هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: سفر به گذشته
پیام زده شده در: ۰:۵۳ دوشنبه ۱۶ بهمن ۱۳۹۶

آرتور ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۰۲ جمعه ۱۵ بهمن ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۳:۲۰ جمعه ۲۵ شهریور ۱۴۰۱
از خانه ویزلی ها
گروه:
مـاگـل
پیام: 633
آفلاین
آرتور و آرسینوس به سمت هاگوارتز درحال ساخت برگشتن تا گودریک رو پیدا کنن و یه جوری هرمیون رو از دست سالازار نجات بدن. رون همچنان زیر درختی نشسته بود و زار زار گریه میکرد. همانطور که زانوی غم بغل گرفته بود، یاد هفت سالی افتاد که با هرمیون بود و اتفاقات خوب و بدی که براشون رخ داده بود رو به خاطر آورد. همچنان گریه میکرد و در حالی که دماغش هم درومده بود و خیلی هم کش اومده بود، دست در جیبش کرد و زمان جلو بر رو از جیبش بیرون کشید و بهش نگاه کرد:
-هرمیون رو از دست دادم. دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم. نمیخوام دیگه یه لحظه هم اینجا باشم.

سپس زمان جلو بر رو چرخوند و فرتی غیب شد و به آینده بازگشت. این درحالی بود که هرمیون هنوز دلش پیش رون بود و از اینکه اونو از دست داده خیلی ناراحت بود.

کمی اونورتر، آرسینوس، آستریکس و آرتور به دنبال گودریک
-خیل خب! اول کجا رو بگردیم؟
-آرسینوس خوب میدونه کجا رو بگردیم. اولین جایی که گودریک رو دیده رو خوب یادشه.
-هان؟
-چی هان؟
-هان؟
-هان و زهرمار! عین آدم حرف بزن ببینیم چته.

آرسینوس به جلوش خیره شده بود و انگار به کسی زل زده بود. این درحالی بود که کسی جلوش نبود. کمی فکر کرد و بعد به حالت قبلیش برگشت:
-عه چیزه... آره بریم دنبال گودریک.
-راست میگی؟
-فکر خوبی بود نه؟
آرتور و آستریکس:

آرسینوس به راهش ادامه داد و آستریکس و آرتور بعد از مدتی نگاه کردن به آرسینوس به صورت پوکر فیس، به راهشون ادامه دادن و پشت آرسینوس حرکت کردن. بعد از چند دقیقه به جایی رسیدن که همون اول کار به اونجا رفته بودن و چهار سازنده هاگوارتز رو دیده بودن. در همین لحظه چشم آستریکس و آرتور به گونی افتاد که گودزیلا های گریفی رو توش زندانی کرده بودن تا با خودشون برگردونن. اما در گونی باز بود و توش پر از خالی. آستریکس و آرتور همزمان به هم نگاه کردن و با چهره ای نگران به هم خیره شدن:
-حالا چیکار کنیم؟
-باید پیداشون کنیم. بهتره بریم پیش تابلوی سرکادوگان تا ازش درباره گودریک و گودزیلاهای گریفی بپرسیم. شاید دیده باشتشون.
-آره موافقم.
آرتور:
آستریکس:
آرتور:
آستریکس:
-مرگ خب!
آستریکس:
-شما دو تا دارید درباره چی با هم حرف میزنید.
-هیچی! فقط دنبالمون بیا. به زودی همه چیزایی که پریده رو به خاطر میاری.


معتقد به روماتیسم در حد آرتریت و آرتریت روماتوئید

فرزند بیشتر، زندگی بهتر!


پاسخ به: سفر به گذشته
پیام زده شده در: ۱۵:۱۰ سه شنبه ۱۹ دی ۱۳۹۶

گریفیندور

آستریکس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۱۹ شنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۲:۴۷:۳۵ سه شنبه ۵ تیر ۱۴۰۳
از شبانگاه توی سایه ها.
گروه:
گریفیندور
جادوآموز سال‌پایینی
جـادوگـر
پیام: 298
آفلاین
رون سریعا از سالازار دور شد و به دونبال مثلا راه چاره ای رفت.

