هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: یادگاری
پیام زده شده در: ۷:۵۲ سه شنبه ۱۰ تیر ۱۳۹۳
#54

لودو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۲ دوشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۵۷ جمعه ۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۷
از در عقب، صندلی جلو!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 1316
آفلاین
کنج خوابگاه خالی از سکنه پسران، لودو نشسته بود لب پنجره و بدون پلک زدن به خط افق خیره شده بود. غم عمیقی را میشد از پشت چشم های بی روح و چهره سرد همیشگیش حس کرد؛ غمی که با یاس فلسفی و احساس پوچی درآمیخته بود. شنل سیاهش از تنش فاصله گرفته بود و در باد شدید مدام پیچ و تاپ میخورد، بدش نمی آمد خودش نیز مانند شنل در باد رها شود .. مانند دودی که هر از گاهی با آه و حسرت می آمیخت و از میان لب هایش بیرون میداد.

صدای باز و بسته شدن در شنیده شد و بعد هم گام هایی به سوی او، لودو اما همچنان خیره بود، نه این که توجه نکند! او اصلا نمیشنید، از دنیا و ما فیها کنده شده بود.

گلرت دست روی شانه های او گذاشت و باعث شد از جا بپرد و بازگردد ...

- چته رفیق؟ نبینم غم داری!

- داغونم مرد ... داغون! خسته ی خسته! لِهِ لِه! تصویر کوچک شده

- خرابم کردی رفیق ... کدوم شیر پاک نخورده ای اینطوری خسّه ت کرده؟ چی دیدی که وجود قرص و محکم تر از کوهتو از هم پاچیده؟

- دس رو دلم نزار گلرت! چیزی دیدم که کاش هیچوقت نمیدیدم، حقیقتیو فهمیدم که کاش هیچوخ نمیفهمیدم، کاش مرده بودم و بیدار نمیشدم، کاش تو همین جهل لعنتی میموندم تا میمردم. تصویر کوچک شده

- جون به سرم کردی لامصّب ده بگو ده!

- من بودم، حاجی نصرت، رضا پونصد، علی فرصت، هیچکدوم نبودن! تنها بودم! کریمم نبود!

- کریم؟ کدوم کریم؟

- خوب وختی میگم کریم نبود ینی هیچ کریمی نبود دیگه خلاصه خسته ت نکنم چشت روز بد نبینه مرد ... منِ نادونِ تسترال ناغافل سر صبح رفتم خوابگاه دخترا ...

- اوه! پس تو هم بالاخره دیدی

- یک عمر دنبال ساحره ها بودم ... احساس پوچی میکنم رفیق! خاک بر سر من تصویر کوچک شده

گلرت جستی زد و لب پنجره کنار لودو نشست. سیگاری روشن کرد و روی لبش گذاشت و شروع کرد به تعریف کردن ...

- اتفاقا من و آلبوس هم جوون بودیم که برای اولین بار با هم چهره بدون آرایش یک ساحره رو دیدیم ... واقعا روزای سختی رو گذروندیم، گذروندن اون دوران مارو مرد کرد! ما کم نیاوردیم و راه درست رو پیدا کردیم، دامبولیسم رو!

____________________


در سویی دیگر لینی پشت میز دفترش نشسته بود و بابت این که موفق شده بود ورود آمانده به گریفیندور را ماستمالی کند لبخند رضایتمندانه ای بر لب داشت.

- شایعه درست میکنم هان؟ تمام دیوارای تالار ما دوربین مداربسته مشنگی دارن! من با ارائه مدرک ازتون شکایت میکنم!

ویولت که میدانست احتمالا کسی نفهمیده دوربین مداربسته چیست شروع به ارائه توضیحات در مورد دوربین و مکانیزم ساختش کرد اما لینی گوش نمیداد، مهم این بود که علیه آن ها مدرک وجود داشت و باید از بین میرفت.

_____________

اگه احیانا چیزی متوجه نشدید میتونید به خطوط آخر پست داف مراجعه کنید!


هیچی به هیچی!
تصویر کوچک شده


پاسخ به: یادگاری
پیام زده شده در: ۲۲:۱۳ جمعه ۲۳ خرداد ۱۳۹۳
#53

مری الیزابت کاترمولold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۴۰ جمعه ۲۶ اردیبهشت ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۱:۳۹ چهارشنبه ۲۰ اسفند ۱۳۹۳
از یه جایی به بعد :)
گروه:
مـاگـل
پیام: 52
آفلاین
جیمز و آماندا به طور غیر مترقبه ای وارد تالار راونکلاو شدند .

