هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





پاسخ به: حمام عمومي هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۸:۵۰ پنجشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۹

هافلپاف، محفل ققنوس

گابریل تیت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۳۵ چهارشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۳:۳۲:۵۶ جمعه ۲۵ خرداد ۱۴۰۳
از کتابخونه
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
هافلپاف
محفل ققنوس
جـادوگـر
پیام: 558
آفلاین

پست پایانی:

بچه های هافلپافی با خوشحالی به سمت حمامشون راه افتادند،بعضی ها گریه کنان و بعضی ها با صورتهایی بغضناک به سمت حموم عمومی هافلپافی ها راه افتادند!

حموم عمومی هافلپاف:

-خب جادو اموزان عزیز مطمئنم که همه ی بچه های گروه هافلپاف در این حموم جمع شدن،میخواستم بدونین که من دیگه کم کم دارم میرم! به خاطر همین میخواستم قبل از رفتنم ارثیه هاتون رو بهتون بدم! من اینجا یه لیست دارم که اسم تک تکتون توش هست،امیدوارم از من راضی باشین!

بچه ها با ناراحتی سرشون رو پایین انداختند و به سمت پیوز روانه شدند...

-سدریک دیگوری!
-بله پیوز؟
-بیا سدریک پیشم!
-امدم باب بزرگ
-خب سدریک تو ارشد خیلی سخت کوشی هستی و مهربون، برای همین برات یه هدیه ی خوب دارم امیدوارم راضی باشی ازش!

پیوز از پشت سرش یک بالش نرم و گرم به سدریک داد!

-وایی باب بزرگ ممنون!
-قربانت!
-پومانا اسپراوت!
-بله باب بزرگ!
-بیا تو جادو اموز سخت کوش و درس خونی بودی برای همین برات اینو به ارث گذاشتم!

از کنار پیوز یه جفت دستکش نو چرمی درامد!

-ممنون باب بزرگ!

بچه ها به همین ترتیب میومدند و ارثیشون رو از پیوز میگرفتند.
ارتیمیسیا یه قلم پر گرفت،اگلانتین یه پیپ نو به ارث برد، زاخاریاس یه دستکش کوییدیچ نو گرفت، ارنی یه عینک نو به ارث برد و الا اخر.


ویرایش شده توسط گابریل تیت در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۱۳ ۲۲:۰۶:۲۹

only Hufflepuff
تصویر کوچک شده


پاسخ به: حمام عمومي هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۸:۴۶ پنجشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۹

ایزابلا تینتوئیستل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۵۳ شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۰:۴۶ پنجشنبه ۷ مرداد ۱۴۰۰
از ارباب دورم نکن
گروه:
مـاگـل
پیام: 123
آفلاین
کندرا با دیدن این صحنه فریاد زد:نهههههههههههههههههههههههههههههههه(حالا نه انقدر طولانی).
با این صدا همه بچه ها به سمت کندرا برگشتن.
پیوز با همان صدای پیر و فرتوت (و حالت خبیثانه)گفت :اتفاقی افتاده فرزندم؟‌
کندرا که از این حالت پیوز ترسیده بود گفت:ن ن نهه .چ چ چییززی نشده.
_خوبه فرزندم حالا عزیزانم بریم که میخوام ارثیه خودم رو بهتون بدم .
بعد خنده خبیثانه ای به اخر جمله ش اضافه کرد .برای تصور بیشتر مثال(یوهاااهااااا)مراجعه کنید.
سپس با دیدن نگاه های مشکوک بچه ها یه ( اهه اهه)به خنده ربط داد و گفت :پیریه دیگه چ میشه کرد . حتی نمیتونم درست و حسابی سرفه کنم‌‌.
بعد قیافه مظلومی چاشنی کارش کرد.


ویرایش شده توسط ایزابلا تینتوئیستل در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۱۳ ۱۸:۴۹:۵۱

!Warning
Risk of biting


پاسخ به: حمام عمومي هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۸:۱۵ پنجشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۹

هافلپاف، مرگخواران

سدریک دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۳ دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
دیروز ۲۰:۱۸:۴۶
از خواب بیدارم نکن!
گروه:
مرگخوار
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
هافلپاف
جـادوگـر
پیام: 725
آفلاین
داخل درمانگاه

کندرا چشمانش را به آرامی گشود و با همگروهیان هافلپافی‌اش مواجه شد. همگی با چشمانی نگران به کندرا خیره شده بودند و با به هوش آمدنش، کم کم لبخند کمرنگی بر لبشان نیز شکل می‌گرفت.