_ خوب دیگه این بی مصرفم به درک رفت. خوب عجقم کجا بودیم .
_

هرمیون از اینکه رون نتونست برای نجاتش کاری کنه ناراحت بود و سعی کرد به روش نیاره.

_ اوه از این طرف هرمی , کمی دیگه بهش میرسیم... باورت نمیشه تازگیا یه تیپ لش زده خیلی خاص شده برا خودش...

ثانیه به ثانیه ان دو داخل جنگل میشدند و رون دیگه کم کم صداشونو نشنید. رون انطرف تر پشت یک درخت نشسته و زانوی غم بغل کرده بود. اون در این فکر بود که حالا چجوری هرمیون رو نجات بده , اگه کاری نکنه سالازار تسترال شده عشق اولو اخرش رو برای همیشه میدزده.
ارسینوس , استریکس و ارتور که تازه رسیده و تا جایی که از ماجرا لازم بود رو دیده بودند. ارتور که طاقت غصه خوردن بچشو نداشت و با دونستن اینکه اگه رون شکست عشقی بخوره باید صبح تا شب به بغبغو های مهرابو علی بالارو میلاد شاستاد گوش بده , بدون درنگ نزدیک رون رفت و بقیه به دونبالش راه افتادند.
_ رون , عزیزم , کاری از دست من برمیاد؟
_ هرمی!...هرمی جونم!... عشقم...نفسم...
ملت:
_ ارتور این بچه رد داده الان کاری ازش برنمیاد بهتره خودمون یه فکری به حال این موضوع بکنیم.
_ اهوم درسته استریکس.
_ بچه ها چطوریه گودریک گریفیندور رو پیدا کنیم حتما اون میتونه یه کاری کنه.
_ استریکس خوب گفتی. بهتره من و ارتور بریم دونبال گودریک بگردیم.
_ پس من چی؟
_ تو هم بهتره دونبال سالازار و هرمیون بری که یوقت عنکبوت کار دستش نده.
_ درسته , یه دورگه بهتر از تک رگه میتونه تو جنگل بین اون همه جکو جونور دووم بیاره.
_ اوکی.

استریکس با گفتن اوکیش به سرعت داخل جنگل رفت و ارتور و ارسینوس نیز به طرف هاگوارتز نیمه ساخت به راه افتادند.




ویرایش شده توسط آستریکس در تاریخ ۱۳۹۶/۱۰/۱۹ ۱۵:۱۴:۱۸
ویرایش شده توسط آستریکس در تاریخ ۱۳۹۶/۱۰/۱۹ ۱۵:۱۴:۵۳
ویرایش شده توسط آستریکس در تاریخ ۱۳۹۶/۱۰/۱۹ ۱۵:۱۶:۴۰
ویرایش شده توسط آستریکس در تاریخ ۱۳۹۶/۱۰/۱۹ ۱۵:۲۲:۰۲

In the name of who we believe, We make them believer.


پاسخ به: سفر به گذشته
پیام زده شده در: ۱۹:۴۷ یکشنبه ۳ دی ۱۳۹۶

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۷ جمعه ۹ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۵:۰۶ پنجشنبه ۵ مرداد ۱۴۰۲
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 615 | خلاصه ها: 1
آفلاین
-اینا همش تقصیر توئه.

رون انگشت هاش رو مشت کرد و آماده دعوای فیزیکی با سالازار شد ولی با نگاه کلی که بهش انداخت به این نتیجه رسید که عمرا از چنین نبردی پیروز بیرون نمیاد.
-تقصیر من؟ میشه بیشتر توضیح بدی؟
-من و هرمیون خوب بودیم. اومدیم جنگل ممنوعه بهش عنکبوتم رو نشون بدم. اومدی و همه چیز رو بهم زدی.
-تقصیر من نبود بوخودا ... دامبلدور فرستادتم اینجا.
-دامبلدور کدوم خریه دیگه ؟

رون یه لحظه چیزی به ذهنش رسید. رون و هرمیون خیلی قبل تر از سالازار با هم آشنا بودن و رابطه داشتن. اصلا اونا مال این زمان نیستن و از آینده برگشتن عقب.
-یه لحظه داشتم گول میخوردم. تو دو روزه هرمیون رو میشناسی ، من 7 سال هاگوارتز رو باهاش گذروندم.
-7 سال هاگوارتز ؟ هاگوارتز که هنوز ساخته نشده.

