هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: دفترچه ريدل !!
پیام زده شده در: ۰:۲۷ یکشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۵
#29

خانم بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۳ یکشنبه ۱۱ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۴:۴۵ یکشنبه ۴ فروردین ۱۳۸۷
از خانه ی بلک ها
گروه:
مـاگـل
پیام: 68
آفلاین
هیچ کس نمی نویسه؟!؟ خودم می نویسم!
""""""""""""""""""""""""""""""""""""""
پس از این که برای بورگین،چند عدد دفتر عجیب غریب آوردم مجبور شدم به کمک یک مشتری بروم .مشتری یک زن زشت بود که مطمئن بودم چشمانش خیلی خوب نمی بیند چون در حین راه رفتن مدام به این ور و آن ور می خورد،در آخر مجبور شدم ازش خواهش کنم روی صندلی کنار میز بنشیند چون نزدیک بود به یک جن خانگی سیاه سنگی بخورد و آن را بیندازد
او به دنبال دارویی می گشت که موجب شود موی سر به شدت ریزش کند و دیگر در نیاید.داروی مورد نظر آن زن را از پشت قفسه ی معجون های سیاه پیدا کردم،شیشه ی دارو به شدت خاک گرفته بود و یک تار عنکبوت کوچک کنارش بسته شده بود؛با اکراه شیشه را برداشتم و با یک دستمال تار عنکبوت و گرد و خاک را پاک کردم از آن شیشه ی کثیف حالم به هم می خورد . واقعا جسارت است من تام مارولو ریدل نواده ی اصیل سالازار اسلیترین مجبور هستم برای یک سری آدم بی کار شیشه های کثیف جا به جا کنم به برچسب قیمت شیشه نگاه کردم در اثر گذر زمان مقداری ازنوشته های رویش پاک شده بود به زحمت توانستم کلمه ی 2 گالیون را بخوانم ،ناگهان فکری به سرم زد.به اطرافم نگاه کردم،بورگین رفته بود آن احمق فکر می کرد با حظور من مغازه اش در امن و امانه ،و این یعنی این که اگر می بخواهم می توانم هر کاری که بخواهم بکنم
به طرف زن رفتم و گفتم :« بفرمایید خانم،معجونی که میخواستید !»
معجون را در دستش گذاشتم و سعی کردم لبخند بزنم ،هرچند مطمئن بودم او نمی تواند لبخند مرا ببیند!
با صدایی دورگه گفت:«چقدر می شود؟»
_چهار گالیون،خیلی گرونه ! باید معجون کمیابی باشه!
زن برای لحظه ای با نگاهی پر از نفرت به من خیره شد،انگار فهمیده بود دارم دروغ می گویم ؛در آن لحظه بدنم یخ کرد اما زود خودم را جمع و جور کردم و بهش لبخند زدم.
بدون این که چیزی بگوید چهار گالیون را پرداخت کرد و رفت اما این بار بدون اینکه به چیزی برخورد کند ،مثل این بود که چشمانش سالمن!خیلی از حرکت خودم خوشم آمد ،دو گالیون معجون را در صندوق گذاشتم و دو گالیون باقیمانده را در کیفم گذاشتم ،این جوری برای آینده پس انداز کرده ام!
ولی ناگهان چیزی یادم آمد که تمام آن شادی را با خود بلعید ،زنک موقع بیرون رفتن هیچ مشکلی نداشت ،او با نفرت و خشم به من خیره شد، یعنی ممکن است فهمیده باشد جنس را دو برابر گران تر به او فروخته ام؟این جوری همه چیز خراب میشد،او به بورگین می گفت من چه کردم و بورگین هم دیگر به من اعتماد نمی کرد.آه ه ه نه!من فقط به این امید این کار را کردم که او چشمان سالمی ندارد و نمی تواند قیمت را ببیند،با این فکر دوباره تمام بدنم یخ زد.تنها امیدم این بود که تمام افکارم اشتباه باشند!
تا بعد از شام نتوانستم به چیز دیگری جزء آن زن فکر کنم ،تا اینکه یادم آمد چیزی در کتاب آموزش چفت شدگی منتظرم است !
کتاب را از کیفم در آوردم و صفحه ی مورد نظرم را پیدا کردم
بهترین چفت شده کننده ی تاریخ
سالازار اسلیترین
سالازار اسلیترین که یکی از بنیان گذاران مدرسه ی علوم و فنون جادوگری هاگوارتز است به طور مرموزی چفت شدگی می کرد او اینکار را گونه ای انجام می داد که حتی قوی ترین جادوگر آن زمان یعنی گودریک گریفیندور (یکی دیگر از بنیان گذارن هاگوارتز )نمی توانست از برابر آن بگذرد .
تا کنون کسی نتوانسته این گونه شگفت انگیز این فن را اجرا کند زمانی این اندیشه بود که فرزندان این استاد به اندازه ی خود ایشان از این قدرت بهره مند باشند،ولی تا کنون که این گونه نبوده......
برای لحظاتی به فکر فرو رفت"تا کنون که اینگونه نبوده"معنی این جمله چیه ؟یعنی هیچ کدوم از افراد خانواده این نیرو را نداشتند ؟بالاخره باید یکی این نیرو را به ارث برده باشد ،پس اگر تاکنون کسی در خاندان اسلیترین به جز سالازار این نیرو را نداشته چه کسی باقی می ماند جزء من!بله من ،یعنی من وارث یکی از بزرگ ترین نیرو های سالازار اسلیترین هستم!


هرجا که باشی خوبه...روشن و بی غروبه...