گابریل نزدیک‌تر رفت و کنار کندرا ایستاد.
- اوه مرلین رو شکر! بالاخره به هوش اومدی کندرا!
- به هوش اومدم؟ چی دارین می‌گین؟ من به هوش بودم! و پیوز...اون گولمون زده بود! اون...

صدای پیر و فرتوت پیوز، حرف کندرا را قطع کرد.
- فرزندم، تو نیاز به استراحت داری. بهتره یکم دیگه بخوابی.

چهره‌ی کندرا با دیدن پیوز وحشت‌زده شد.
- تو...تو انگشتای اگلانتاینو کندی! همه‌ی ما رو گول زدی! روی صورت من چرک خیارک غده‌دار ریختی!

هنگامی که با نگاه متعجب و حیران اطرافیانش مواجه شد، دریافت که چیزی درست نیست. برای اثبات حرف‌هایش به دست اگلانتاین نگاهی انداخت تا ثابت کند پیوز با ارثیه‌ای که به او داده، باعث شده سه تا از انگشتانش را از دست بدهد. اما تمام انگشتان اگلانتاین سر جایشان بودند. دستی به صورت خودش کشید. خبری از تاول‌های ناشی از چرک خیارک غده‌دار نبود.
- پس...پس یعنی...
- تو یهو بیهوش شدی کندرا. و تمام این چیزایی که گفتی توی ذهنت اتفاق افتادن.

کندرا با تعجب به سمت پیوز برگشت.
- یعنی باب بزرگ واقعا مریضه و داره می‌میره؟ پس چطور تا الان زنده‌ست؟

پیوز سرفه‌ی کوتاهی کرد و سپس جواب کندرا را داد.
- دلم نیومد بدون این که ارثیه‌ی تو رو داده باشم، از این دنیا برم فرزندم...ارثیه‌ی چند تا دیگه از بچه‌ها هم هنوز مونده.‌..

و پس از بیرون آمدن کندرا از درمانگاه، همگی دوباره به سمت حمام عمومی هافلپاف به راه افتادند. اولین جایی که پیوز در روز ورودش به قلعه‌ی هاگوارتز کشف کرده بود و حالا هم می‌خواست در همانجا ارثیه‌ی هافلپافی‌ها را بدهد و سپس به دیار باقی بشتابد.


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: حمام عمومي هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۹:۱۳ چهارشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۹۹

هافلپاف، محفل ققنوس

گابریل تیت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۳۵ چهارشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۳:۳۲:۵۶ جمعه ۲۵ خرداد ۱۴۰۳
از کتابخونه
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
هافلپاف
محفل ققنوس
جـادوگـر
پیام: 558
آفلاین

درمانگاه قلعه:

-حالش چطوره مادام پامفری؟مادام...مادام!
-خیلی چرک خیارک روی صورتش بود باید احتمالا سه هفته ای استراحت کنه اینجا!
-سه هفته؟ بیخیال بابا یه ذره خیارک بیشتر نبود...فردا هرجوری شده باید بیاد سر کلاس من این دختر!
-نمیشه اقای لسترنج خانم دامبلدور نیاز به استراحت دارند،حالا هم برید بیرون!
-نه نه ما باید بدونیم چه اتفاقی بین پیوز و کندرا افتاده!
-گفتم که اقای لسترنج،حالا هم برید بیرون وگرنه خودم بیرونتون میکنم!
-رودلف بیا اینجا...رودلف!
-چیه؟ چیه الیور؟
-ببین ما به این نت...

اما حرف الیور ناکام موند چون پرفسور دامبلدور به همراه پرفسور مگ گونگال وارد درمانگاه شده بودند!