رون فهمید سوتی بزرگی داده. هرمیون هم که تا الان سکوت کرده بود تا دعوای دو نفر رو ببینه و لذت ببره سریعا وسط پرید که سوتی رو جمع و جور کنه.
-رون 7 ساله داره تو هاگوارتز کارگری میکنه که اینجا ساخته شه. منظورش این بود.
-نه اصلا...

هرمیون ضربه محکمی به سر رون زد و با انگشتی که جلوی دهنش قرار داد، بهش فهموند که دیگه حرفی نزنه. سالازار از اینکه وقتش رو با یه کارگر تلف کرده با عصبانیت به رون حمله کرد و گفت:
-یعنی توی کارگر میخواستی عشق منو بدزدی؟ بر و دور شو سریعا از اینجا.

رون که به نظرش میرسید این مبارزه رو باخته و نمیخواست که از سالازار کتک بخوره، سریعا از صحنه دور شد. اما نه برای اینکه به آینده برگرده ، یا اینکه کارگری کنه. بلکه نقشه ای به ذهنش رسیده بود؛ رون نیاز به کمک داشت، یه فرد قدرتمند. گودریک گریفیندور !




پاسخ به: سفر به گذشته
پیام زده شده در: ۱۴:۰۴ جمعه ۱ دی ۱۳۹۶

گریفیندور

آستریکس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۱۹ شنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۲:۴۷:۳۵ سه شنبه ۵ تیر ۱۴۰۳
از شبانگاه توی سایه ها.
گروه:
گریفیندور
جادوآموز سال‌پایینی
جـادوگـر
پیام: 298
آفلاین
ارتور درمانده شده بود. بعضی وقت ها کار های این چنینی ارسینوس ارتور رو کچل میکرد. ارتور که نمی خواست بازم چند تا تار موی قرمزی که تازه رشد کرده بود رو از دست بده یکم عقب عقب رفت و به استریکس نزدیک شد.
_ ببین بچه، کار خودته، بیین میتونی با چشمات حلش کنی.
استریکس دستی تو موهاش کشید و جلو رفت.
_ ارسی منو میشناسی؟
_ هان! نچ.
_ ببین چشام چه رنگیه.
_هان... خوب قهوه تیره دیگه.

استریکس از پشت نقاب ارسینوس، ذهنشو خوند. بعد از چند ثانیه که استریکس همینجوری به ارسینوس خیره شده بود سرشو نزدیک گوش ارسینوس برد و اروم گفت:
_ ببین ارسی میدونم داری نقش بازی میکنی، یا بلند میشی باهامون میای یا با همون پیاز چه ها نقابتو ریش ریش میکنم حله؟

استریکس میتونست به راحتی صدای عرق ارسینوس که داشتن رو نقابش چکه میکردن رو بشنوه. ارسینوس دستی رو نقابش کشید، معلوم بود اصلا دوس نداره نقابش رو از دست بده. ارسینوس سریع از جاش بلند شد رو به ارتور گفت:
خوب ارتور جان کجا بودیم.
ارتور:
استریکس:
.
.
.
ارتور و ارسینوس هنوز با همون قیافه ها به همدیگه ضل زده بودن که استریکس پرید وسطو گفت:
_هی! بسه دیگه، من دارم از رون و سالازار صداهایی رو میشنوم، مثل اینکه بدجور گرفتار شدن...
_ خیلی خوب دیگه طولش ندیم بزن بریم.
ارسینوس مهلت نداد تا استریکس حرفشو تموم کنه و بعد از تموم کردن جملش تاجش رو صاف کرد و با ریتم شاهنشاهی مانندش شروع به حرکت کرد.