Re: دفترچه ريدل !!
پیام زده شده در: ۹:۵۸ پنجشنبه ۵ مرداد ۱۳۸۵
#28

خانم بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۳ یکشنبه ۱۱ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۴:۴۵ یکشنبه ۴ فروردین ۱۳۸۷
از خانه ی بلک ها
گروه:
مـاگـل
پیام: 68
آفلاین
هر چه گشتم در مورد آن خانم چیزی پیدا نکردم ،مهم نبود؛کارهای مهمتری داشتم.دوباره به قاب آویز خیره شدم ،در واقع به سرچشمه ی قدرتم خیره شدم.اگر می خواستم می توانستم قاب آویز و گردنبند مادرم را بر میداشتم و فرار می کردم آن وقت می توانستم به تنهایی قدرت درآنها را کشف کنم؛اما به دودلیل این کار را نکردم ،اول به خاطر این که مطمئن بودم برای کشف قدرت آنها و یادگیری استفاده از آنها زمان زیادی لازم است و برای اینکه وقت تلف نشود ،عاقلانه تر بود که در آنجا بمانم و و بدون جلب توجه از زیر زبان بورگین حرف بکشم و دوم این که،تا امروز که در این مغازه اطلاعات زیادی پیدا کردم؛شاید اگر می ماندم اطلاعاتم بیشتر هم می شد؛بله من می ماندم تا اطلاعاتم در رابطه با مادرم ،قدرت های نهفته ی درونم و اسلیترین کامل شود!درون افکار خودم بودم که ناگهان متوجه شدم بورگین بر گشته از من پرسید آیا کسی به مغازه آمد یا نه من هم گفتم فقط یک مرد امد که با عجله چیزی را از زیرزمین برداشت و بدون اینکه چیزی بگه رفت.تا این حرف را زدم صورتش در هم رفت فوری به زیر زمین رفت و خیلی سریع بازگشت،اما از برق درون چشنمانش می شد فهمید که مشکلی پیش نیامده.من واقعا خوشحال شدم،چون اگر همه چیز انقدر خوب پیش برود،او به من بیش از حد معمول علاقه مند میشود و من می توانم از زیر زبانش در مورد اسلیترین حرف بکشم البته اگر حرفی در رابطه با اسلیترین داشته باشد؛با این فکر بدنم مور مور میشه اگر او چیزی در این باره نداند تمام زحمتهایم به هدر میرود!نه. من نباید این طوری فکر کنم؛من باید امید وار باشم.
---------------
امروز هیچ مشتری جالب توجهی نداشتیم،اما عصر یک اتفاق مهم افتادبعد از اینکه شیشه های ویترین را تمیز کردم،بورگین بهم گفت می تونم استراحت کنم اصلا خوشم نمیاد که اینجوری باهام حرف می زنه،ولی به هر حال من تحمل می کنم؛از توی کیفم کتاب گنجینه های مدیران قبلی هاگوارتز را در آوردم،دیگر برایم جالب نبود ،چون هرچه گشتم چیزی در رابطه با تالار اسرار آمیز اسلیترین چیزی پیدا نکردم.کتاب چفت شدگی را از کیفم در آوردم،با بی حوصلگی صفحاتش را ورق می زدم که ناگهان با صدای فریاد کسی از جا پریدم و کتاب روی زمین پرت شد.با عصبانیت به طرف صدا برگشتم؛صدا ،صدای بورگین بود که فریاد میزد کارم دارد،کتاب را بر داشتم تا سر جایش بگذارم ؛اما در بالای صفحه ی باز شده ی کتاب چیزی دیدم که حتی خوابش را هم نمی دیدم،آنجا نوشته بود
بهترین چفت شده کننده ی تاریخ:سالازار اسلیترین
سالازار اسلیترین که یکی از بنیان گذاران مدرسه ی علوم و فنون جادوگری هاگوارتز است به طور مرموزی چفت شدگی می کرد او اینکار را گونه ای انجام می داد که ....
در آن لحظه از شادی دستانم لرزید ،می خواستم ادامه ی مطلب را بخوانم اما بورگین صدایم می کردبرای همین شماره صفحه را حفظ کردم تا بعد به سراغش بروم

نقد ناظر:
خوب نوشته بودی.دقیق و بدون غلط املایی.
ولی یک سری مشکل داشت.
1-اصلا پاراگراف بندی نکرده بودی.پاراگراف بندی بسیار مفید هست که شما اصلا نکردی.مثلا باید حرف را در یک سطح دیگه مینوشتی.
2-توصیف صحنت هم بد نبود.ولی کامل نبود.با این حالی خوب شده بود.
3-توصیف حالات ظاهری شخصیت رو هم خوب انجام داده بودی.
ماجرای داستان رو هم خوب ادامه داده بودی.پر از سوژه،وکار را برای نوسنده بعدی راحت کرده بودی.
نمره:B
ممنون.امدیوارم باز هم رولهاتو در تالار ببینم و نقد کنم.
ایگور کارکاروف.


ویرایش شده توسط ایگور کارکاروف در تاریخ ۱۳۸۵/۵/۱۰ ۱۰:۳۰:۱۱

هرجا که باشی خوبه...روشن و بی غروبه...


Re: دفترچه ريدل !!
پیام زده شده در: ۹:۴۴ شنبه ۲۷ خرداد ۱۳۸۵
#27

ادريان پیوسی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۰۷ یکشنبه ۱۴ خرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۰:۱۵ چهارشنبه ۷ تیر ۱۳۸۵
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 47
آفلاین
شايد اوني بود كه شريك بورگين در موردش گفته بود بدون اينكه حتي موجوديت منو بپذيره وارد زير زمين شد و چند بسته برداشت به سرعت غيبش زد من كتاب رو برداشتم و شروع به خوندن كردم داشت كسل كنده ميشد كه به يه موضوع جالب رسيدم . اون اين بود!!!!نشانها چه هستند!!!!!
در اينجا توضيح داده بود و در اخر فصلم نوع نشان ها را نوشته بود
گودريك گريفندور....شمشير گودريك
سالازار اسلايترين....گردن اويز
گردن اوزي چيزي را به ياد اون انداخت به در و ديوار كوچك مغازه نگاه كرد چشمش به چيز افتاد كه حتي نيمتونست تصورش را در ذهن بكنه
گردن اويزي با ارم ما كه پايينش كلمه اسلايترين با طلاي 24 عيار نوشته شده بود

ديگه نميتونست تحمل كنه بايد اونو برميدشات و از مغازه ميرفت اما نميتونست گردنبندي كه پشت ويترين بود هم توجه اونو جلب كرده بود بايد اول اونو از بورگين ميگرفت اما نه نميتونست كاري كه اون قصد داشت انجامش بده از اينها فراتر ميبود و وقت زيادي را ميگرفت حالا كه به عزمت اين گردن اويز جديد پي برده بود ديگه شايد به اون گردنبند احتياجي نبود...كمي تامل كرد به سمت گردنبند رفت بهش دست كشيد واي عجب شكوهي عجب عظمتي ... تام به اين چيزا قانع نبود اون خانم اسمش چي بود بايد اسمشو به ياد بيارم يادمو در مورد نشانهاي هافلپاف و راوانكلا صحبت ميكرد بايد اونو پيدا ميكرد البته بعد از اينكه گردن اويزو به دست مياورد ناگهان به سمت دفترچه اشخاص هجوم برد و شروع به گشتن كرد..بايد نشاني اون خانم را مي يافت.