-خانم پامفری چه اتفاقی افتاده؟
-اوه! پرفسور ازتون خواهش میکنم اروم تر بیاین داخل اینجا درمانگاه!
-سدریک، اینجا چه خبره؟
-اممم...راستش پرفسور دامبلدور،پیوز گفت که داره از بین میره و ما باورمون شد! بعد گفت میخواد بهمون ارثیه بده ما هم تو حموم جمع شدیم تا ارثیه هامون رو بگیریم!
-ممنون باباجان!
-پرفسور؟...امم ببخشید پرفسور؟
-چیشده خانم اسپراوت؟
-خب راستش کندرا گفت که یه اتفاقی بین اون و پیوز افتاده،ما باید بفهمیم چیشده!
-که اینطور؟...خب باباجان ها،راستش الان وقت مناسبی برای اینکار نیست!
-خب کی اینکارو انجام بدیم پرف...
-انشاالله میتونید اخر هفته دوساعت همگی به دیدن کندرا بیاین!
-اما پرفسور فردا اول هفته هستش یه هفته ی کامل باید واستیم؟
-باباجان خانوم دامبلدور به استراحت نیاز دارند!
-منم به ارامش نیاز دارم!

این صدای بلند و رسای رودلف بود! که داشت تغییر رنگ به کبود مایل به سیاه میداد!

-همه بیرون!

این هم صدای عصبانی مادام پامفری بود! که داشت تغییر رنگ میداد به سیاه مایل به خاکستری!

-همه ساکت باشین ببینم چه خبره!


این صدای پرفسور مگ گونگال بود!

-رودلف عزیز برای چی داد زدی؟
-پرفسور مگ گونگال این خانموم مشق های فرداشو ننوشته بعد الان قراره سه هفته بگیره این...
-بسه اقای لسترنج!
-اما پرفسور!
-اما بی اما ایشون نیاز به استراحت دارند،پس لطفا همگی بیرون!

بچه ها میدونستند که اگه یه ذره دیگه پافشاری کنند کارشون به تنبیه و دعوا و داد و فریاد میکشه! پس با اه و ناله به سمت در خروجی رفتند...
اونها در راهرو های مدرسه سر گردون بودند و هنوز براشون سخت بود هضم اتفاقات نیم ساعت پیش! که ناگهان در طبقه ی سوم با چهره ی پیوز روبه رو شدند!



only Hufflepuff
تصویر کوچک شده


پاسخ به: حمام عمومي هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۵:۵۳ چهارشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۹۹

پومانا اسپراوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۸ یکشنبه ۱۵ تیر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۹:۲۱ چهارشنبه ۲۳ تیر ۱۴۰۰
از خانه گریمولد
گروه:
مـاگـل
پیام: 157
آفلاین
صحنه اهسته (لطفا دیالوگ ها رو با حالت کشیده و اهسته بخوانید)

پیوز قابلمه ی چرک خیارک را پرت کرد و چرک خیارک در هوا معلق شد. همه می دیدند که چیزهای لزج سبز رنگی به سمتشان روانه می شود.لسترنج فریاد زد:
_همه فرار کنید.

همه سعی می کردند جا خالی بدهند؛ بعضی ها ابها و صابون ها را به سمت چرک خیارک ها می گرفتند، بعضی ها در پشت ستون ها و اتاق رختکن ها پناه گرفتند و تعدادی هم به سمت در خروج روانه شدند.
_پشت سرت.
_سرتو بدزد.
_بیا اینجا.

این صدای بچه ها بود که به همدیگر کمک می کردند تا به چرک خیارک ها نخورند.

پایان صحنه اهسته

کم کم همه ارام ارام از پناهگاه های خود بیرون امدند تا ببینند چه بلایی سر بقیه امده است. وقتی که تقریبا همه خیالشان راحت شد که سالمند صدای جیغی بلند شد.همه سر ها را به سمت صدا برگرداندند و دیدند کندرا روی زمین افتاده جیغ می کشد و به سمتی اشاره می کند. همه به سمتش دویدند؛صورت او اغشته به چرک خیارک شده بود و گریه می کرد. همه مات و مبهوت به هم نگاه می کردند نمی دانستند چه کنند.
_اروم باش کندرا. اروم باش.

بقیه کم کم داشتند از حالت شک درمی امدند که کندرا فریاد زد:
_پیوز فرار کرد.یک اشیا گرانبها رو هم با خودش برد.

همه به کندرا نگاه کردند تا حرفش را ادامه بدهد، اما کندرا به دیگر حرف نزد.
_خب؟ بعدش چی شد؟ پیوز کجا رفت؟ چی رو با خودش برد؟
_زاخاریاس اگه می دونست چی رو برده که می گفت.

