هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: داستانهای دو پستی
پیام زده شده در: ۰:۳۸ شنبه ۳۰ آذر ۱۳۹۸

الکسیا والکین بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۲۸ جمعه ۲۴ آبان ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۷:۳۲ شنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۸
از راه دور اومدم...چه پر امید‌ اومدم...
گروه:
مـاگـل
پیام: 26
آفلاین
(پست دوم)

- ولی خودمونیما ارباب...واقعا چرا پرتقال نمیخورید؟

چه کسی میتوانست چنین سوال شرم آوری بپرسد به جز فضول بزرگ تالار اسلیترین:الکسیا والکین ‌بلک!؟

ناگهان سکوت سنگینی برقرار شد و سرها به سمت الکسیا برگشت.همگی از اینکه الکسیا چطور جرعت کرده بود درباره ی سوژه ی تنفر ارباب سوال بپرسد به پچ پچ‌ و نُچ نُچ مشغول بودند.

- سوالت را نشنیده میگیرم الکسیا!

- آه ارباب عزیز..میدونم ممکنه بعد از این کنجکاوی دوباره زنده به گور بشم.ولی اخه چرا؟ارباب لطفا بگید!دستگاه کنجکاوی مغزم داره آمپرش منفجر میشه!

در همین لحظه مادر ارباب از فرصت استفاده کرده و دنباله ی حرف الکسیا گفت:
این دختر راست میگه پسرم!حداقل بگو چرا بدت میاد که مامانت بدونه که اینهمه واسه اینکه یه کم پرتقال بخوری حرص و جوش میخوره.

- هیچ دلیلی ندارد!هیچ بلایی سرمان نمی آورد.صرفا بدم ان می آید.اصلا چندشمان میشود.اصلا از رنگ نارنجی مسخره اش متنفریم!فقط بیخیال پرتقال خوردنمان شوید.

در همین حین سایر مرگخواران که کم کم دل و جرعت سوال پرسیدن در این باره یافته بودند شروع به سوال های پی در پی کردند:

- ارباب میدونستید ویتامین سی پرتقال چقدر برای پوستتون مفیده؟

- ارباب اصلا میخواید نمک و گلپر بیارم براتون؟

- ارباب خواهش میکنم بیاید پرتقال بخورید...

در همین بحبوجه سالازار اسلیترین که در قابش نشسته بود و وضعیت را تماشا میکرد سرانجام صبرش به سر آمد و از قابش بیرون پرید و وارد ذهن لرد شد و بعد با صدای اکو‌ داری که بقیه صدا ها را در گوش لرد کور کرد گفت:
اخر چرا پرتقال نمیخوری؟...یی...یی....یی...

لرد سیاه در ذهن پاسخ داد:
احترام شما جد بزرگوارمان واجب.اما من حتی به حرف شما هم پرتقال نمیخورم!

- پس داری ضعف نشان میدهی!

- ضعف؟ما و ضعف؟اصلا ضعف چیست؟چگونه مینویسند؟اصلا که گفته است که اگر ما پرتقال بخوریم...

- اگه پرتقال بخوری؟....

لرد با دیدن نگاه های تعجب آمیز مادرش و مرگخواران متوجه شد که بلند بلند فکر میکرده است.حال دیگر چاره ی دیگری نمانده بود.
آنهمه عظمت در خطر بود!

- چیزی نمیشود!

 حال دیگر آن احساس‌ کنجکاوی عمیق الکسیا به وجود همه ی مرگخواران سرایت کرده بود.

- ارباب به پرتقال حساسیت دارید؟

- نه بلاتریکس! ما به هیچی حساسیت نداریم!اصلا حالا که اینطور شد از این پرتقال ها آب بگیرید.میخواهیم جشنی ترتیب بدهیم و به همه ثابت کنیم!

****

تالار اصلی اسلیترین:

مرگخواران میگفتند و میخندیدند و از خوردن آب پرتقال لذت میبردند و از طرفی همه منتظر این بودند که لرد آن جام آب پرتقال روبه رویش را سر بکشد.

- زودباش دیگه پسرم از دهن افتاد.

لرد دست دست میکرد و سعی داشت نگرانی داخل چهره اش را پنهان کند.از هر طرف عظمت همایونی در خطر بود.اما اگر آن جام را سر میکشید...
لرد از جا برخواست و جام را بلند کرد و گفت:
به سلامتی عظمت و شکوهمان سر میکشیم!

و در برابر چشمان منتظر همگان لرد حرفش را کامل کرد:

اما نه اینجا بلکه در اتاقمان و به تنهایی!

پچ پچی در فضا پراکنده شد.

- اما پسرم...

-قرار شد این جام را سر بکشیم اما تعیین نشد کجا!

****
خانه ریدل ها،پشت در اتاق ارباب:

مرگخواران و اسلیترینی ها دسته جمعی از هاگوارتز به خانه ریدل ها سرازیر شده بودند و در انتظار بودند که ببینند چه اتفاقی می افتد.
صدای ارباب از اتاق شنیده شد.

- و جام را سر میکشیم!

و اندکی بعد صدای هورت کشیدن.