__ادامش بديد

نقد ناظر:
مشکل اساست این بود که از زبان اول شخص ننوشته بودی.یعنی اول نوشته بودی ولی وسطاش ول کردی.از اونجا که ابی کردم مشکل شخصیتی داشت.من پستت را پاک نکردم تا بقیه متوجه بشند و دیگه این مشکلو تکرار نکند.
دوما خیلی غلط املایی داشت.اصلا دوباره نخونده بودی.من برات درست کردم.
سوما پاراگراف بندی در حد خیلی کم رعایت شده بود.
ولی کار خوبت این بود که بسییار خوب سوژه سازی کرده بودی و نفر بعدی رو راحت کرده بودی.
ممنون،ایگور کارکاروف


ویرایش شده توسط ادريان پیوسی در تاریخ ۱۳۸۵/۳/۲۷ ۱۰:۰۰:۰۴
ویرایش شده توسط ادريان پیوسی در تاریخ ۱۳۸۵/۳/۲۷ ۱۰:۰۱:۰۹
ویرایش شده توسط ایگور کارکاروف در تاریخ ۱۳۸۵/۵/۱۰ ۰:۵۵:۵۰
ویرایش شده توسط ایگور کارکاروف در تاریخ ۱۳۸۵/۵/۱۰ ۰:۵۸:۵۶

جوات ويزارد

تصویر کوچک شده


Re: دفترچه ريدل !!
پیام زده شده در: ۱:۴۳ جمعه ۲۶ خرداد ۱۳۸۵
#26

سامانتا ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۹ پنجشنبه ۳ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۵:۰۸ یکشنبه ۲۷ تیر ۱۴۰۰
از ما که گذشت!
گروه:
مـاگـل
پیام: 248
آفلاین
يك لحظه احساس كردم همه چيز سياه به نظر مي رسه . مرد همچنان منتظر به چشم هاي من مي نگريست . كمي تعادلم را از دست دادم اما بايد سريع تصميم گيري مي كردم بنابراين گردنبند را آرام برداشتم و به دستش دادم ... آن را در دست گرفت و به دقت شروع به وارسي آن كرد . كمي بعد از چشم هايش اين طور به نظر مي رسيد كه گردنبد حس تحسين او را برانگيخته و انگار قصد خريد آن را دارد.
_قيمتش؟
خودم را آماده كرده بودم . قيمت را گفتم . كمي با ترديد به آن نگاه كرد اما لحظه ايي بعد ديگر مطمئن شد كه پول كافي براي خريد آن را دارد بنابراين با آرامش به طوري كه جلب توجه نكند اضافه كردم:
_البته آقاي بورگين قولش رو به كسه ديگه ايي دادن!
مرد با گفتن اين حرف نگاه سريعي به من انداخت اما با تاسف پس از چند لحظه گردنبند را به من برگرداند و گفت:
_حيف شد!
لحظه ايي بعد وقتي مرد با كمي تعلل مغازه را ترك كرد و به نظر ناراضي هم مي رسيد نفس راحتي كشيدم.
حالا گردنبند را طوري درون ويترين قرار دادم تا اصلا به چشم نيايد. چرا كه آن فقط به من تعلق داشت!
وقتي به ساعت ديواري نگاه كردم ديگر احتمال دادم كه بورگين نخواهد آمد بنابراين همه چيز را جمع و جور كردم و به رختخواب رفتم . خوشحال بودم كه حالا گردنبند بايد همان جايي باشد كه هست.
صبح زود به محض اين كه كارم را شروع كردم شريك بورگين از راه رسيد . او ابتدا با كمي ترديد به من نگاه كرد اما وقتي كه چند سوال از من پرسيد مطمئن شد كه بورگين راه درستي را انتخاب كرده است و به من اعتماد كرده !
او هم پس از چند دقيقه بعد از اين كه لوازم مورد نيازش را برداشت مغازه را ترك كرد اما قبل از رفتن به من سفارش كرد كه بعدظهر يك نفر خواهد آمد و بسته ايي را خواهد برد.
با رفتن او من باز هم بيكار شدم . پشت ميز نشسته بودم و فكر مي كردم كه به چه كاري بپردازم به يك باره ياد آن دو كتاب افتادم. رفتم و آوردمشان . سپس همان جا نشستم و شروع به خواندن كردم .
_گنجينه مديران پيشين هاگوارتز!
باز هم به ياد دفتر دامبلدور افتادم كه چگونه اين كتاب را از من مخفي كرده بود . من بايد آن را كشف مي كردم!
دقيقه ها به سرعت مي گذشتند اما عطش من براي خواندن كتاب هر لحظه بيشتر مي شد چرا كه به شدت احساس مي كردم اگر همين طوري پيش برم چيز مهمي را كشف خواهم كرد. صفحات به سرعت ورق مي خوردند تا اين كه به يك باره تيتر بزرگي نظر من را به خود جلب كرد.
_تالار اسرار
اوه......خداي من...من مي دونستم يه چيزي بايد اين تو باشه....تالار اسرار مخفي كه من موفق نشدم پيداش كنم . اين دقيقا همون چيزي بود كه دامبلدور از من مخفي مي كرد.با اشتياق دوباره مشغول خوندن شدم.
سطر به سطر.....پاراگراف تا پاراگراف.....
خداي من هيچيييييييييييييييييييي!
با خستگي كتاب رو يه گوشه پرت كردم. نه هيچي اونجا ننوشته بود. همه اون چيز هايي بود كه خودم مي دونستم.نفرت انگيز به اون كتاب چشم دوختم. مدير هاي هاگوارتز حال منو به هم مي زدن!
همين طور به يك گوشه زل زده بودم. نمي دونستم بايد چه كار كنم. نمي دونم شايد نااميد شده بودم.باز هم به گردنبند در گوشه مغازه چشم دوختم.چقدر دلم مي خواست زودتر به دستش بيارم و از اين جا برم . در اين لحظه باز هم چشمم به صفحات باز شده كتاب خورد. باز هم يك تيتر بزرگ. با بي حالي خوندمش و سرم رو برگردوندم اما دوباره به سرعت برگشتم و اونو مرور كردم.
_نشان هاي خانوادگي !
نمي دونم چه اتفاقي افتاد اما لحظه ايي بعد من باز اون كتاب رو در دست گرفته بودم و در حال خوندنش بودم!
_نشان هاي خانوادگي 4 بنيان گذار هاگوارتز تا سال 1926 در وزارت خانه قرار داشت اما به دنبال حادثه آتش سوزي در همان سال هيچ كس از وجود آنها اطلاعي ندارد. شايد توسط كسي دزديده يا به نوادگان اين بنيان گذاران اعطا شده است گرچه آنها اين موضوع را رد مي كنند.
نشان هاي.............
به سرعت مي خوندم . در همين لحظات در مغازه به يك باره باز شد!