پومانا نگاه تحدید امیزی به زاخاریاس کرد و زاخاریاس خاموش شد.پومانا ادامه داد:
_کندرا؟ کندرا! صدای منو میشنوی؟ کندرا! کندرا!
_بیاین ببریمش درمونگاه. حتما غش کرده؛ وقتی بهوش اومد هم می تونیم ازش بپرسیم.

همه موافقت کردند و کندرا رو به سمت درمانگاه بردند تا ببینند در اون چند لحظه چه اتفاقی بین کندرا و پیوز افتاده بود.




نیستم ولی هستم

تصویر کوچک شده


پاسخ به: حمام عمومي هافلپاف
پیام زده شده در: ۲۱:۴۰ یکشنبه ۹ شهریور ۱۳۹۹

هافلپاف، محفل ققنوس

گابریل تیت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۳۵ چهارشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۳:۳۲:۵۶ جمعه ۲۵ خرداد ۱۴۰۳
از کتابخونه
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
هافلپاف
محفل ققنوس
جـادوگـر
پیام: 558
آفلاین

کندرا هرچه سریعتر میخواست ارثیه اش را بگیرد بنابراین به پومانا و زاخاریاس تنه ی جانانه ای زد و به سرعت اسب مرلین شروع به دویدن کرد.

-پیوز...پیوز عزیز داری میری از بین ما؟ چه حیف حالا میشه ارثیه ام را بدی؟ کار دارم میدونی که تکلیف های ماگل شناسیم مونده!

رودلف با اینکه از ترس و عصبانیت از دست اون سه تا ادم زودباور داشت منفجر میشد از اینکه فردا کلاس داره با کندرا و اون تکلیف هاشو ننوشته منفجر شد!

-که تکلیفاتو ننوشتی ها ساعت 10 شبه فردا هم ساعت 8 صلح بامن کلاس داری پدرتو درمیارم کندرا!

کندرا که انگار از قبل متوجه ی وجود رودلف در حمام نشده بود سوپرایز شد و به هن هن کردن افتاد.

-اممم...امم...پرفسور لسترنج شما هم امدید ارثیه تون رو از پیوز عزیز بگیرید... خیلی ناراحت کننده هست که پیوز داره از بینمون میره نه؟

کندرا میدونست که تو بد مخمصه ای افتاده و همچنین میدونست بهترین راه فرار از این شرایط فرار بود.

-خب پیوز عزیز من ارثیه ای نمی خوام...عهه اگه دقت کنین یکی داره صدام میزنه!

رودلف که فرصت رو مناسب دید با علامت هایی نقشه اش رو برای تمام افراد حمام توضیح داد و بعد به بالای سکوی حموم رفت و شروع به سخنرانی کرد.

-افسوس که نمی تونی از مرگ فرار کنی کندرا چه بخواهی چه نخواهی فردا باید به کلاسم بیایی اگر هم نیایی به پرفسور دامبلدور میگم گوشتو بکشه! درک میکنی دیگه!

با این حرف کندرا درجا وحشت بدنشو تسخیر کرد؛ اون الان حتی از رکسان هم بیشتر ترسیده بود.

-پپ...پیوز جان با اجازه ماها مرخص میشیم!
-نه،نه عزیزانم من باید قبل از مرگ ارثیه ی شما را بهتان بدم!
-نه ممنون پیوز عزیز ما یعنی من کار دارم باید برم بیرون اخ...

همون موقع بود که رودلف داد و فریاد کرد و پرید شیر حموم رو باز کرد و الیور پیوز رو به داخل وان پرت کرد. ارنی هم سدریک رو بیدار کرد و رکسان و جیمز با کمک هم اگلانتین رو بر شونه ی سدریک قرار دادند؛ رودلف چندتا از شیرهای شامپو رو هم باز کرد و پیوز را هل داد به ته وان. پومانا و سدریک که از این واکنش همه چیز براشون مشخص شد دست کندرا رو گرفتن و به طرف درد دویدن اما ناگهان پیوز قابلمه ی چرک خیارک رو برداشت و به سمت اونها روانه شد...


only Hufflepuff
تصویر کوچک شده


پاسخ به: حمام عمومي هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۲:۲۲ جمعه ۲۴ مرداد ۱۳۹۹