و سکوتی سنگین...
و سکوت...
و‌سکوت...
و سکوت...
و
.
.
.

- پسرم؟...حالت خوبه؟

 صدای ارباب از پشت در شنیده شد:
بله مادر ما خوبیم.

- بیا بیرون دیگه منتظرن همه!

- باشد مادر فقط میشود گوشتان را به در بچسبانید؟

مروپ با تعجب گوشش را به در چسباند و صدایی که از ارباب شنید این بود:

قبلش برایمان یک ماشین اصلاح بیاورید!


ویرایش شده توسط الکسیا والکین بلک در تاریخ ۱۳۹۸/۹/۳۰ ۹:۰۴:۴۲

But still the sunken stars appear
In dark and windless Mirrormere;
There lies his crown in water deep,
Till "the king"wakes again from sleep


پاسخ به: داستانهای دو پستی
پیام زده شده در: ۲:۴۱ دوشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۸

اسلیترین، مرگخواران

مروپ گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۸ شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۱:۲۶:۴۸
از گیل مامان!
گروه:
مرگخوار
جـادوگـر
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
اسلیترین
مدیر دیوان جادوگران
پیام: 571
آفلاین
(پست اول)


-بیا...بیا...بیا...خب خب...فرمونو بشکن...بسه!

کامیونی درست در وسط تالار اسلیترین پارک کرد.

-بابا صدای چی بودن شد؟!
-شاید تالار هافلپاف کوبیدن شده میخواد برج ساختن بشه.
-ولی صدا نزدیک تر از تالار هافلپاف بودن میشه ها.
-این چه صدای لعنتیه اول صبح جمعه...مگه این تالار ناظر نداره؟!
-کلاس های کنترل خشم با تدریس پروفسور...

اما بلاتریکس که بسیار خشمگین بود به سرعت از وسط هیکل شفاف و معلق بینز رد شد و به سمت ورودی تالار رفت.

-مادر جان؟ این کامیون وسط تالار چه کار می کند؟ خودمانیم...اصلا چگونه از حفره ورودی تالار وارد شده؟!

لرد جلوی در های پشت کامیون ایستاد و سعی کرد درون قسمت بار را وارسی کند اما ناگهان کل بار یک تنی کامیون تخلیه شد و لرد سیاه را درون دریایی از پرتقال غرق کرد. بلاتریکس با دیدن آن صحنه دلخراش فریادی بلند کشید و شیرجه ای درون پرتقال ها زد تا لرد را از غرق شدن نجات دهد.

یک ساعت بعد

-عزیز مامان...نفس بکش.
-نمی توانیم مادر! بوی این پرتقال ها نمی گذارد!
-های بای بادوم زمینی مامان، روزی یک عدد پرتقال نوش جان کنی تا یک قرن دیگه تموم میشن ها.
-کمی دیگر بخاطر این بو ها پنج شش عدد از هورکراکس هایمان را از دست می دهیم. یک فکری به حال این پرتقال ها کنید که فقط جلوی چشم ما نباشند.
-یک جا همه پرتقال ها رو خوردن بشیم؟ مربا کردن بشیم؟ ختم گرفتن بشیم و توی این بسته پلاستیکی ها گذاشتن بشیم و دادن کنیم دست داغداران؟


تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده

Don't ask me why I still can't leave
This is where I feel at home
This is where my heart always belonged


پاسخ به: داستانهای دو پستی
پیام زده شده در: ۹:۰۱ چهارشنبه ۱۳ آذر ۱۳۹۸

مرگخواران

پروفسور بینز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۳ چهارشنبه ۶ تیر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۴:۵۹:۴۹ پنجشنبه ۹ فروردین ۱۴۰۳
از توی دیوار
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 72
آفلاین
وقفه ای بین جیغ و داد های بلاتریکس به وجود آمده بود، اسلیترینی ها از این آرامش که اطلاعی نداشتند قبل از طوفان است یا بعد از آن، نهایت استفاده را کردند. رابستن، بچه را در آغوش گرفته بود و با او بازی می کرد.
- بووووو... گوگولی مگولی... اکول پکول...

مروپ، روی صندلی مادربزرگ کنار شومینه نشسته بود و داشت برای پسر عزیزش پولیور سبز رنگی می بافت. هر چند رج که می بافت، جلوی صورتش می گرفت و قربان صدقه ی طول و درازی برای قد و قامت فرزندش می رفت و دوباره بافتن را از سر می گرفت.
- مامان فدای اون کله ی کچلِ درخشانش بشه. اینو که تموم کردم، خودم تنش می کنم که دیگه تو زمستون سرما نخوره عزیزِ من!

مروپ، از معدود مرگخوار هایی بود که اجازه داشت قلب از سر و صورتش بیرون بیاید. هر چه نباشد، همه آن قلب ها برای لرد سیاه بودند! کراب در گوشه ای با لوازم آرایشش بازی می کرد. هوریس سعی داشت تا نوشیدنی جدیدی را اختراع کند تا بیش از پیش مست کند و هکتور در حال هم زدن معجون های رنگ و وارنگش بود و با علاقه زیاد آن ها را نگاه می کرد و منتظر بود تا بعد از استفاده از آن ها، عملکردشان را بفهمد!