اين داستان ادامه دارد....................!


ویرایش شده توسط سامانتا ولدمورت در تاریخ ۱۳۸۵/۳/۲۶ ۳:۰۶:۳۲

از دفتر خاطراتم :

از او می ترسم... گاه تصور می کنم با هیبتی عظیم در مقابل من ایستاده و م


Re: دفترچه ريدل !!
پیام زده شده در: ۱۲:۱۵ دوشنبه ۱ خرداد ۱۳۸۵
#25

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۵۶:۲۴ دوشنبه ۷ خرداد ۱۴۰۳
از یخچال خانه ریدل
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
پیام: 1708
آفلاین
نمیدونم چرا هر موقع نگران چیزی هستم آن چیز باید اتفاق بی افتد و تمام نقشه های منو نقش بر آب کند .
تقریبا هوا تاریک شده بود اما آقای بورگین هنوز برنگشته بود. یواش یواش خیابان ناکترن خالی تر به نظر میرسید اما هنوز من مصرانه بر این تصمیم بودم که تا آمدن آقای بورگین در مغازه منتظر بمونم . چرا که میخواستم بورگین از همون ابتدا به من اعتماد داشته باشد .

من پشت پیشخوان نشسته بودم و سرگرم بررسی یکی از ابزار حیرت انگیز درون مغازه بودم که در مغازه باز شد و مردی وارد شد .
بلافاصله من وسیله رو روی میز گذاشتم و از جایم بلند شدم و سعی کردم با خوش رویی با او سلام ملک کنم .
مرد بعد از اینکه جواب سلام من را داد به آرامی به اطراف مغازه نگاه کرد ، سپس گفت :
- پسر ، آقای بورگین نیست ؟
اصلا از حرف زدن مردک خوشم نیومد اما اصلا نمیخواستم به همین زودی موقعیتم رو از دست بدم به همین دلیل با همان لحن دلنشین گفتم :
- نه آقا ، ممکنه آقای بورگین امشبم نیاد .
مرد زیر لب به خودش چیزی گفت و به ویترین های مغازه خیره شد .
من میدونستم که این مرد احتمالا از مشتریان شناخته شده بورگینه و باید تا حد امکان با او مراعات کنم . به همین دلیل از پشت پیشخوان بیرون آمدم و گفتم :
- آقا میتونم کمکتون کنم ؟
مرد چند لحظه از ویترین ها چشم برداشت و به من نگاه کرد . سپس گفت :
- من دنبال یک هدیه خوب هستم . اگر آقای بورگین بود راحت تر....
بلافاصله من حرف مرد رو قطع کردمو گفتم :
- کاری باشه من در خدمتم .
مرد گفت :
- من بیشتر دنبال یک شی زینتی هستم ؛ برای یکی از آشنایانم میخوام .
بلافاصله من همونجور که آقای بورگین بهم یاد داده بود شروع کردم به معرفی انواع و اقسام وسایلی که در آنجا موجود بود و امکان داشت نظر مردک رو جلب کنه .

- ..... اینا استخوان های انگشت انسانن . برای تهیه معجون های سیاه ازشون استفاده میشه ... اینا گوی های پیشگویی سیاه هستن خیلی پرطرفدارن بیشتر برای دکور کابرد دارن .... این شمع که میبینین یکی از جالب ترین چیزهای این مغازست . آخه قدرت این شمع به گونه ایست که نورش به صاحب آن این امکان رو میده تا در تاریکی مطلق همه چیز را ببیند ، اینور....

همینجور میبافتمو جلو میرفتم اما هیچ کدوم از وسایل درون مغازه نظر مرد را جلب نکرد . مرد دائم از این ور مغازه به اونور میرفت و دوباره برمیگشت سوال دیگه ای از من میپرسید . من با اینکه کاملا از رفتارش خسته شده بودم باز هم با همان لحن دوستانه او رو راهنمایی میکردم و سعی میکردم کارمو به بهترین شکل انجام بدم. اما اصلا حواسم نبود که دارم اونو یواش یواش به سمت ویترین گردنبند مادرم هدایت میکنم .

- این ها هم از نوعی پودر سمی هستند که بیشتر به درد ساحره ها میخوره تا....

ناگهان متوجه نگاه خیره و پر اشتیاق آن مرد به سمت ویترینی شدم . به همین دلیل حرفمو نا تمام گذاشتم و نگاه مرد را امتداد دادم تا ببینم چه چیزی نظرشو جلب کرده . ناگهان قلبم در سینه فرو ریخت .
مرد در حالی که یک لحظه چشم از گردنبند مادرم بر نمیداشت گفت :
- پسر میتونی اون گردنبند رو بدی از نزدیک ببینم ؟
..........


ویرایش شده توسط بلیز زابینی در تاریخ ۱۳۸۵/۳/۱ ۱۲:۲۴:۲۱
ویرایش شده توسط بلیز زابینی در تاریخ ۱۳۸۵/۳/۱ ۱۲:۲۵:۵۰



Re: دفترچه ريدل !!
پیام زده شده در: ۱:۴۲ دوشنبه ۱ خرداد ۱۳۸۵
#24

سامانتا ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۹ پنجشنبه ۳ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۵:۰۸ یکشنبه ۲۷ تیر ۱۴۰۰
از ما که گذشت!
گروه:
مـاگـل
پیام: 248
آفلاین
______________________________________________-