In the name of who we believe, We make them believer.


پاسخ به: سفر به گذشته
پیام زده شده در: ۰:۱۵ جمعه ۱ دی ۱۳۹۶

ادوارد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۳ شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۵:۲۵:۰۰ سه شنبه ۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
از باغ خانه ریدل
گروه:
مـاگـل
پیام: 196
آفلاین
ادوارد قیچی هاشو از زیر گلوی آرسیونوس دور کرد و زیر چونش گذاشت، ولی با اینکار یه زخم دیگه روی صورتش ایجاد کرد. تصمیم گرفت که دیگه حرکات فیزیکی نکنه و فقط فکر کنه. یه کم که فکر کرد به صورت ناجوری پوکر فیس شد، یه چیز خیلی مهم و حیاتی یادش اومد، اون تو این زمان بچه شده بود، پس چطوری داشت اینکارو می کرد؟ اصلا اون اون سر هاگوارتز بود.

_ آرسی؟ آهای آرسی کجایی؟ رفتی تو هپروت؟
_ ها؟
_ میگم چته، چشاتو بستی داشتی می گفتی نمیشناسم نمیشناسم.
_ ببخشید شما؟
_ یعنی چی شما؟
_ نمیشناسم شما رو.
_ بابا آرتورم. استراتیگوس!
_ فحش نده تسترال.
_

آرسینوس که دید مرد مو قرمز در حال اوه گفتنه، به تنه ی درخت تکیه داد، دستشو کرد تو جیبش، پیازچه ها رو در آورد و کرد دهنش و شروع کرد به جویدن و منتظر حرکت بعدی آرتور بود.


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده

نهی از معروف و امر به منکر.


پاسخ به: سفر به گذشته
پیام زده شده در: ۱۶:۳۶ پنجشنبه ۳۰ آذر ۱۳۹۶

آرسینوس جیگرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷
از وزارت سحر و جادو
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 1513 | خلاصه ها: 1
آفلاین
- مثلث؟

آرسینوس که داشت چانه نقابش را میخاراند، با لحنی متفکرانه این سوال را از ادوارد پرسید.

- آره دیگه. آرتور، آستریکس، رون... هرمیون حتی. درسته شد مربع. ولی خب به اصل قضیه صدمه ای نمیزنه. بیا بریم حالا تا اونا هم یه بلایی سرشون نیومده و باز به فنا نرفتیم.

آرسینوس از جای خود تکان نخورد. بلکه با آرامش ساقه های سبز پیازچه را از دهانش خارج کرد و در جیبش گذاشت.
- نه.
- یعنی چی نه؟ میگم بیا بریم زودتر از اینجا.
- من شمارو نمیشناسم آقای محترم.
- یعنی چی منو نمیشناسی آرسی؟ ادواردم ها... دست قیچی!
- نمیدونم دیگه... نمیشناسمت. مثلث و مربع و اینا هم نمیشناسم.

ادوارد پوکرفیس شد. اما قصد نداشت آرسینوس را در آنجا تنها رها کند. نتیجتا دستش را به دور گردن آرسینوس انداخت، طوری که قیچی هایش زیر گلوی آرسینوس قرار بگیرند.

- چرا داری همچین میکنی؟
- که ببرمت دیگه.
- نمیام ولی. نمیشناسمت.



پاسخ به: سفر به گذشته
پیام زده شده در: ۲۳:۴۶ چهارشنبه ۲۹ آذر ۱۳۹۶

ادوارد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۳ شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۵:۲۵:۰۰ سه شنبه ۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
از باغ خانه ریدل
گروه:
مـاگـل
پیام: 196
آفلاین
سالازار و رون همینجوری به هم نگاه می کردن، بازم نگاه می کردن و همینجوری نگاه می کردن؛ تا اینکه خسته شدن و یه خورده به آرتور نگاه کردن و یه خورده هم به آستریکس و در آخر هم نگاهی به هرمیون انداختن و دوباره با نگرانی به هم نگاه کردن.