آرتمیسیا لافکین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۳ پنجشنبه ۷ تیر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۳:۱۳ سه شنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۱
از زیرزمین هافلپاف و خانهٔ شمارهٔ ۱۲ گریمولد
گروه:
مـاگـل
پیام: 72
آفلاین
پیوز با لبخند به اگلانتاین خیره شد. سپس دستش را به پشت خود برد تا ارثیهٔ اگلانتاین را بدهد. بچه‌ها که کنجکاو شده بودند مدام به درون شبح سرک می‌کشیدند بلکه چیزی ببینند اما چون بدن شبح مات شده بود فقط می‌توانستند اشکال تاری را ببینند که در حال تکان خوردنند. بعد از کمی انتظار پیوز دستانش را از پشت خود دراورد، چیزی که در دستش بود باعث شد همگی به آن خیره بمانند؛ اگلانتاین از خوشحالی پیپ خاموشش از دهنش افتاد و اشک شوق بر روی‌ گونه‌هایش جاری شد.

چشمان پیوز در حالیکه برق می‌زدند به اگلانتاین خیره ماندند.
-بیا فرزندم... بیا! این ارث من به توست! چرا که تو همیشه به اربابت وفادار مانده، بقیه را اذیت کرده و همواره مرا از خود خشنود می‌کردی! بیا و این را بگیر... بگیرش که حق توست!

بچه‌های محفل جمع با گلو صاف کردنی به او اخطار دادند که مواظب حرف‌هایش باشد!

اگلانتاین دست‌هایش را که از خوشحالی می‌لرزیدند جلو آورد تا آن پیپ زیبایی را که طرح‌هایش هوش از سر آدم می‌برد و از تمیزی برق می‌زد را بگیرد اما... با گرفتن آن فریاد اگلانتاین در هوا پیچید! همه با تعجب به اگلانتاینی نگاه کردند که دهانهٔ پیپ انگشتانش را گاز گرفته و اشک شوقش تبدیل به اشکی دردمند شده بود. او مدام دست‌هایش را در هوا تکان می‌داد، می‌دوید و خودش را به در و دیوار می‌زد بلکه پیپ ولش کند اما فایده‌ای نداشت! سدریک که وضعیت را اینگونه دید طلسم جداسازی را بطرف پیپ فرستاد، پیپ جدا شد، به گوشه‌ای افتاد و سپس دود شد و به هوا رفت! نگاه همه به اگلانتاین ترحم‌انگیز شد! انگشت اشاره و انگشت میانهٔ دست راست او از بین رفته بودند و اگلانتاین با بهت به جای خالی آنها نگاه می‌کرد. سپس سرش را بلند کرد و به جایی که پیپ دود شده بود نگاه کرد!

ناله‌ای از گلویش خارج شد.
-انگشت‌هایم! انگشت‌های نازنینم! دود شدند!

و بعد از گفتن این حرف غش کرد! سکوتی مرگبار بر حمام حاکم بود.

ناگهان خنده‌های شیطانی پیوز سکوت را شکست!
-بچه‌های احمق! چطور فکر کردید که روح می‌میرد (خندهٔ شیطانی و کمی مکث) هیچ به ذهنتان نرسید که قضیهٔ ارثیه فقط برای اذیت کردن شما و شاد کردن روح من بود؟!

و بعد از این حرف‌ها دوباره خندهٔ شیطانی‌اش را از سر گرفت. بچه‌ها با خشم به او خیره شده بودند، همین که خواستند طلسمش کنند پیوز یک قابلمهٔ بزرگ که پر از چرک خیارک غده‌دار بود را از پشتش دراورد. بچه‌ها با نگرانی بهم خیره شدند!

پیوز که در چشمانش بدجنسی موج می‌زد رو به آنها گفت:
-یالا بیاین و ارثیه‌هاتون رو بگیرید احمق‌ها! وگرنه خوشحال می‌شم چرک‌ها رو روی شما خالی کنم!

اما هیچ‌کس راضی به گرفتن ارثیه نبود!

پیوز که دید بچه‌ها واکنشی نشان نمی‌دهند لبخندی بر صورتش نشست!
-خب مثه اینکه باید این چرک...

اما در همین موقع در حمام با صدای بلندی باز شد و زاخاریاس، پومانا و کندرا در حالیکه حوله‌ای روی دوششان انداخته بودند و مشغول بگو و بخند بودند از در وارد شدند!