-هی تا حالا کجا بودی؟
و این صدای خانم اسمایلز بود که تا این وقت شب بیدار بود....اوه پیرزن خرفت...مطمئنا اون تقاس این کارش رو پس می ده که از من نواده سالازار اسلیتیرین بازجویی می کنه..همون بهتر که فردا صبح اینجا رو ترک می کنم.
علت تاخیرم رو به دروغ برای اسمایلز توضیح دادم و با برق چشمام بهش فهموندم که اگه بیش از این بخواد سوال کنه فرجام خوشی در آینده نداره به سمت اتاقم رفتم!!!
صبح زود هنوز وقتی که کسی در محوطه دیده نمی شد به طرف دررفتم...برگشتم و دوباره اونجا رو به دقت نگاه کردم می خواستم مطمئن شم که همه جاش کاملا به خاطرم می مونه...می خواستم برای همیشه در ذهنم مرور کنم که 12 سال در منفور ترین جا زندگی کردم...می خواستم فراموش نکنم که یه روزی دوباره برگردم و حتی از دیوار های اینجا هم شده انتقام بگیرم....اون روز بدون شک به زودی می آمد اما حالا من کارهای مهم تری داشتم و به جلد کتابی که در دستم بود خیره شدم و برای همیشه اونجا رو ترک کردم!
هوا تقریبا روشن شده بود اما هنوز کسی در خیابان ها دیده نمی شد به هر حال به طرف مغازه بورگین حرکت کردم . باید روز اول خودمو و قدرتمو نشونش می دادم و بهش می فهموندم نواده سالازار به تنها چیزی که اهمیت می ده زمانه!
وقتی به پشت در مغازه رسیدم خوشحال شدم چون فکر نمی کردم این وقت صبح باز باشه ...به راستی که در همین روز اول به نتایج و سلیقه های مشابهی با آقای بورگین رسیده بودم و این می تونست به قلبه من بگه که بورگین یه فرد با اعتماده!
در رو باز کردم و وارد شدم ...در تاریکی مغازه به زحمت او را تشخیص دادم ....بورگین آنجا پشت میز نشسته بود..هنگامی که متوجه حضور من شد به سرعت از روی صندلیش بر خاست .به طرف من آمد و دستم را به گرمی فشرد.گرچه از این کار بیزار بودم اما آن روز و آن دست گرم را هیچ وقت فراموش نمی کنم چرا که به من قدرتی بیش از پیش هدیه کرد.
آقای بورگین به من گفت که با شریکش صحبت کرده و من می تونم اونجا کار کنم.اوه شاید این بهترین خبری بود که تا قبل از دوران قدرتم به من داده می شد. گردنبند و یک آرزوی دست نیافتنم حالا تنها یک قدم با آن فاصله داشتم بنابراین عزمم رو جذب کردم تا هیچ چیز نتونه من رو از رسیدن به اون باز داره...فقط من لیاقتشو داشتم ...تنها من!
آقای بورگین تا عصر رو تماما صرف توضیح در مورد جای جای مغازش داد و من رو با هر چیز آشنا کرد.من هم به دقت گوش می دادم باید خوب یاد می گرفتم.من به خوب یاد گرفتن احتیاج داشتم.نزدیک غروب بود که آقای بورگین به طرف در رفت .در این هنگام به من گفت که به کافه سنت مریو می ره و اگه تا شب برنگشت من مغازه رو تعطیل کنم و به رختخوابی که از قبل برام آماده کرده بود برم ...نور چشمام رو احساس می کردم ...حالا می تونستم بقیه کتاب رو می خوندم و ازنزدیک اون گردنبد رو وارسی می کردم...خشمگین می شدم وقتی فکر می کردم که اجازه ندارم به چیزی که متعلق به خودمه دست بزنم!!!

این داستان ادامه دارد................!!!

_________________________________________________

با تشکر:

سامانتا ولدمورت..........................!!!!


سامانتای عزیز !
پستت از نظر جمله بندی و فضا سازی خیلی خوب بودش . و این نشونه پیشرفتته . کلا فضا سازی و جمله بندیت حرف نداشت . دقیقا تونسته بودی فضا یک خاطره رو برای خواننده محیا کردی . از این نظر کارت عالی بودش .

چیزی که به عنوان نکته ضعف خیلی توی چشمم میزد این بود که قسمت پایانی نوشتت از لحاظ منطق ایراد داشت !

اول اینکه برای من عجیب بود که یه مغازه دار از صبح تا بعد از ظهر رو راجع به وسایل مغازش به شاگردش توضیح بده . دیگه یارو سوپر مارکتم داشت انقدر به توضیح احتیاج نبود . بخصوص اینکه اگر یادت باشه در کتاب مغازه بورگین یک جای کوچیک و خالی بود .

ضمنا باز این موضوع هم برام عجیب بود که در این مدت چرا به این موضوع اشاره نکردی که مشتری وارد مغازه بشه یا از اونجا خارج شه یا چیزی بگیره یا توپی به شیشه مغازه بخوره ملت فرار کنن و...

کلا اینکه فکر میکنم برای رفع این اشکالات دو راه داشتی :

1- یا نوشتت رو طولانی تر میکردی که چون در اون صورت حوصله من سر میرفت زیاد جالب نمیشد

2- نوشتت رو آرومتر جلو میبردی . مثلا میگفتی که قبل از اینکه مغازه دارا مغازه هاشونو باز کنن آقای بورگین این چیزا رو بهم توضیح داد و زمانشم فکر میکنم یه ساعت کافی بود .

در هر حال با یه نگاه غیر از این دو موضوع چیز دیگه ای به چشمم نیومد . بازم میگم موضوع داستان رو خیلی خوب بردی جلو و کلا نوشتت قشنگ بود .


ویرایش شده توسط بلیز زابینی در تاریخ ۱۳۸۵/۳/۲ ۱۰:۱۷:۲۹

از دفتر خاطراتم :

از او می ترسم... گاه تصور می کنم با هیبتی عظیم در مقابل من ایستاده و م


Re: دفترچه ريدل !!
پیام زده شده در: ۰:۱۱ یکشنبه ۳ اردیبهشت ۱۳۸۵
#23

دراکو مالفویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۶ چهارشنبه ۱۳ خرداد ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۳:۲۶ یکشنبه ۲۲ بهمن ۱۳۹۶
از وزارت سحر و جادو
گروه:
مـاگـل
پیام: 1028
آفلاین
خلاصه داستان از ابتدا تا پست قبل !


1953
تام ريدل از ابتدا در مدرسه علوم و فنون هاگوارتز به دنبال قدرت طلبی بوده و بدون هیچ دلیل قانع کننده ای خودش رو برتر از بقیه شاگردان مدرسه میدونسته ... روزی پروفسور اسلاگ هورن اون رو به جلسه ای دعوت میکنه و تام در اونجا با یه سری از بچه ها اشنا میشه که همشون از شاگردان محبوب اسلاگهورن هستند .
در تالار اسليترين ، تام دو دوست خوب و هم منش به نام "مارين وست " و " مارک لیمان " داره و بین دخترهای تالار هم عشق دختری به نام آلیسا در دلش میشینه و در مهمونی اسلاگهورن هم اون رو میبینه .

تام در این حین متوجه تالار مخفی در داخل مدرسه میشه و در کتابخونه به دنبال این تالار اسرار میگرده تا مکانش رو پیدا کنه اما موفق نمیشه .