تمام اعضای اسلیترین هر کدام سعی در انجام کاری داشتند که مدت ها بود از انجام آن محروم بودند. در نبود بلاتریکس و بیگاری های او، آرامش بار دیگر به میان آن ها برگشته بود و هر کدام خوشحال، در حال انجام کار دلخواهشان بودند. اما هیچ کس از بانز خبری نداشت. بانز به دور از چشم بقیه که فکر می کردند او هم حتما مشغول کاریست، از تالار خارج شده بود و به دنبال بلاتریکس رفته بود.

چند دقیقه بعد:

- خب خب خب! می بینم همتون مشغولین!

بلاتریکس به چارچوب در تکیه داده بود و لبخند پیروزمندانه ای بر لبانش بود. بانز هم لبخند پیروزمندانه ای بر لب داشت ولی چون کسی او را نمی دید، تاثیری بر جو تالار نداشت. بلاتریکس نگاهی به اسلیترینی هایی که آب دهانشان را قورت می دادند انداخت و با پوزخندی گفت:
- که رمز تالار رو عوض می کنین؟! که منو میندازین بیرون؟ که به من خبر نمی دین؟
- جغدمون مگه نرسید بهت؟
- ساکت! دیگه از این به بعد ما فقط حرف می زنیم! برای همه تون تنبیه متناسب با این عملتون تدارک دیدم! بانز! بیا و این کاغذ پوستی رو بده بهشون!
- چی؟ بانز؟
- بانز بهمون خیانت کرد؟
- بانز! می خوابی دیگه. مطمئن میشم که دیگه بیدار نشی!

بانز که دید هوا پس است و هر لحظه ممکن است توسط هم اتاق هایش به طرز بغرنجی به ملکوت اعلی بپیوندد، طی حرکتی انتحاری با صندلی ای که در نزدیکی اش بود به سر بلاتریکس کوبید و فاتحانه گفت:
- من نقشه ام این بود که بیارمش داخل تالار و بیهوشش کنم و بسپرمش دست شما. این شما و این بلاتریکس لسترنج!

اسلیترینی ها با شک و تردید به جایی که صدای بانز از آنجا می آمد نگاه کردند. بچه رابستن به سمت بلاتریکس دوید و لگدی به او زد. با ثابت ماندن بلاتریکس، بقیه اسلیترینی ها هم جرئت نزدیک شدن به او را یافتند و بلاتریکس، رفته رفته در میان جمعیت اسلیترینی گم شد!




پاسخ به: داستانهای دو پستی
پیام زده شده در: ۲۲:۵۷ سه شنبه ۱۲ آذر ۱۳۹۸

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
جـادوگـر
اسلیترین
شـاغـل
مرگخوار
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 6961
آفلاین
(پست اول)


-چیکار دارین می کنین؟ من ناظرم! می فهمین؟ ناظر گروه. همتونو بیرون می کنم. مگه دستم بهتون نرسه. الان می رم رودولف رو از هافلیا می گیرم و اونقدر می کوبم به در که باز بشه. یا در، یا سر رودولف.

اسلیترینی ها می ترسیدند. بلاتریکس در حالت فریاد نکشیده اش هم به اندازه کافی ترسناک بود. حالا که صدای جیغ و دادش از پشت در تالار به گوش می رسید، اوضاع بسیار ترسناک تر شده بود.

-می گما...درو باز کنیم؟

سه و نیم اسلیترینی بطور همزمان ردای الکسیا را که به آرامی به طرف در می رفت گرفتند(نیم، بچه رابستن بود).

-الان دیگه دیر شده. اگه باز کنیم که کله مونو می کنه.
-بعدم آویزون می کنه جلوی در.
-من نخواستن شد بقیه عمرمو رفت و آمد ملتو دیدن کرد!

-بالاخره که چی؟ میاد تو دیگه.

ملت اسلیترینی نمی خواستند به آینده فکر کنند. آن ها فقط قصد داشتند همین یک شب و شاید اگر شانس بیاورند یکی دو شب آینده را بدون بلاتریکس در آرامش و بی نظمی کامل سپری کنند.
رابستن با ادعای لو رفتن اسم رمز تابلوی جلوی در، موفق به تغییر آن شده بود و طبق قرار قبلی کسی اسم رمز را به بلاتریکس نگفته بود.

-ولش کنین. بالاخره خودش خسته می شه. ساکت می شه. سهمیه تغییر رمز این هفته هم که تموم شده. نمی تونه عوضش کنه. از تالار بدون ناظرمون لذت ببریم!




