

ملت ریون شروع کردند به فکر کردن اما هرکدام بیست الی چهل نفر را نام بردند!
لینی گفت:
- اینجوری نمیشه.

اما ناگهان در تالار باز شد و آماندا وارد شد.
- نمیدونید تو دستشویی دخترا چی پیدا کردم.
- چی؟
- یه جوراب بد بو که مال قرن پونزدهمه!

ملت ریون دوباره پوکر فیس شدند.

- الان کجاست؟
- خب تو دستشویی دخترا دیگه.


ویرایش شده توسط آماندا در تاریخ ۱۳۹۶/۳/۱۲ ۸:۲۸:۴۷


پاسخ به: خوابگاه پسران
پیام زده شده در: ۲۲:۲۰ دوشنبه ۱۸ اردیبهشت ۱۳۹۶

گرنت پیج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۲ سه شنبه ۱۵ فروردین ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۱:۲۴ سه شنبه ۱۲ شهریور ۱۳۹۸
از مغز خوشگل من هر کاری بر میاد
گروه:
مـاگـل
پیام: 74
آفلاین
طبق معمول گرنت افسار را به دست گرفت و گفت:
- کجا چه خبر بود؟
- تو اتاق پروفسور اسنیپ.
- تو اونجا بودی از من خبر میخوای؟
- من خودم شمارو اونجا دیدم.
- ولی ما تو رو ندیدیم!

جرالد که دیگر داشت کفری می شد فریاد زد:
- خب منم هم گروهیتونم به منم بگین چی شده.

گرنت که استاد یورتمه رفتن روی مخ دیگران بود، گفت:
- چیزی نشده که!

دلفی گرنت را کنار زد و گفت:
- به نظرم بهش بگیم بچه ها. شاید بتونه کمکمون کنه.اگه اون امروز نمیومد تو اتاق اسنیپ سر هممون بر باد رفته بود.

ناگهان جرالد گفت:
- دیدی توی اتاق اسنیپ بودین.

گرنت گفت:
- من هنوزم انکار میکنم.

و از آن لحظه به بعد جرالد تصمیم گرفت دیگر با این موجود صحبت نکند.
ملت ریونی پس از صحبت کردن تصمیم گرفتند که ماجرا را برای او تعریف کنند گرچه گرنت موافق نبود. گویی از این جرالد اصلا خوشش نمیامد یا کسی را برای آزار دادن یافته بود.
جرالد رو صندلی نشست و بقیه شروع کردند به تعریف کردن داستان.

- اولش دلفی میومد وسایل مارو میدزید.
- بعدش ما رفتیم یقشو گرفتیم.
- بعدش وسایلمونو از حلقومش کشیدیم بیرون.
- بعد دلفی شورع کرد به گریه و زاری که اگه وسایلو ندین لرد منو به عنوان دخترش نمی پذیره.
- صبر کنین ببینم من که گریه نکردم.
- یه قطره اشک که از چشمت اومد.
- نه نیومد.
- ولی تو چشمات جمع شده بود هر لحظه ممکن بود بترکی.
- حالا اینا مهم نیست بعدش ما گفتیم چیکار کنیم چیکار نکنیم تصمیم گرفتیم بریم دزدی از گروهای دیگه.
- که اینجوری شد که رسیدیم به دزدی دماغ مصنوعی اسنیپ.

جرالد پس از هضم کردن صحبت ها یکی را باز پس داده و بالا آورد:
- دماغ اسنیپ مصنوعیه؟

لیسا پاسخ داد:
- آره.مگه نمیدونستی؟ واه!

گرنت پرید وسط و گفت:
- خودشم تا دیروز نمیدونست.

لیسا چشم غره ای به گرنت رفت و گرنت هم همان لبخند حجیم همیشگی خود را به او تحویل داد.

ناگهان جرالد سوال دیگری پرسید که مو به تن همه راست کرد:
- راستی، حالا بالاخره دماغو گرفتین یا نه؟



من اول مغز بودم...
بعد دست و پا در آوردم!


کـــارآگاه پیج

تصویر کوچک شده



پاسخ به: خوابگاه پسران
پیام زده شده در: ۲۳:۲۴ چهارشنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۳۹۶

جرالد ویکرزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۴ جمعه ۸ اردیبهشت ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۷:۴۹ سه شنبه ۲ خرداد ۱۳۹۶
از اصفهان
گروه:
مـاگـل
پیام: 26
آفلاین
میبیند که هیچکس کاری انجام نمیدهد ، نگاهی به کتابش میندازد ، کتاب معجون های عجیب و اسب های نجیب ، با شجاعت به سمت اسنیپ میره .
_ پرفسور اسنیپ ، یه سوال در مورد معجون سازی دارم .