روزی تام به سمت اتاق اسلاگهورن میره تا ازش اطلاعاتی بگیره اما پشت در صدای زنی رو میشنوه که در حال گفتگو هستند و دارن از در خارج میشن ... تام فرار میکنه و میبینه که اون زن سراغ خوابگاه تام رو میگیره و زن بدون اینکه هوراس اسلاگهورن متوجه بشه نامه ای رو در وسایل تام میذاره و تام این صحنه رو میبینه و به دنبال کسی میگرده تا طلسم فرمان رو که تازه یاد گرفته روی اون انجام بده تا اون فرد نامه رو باز کنه و اگر خطرناک بود به خودش لطمه نخوره اما زن فردا صبح تام رو پیدا میکنه و تام حس دوستانه ای نسبت به زن پیدا میکنه و زن در مورد پدر و مادر تام توضیحاتی میده و میره .
تام توی نامه ای که زن داده دستخط مادرش رو میبینه که برای تام نوشته به این زن که " جین مالفوی " نام داره اعتماد کنه ؛ همراه نامه مقدار زيادی گالیون هم قرار داره .
تابستون میشه و دامبلدور به تام اجازه موندن در مدرسه رو نمیده و تام مجبور میشه از مدرسه خارج بشه اما روزی برای خريد به دیاگون میره و در راه فالگیری به نام " آگوستا ترلانی " رو میبینه و فالگیر به تام میگه که تو بزرگترين جادوگر دوران خواهی شد و در این راه خونهای زيادی خواهی ریخت .
تام ريدل در درسهاش در مورد چفت شدگی ذهن مطالبی رو خونده و برای خريد کتابی در این زمینه به کتابفروشی مراجعه میکنه و کتابی میگیره .
در راه در پشت ويترين مغازه بورگین و برکز یک گردنبند زيبا میبینه و بهش علاقه مند میشه و وقتی به داخل مغازه میره و به گردنبند نزدیک میشه ، فروشنده متوجه قدرت خاص تام میشه و به تام میگه که تو وارث سالازار هستی چون این گردنبند مال اون بوده و مادر تو اون رو دوازده سال قبل به دلیل فقر زياد به من فروخت و پدرت تو رو ترک کرد ولی مادرت تو رو دوست داشت .
در پشت همون ويترين تام میبینه که برای تابستون به دنبال یک کارگر هستند و تصمیم میگیره برای رسیدن به گردنبند اونجا کار کنه اما چون شريک اون فرد نبوده مجبور میشه بعدا مراجعه کنه .
برای خريد کتابهای سال بعد به کتابفروشی مراجعه میکنه و در کنار خريدن کتابهای درسی متوجه کتابی به نام " گنجینه مديران پیشین هاگوارتز " میشه که در دستان آلبوس در مدرسه دیده بود اما آلبوس با دیدن تام اون کتاب رو مخفی کرده بود و تام شک نداشت که کتاب مهمی خواهد بود .
تام ريدل کتاب رو با پیچوندن فروشنده میخره .
شب شده بود که به پارکی میره و همون جا میمونه .
فردا تام تصمیم گرفته تا در مغازه بورگین و برکز مشغول به کار بشه !




وزیر مردمی اورجینال اسبق


تک درختم سوخت ، پس بذار جنگل بسوزه


Re: دفترچه ريدل !!
پیام زده شده در: ۲:۴۶ شنبه ۱۹ فروردین ۱۳۸۵
#22

بلرویچ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۱۰ یکشنبه ۷ اسفند ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱:۴۷ پنجشنبه ۲۶ بهمن ۱۳۸۵
از گاراژ ابی تیزی
گروه:
مـاگـل
پیام: 264
آفلاین
برای مطالعه کتاب جایی امنتر و زیباتر از پارک " گیرین وست " پیدا نکردم . پارک دوران خرد سالی ام . پارکی که در مرکز لندن قرار داشت و تداعی کننده روزهای شیرین کودکیم بود . یاد آور اولین قانون شکنی ها و فرارهایم از پرورشگاه بود . بعد از یکسال و نیم به اینجا آمده بودم ، ولی اینبار بطور آزادانه و تنها . آمده بودم تا کتابی ارزشمند را بخوانم ... کتاب ! کتاب را بکلی فراموش کرده بودم . یاد آوری خاطرات خوب و بدم در پرورشگاه و پارک " گرین وست " باعث شد هدفم از آمدم به اینجا را فراموش کنم .

" گنجینه مدیران پیشین هاگوارتز "
ساعتها از وقتم را صرف مطالعه کتاب کردم . کتاب بسیار حجیم بود و بیشتر به دایره المعارف هاگوارتز شباهت داشت . صفحاتی بزرگ ، نوشته هایی ریز و عکسهایی متحرک از مدیران و معلمان پیشین و حال هاگوارتز . حتی از فیلچ که گربه اش هم در بقلش بود عکسی وجود داشت . تمامی صفحات کتاب را با دقت جستجو کردم تا شاید اثری از تالار اسرار و جدم ، سالازار اسلیترین کبیر پیدا کنم ؛ اما بی فایده بود . تنها اثر از او توصیفاتی نفرت انگیز و شرمانه و همچنین عکسی ترسناک از دوران پیریش بود . دلیل این همه بدگویی هم اعتقاداتش در رابطه با اصلاح نژادهای جادوگری و ارزش دادن به اصیل زاده ها بود ، که بنظر من هم کاملا صحیح و عاقلانه بود . بعد از خواندن این بخش از کتاب انگیزه ام برای ادامه دادن راه سالازار نتنها کاسته ، بلکه چند برابر شد . پیش از این ، من در وجود سالازار همه چیز می دیدم بجز مظلومیت و تنهایی و با خواندم آن همه توهین و ناسزا ، آن خصوصیات را هم در وجودش دیدم .

- آقا پسر... نمی خوای بری خونت ... بسه هرچقدر مطالعه کردی . اصلا ببینم ، تو تو این تاریکی چیزی هم می بینی ؟!
این جملات نگهبان پارک بود که با تعجب بر زبان آورد .
باور نمی کردم . هوا بکلی تاریک شده بود و به زور نوشته های کتاب دیده میشد . ولی من تازه متوجه این قضیه شده بودم .
- بله . فکر کنم حق با شما باشه ، همین الان تصمیم داشتم برم .
نگهبان سرش را برگرداند و در حالی که دستانش در پشتش قرار داشت با قدمهایی آرام دور شد .
ظاهرا نیمه های شب بود و من کم کم احساس گرسنگی و خواب آلودگی می کردم . چاره ای نداشتم ، باید به پرورشگاه بر می گشتم . در آن لحظه به یاد فروشگاه بورگین افتادم و رویای کار در آنجا در ذهنم شکل گرفت . قرار بود روز بعد آقای بورگین به من بگوید ، می توانم در مغازه اش کار کنم یا نه .