پاسخ به: داستانهای دو پستی
پیام زده شده در: ۱۷:۰۸ دوشنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۸

جودی جک نایفold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۰ شنبه ۱۹ مرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۸:۰۴ دوشنبه ۱۷ شهریور ۱۳۹۹
از هـᓄـیــטּ ᓗـوالیـ جهنـᓄـ...
گروه:
مـاگـل
پیام: 92
آفلاین
خودم شروعش کردمـ... خودمم تمومش میکنمـ... : )
خنده دارهـ...
بی هیچ توجهی یه داستانو شروعش کردم تا یکی تمومش کنهـ؛ ولی حالا خودم تمومش میکنمـ... = )


تصویر کوچک شده

بعد از فریاد جودی، لرد نگاه خشمگینی به او انداخت.
-تو؟ تو که یه زمانی آرزوی مرگخواری ما رو داشتی؟! چرا فریاد میزنی؟! گوشمون اذیت میشه!
-بخشید اربا...
-ما رو ارباب خودت خطاب نکن!

تمام اسلیترینی های حاظر در صحنه، به جودی قرمز شده نگاهی کردند و سر تاسف تکان دادند.
-
-ارباب! بخورینش!

جودی نگران به ابلیس زمینی‌اش نگاهی انداخت و دوباره داد زد:
-نـــــــــــــــــــه لردسیاه من! هکولی؟! میخوای اربابو به کشتن بدی؟ میخوای معجونیو بدی کهـ...
-معجونای من از برترین معجونای دنیاست!
-نیس! من اثراتشو رو بقیه دیدم! بعدشم... من میدونم اون مَرده کیه و واسه چی اومده! همه چیو درباره درمانش میدونم!
-عه!

لرد بعد از تعجب هکتور، لیوان معجون را در دست او انداخت و خشمگین به جودی زل زد.
-
-
-
-

لرد خسته شد و به مرگخوار وفادارش یعنی بلاتریکس، نگاهی انداخت. او هم به جودی نگاهی به معنی گفتن حرفش انداخت و جودی همه چیز را مو به مو گفت.

لرد بعد از خوردن دهن سه چهارتا اسلیترینی به زمین، با آرامش به جودی نگاه کرد.
-تو شیطانی؟
-بله!
-پس ما به کمکت نیازی نداریم.
-هـــــــــــــــــــا!؟

لرد از اتاق بیرون رفت و همه از جمله جودی، درحالی که دهان های خودشونو جمع میکردن کنار رفتند. لرد هم بسیار استوار به بیرون اتاق رفت و توجهی به هیچ کس نکرد.

نیم ساعت بعد-همون اتاق لرد!

همه‌ی اسلیترینی ها با تعجب و "ها؟" و "چی؟" گویان به لرد سر سفید و صیقلیش خیره شدند. تا اینکه لرد ماجرا را با آرامش و وقار تعریف کرد:
-ما با همون شیطان ملاقات کردیم و سر ما رو بوسید بعدش برای دخترش که نتونست این کار به این آسونی رو انجام بده احضار تاسف کرد.
-واو!
-اهم! یاران ما و غیر یاران ما!

در آن جمع، تنها جودی از غیر یاران لرد بود که سرش را در شومینه فرو کرده بود. وقتی وارد شومینه شد، به همه با جدیت ولی ناراحتی نگاهی کرد و دهانش را برای خداحافظی باز کرد تا چیزی بگوید.
-من همیشه خرابکاری میکردم... الانم یه خرابکاری دیگه به بار آوردم. اصلا الان برمیگردم پیش بابام تا شاید اونجا یه چیزی بشم. احتمالا الان همه از دستم راحت میشن... از جمله شما... ابلیس زمینی من! لرد تاریکی‌ها... خداحافظـ... =)

جودی آتش گرفت و رفت. رفت و دیگر کسی درباره او نه چیزی گفت و نه حرفی زد... او ساکت و آتشین رفتـ...

-اون برگشت پیش خودم لرد! برگشت تا شاید همه رو بهتر از من وسوسه کنه!


تصویر کوچک شده

خبـ... اینم یه جورشه! آتیش بگیره و بسوزی ولی کسی نگاهتم نکنهـ! :)
من با این پست از تالار مورد علاقم خداحافظی کردمـ... مثل جودیـ... خداحافظ همگی! = )
و شما... ابلیس زمینی جودی!... خداحافظ! : )


...You must believe me to exist
...wait
God is busy
?Can i help you

***
آری، آن روز چو می رفت کسی
داشتم آمدنش را باور
من نمی دانستم
معنیِ «هرگز» را
تو چرا بازنگشتی دیگر؟


پاسخ به: داستانهای دو پستی
پیام زده شده در: ۱۸:۵۷ شنبه ۱۹ مرداد ۱۳۹۸

جودی جک نایفold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۰ شنبه ۱۹ مرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۸:۰۴ دوشنبه ۱۷ شهریور ۱۳۹۹
از هـᓄـیــטּ ᓗـوالیـ جهنـᓄـ...
گروه:
مـاگـل
پیام: 92
آفلاین
پست اول

جودی در محوطه قصر مالفوی قدم میزد. لباس خوشگل سیاهی به تن داشت و گاهی با کلاغش: اِسپید کرو(Speed crow)، حرف می زد. دستی به موهای سیاهش و صافش کشید.
به کرو (مخفف اسپید کرو)، آرام گفت:
-دفعه بعد، من ماموریتو انجام میدم. در خدمت اربابم، من زودتــــ...