پروفسور اسنیپ با شنیدن کلمه ی معجون سازی داغ میکنه و با خشم به سمت جرالد برمیگرده .
_ گفتی چی ؟ معجون سازی ؟ اومدی و از من معجون سازی میپرسی ، من نصف عمرمو تلف کردم تا معجون سازی به دانش اموزآم یاد بدم ، درس خیلی مزخرفیه هیچوقت این درسو دوست نداشتم حالا میخای ازم سوال در مورد اون معجون سازی ................ بپرسی ؟

جرالد هنگ میکند ، به هیچ وجه انتظار چنین جوابی را نداشت اما به هر حال به مقصودش رسیده بود در مدتی که اسنیپ به او نگاه میکرد هم گروهی هایش با وردی وسایل اتاق را مرتب کردند و در رفتند .
_ متاسفم پرفسور اسنیپ .
_حداقل تو بهتر از بقیه گروهتی !

رویش را برمیگرداند و با اخم به اتاق اشاره میکند و میبیند که اتاقش خالی و مرتب است .
_ جرالد ، همین الان هم گروهی هات تو اتاق من نبودن ؟
_ هم گروهی های من ؟ نه ، من مدتی پیش به خوابگاه سر زدم ، همونجا بودن !

اسنیپ گیج میشود و سرگیجه میگیرد ، با خود فکر میکند توهم زده .
_ میتونی بری.

قبل از اینکه اتفاق دیگری بیفته جرالد برمیگرده به سمت خوابگاه .

در رو به روی در خوابگاه فلیچ رو میبینه .
_ خب من رو قال میزاری و فرار میکنی ؟ تو هم باید مثل هم گروهی هات تو دردسر بیفتی حتما آره ؟
_ هم گروهی های من ؟ من به خاطر حرف تو رفتم به اتاق پرفسور و فهمیدم که فقط یه شایعه بوده و همین .
_اما گربم ..

دوباره فلیچ را رها کرده و وارد تالار ریونکلاو میشود و در را پشت سرش میبندد و فلیچ را با دنیایی حیرت پشت درهای بسته میگذارد .
در تالار دیگر هم گروهی هایش را میبیند ، به سمت یکی از آن ها میرود .
_ سلام ، میتونم بدونم اونجا چه خبر بود ؟

اعضای گروه به هم نگاه میکردند ، حالا باید تصمیم میگرفتن که رازشون رو به جرالد هم بگن یا نه .


ویرایش شده توسط جرالد ویکرز در تاریخ ۱۳۹۶/۲/۱۳ ۲۳:۳۸:۳۵

so close no matter how far

could be much more from the heart

for ever trust in who we are

and nothing else matter


پاسخ به: خوابگاه پسران
پیام زده شده در: ۲۱:۴۰ دوشنبه ۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۶

جرالد ویکرزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۴ جمعه ۸ اردیبهشت ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۷:۴۹ سه شنبه ۲ خرداد ۱۳۹۶
از اصفهان
گروه:
مـاگـل
پیام: 26
آفلاین
به خوابگاه میرود و آنجا را خالی میبیند ، حوصله اش سر رفته بود پس از تالار خارج میشود و به گشت و گذار در مدرسه مشغول میشود که ناگهان سر پیچی به گربه ی آرگوس فلیچ برخورد میکند ، او که از سرایدر خوشش نمی آمد ، گربه را همانجا رها کرد و به سمت دیگری دوید ، به عقب نگاه کرد و متوجه شد گربه نیز پشت سر اوست که ناگهان به فردی برخورد کرد ، به مرد نگاه کرد و دید آرگوس فلیچ با قیافه ی عصبانی و گرفته به او نگاه میکند ، انگار میدانست که او به گربه اش برخورد کرده
_ ببخشید آقای فلیچ ، ندیدمتون
_ شاید به این دلیل که داشتی از دست گربه ام فرار میکردی ؟

گربه ناگهان یک میو گفت و همزمان فلیچ خنده ای کرد و دندان های زردش نمایان شد ، قبل از اینکه جرالد حرفی بزند خودش ادامه داد
_اگه کار خلافی نکرده باشی مهم نیست ولی باید مطمئن باشم چون این چند وقته شایعه شده ریونکلاوی ها آشوبی ایجاد کردند

متعجب میشود ، خودش چیزی نشنیده بود
_ چه آشوبی ؟
_ میگن که اون ها بی اجازه وارد اتاق پرفسور اسنیپ شدن و گیر افتادن

به بقیه ی حرف های فلیچ توجهی نکرد و جوابی نیز نداد ، برای هم گروهی هایش نگران بود پس به سرعت به سمت اتاق پرفسور اسنیپ دوید و همانطور که فلیچ گفته بود ، اسنیپ جلوی در اتاقش ایستاده بود و با خشم و تعجب به ریونی هایی نگاه میکرد که سعی داشتند لوک خفن رو بزنند ، او که نمیدانست جریان از چه قرار است و نمیتوانست فعلا کمکی کند در گوشه ای پنهان شد و از همان جا درون اتاق را نگاه کرد تا ببیند اسنیپ چه کار میکند یا هم گروهی هایش چگونه از این گرفتاری فرار میکنند .