-----------------------------------

هوووم . نوشتت از نظر فضا سازی و داستان و خاطره اشکالی نداشت . هر چند که در نمایشنامت اتفاق خاصی نیفتاد ولی قشنگ نوشته بودی .
ولی اگر این نوشته رو براساس کتاب هری پاتر نوشته باشی متاسفانه یه ایراد داره و اون اینه که در کتاب تام ریدل وقتی که مدرسه اش تموم شد به مغازه بورگین رفت و در اون زمان چون به سن قانونی رسیده بود دیگه لازم نبود به پرورش گاه بازگردد .
اما خواننده با خواندن رول شما این تصور در ذهنش به وجود میاید که تام ریدل یه شاگرد مدرسه ای بوده که هنوز موقع تعطیلات به پرورشگاه میرفته ولی میخواسته آن تابستون رو به جای اینکه بره پرورشگاه کار کنه .
همونجور که گفتم اگر شما میخواستید به کتاب هری پاتر پایبند باشین یه چنین اشکالی رو داشتین .
با اینکه هر کس اختیار داره رول رو اونجوری که میخواد جلو ببره اما در مورد کتاب گنجینه مدیران که ایده خودم بود این موضوع رو بگم که در اصل منظورم این بود تام ریدل از خوندن آن پی به گنجینه های مدیران سابق میبره و بعدها هم تصمیم میگیره آنها رو پیدا کنه و تبدیل به جاودانه ساز کنه . در حقیقت به نظر من ما باید این خاطرات رو موازات با کتاب هری پاتر بنویسیم و جلو ببریم و تام ریدل رو طی زمان تبدیل به همون ولدمورت کتابش کنیم .
به هر حال باز اشکال نداره چون هر کس هر جور که دوست داشته باشه میتونه رول رو ادامه بده . رو مجموع نمایشنامه قشنگی بود .
موفق باشید .


ویرایش شده توسط بلیز زابینی در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۱۹ ۱۴:۰۷:۴۰

دلبستگی من به پیکان جوانان گوجه ایم [size=large][color=000066]و[/color


Re: دفترچه ريدل !!
پیام زده شده در: ۱:۰۲ شنبه ۵ فروردین ۱۳۸۵
#21

سامانتا ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۹ پنجشنبه ۳ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۵:۰۸ یکشنبه ۲۷ تیر ۱۴۰۰
از ما که گذشت!
گروه:
مـاگـل
پیام: 248
آفلاین
گنجینه مدیران پیشین هاگوارتز!!!
_________________________________________________
با دیدن عنوان کتاب کاملا مبهوت شده بودم ...کمی به مغزم فشار آوردم ....من این کتاب را قبلا در جایی دیده بودم اما کجا...!به سرعت خاطرات ذهنم شروع به ورق خوردن خورد!
بله درسته در دفتر دامبلدور ...درست آخرین باری که او مرا به دفترش دعوت کرد...اونجا روی میزش بود....وقتی چشمم به کتاب خورد او فورا آن را پنهان کرد...بله مطمئنا چیزی توی اونه که دامبلدور مایل نبود من ازش سر در بیارم...
این خاطرات چنان سریع از ذهنم گذشت که متوجه صدای فروشنده نشدم.
فروشنده:مرد جوان مشکلی پیش اومده!
فورا به سمت او برگشتم نمی خواستم او بفهمد که به این کتاب علاقه مند شده ام!
به سرعت گفتم :نه...نه...چیز مهمی نیست ...فکر می کنم اونجا کارتون دارن و با دست به پیشخون اشاره کردم.
آنجا دختری به همراه مادر خود برای گرفتن یک کتاب جدید آمده بود!
فروشنده نگاهی به من کرد و گفت:آآآ...خب پس اگه به چیزی احتیاج داشتی خبرم کن!
من گفتم :بله حتما.
و با لبخندی ساختگی او را بدرقه کردم !
حالا او رفته بود و من تنها با آن کتاب.نمی توانستم جلوی خود را بگیرم اما باید صبر می کردم صبر!کاره وحشتناکی که هیچ وقت در زندگیم اونو نشناختم!
صدای فروشنده هنوز به گوش می رسید انگار در مورد قیمت یک کتاب با آن زن به توافق نرسیده بود!
از این فرصت استفاده کردم و آرام به طرف کتاب رفتم ...همین که خواستم دستم را برای برداشتن آن دراز کنم صدای یک نفر از پشت سر مرا بازداشت!
-هی داری چی کار می کنی؟
به طرف صدا برگشتم همان دختر کوچکی را که به همراه مادرش وارد مغازه شدند دیدم...نفس راحتی کشیدم...پشه کوچولوی مزاحم!چه چیز باعث شد که در آن لحظه او را زیر پام له نکنم.!!
دوباره به سمت کتاب برگشتم و با آرامش آن را از قفسه کتاب برداشتم ....!
-اون چیه؟
در حالی که با ولع خاصی به جلد کتاب نگاه می کردم جواب دادم : چیزمهمی نیست فقط یه کتاب در مورد موشای کوچولوی مزاحمه...تا حالا در مورد اونا شنیدی:
سرش را به علامت نه تکان داد...من ادامه دادم: خب بایدم ندونی چون هنوز خیلی کوچولویی!
-دلا بیا اینجا عزیزم باید بریم!...روز بخیر آقای لارنس!
-خداحافظ خانم راید!
دختر نگاهی به من انداخت و به سرعت به سمت مادرش دوید...چند لحظه بعد صدای زنگ در نشان داد که آنها رفته اند!
فروشنده داشت به سمت من می آمد با شتاب خود را به قفسه کتاب های داستانی رساندم و چند کتاب را برداشتم و بر روی کتاب گذاشتم !
فروشنده:اوه...خب می بینم که خیلی به کتاب های داستانی علاقه مندی پس بهتره معطلت نذارم ....و به سمت پیشخون حرکت کرد.
-لطفا چند لحظه صبر کنید!راستش اینا خیلی زیاده و من نمی تونم همشو بخرم...ممکنه از بینشون انتخاب کنم؟
فروشنده نگاهی به من انداخت و لبخند زد و گفت: بله البته!
چند دقیقه صبر کردم ....خودم را مشغول به دیدن کتاب ها نشان می دادم و طوری وانمود می کردم که انگار نظر مرا به خود جلب کرده اند!
-والتر پسرم میرم طبقه بالا یه نوشیدنی بخورم ...اگه مشکلی پیش اومد صدام کن!
-باشه پدر!
با چشم فروشنده را تعقیب کردم او به سرعت از پله ها بالا رفت و در سیاهی پشت راه پله ناپدید شد!
اوه چه شانسی...بهتر از این نمی شه ...من می دونم که سالازار اسلیتیرین در همه جا مواظبه منه!
چند لحظه صبر کردم و بعد به سمت پیشخون رفتم جایی که پسر کوچکی پشت آن نشسته بود...این طور می نمود که باید 2 3 سال از من کوچک تر باشد.!
-ممکنه اینو برام حساب کنی؟
پسر کتاب را از دستم گرفت و به جلد آن نگاه کرد اما چیزی توجه او را به خود جلب نکرد بنابراین در حالی که کتاب را به من بر می گرداند گفت:از کدوم قفسه برداشتی؟
من در حالی که نفس راحتی کشیدم گفتم: گمونم اون قفسه و با دست قفسه کتاب های داستانی را نشان دادم و اضافه کردم: البته عنوانش یه کم گمراه کنندست ولی اون یه داستان در مورد یکی از مدیر های قبلی هاگواتزه که یه در یه تالار مخفی تو هاگوارتزو باز می کنه که توش پراز مجسمه ها و پرنده های خشک شده بوده!آخه میدونی اونا به پرنده ها خیلی علاقه داشتن!
پسر آرام گفت:باید کتاب جالبی باشه!
پول کتاب رو حساب کردم و از مغازه بیرون اومدم !
حالا باید جایی رو پیدا می کردم تا 2 تا از عچیب ترین کتابای دنیای جادوگریمو می خوندم!