- وای آماندا نمی دونی چقدر نگرانت شده بودیم . باور کن دیشب تا صبح خواب به چشم هیچ کدوم از

ما نیومد . همین که از خواب پاشدیم .... یعنی چیزه .... یعنی همین که دیدیم تو نیومدی می خواستیم

بیاییم دنبالت . مگه نه بچه ها ؟

- آره ... آره

- دقیقا ... ببینم تو این جا چی کار میکنی ؟ به چه جرئتی اومدی تو تالار ما ؟؟

گفتن این جمله توسط فلور همانا و برگشتن ملت ریونی سمت جیمز همانا ! جیمز در حالی که سعی میکرد

خودشو ریلکس نشون بده گفت :

- اومدم با مسئولتون صحبت کنم . باید در مورد تک تک کارتون مؤاخذه بشید .

- هان ؟؟؟ نمنه ؟؟؟ این چی می گه ؟؟؟ کدوم کارا ؟؟ بچه ها ما کاری کردیم ؟

- نه .... نه .... اصلا

- اون وقت که با خانوم وارنر صحبت کردم تموم کارهاتون یادتون میاد

دفتر خانوم وارنر مذکور

- آماندا از تو انتظار نداشتم . واقعا یه همچین کاری کردی ؟؟

- نه خانوم من که بهتون گفتم . اینا همش توطئه است . اینا میخوان جلوی پیشرفت منو بگیرن . اینا

نمیذارن من پله های ترقی رو تی بکشم و جارو کنم .

- خیلی خوب جیمز ! حالا واسه بچه های من شایعه درست میکنی نه ؟؟؟ می دونم باهات چیکار کنم . بشین و تماشا کن .

-چی ؟؟ من ؟؟

- حرف نباشه


ملت ریونی :

جیمز بخت برگشته : :vay:

خانوم رئیس :

روونا راونکلاو :



بــزرگــتــریــن دشــمــن آدمــی فــهــم اوســت

پـس تــا مــیــتــوانـی خــر بــاش . . .

تــا خــوش بــاشــی . . .

(یک امضای کاملا ریونکلاوی )

تصویر کوچک شده



من هر چی تلاش میکنم از پای جادوگران پاشم پاشیده نمی شم . محض رضای

خدا یکی بیاد منو بپاشونه :)


پاسخ به: یادگاری
پیام زده شده در: ۱۵:۳۴ پنجشنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۳
#52

دافنه گرینگراسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۱ پنجشنبه ۸ تیر ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۲:۵۴ چهارشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۵
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 1174
آفلاین
خلاصه :

× ریونی ها دارن جرعت و حقیقت بازی می کنن ( به پیشنهاد آماندا و جام جرعت حقیقت ) آماندا که خودش اولین نفره؛ مجبور می شه به تالار گریفندوری ها بره و گریفندوری ها تصمیم به مجازات اون می گیرن و ریونی ها هم بیخیال در زیر نور ماه در تالارشان خوابیده اند. ×

_________________

آماندا خیلی جیغ زد. اما هیچ فایده ای نداشت. کسی به کمکش نمی آمد. هر وقت از این جا در می رفت؛ جرعت خوبی برای ریونی ها داشت. خیلی شکنجه گریفندوری ها دردناک بود. اول صبح که مجبور شده بود از کله زخمی اکسپلیاموس را یاد بگیرد و بعد هم که مسابقات یویو بازی را مدیریت کرده بود و الان باید گریفن گنده وسط تالار را رنگ می کرد. آه... خسته کننده بود.

جیمز نگاهی به شاهکار آماندا کرد و گفت: خب، کارت تمومه. اما مایلم با مسئولت صحبت کنم.

آماندا دیگر قاتی کرد و داد زد: چــــــــــــی؟ مسئول من؟ تو بچه آب دماغو ی بی ادب. فضولی. فضول شناسی. تسترال خود را می شناسی که من باشم... نــــــــــه! منظورم این نبود. تو چطور جرعت می کنی؟
- حرف نباشه!

جیمز گوش آماندا را کشید و او را به جلو هل داد و گفت: حالا من رو به طرف تالار ریون هدایت می کنی. باید مسئولت باخبر بشه از این کارات بی شرم و حیا! خانوم وارنر حتما کلی دعوات می کنه!

_________________

- صبح بخیر هم گروهی های گلم!
- چه خواب خوبی داشتیم!
- ساعت سه بعد از ظهره! چقدر زود بیدار شدیم.

دختر ها با قیافه های سرخپوستی تازه از خواب بیدار شده ـشان لبخند زدند. اما طولی نکشید که خنده ـشان محو شد و به لودو خیره شدند و قبل از این که بپرسند او چگونه وارد شد است؛ او گفت: سلام یک گریفی و یک هم جبهه ای پشت کوپه ما ایستادن.