در پی همین نگاه کردن های نگران از پشت بوته ها صدای ترق و تروقی اومد. آرتور و آستریکس خیلی آروم و به طوری که کسی شک نکنه از مثلث عشقی جدا شدن و به طرف بوته ها رفتن. یه کم که نزدیک تر رفتن صدا هایی مثل هوممم...همینه و از این قبیل به گوششون خورد.

آستریکس که با شنیدن صدا ها فکر های ناجور و کجی به ذهنش رسیده بود خیلی آروم بوته های رو کنار زد. پشت بوته ها آرسینوس نشسته بود و درحالی که دو تا ساقه ی سبز تو دهنش بود داشت اصوات منحرفانه در میاورد. آرتور که بسی فضولیش گل کرده بود خم شد و پرسید:
_ آرسی، چی دهنته؟
_هوومممم... پیازچه...میخوای؟
_ از کجا آوردی؟
_ رو زمین بود، منم برداشتم خوردمش دیدم پیازچس.
_ مگه هر چی رو زمین بود رو باید برداری بخوری؟
_ شاهم دیگه. حواس میمونه واسم؟ نه والا.
_ باشه حالا، تف کن اونارو، بیا برگردیم پیش اون مثلث.


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده

نهی از معروف و امر به منکر.


پاسخ به: سفر به گذشته
پیام زده شده در: ۲۲:۲۳ سه شنبه ۲۸ آذر ۱۳۹۶

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۷ جمعه ۹ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۵:۰۶ پنجشنبه ۵ مرداد ۱۴۰۲
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 615 | خلاصه ها: 1
آفلاین
هرمیون اول به سالازار نگاه کرد. خوشتیپ، سیکس پک کامل، موهای مشکی جذاب و لباس های گرون و شیک. خودش رو با سالازار تصور کرد که تو ویلای نزدیک هاگوارتز نشسته و داره به جن های خونگی دستور میده که براش قهوه بیارن که خودش غروب آفتاب رو از دست نده. در حالی که گرون ترین الماس روی انگشترش رو لمس میکنه و گربه پرشین خفنی روی پاش نشسته. بعد از غروب آفتاب با سالازار قرار داشتن تا ملکه انگلیس رو ببینن و باهاش در مورد وضعیت کشور حرف بزنن. هرمیون چند تا اژدهای مجارستانی سفارش داده بود ولی گمرک 500 درصد بهشون خورده و هنوز به دستش نرسیده بودن.

-چه آینده پولداری خفنی.

رون که احساس میکرد داره هرمیون رو از دست میده، چشماش رو بزرگ کرد و با مظلومیت زیادی بهش خیره شد. دل هرمیون با دیدن چشمهای درشت شده رون آب شد. شجاعت رون تو نبرد هاگوارتز رو هیچوقت یادش نمیرفت. اگرچه نمیخواست آینده ای مثل مالی داشته باشه و تبدیل به ماشین ویزلی تولید کن بشه اما تو خودش میدید که معجونی درست کنه که رون بچه ها رو به دنیا بیاره. در عوضش مهربونی رون رو میتونست داشته باشه. احترامی که رون بهش میذاشت و شوهر حرف گوش کنی میشد که میتونست هرکاری خواست باهاش بکنه.

-چه آینده ارباب و بردگی.

آرتور از نگاه های هرمیون خسته شد. ساعتش رو به هرمیون نشون داد و گفت:
-بدو دیگه یکی رو انتخاب کن.

هرمیون به آرتور توجهی نکرد و همچنان آینده اش رو تصور میکرد. هر دو نفر نکات مثبتی داشتن که میتونستن تو زندگیش مفید باشن. با دست چپش دست راست رون و با دست راستش دست چپ سالازار رو گرفت و با خوشحالی گفت:
-هردوشونو میخوام.