so close no matter how far

could be much more from the heart

for ever trust in who we are

and nothing else matter


پاسخ به: خوابگاه پسران
پیام زده شده در: ۲۰:۲۹ جمعه ۱۸ فروردین ۱۳۹۶

لوک چالدرتون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۸ جمعه ۱۸ تیر ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۶:۵۶ چهارشنبه ۳۰ فروردین ۱۳۹۶
از منم خفن تر مگه وجود داره؟!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 103
آفلاین
صداي شرشر روغن از دور ريوني ها رو مطمئن كرد كه در بدهچلي افتادند. تورپين دامان وارنر را گفت و با آن بيني اش را خشك كرد: ليني، كمكمون كن. ما هممون مرديم.

وارنر كه كاملا معلوم بود با منت كشي و تهديد واحدهايش را پاس كرده، اخمي كرد و گفت: نخيرم. شما بعضي هاتون زنين. مثلا تو، دلفي، گرنت...
- مُرديم! مُرده.
- كي مَرده؟
- اي روونا، مُرده، جسد، خون، مرگ، نابودي، پايان. درد، رنج، نوميدي و ياس، شكنجه، زجر، بدبختي، فاجعه، پايان دنيا، نوستراداموس، پيشگويي، فهميدي؟ مُرده!
- خاك عالم، كي مُرده؟
-

در باز شد و اسنيپ دست به سينه به ريوني ها چشم دوخت. ليسا كه شنيده بود اسنيپ غذاي دريايي را مي پسندد، اشك ريزان جلو پريد: ما رو ول كن. دلفي رو بخور!

دلفي رفت پشت لوك قايم شد. لوك عينك خفنش را به چشم زد: از اون جايي كه من خيلي خفنم...
- و به نظر مياد كه هيچ وقت از بيانش خسته نمي شي...
- مي خوام از شما با خفني بخوام كه...
- اگه توربين اعتماد بنفس تو رو داشت تا الان انرژي هسته اي توليد مي كرد.
- انرژي هسته اي، حق مسلم ماست.

لوك بي توجه به ريوني ها ادامه داد: ... لطفا بذارين اين ريوني ها برن، گناه دارن. من خودم با خفني تنبيهشون مي كنم.

ريوني ها نفهميدند چه شد، فقط فهميدند كه ريختند روي سر لوك و اگر او خفن نبود و ضربه هايشان را با خفني متوقف نمي كرد، او را تا خورده بود، زده بودند.


روایت است لوک آنقدر خفن است که نیاز به امضا ندارد.


پاسخ به: خوابگاه پسران
پیام زده شده در: ۲۳:۰۰ پنجشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۹۶

آماندا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۰ یکشنبه ۵ دی ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۵:۵۵ چهارشنبه ۱۵ دی ۱۴۰۰
از همه جا
گروه:
مـاگـل
پیام: 225
آفلاین
- میگم میدونستین دماغ اسنیپ مصنوعیه؟
- اینو از کجا شنیدی؟
- شایعس دیگه؛ تو هاگوارتز پخش شده حتی تا تو خونه ی ریدل هم رسیده!

ملت ریونی از حرف آماندا تعجب کردند. دو سوم ملت ریونی مرگخوار بودن و سه سوم ملت هم تو هاگوارتز بودن پس چرا هیچکدوم چیزی از این موضوع نشنیده بود؟

- یعنی بریم دماغ مصنوعی اسنیپ برداریم؟
- بله.

هیچکوم از اعضای ریون حوصله نداشتن به فروشگاه برن و دماغ مصنوعی بخرن پس راه دفتر اسنیپ به پیش گرفتند.
دو سه ساعت بعد
بعد از چند ساعت بالاخره ملت ریون به دفتر اسنیپ رسیدند و واردش شدند. در دفتر اسنیپ پر بود از مواد مختلف معجون سازی. ملت محفلی شروع کردند به گشتن در دفتر امام اسنیپ. لینی که نزدیک سقف درحال پرواز بود متوجه شد در کشوی اسنیپ نیمه باز است. به کنار کشوی میز رفت و با کلی بدبختی در کشو را باز کرد و بالاخره دماغ مصوعی اسنیپ را کشف کرد!
- پیداش کردم.

مرگخواران دور میز و لینی حلقه زدند و دماغ مصنوعی را برسی کردند. دلفی گفت:
- خوبه دیگه بریم.

اما تا مرگخوار ها خواستند از دفتر اسنیپ بیرون بروند صدای پای یک نفر را شنیدند که داشت به سمت دفتر می آمد. ملت ریونی شروع کردند به نماز خوندن و رازو نیاز با روونا ریونکاو؛ بعضی هایشان هم شروع به نوشتن وصیت نامه کردند.








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.