پیوز که فرصت را مناسب دید صدایش را نازک کرده و خودش را بی‌‌حال و مریض نشان داد؛ نگاه تهدیدآمیزی به بچه‌ها کرد تا اگر حرفی بزنند با چرک خیارک غده‌دار روبرو می‌شوند، سپس با مهربانی رو به بچه‌های تازه‌وارد گفت:
-اوه فرزندانم! بیایید اینجا! آخر عمری می‌خواهم به شما ارثیه‌ای بدهم!

زاخاریاس، کندرا و پومانا با تعجب نگاهی بهم کردند؛ با اینکه بچه‌هایی که کنار پیوز ایستاده بودند، سرزنش‌وار به آنها نگاه می‌کردند و اگلانتاینی که روی زمین بیهوش بود و ۲ تا از انگشتانش نبودند، آنها خوشحال از اینکه چیزی گیرشان می‌آید بطرف پیوز حرکت کردند! اما آنها نمی‌دانستند که چیز بدتری در انتظارشان است!


ویرایش شده توسط آرتمیسیا لافکین در تاریخ ۱۳۹۹/۵/۲۴ ۱۲:۲۷:۵۹
ویرایش شده توسط آرتمیسیا لافکین در تاریخ ۱۳۹۹/۵/۲۴ ۱۲:۲۷:۵۹

در کشاکش شجاعت و اصالت، در هیاهوی هوش و ذکاوت، اتحاد و پشتکار سوسو می‌زنند... فرزندان هلگا می‌درخشند!
***

شادی رو می‌شه در تاریک‌ترین لحظات هم پیدا کرد، فقط اگه یه نفر یادش باشه که چراغ رو روشن کنه!


پاسخ به: حمام عمومي هافلپاف
پیام زده شده در: ۳:۵۶ پنجشنبه ۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۹

هافلپاف، مرگخواران

سدریک دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۳ دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
دیروز ۲۰:۱۸:۴۶
از خواب بیدارم نکن!
گروه:
مرگخوار
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
هافلپاف
جـادوگـر
پیام: 725
آفلاین
در این گیر و دار، ناگهان صدایی شنیده شد و هافلپافی‌ها ساکت شدند.
- فرزندانم، چه خبرتونه؟

بچه‌ها با تعجب به پیوز نگاه کردند که بار دیگر وزنش را بر روی عصایش انداخته و داشت بلند می‌شد. ظاهرا قصد نداشت تا قبل از این که ارث هافلی‌ها را بدهد، بمیرد.

- اِ...باب بزرگ هنوز زنده‌این؟
- وای مرلینا چقدر خوشحال شدم که هنوز هستین.
- بیزحمت زودتر تا قبل از این که دوباره اتفاقی بیفته، ارثمونو بدین ما بریم...کار داریم.

همه با تعجب به گوینده‌ی جمله آخر نگاهی انداختند و سرهایشان را به نشانه تاسف تکانی دادند. آنقدر تکان دادند تا این که هافلپافی مذکور، کم‌کم خجالت کشیده و به آرامی صحنه را ترک کرد.

- فرزندان من، نکنه فکر کردید قبل از این که ارثتونو بهتون بدم، حاضر می‌شم این دنیا رو ترک کنم؟ حالا یکی یکی جلو بیاید و ارثتونو بگیرید. اگلانتاین تو بیا.

رودولف که با صحبت‌های پیوز کورسوی امیدی در دلش روشن شده و رفته بود تا ارثیه‌ی بهتر و باکمالات‌تری بگیرد، با شنیدن جمله‌ی آخر ناامید شده و سر جایش برگشت.

سدریک نیز که حدود پنج دقیقه می‌شد که بیدار بود و این، زمان زیادی برای دوری از بالشش و بیدار بودن محسوب می‌شد، هنگامی که فهمید هنوز نوبتش نرسیده، گوشه‌ی دنجی پیدا کرده و به سرعت به خواب رفت.

اگلانتاین درحالی که پیپ خاموشش گوشه لبش بود، جلو رفت و درانتظار ارثیه‌اش، مقابل پیوز ایستاد.


