قدم هایش را محکم تر به زمین می زد و سرعتش را زیاد می کرد. در ورودی به کتابخانه مکانیزم که پیشرفته ترین کتابخانه هاگوارتز و تنها کتابخانه تالار گریفندور بود ، در حال نمایان شدن بود. از دور کتابخانه همانند تونلی تاریک نمایان می شد که دل هر انسانی را به ترس وا می داشت اما او هیچ ترسی نداشت.
داخل کتابخانه شد. آن جا هم مثل تمام قسمت های تالار خلوت بود. جلو تر رفت ... دیگر دیوار انتهایی کتابخانه داشت به صورتش برخورد می کرد اما گودریک احساس برخورد چیزی به صورتش را نداشت.
ناگهان او از کتابخانه محو شد. گویی وارد دیوار شده بود. بار دیگر کتابخانه ساکت شد اما صدای خنده ی شیطانی از تمام تالار گریفندور قابل شنیدن بود.
چشمانش را باز کرد. او با جسم سختی برخورد کرده بود و کمرش بسیار درد می کرد. نگاهی به اطراف کرد. همه جا سیاه بود بجز یه روشنایی که از پنجره ای می تابید. بعد از لحظاتی گودریک احساس کرد در اطرافش انسان هایی وجود دارند. روشنی چشمانشان را احساس می کرد.
-شما کی هستین؟
صدای قدم های شخصی شنیده می شد که جلو می آمد.
-من هری پاتر هستم ، تو کی هستی؟
گودریک می خواست تعجب کند اما ترس به او اجازه ی ابزار احساس دیگری را نمی داد.
-من گودریک گریفندور ... ناظر تالار گریفندور هستم.
همه کسانی که در اطراف بودند تعجب کردند اما تعجبشان با خوشحالی مخلوط شده بود. جلو تر آمدند و یکی یکی او را بغل کردند و با او دست دادند.
ساعاتی بعد-پس شما هم مثل من به کتابخانه رفتین و وارد این مکان شدین درسته؟
-بله متاسفانه
-پس برای همین تالار گریفندور روز به روز جمعیتش کم می شه
تمام بچه های گریفندوری در آن مکان سیاه محبوس شده بودند و هیچ راه فراری پیدا نکرده بودند.
-باید یک راه فرار باشه!
لوپین گفت:
-نیست ... تمام این جا رو گشتیم ... هیچ راهی نیست
گودریک نگاهی به پنجره کرد و گفت:
-اون پنجره چی؟
لوپین آهی دیگر کشید و گفت:
-ما سال هاست که اینجاییم و خیلی تلاش کردیم که آن پنجره را بشکنیم اما نتونستیم...
همه گریفندوری ها ناراحت از این سرنوشت شومشان در حال اشک ریختن بودند. سال ها بود که در این جا که همانند یه جعبه سیاه بود ، زندانی شده بودند.
گودریک به طرف پنجره رفت و چند مشت به پنجره زد اما شیشه نشکست. حتی این کار را با شمشیرش هم انجام داد اما اتفاقی نیافتاد. او ساعت ها به پنجره خیره شد و تمام افراد دیگر برای چند صدمین بار بدون آن که بدانند شب شده یا نه؟ ، خوابیدند. اما گودریک ترجیح داد به پنجره نگاه کند.
ناگهان جلوی پنجره دختری نمایان شد ... نگاهی به داخل انداخت و رفت ...