ُسالازار و رون نگاه نگرانی به هم انداختن.




پاسخ به: سفر به گذشته
پیام زده شده در: ۲۲:۴۴ دوشنبه ۲۷ آذر ۱۳۹۶

رون ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۳ پنجشنبه ۶ مهر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۲:۴۰ چهارشنبه ۳۰ آذر ۱۴۰۱
از میتوکندری به راکیزه!
گروه:
مـاگـل
پیام: 129
آفلاین
ولی پوکر فیس نگاه کردن اونا لحظه ای بیشتر طول نکشید که سالازار گفت:
- هرمیون جون! این بچه کله هویجی رو بزن کتفیل! بیا بریم مار مو بهت نشون بدم!
- چی؟ منو کتفیل بزنه؟! من خودم جوری کتفیلت میزنم که نفهمی از کجا خوردی!
سالازار و رون:
هرمیون:
آرتور و آستریکس و آرسینوس :

اوضاع بد طور قاراش میش بود. هرمیون هیچ وقت فکر نمیکرد سرش اینطوری دعوا شه. سالازار و رون هم که همدیگه رو - البته واضح تر بگم سالازار رون رو - تبدیل به علف بز جویده کرده بود.

آرتور رو به آستریکس و آرسینوس کرد و گفت:
- دیگه نمیتونم! تا کی میخوایم اینجا بشینیم؟ پاپ کورن هامون هم تموم شد! یکی بره جلو قال قضیه رو بکنه!
- از خودت مایه بذار، بزرگ ویزلیون!
- من؟ چشم. الان میرم اوضاع رو درست میکنم! فقط بشین و ببین!

آرتور عینکشو به چشمش زد، کتشو صاف کرد، مو هاشو با تف داد بالا و رفت میون سالازار و رون و هرمیون و همچون پروفسور دامبلدور گفت:
- سااااکت!
سالازار و رون:

سپس با صلابت ادامه داد:
- هرمیون، بیا وسط!
هرمیون:
- میگم بیا وسط وایسا!
- آهان خب زودتر بگو!

هرمیون ایستاد. سپس آرتور از سالازار خواست سمت راست هرمیون و از رون هم خواست سمت چپش وایسه!  جوری داشت اوضاع رو مدیریت میکرد که آرسینوس در تمام دوران شاهیش چنین کاری نتونسته بود انجام بده! بعد گفت:
- خب شما دوتا! سر جاتون وایمیستین، تا وقتی هم نگفتم صحبت نمیکنین! هرمیون! تو هم خوب فکراتو بکن. بعد انتخاب کن که کدوم سمت بری! بری پیش رون و تا آخر عمر به خوبی و خوشی زندگی کنی یا بری پیش سالازار و تا آخر عمرت با یه مشت مار سر و کار داشته باشی!

پ.ن : کتفیل زدن به چیزی یا کسی در اصل به معنی زدن کسی با چوب است و گاهی اوقات به معنی اهمیت ندادن به کسی یا چیزی میز میباشد. ( گفتم بگم شاید نمیدونستین )


ویرایش شده توسط رون ویزلی در تاریخ ۱۳۹۶/۹/۲۷ ۲۳:۱۵:۰۰
ویرایش شده توسط رون ویزلی در تاریخ ۱۳۹۶/۹/۲۸ ۱۳:۵۲:۴۶



تصویر کوچک شده


پاسخ به: سفر به گذشته
پیام زده شده در: ۲۱:۱۴ یکشنبه ۲۶ آذر ۱۳۹۶

گریفیندور

آستریکس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۱۹ شنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۲:۴۷:۳۵ سه شنبه ۵ تیر ۱۴۰۳
از شبانگاه توی سایه ها.
گروه:
گریفیندور
جادوآموز سال‌پایینی
جـادوگـر
پیام: 298
آفلاین
استریکس سرشو بالا برد یکم اونورو نگاه کرد یکم اینورو و بلاخره یک تسترال پیدا میکنه، توی چشماش خیره میشه و وادارش میکنه به هر نحوی که شده چندتا لیوان ذرت مکزیکی پیدا کنه و بیاره.