در همین موقع، او فردی را دید که از اتاقک آخر محوطه بیرون می آید. هرکه بود، به شدت تکان می خورد. به سمت فرد حرکت کرد. فاصله زیادی با فرد نداشت، چون زود به او رسید.

وقتی فهمید که فرد کیست، با هیجان ولی آرام گفت:
-هکتور! چیکار میکنی؟ چرا اینقد میلرزی؟
-هیچی!

لرزیدن هکتور آرامتر شد زیرا جودی گفت:
-اَه! تو رو ابلیس، بس کن! حالا با اون معجونه چیکار داری؟ آخه داری میری پیش اربابم!

هکتور نه جوابی به او داد نه هیچ سری تکان داد که نمی خواهد بگوید. بدون توجه به سوال جودی، ادامه حرکت به سمت قلعه را در پیش گرفت.

جودی هم پکر، به هکتور نگاه کرد که سعی میکرد، روی حالت ویبره بدود. آهی از سر ناامیدی کشید. همان لحظه، امید شاخ براق جودی را کشید تا مبادا نا امید شود!

امید امیدوارانه گفت:
-خواهرم!

کروز قارقاری کرد و نشان داد که ناراحت است؛ جودی هم به او گفت که می تواند برود و از دست امید راحت شود!

بعد، آرام تر از قبل روبه جودی کرد و گفت:
-ارباب بی چاره‌ات، بی چاره تر از قبــــ...

جودی با این جمله برافروخته شد و تمام خشمش را در دستانش جمع کرد. با دوتا از انگشتانش، گردن نحیف امید را فشار میداد. خس خس نفس های امید، به او آرامش میداد. امید برای نجات خود با اشاره عذرخواهی کرد. جودی هم، از گردن را به پای چپ امید تغییر مکان داد و اینگونه او را می آزرد. تند گفت:
-بگو دیگه!

امید گردن نازک خودش را مالش داد و گفت:
-دیروز بعد از ظهر که تو و کروز رفته بودین هواخوری، یه آقایی اومد و خواست که سر لرد رو ببوسه. با دنگ و فنگ زیاد، لرد هم قبول کرد و مرد سرشو بوسید و رفت.

جودی کشف کرد(!) که آن مرد که این قدر چایی شیرین بود کیست! پدرش برای آرزویش به زمین آمده بود!

امید ادامه داد:
-امروز صبح، دید کله‌اش سیاه شده! خودشم نمی دونست واسه چی ولی، می خواست از تو بخواد که بهش کمک کنی! هکتور دم دستش بود بود، وقتی فهمید قراره این جوری شه و از یه تازه مرگخوار کمک بگیره، معجون درســـ...

ادامه حرف های امید با افتادن روی چمن ها یکی شد. با دویدن فهمید چقدر راه رفته! چون حتی با سرعتی بیشتر از هکتور هم باز میوید به نظرش بی پایان می آمد.
...
وقتی به اتاق لرد رسید، لیوان معجون، در دست هکتور برای دادن به لرد بود. با فریاد گفت:
-نه اربـــــــــــــــــــــــاب! من اینجام!



پاسخ به: داستانهای دو پستی
پیام زده شده در: ۱۸:۵۷ سه شنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۸

هوريس اسلاگهورن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۲۳ جمعه ۳ فروردین ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۰:۳۳ شنبه ۲۶ تیر ۱۴۰۰
از می عشق تو چنان مستم، که ندانم که نیست یا هستم
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 279
آفلاین
پست دوم


- ارباب؟ سوال! محفلیا از چه راهی قادر به سیر کردن شکم ویزلی‌ها هستن؟
- ما از کجا باید بدونیم هوریس؟

ساعت‌ها از گیر افتادن لرد و هوریس در چارچوب در می‌گذشت و در این مدت هوریس با وراجی و سوالات بی‌شمار، با مغز اربابش آبگوشت بار گذاشته بود.

- سوال! وقتی خودتون نمی‌دونید، از اون تازه وارد بدبخت که می‌خواد مرگخوار بشه چه توقعی دارید؟
- ما می‌دونیم هوریس. ما همه چیز رو می‌دونیم. فقط 4 و 13 دقیقه صبح وقت صحبت درباره ویزلی ها نیست.

شب، داشت به اتمام می‌رسید. در این مدت هر کسی که به در تالار اسلیترین رسید، خودش را قانع کرد که قصد ورود/خروج ندارد و برگشت!

- سوال! یعنی الان مایلید حرف‌های مخصوص 4 و 13 دقیقه صبح بزنیم؟
- ما با تو هیچ حرف 4 و 13 دقیقه صبحانه‌ای نداریم هوریس!

چشمان لرد سیاه سرخ تر از همیشه بود و هوریس نیز موفق شده بود حرکتی جدید با ترکیب خمیازه و سکسکه کشف کند.

- اگر 0 تا 100 آناتومی بدن بد قوارت رو برای ما توضیح نمی‌دی، در سکوت کمی بچرخ تا به جای این وزنه سفت، یک جای نرمت طرف ما باشه و به یک دردی بخوری.