__________________________________________________

با تشکر:

سامانتا ولدمورت

خب سامانتا جان !
میتونم بگم به عنوان یک کسی که تازه وارد ایفای نقش شدی کارت واقعا عالی بود . همه چیز به جا بود ولی دو تا مسئله هست که باید بهت بگم :
اول اینکه سعی کن در تاپیک هایی که موضوعشون جدی هست زیاد از طنز و شکلک استفاده نکنی ، بخصوص استفاده از شکلک چون که رولت رو از اون حالت جدی بودن خارج میکنه .
مسئله بعدی که باز باید در رولهات بهش توجه کنی اینه باید سعی کنی تا جایی که میتونی ( در تاپیکهای جدی ) رولهات با رولهای نفر قبلی مطابقت کنه . منظورم این نیست که شما به پست نفر قبلی پایبند نبودید . ولی مثلا شما باید در پست خودتون بیشتر به مغازه بورگین یا ماهیت اصلیه کتاب اشاره میکردید . چرا که این دو سوژه به عنوان دو تا راهنما ، معیار پستهای بعدی رو تعیین میکنه و به همین دلیل نباید در رولها فراموش بشه .
البته پستتون کاملا خوب بودش اما به نظر من بهتر بود که به این دو موضوع هم بیشتر اشاره میکردید . چون ممکنه کسی هم که بعد از شما پست میزنه بخاطر پایبند بودن به پست شما بعضی از مسائل پر اهمیت رو یادش بره و جهت رول زنی تغییر کنه .
البته بازم میگم کارت واقعا عالی بود . اینایی هم که گفتم تنها اشکالات جزئی بودن که باید در تاپیک های جدی رعایتشون کنی .
موفق باشی


ویرایش شده توسط بلیز زابینی در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۶ ۱۳:۳۷:۳۵


Re: دفترچه ريدل !!
پیام زده شده در: ۱۹:۳۱ پنجشنبه ۲۵ اسفند ۱۳۸۴
#20

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۵۶:۲۴ دوشنبه ۷ خرداد ۱۴۰۳
از یخچال خانه ریدل
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
پیام: 1708
آفلاین
بالاخره راه کتاب فروشی رو پیش گرفتم . هر چند که زیاد به کتاب علاقه ای نداشتم اما در آن شرایط کار دیگه ای به ذهنم نمیرسید .
یادمه آن روز هوا خیلی گرم بود و پیاده رو مملوء از جمعیت .
من به سختی راه خودمو از بین جمعیت باز کردم و به سمت کتاب فروشی حرکت کردم تا اینکه سرانجام به پشت ویترین کتاب فروشی رسیدم .
همه کتاب های پشت ویترین یا کتاب های درسی بودند و یا کتاب هایی که مامانا شب ها برای بچه هاشون میخوندند . اما فکر کردم که بهتره یه نگاهی به داخل کتاب خانه بندازم و به جرات میتونم بگم که آن روز ، روز شانس من بود !
آرام در کتابفروشی رو باز کردم . مغازه بنظر خالی میرسید اما میدونستم که یک نفر داره منو میپائه و حدسم درست از آب درومد .
- سلام آقا پسر ، دنبال چیزی میگردی ؟
من برگشتم و به مرد فروشنده خیره شدم که از یکی از نرده ها بالا رفته بود و در طبقات کتابخونه داشت کتابها رو مرتب میکرد .
من آرام جواب دادم :
- خیر قربان . بیشتر قصد دیدن داشتم .
آن مرد که لبخندی بر لب داشت آرام از نرده پایین آمد و در حالی که منو به سمت قفسه کتابها راهنمایی میکرد گفت :
- بیا پسرم ، معمولا پسرهایی به سن و سال تو کتابهای این قفسه رو بیشتر میپسندند . تا حالا کتاب همنشینی با غول ها رو خوندی ؟
من که اصلا حوصله حرف زدن نداشتم با بی حوصلگی جواب دادم :
- بله فکر میکنم چند باری خونده باشمش .
به نظرم رسید که مرد فروشنده از حرف من ناامید شد. اما اگر حدسم درست بود که به خوبی توانسته بود حفظ ظاهر کنه . او پس از مدتی مکث گفت :
- خب فکر میکنم که کتاب طلسم ها و ورد های پیشرفته جادوگران رو نخونده باشی ؟
من دوباره جواب دادم :
- نه راستش زیاد از کتابش خوشم نمیامد .
مرد فروشنده کم کم داشت عصبانیم میکرد چرا که اصرار داشت من را راهنمایی و منو وادار به خرید یکی از کتابای مسخرش کنه . و من وقتی که میگفتم این کتابها را قبلا مطالعه کردم دوباره کتاب دیگری رو بهم معرفی میکرد .
فروشنده برای چندمین بار پی در پی کتابی رو در جلوی صورتم تکون داد و گفت :
- خب این تازه به دستم رسیده ، کتاب مقابله با اژدها های دندون دراز رو خوندی عزیزم ؟
اما من دیگه به حرفهای فروشنده توجهی نداشتم . بلکه با ناباوری به کتابی خیره شده بودم که حتی در خوابم نمیدیدمش . روی آن نوشته بود:
گنجینه مدیران پیشین هاگوارتز !!!









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.