اون طرف تر، رون درحال جرو بحث با سالازار بود و هرمیون از خجالت مثل موهای رون سرخ شده بود و برگ های روی زمینو شمارش میکرد.
_ اهای بچه من نمیزارم هرمیون رو ازم بگیری اون الان مال منه اگه جرعتشو داری و به گریفی بودنت افتخار میکنی بیا دوئل کنیم.

رون که میدونست نمیتونه تو دوئل و جنگ گرم شکستش بده پس تصمیم گرفت وارد جنگ سرد بشه و گفت:
_ به بند ردایم که هرمیونو پس نمیدی خودم ازت میگیرمش، هرمیون مال منه عشق منه.
_ به ترک های چوب دستیم که هرمیون عشقته، به شاخ مارم که هرمیون مال توعه، از همین لحضه به بعد عروس ننمه.

ارتور و اسریکس که در حال بیرون کشیدن ته مانده ذرت بودند و بسی از این فیلم بالیوودی تسترالی خسته شده بودند، ارتور تصمیم گرفت به این فضیه خاتمه بده. ارتور لای کاپشنشو باز کرد و توی یکی از جیب های پارش یک شی اژیر ماندن بیرون اورد...
_ اممم. ارتور این چیه؟
_ اوه! این، مال یکی از ماشینای گشت ارشاد مشنگاس، معمولا تو اینجور مواقع استفاده میکردند، خودم خیلی وقته که دلم میخواد ازش استفاده کنم.

ارتور اژیر رو نزدیک دهنش میکنه و با یک نفس عمیق اژیرو به صدا در میاره.

چند ثانیه بعد از شنیدن اژیر:

_ داداچ رون، ببینم کتاب اسرار مار هارو تو از کتاب خونه ورداشتی؟
_ نه بابا، سالی جون خودت میدونی که من فلسفه میخونم تا زیست شناسی.
_ بچه ها کسی جزوه درس ماگل شناسیو داره پس فردا امتحان داریم...

استریکس و ارتور که از تغییر کردن چند ثانیه فیلم بالیوودی به هالیوودی تعجب کرده بودند اول پوکر فیس وارانه به یک دیگه نگاه می کنند بعد از خنده میترکن. بعد از اینکه خودشونو تونستن کنترل کنند استریکس متوجه چیز نادرستی میشه.
_ ارتور یه بویی به مشامم نمیاد!
_ هان؟! یعنی چی که یه بویی به مشامت نمیاد؟ مگه قراره بویی رو حس کنی؟

استریکس سریع از جاش بلند میشه و به دور بر خودش نگاه میکنه با چشمای درشت شدش رو به ارتور میگه:
_ ارسی نیست! ارسینوس رفته.
_ چییی؟ یعنی کجا رفته شایدم نرفته بردنش، ببینم از کی بوشو حس نمیکنی؟
_ از وقتی که اژیرو زدی.
_ وای حالا اینو چیکار کنیم؟

اون طرف تر که سالازار، رون و هرمیون از تظاهر به درس خوندن خسته شده بودند با حرف رون قطع شد.
_ ببینم گشت رفت؟
_ نمیدونم، شایدم دارن مارن تعقیب میکنن. هرمیون نظر تو چیه؟... هرمیون؟!

هرمیون به یک نقطه خیره شده بود و فکر میکرد.
_ بچه ها؟!
_ چی شده هرمیون چیزی فهمیدی؟
_ما الان کجاییم؟
_ مدرسه جادوگری هاگوارتزیم خوب.
_ از کی تاحالا توی هاگوارتز ماشین گشت ارشاد مشنگی رفت و امد میکنن؟

رون و سالازار پوکر فیس وارانه به یکدیگر نگاه کردند و حس کردند گوش هایشان یکم دراز تر از قبل شده شایدم بیشتر از یکم.


In the name of who we believe, We make them believer.







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.