بدقوارگی همیشه هم بد نیست. مثلا اگر یک مرگخوارنامتناسب باشید که با لرد سیاه در چارچوب در گیر کرده، می‌توانید شکم گنده خود را به عنوان بالشتی نرم، به ارباب خود ارائه کنید.

تصویر کوچک شده


- ما خوابیم. ما خوابیم. ما خوابیم ... اکنون داریم بیدار می‌شویم ... داریم بیدار می‌شویم ... اندکی بیدار شدیم! فقط چشمانمان هنوز بسته است که آن هم در پایان باز می‌شود.
- صبح به خیر ارباب!
- اگر می‌‌‌‌‌‌‌‌‌دونستیم اول صبحی صدای منحوس تو رو می‌شنویم ترجیح می‌دادیم اصلا بیدار نشیم.
- چرا ارباب ... بیدار شید! سنگک تازه گرفتم تیلیت کنیم تو پاچه تسترال ...
- ما فقط بربری ... چی؟

لرد چشم باز کرد و هوریس را با قابلمه کله پاچه و سنگک دو رو خشخاش برشته در مقابل خود دید. اما پیش از آن که فرصت کند واکنشی نشان دهد، هوریس خودش را چپاند کنار او.

- ملعون ... تو چطور ... چرا دوباره ما رو گرفتار این وضعیت کردی؟
- گرفتار؟ مگه بد می‌گذره ارباب؟ بزنید تا یخ نکرده!

هوریس این را گفت و نیمی از پیاز درسته‌ای که در دست داشت را گاز زد!

تصویر کوچک شده


- ما تشنه‌ایم هوریس.
- دست کنید تو جیب گرمکن ما ...
- ما آب نمی‌خوریم هوریس. برو برامون نوشیدنی بیار.
- اتفاقا اون هم آب نیست که تو جیب گرمکن مائه.

از بچگی دوست داشت دست راست اربابش باشد و اکنون این فرصت را پیدا کرده بود که حداقل از نظر مکانی، آرزویش براورده شود. بنابراین به این راحتی‌ها حاضر به از دست دادنش نمی‌شد.

- نوشیدنی گرم می‌خوایم.
- داره می‌ریزه.
- کی؟
- خوب شد صحبتش پیش اومد ... می‌خواستیم بگیم ما آخر هفته‌ها همیشه جمع می‌شدیم تو کلبه یکی از دوستان. الان که ما نمی‌‌تونیم بریم، با اجازه شما، از اون دوست عزیز دعوت کردیم بیاد این جا، منقل و چایی نباتش رو هم بیاره.
- با اجازه ما؟! بیخود! ما علاقه‌ای به هم نشینی با دوستای بی سر و پای تو نداریم هوریس!

صدای مهیب گام‌های هاگرید که به در ورودی تالار اسلیترین نزدیک می‌شد اجازه نداد صدای لرد به گوش هوریس برسد. اما صدای «سولام! سولام! سولام لورد! » به خوبی بگوش هردوی آن‌ها می‌رسید.

تصویر کوچک شده


- خیر هوریس! نمی‌شه! به محض این که شرّتو از این چارچوب کم کنی دیگه ما رو این‌جا نخواهی دید. حالا زود باش و برو.

هوریس دلش نمی‌خواست برود. حیفش می‌آمد! بارها سعی کرده بود به عناوین مختلف خودش را به لرد بچسباند و حالا دست تقدیر این کار را کرده بود.

- ارباب! خواهش می‌کنیم ... شما رو به اون حرفای 4:13 که بینمون رد و بدل شده قسم ... به فلسای نجینی!

لرد اما هیچ وقت هیچ علاقه‌ای به هیچ نزدیکی با هیچ هوریسی نداشت و هیچ اهمیتی نیز به درخواست او نمی‌داد و حالا تحمل او برای روزهای متوالی، کلافه‌اش کرده بود.

- از دختر ما برای قسم خوردن مایه نذار! فایده‌ای نداره. ما به خانه ریدل خواهیم رفت و کارهای عقب مانده اربابانه‌مان را پیگیری خواهیم کرد. این چارچوب رو هم گل گرفته و مسدود می‌کنیم. نوادگان سالازار از این به بعد از تونل زیرزمینی که در این مدت حفر کردن استفاده خواهند کرد! تو هم هر وقت که لازمت داریم نیستی و هر وقت نباید باشی، چسبیدی بیخ ریش ما ... اخراجت می‌کنیم که دیگه کلا نباشی و خیالمون راحت باشه.

هوریس چاره‌ای نداشت. مسابقه کوییدیچش داشت شروع می‌شد و لازم بود خود را به ورزشگاه برساند به هوریسی لاغر تغییر شکل داد و از چارچوب خارج شد ...

تصویر کوچک شده


- ارباب!
- باز هم این جایی هوریس؟ چه تصادف نامیمونی! ما رفته بودیم خانه ریدل که یادمون افتاد این چارچوب رو گل نگرفتیم. اربابی هستیم متعهد به وعده! تصادفا همین الان برگشتیم گل بگیریم.
- اجازه بدین کمکتون کنیم!