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: حمام عمومي هافلپاف
پیام زده شده در: ۲۰:۵۹ شنبه ۹ فروردین ۱۳۹۹

الیور ریورس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۷ شنبه ۳۱ فروردین ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۲۳:۲۸ چهارشنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۳۹۹
از شیون آوارگان
گروه:
مـاگـل
پیام: 44
آفلاین
الیور جلو دوید و قبل از اینکه رودولف دستش به قلم پر طلایی برسد، جلوی او را گرفت.
«باب جان تو رو ریش مرلین مگه نمی‌دونی من نویسندم؟ مطمئنم خیلی چیزای زیباتری دارید که به رودولف...»
رودولف جوری سرش را با خوشحالی تکان می‌داد که نزدیک بود گردنش کنده شود.
«...بدید. جون الیور...»
باب بزرگ لحظه‌ای به الیور خیره شد و سپس اخم کرد.
«نه دیگه نمی‌شه. نیت کردم این رو بدم به رودولف برو کنار.»
اشک در چشم‌های الیور جمع شد و برای آخرین بار به قلم نگاه کرد و بعد هم با نوک پا لگدی به ساق رودولف کوبید و به سرعت از اتاق خارج شد.
رودولف ساق پایش را گرفته بود و بالا و پایین می‌پرید. رکسان دست‌هایش را روی صورتش گذاشته بود و از لای انگشتانش به نوک تیز قلم نگاه می‌کرد.
جیمز و سدریک همچنان مشغول دعوا بودند، باب بزرگ منتظر بود رودولف قلم را بگیرد، تا خودش با خیال راحت بمیرد!
ارنی که داشت از آن وضعیت روانی می‌شد چوب‌دستی‌اش را به سمت رودولف گرفت و گفت:
«اپیکسی»
تلق!
رودولف فریادی کشید و روی باب افتاد. صورت رنگ پریدۀ باب کمی سرخ شد و بعد هم آخرین نفسش را بیرون داد.
رکسان که از ترس زهره ترک شده بود زد زیر گریه و جیغ کشید. سدریک در حالی که انگشتش در چند میلی‌متری چشم جیمز بود خشکش زد. جیمز که می‌خواست آرنج سدریک را گاز بگیرد حواسش پرت شد و ردای سدریک را آب دهنی کرد.


با سخت‌کوشی و امید قدم به قدم قله‌ها را فتح می‌کنیم تا پرچم افتخار خود را در آسمان‌ها فرو نهیم.


پاسخ به: حمام عمومي هافلپاف
پیام زده شده در: ۱:۳۸ شنبه ۹ فروردین ۱۳۹۹

هافلپاف، مرگخواران

سدریک دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۳ دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
دیروز ۲۰:۱۸:۴۶
از خواب بیدارم نکن!
گروه:
مرگخوار
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
هافلپاف
جـادوگـر
پیام: 725
آفلاین
قلم طلایی بسیار زیبا بود. آنقدر زیبا که هافلپافی‌ها هر یک برای به دست آوردنش، سخت در تکاپو بودند و سعی داشتند قلم را از آن خود کنند.

- برو کنار اگلانتاین، مگه نشنیدی که باب بزرگ گفتن من برم جلو؟
- نه راستش...اصلا همچین چیزی نشنیدم. چون حواسم به این بود که باب بزرگ داشتن اسم منو زیرلب زمزمه می‌کردن.
- نخیر! یعنی هیچ کدومتون ندیدین که باب بزرگ موقعی که داشتن قلم رو روی میز می‌ذاشتن، نوکش رو به طرف من گرفته بودن؟ این یعنی به من اشاره کردن!

در همین حین که دعوا بین جیمز، اگلانتاین و الیور بالا می‌گرفت، رکسان در گوشه‌ای پنهان شده و دور از دید همگان قرار داشت. نوکِ تیز قلم به شدت او را به وحشت می‌انداخت.

درست هنگامی که چیزی نمانده بود اگلانتاین پیپش را در چشم دورا فرو و سدریک با بالشش ارنی را خفه کند، باب بزرگ با اشاره‌ای به رودولف، به دعوا خاتمه داد.
- فرزندانم، این قلم طلایی متعلق به رودولف لسترنجه که معتقدم برای داشتنِ همچین ارثیه‌ی زیبایی، بسیار مناسبه؛ چون بطور ذاتی به چیزهای زیبا علاقه نشون می‌ده...ببینید، از شدت خوشحالی اشک شوق تو چشماش جمع شده!

اما اشکِ جمع شده در چشمان رودولف، اشک شوق نبود، بلکه اشک ناامیدی و دلسردی بود؛ رودولف به شدت انتظار داشت یکی از آن ساحره‌های زیبارو نصیبش شود. اما چیزی که منتظرش بود، بسیار با قلمی که به ارث برده بود، تفاوت داشت.


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.