هوریس که با ردای کوییدیچ عرق کرده و صورتی که در اثر برخورد بلاجر کبود شده بود، به تالار اسلیترین برگشت و متوجه لرد سیاه شد که در همان چارچوب کذایی ایستاده بود. سریعا برای کمک پیش قدم شد و خودش را چپاند کنار لرد.

- ای وای دیدین چی شد ارباب؟ بازم گیر کردیم!
- دیدیم.
- نگران نباشید ...

بدن هوریس پس از چند ساعت کوییدیچ دم کرده بود. یکی دو فیگور جلو بازو و پشت بازو گرفت و سپس چارچوب را با دو دست گرفت.

تصویر کوچک شده


- راست ارباب!
- چپ!
- راست سرورم!
- چپ ملعون!
- اصلا ما عقبکی قدم می‌زنیم تا چشمان کورت دراد!

پکیج لرد-هوریس مشغول قدم زدن در راه پله‌های پیچ در پیچ هاگوارتز بودند و سر هیچ دوراهی به توافق نمی‌رسیدند.


ز خاک من اگر گندم برآید،
از آن گر نان پزی مستی فزاید! تصویر کوچک شده


پاسخ به: داستانهای دو پستی
پیام زده شده در: ۰:۴۶ دوشنبه ۷ مرداد ۱۳۹۸

هوريس اسلاگهورن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۲۳ جمعه ۳ فروردین ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۰:۳۳ شنبه ۲۶ تیر ۱۴۰۰
از می عشق تو چنان مستم، که ندانم که نیست یا هستم
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 279
آفلاین
رزرو

(تسترالي دارم خوشگله.
فرار کرده ز دستم.
دوریش برایم مشکله.
كاشكي اونو مي‌بستم.)


ویرایش شده توسط بلاتریکس لسترنج در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۷ ۱:۳۲:۴۹

ز خاک من اگر گندم برآید،
از آن گر نان پزی مستی فزاید! تصویر کوچک شده


پاسخ به: داستانهای دو پستی
پیام زده شده در: ۰:۴۵ دوشنبه ۷ مرداد ۱۳۹۸

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
جـادوگـر
اسلیترین
شـاغـل
مرگخوار
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 6961
آفلاین
(پست اول)


-می رویم...می رویم...می رویم...هم اکنون می رسیم...و حدسمان درست بود...رسیدیم!

لرد سیاه به در ورودی تالار اسلیترین رسیده بود و با لیوان نوشیدنی در دستش، قصد وارد شدن داشت...
-نتوانستیم! ورودمان بسی سخت و طاقت فرسا شد!

خیلی زود متوجه شد که طاقت فرسا بودن ورودش، ربطی به خودش ندارد.

یک اسلیترینی بی سرو پا و بی قانون و بی جا و بی دلیل و بی مصرف و بی وجود، و از همه مهم تر، بسیار نامتناسب، همزمان با لرد، تصمیم به ورود گرفته!
آن هم با وزنه ای بزرگ در دو دستش!
و در نتیجه هر دو در چارچوب در، گیر کرده بودند.

-هوریس؟
-ارباب؟
-ارباب و مرگ! وزنه رو داری می کوبی تو سر ما. دو دقیقه آرام بگیر رد شویم.

آرام گرفتن برای هوریس بسیار سخت بود. برای رسیدن به آمادگی کامل جسمانی، که معلوم نبود قرار است به چه دردش بخورد، باید شب و روز وزنه می زد.
کاری که حداقل به نظر لرد و با توجه به شکم بسیار بزرگ هوریس، کاملا بی فایده بود.

به هر حال هوریس به دنبال تلاشی بی وقفه، آرام گرفت و لرد سعی کرد وارد شود...ولی نتوانست.
-نتوانستیم! چپمان نحیف تر است. بگذار کمی هم سمت چپ را هل بدهیم...شاید شد!

ولی نشد!

لرد سیاه و هوریس، بشدت گیر کرده بودند! حتی از روبرو کاملا شبیه دو قلوهای به هم چسبیده به نظر می رسیدند. لرد سیاه در کودکی داستان دو دوست بسیار نزدیک را که سر انجام از شدت نزدیکی از ناحیه شانه به هم متصل شده بودند را از پرستارش شنیده بود...
و این احتمال، با وجود هوریس در کنارش، برای لرد سیاه بسیار ترسناک بود.
-وقت دیگری برای ورود نیافتی ملعون؟ مار از پونه بدش می آید!

صدایی از پشت سرشان به گوش رسید.
-راهو باز کن عمو...هوی...برادر...بکش بریم تو. درس داریم، مقش داریم!

لرد سیاه آرزو کرد که ای کاش می توانست از پس کله اش هم آواداکداورا بزند.

هوریس دوباره شروع به بالا و پایین کردن وزنه کرد.
-یک...دو...پنج...
-چهار چی شد؟
-چهار نداریم ارباب. به جاش پنج رو دو بار می شمریم که جبران بشه. ختی دیروز توی خموم هم داشتیم وزنه می زدیم. امروز ختما باید تا صد بریم. وضعیت جسمانیمون بسیار خائز اخمیته.
-اهمیت با اون ح نبود جوگیر!...و ضمنا یک تکان دیگر بخوری نصفت می کنیم که همینجوری و بدون زحمت دو انسان متعادل محسوب بشی.

حرکات دست هوریس، کمی کند تر شدند.
-ببخشید ارباب...هیجان زده شدم. احساس کردم چربی ها فرصت رو غنیمت شمردن. ولی زیادم بد نیست ارباب...از همین جا می تونیم ارتش سیاه رو رهبری کنیم. با استفاده از هوش و ذکاوت و فهم و درایت و مهارت و فراست من، و نفوذ کلام شما.

-یکی ما را از این جدا کرده و از در عبور دهد، تا وزنه را بصورت افقی وارد دهانش نکرده ایم!




پاسخ به: داستانهای دو پستی
پیام زده شده در: ۱۵:۱۸ جمعه ۴ مرداد ۱۳۹۸

ماتیلدا گرینفورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۷ دوشنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۰:۱۷:۴۴ سه شنبه ۲۸ فروردین ۱۴۰۳
گروه:
مـاگـل
پیام: 45
آفلاین
پست دوم

مگس قصد تسلیم شدن نداشت. به طرف لرد رفت و دور سرش چرخید و ویز ویز کرد. مروپ و کراب که دنبال مگس بودند وقتی دیدند دور سر لرد میچرخد تصمیم گرفتند سرجایشان بمانند. اما...

_آهههههههه مگس احمق همونجا که هستی وایسا چطور جرات میکنی ارباب رو اذیت کنی؟
بلاتریکس با عصبانیت به مگس حمله ور شد اما تا آمد بگیرتش روی سر لرد نشست ، لرد هم که دیگر طاقتش تمام شده بود با دمپایی ابری اش به دنبال مگس افتاد . مروپ و کراب هم که دیگر خیالشان از بابت لرد راحت بود ، دوباره به تعقیب و گریزشان ادامه دادند!

از طرف دیگر رابستن و بچه وارد شدند و حیرت زده به آنها نگاه کردند ، زیرا از ماجرا خبر نداشتند و چند ثانیه از ورودشان نگذشته بود که مگس با سرعت به سمت آنها آمد و روی بستنی ای که در دست بچه بود نشست و شروع به خوردن کرد. بچه هم شروع به گریه کرد و بستنی اش را تکان شدیدی داد تا از دست آن حشره مزاحم خلاص شود اما بستنی روی سر رابستن ریخت.

رابستن که خشمگین شده بود هم به مروپ و کراب و بلاتریکس و لرد پیوست و یک لشکر اسلیترینی دنبال یک مگس یک میلی متریِ جانی و خون خوار راه افتادند!

_ویززززززز ویززز وییییز
_میکشیمت.
_پسرم خونسرد باش. خودم واست گیرش میندازم.
_ارباب خیالتون راحت ،بسپاریدش به خودم.
_ارباب آروم بودن بشین.خودم حسابش رو رسیدن میکنم.
_ارباب نگران نباشید.
کراب این را گفت اما با دقت فراوان داشت به دماغش رسیدگی میکرد و یک چسب زخم صورتی هم رنگ با رژلبش را به زخمش می چسباند.

و باز شروع کردند...لرد با دمپایی ابری، بلا با کروشیو، مروپ با کفگیر آشپز خانه ،رابستن با تفنگ آبی ای که برای بچه خریده بود و کراب هم...خب او چیزی نداشت اما هرچیزی که دور و برش میدید پرت میکرد کفش پاشنه بلدنش ، کلاه گیسش ، حتی ظرف خورشت بانو مروپ هم پرت کرد اما خب در آن هیاهو مروپ متوجه نشد وگرنه هیچ کس نمیدانست چه بلایی بر سر کراب می آمد.

_فسسسس سسس پاپا چی شده؟داشتیم پیتزا میخوردیم که فسسس صدای فریاد شنیدیم.
_هیچی دخترم فقط داریم از شر یک مگس مزاحم خلاص میشیم.

نجینی هم خزان خزان نزدیک شد و به جمع بقیه پیوست.
_سسسسس پس منم کمکتون میکنم پاپا فسس.

همه در تلاش بودند تا مگس را بگیرند اما تیلدا هنوز در کنار پنجره در خواب عمیق بود. بلاخره مگس گوشه ای را پیدا کرد تا پنهان شود و همین که خواست با خیال راحت فرود بیاید تیلدا خمیازه ای کشید و مگس به صورت اتفاقی وارد حلقش شد. تیلدا بدون اینکه بداند چه ماجراهایی رخ داده و مگسی در درون معده اش در حال هضم شدن است و یا حتی بالای سرش هرکس با یک سلاح ایستاده ، دوباره با خیال آسوده به خواب شیرینی فرو رفت.

به این ترتیب نبرد نفس گیر تالار اسلیترین در بازی رفت بدون نتیجه ماند و شاید روزی با خمیازه ای مگس از معده تیلدا راهی به بیرون می یافت تا بازی برگشت نتیجه دهد!


He deals the cards as a meditation
And those he plays never suspect
He doesn't play for the money he wins
He don't play for respect

He deals the cards to find the answer







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.