تنها گیاهِ سیاهِ فتوسنتز کننده ی بدون ریشه ی گرد، با ترشح مواد گازی سیاه از واکوئلش. چرا ایمان نمی آورید؟


پاسخ به: یادگاری
پیام زده شده در: ۲۲:۵۵ چهارشنبه ۲۱ خرداد ۱۳۹۳
#51

مری الیزابت کاترمولold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۴۰ جمعه ۲۶ اردیبهشت ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۱:۳۹ چهارشنبه ۲۰ اسفند ۱۳۹۳
از یه جایی به بعد :)
گروه:
مـاگـل
پیام: 52
آفلاین
در همان لحظه بود که اماندا برای اولین بار بیخیال اتاق پسرا شد و عین بچه ی ادم برگشت .

( اصلا چه معنی داره ؟؟؟ نه واقعا اتاق پسرا جز شلختگی چه چیز جذابی میتونه داشته باشه؟ )

بعد از اینکه اماندا به تالار گریفندور برگشته بود هوش وحواس گریفیندوری ها که بر اثر همان قدرت نامشخص چشم خون اشام پرت شده بود سر جاش اومده بود.

- ببینم جایی تشریف می برید؟؟؟

- جایی ؟؟؟ نه ؟؟؟ کجا ؟؟؟ من؟؟؟ اصلا اینجا کجاست؟؟؟ من کی ام ؟؟؟ شما کی هستین؟؟؟

- پس اومده بودی اینجا فضولی؟؟ نه؟؟

همون موقع احساسات اماندا فعال میشن و بنابراین آماندا همون جا وسط تالار میزنه زیر گریه و میگه :

- تقصیر من نبود... من بچه ی خوبی بودم . این فلور و لینی منو اغفال کردن

در همون حال جیمز و اون دوستش که معلوم نشد و نخواهد شد که کی هست از افق ظاهر شدند ...

پس از اینکه جمع گریفندوری ها جمع شد و حسابی بیکار شدند تصمیم
گرفتند مجازات سنگینی رو برای اماندا در نظر بگیرند .

تالار راونکلا

- بچه ها به نظرتون لازم نیست اندکی نگران اماندا بشیم؟؟؟


- نظر خاصی ندارم .

-آماندا ؟؟؟ کی هست اصلا ؟؟؟

- من خیلی خسته ام

- چقدر امشب ماه قشنگه






ویرایش شده توسط مری الیزابت کاترمول در تاریخ ۱۳۹۳/۳/۲۱ ۲۳:۰۱:۴۰
ویرایش شده توسط مری الیزابت کاترمول در تاریخ ۱۳۹۳/۳/۲۱ ۲۳:۰۴:۰۱

بــزرگــتــریــن دشــمــن آدمــی فــهــم اوســت

پـس تــا مــیــتــوانـی خــر بــاش . . .

تــا خــوش بــاشــی . . .

(یک امضای کاملا ریونکلاوی )

تصویر کوچک شده



من هر چی تلاش میکنم از پای جادوگران پاشم پاشیده نمی شم . محض رضای

خدا یکی بیاد منو بپاشونه :)


پاسخ به: یادگاری
پیام زده شده در: ۱۸:۰۱ چهارشنبه ۲۱ خرداد ۱۳۹۳
#50

لیسا تورپینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۴۹ چهارشنبه ۱۴ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۶:۴۱ پنجشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۴
گروه:
مـاگـل
پیام: 10
آفلاین
یکی از گریفندوری ها گفت: دروغگو‍‍‌‍ ما که کسی رو نمیبینیم . الان حسابتو می رسیم .

گریفیندوری ها باهم پچ پچ کردند . کمی بعد همه رویشان به طرف آماندا آوردند .در همان لحظه آماندا با قدرتی که داشت ( یعنی همان قدرت چشمان خوناشام ها ) همه رابه دستور خودش حتی بانوی چاق درآورد.

کم کم در باز شد . آماندا خیلی مشتاق بود که داخل اتاق گریفندوری ها را ببیند . تا آماندا وارد اتاق شد قدرت چشمانش را به کار آورد .

ـ همه تون گوش بدین. هیچکس به کسی نباید اینو بگه که من اینجا بودم و همه ی حرف های من رو فراموش می کنین .

ـ بله قربان .

او همه جا رانگاه کرد. بازی شطرنج اتاق خواب دخترها. او باهیجان زیاد به طرف دراتاق خواب پسرها دوید. ناگهان آماندا محکم به طلسم اتاق خواب پسرها برخورد کرد.

(نمی دونستین چه حسی به آماندا دست داده بود . انگار قلبش آمده بود توی دهنش )


کنجکاوی در تازه ای را به روی یک انسان باز می کند.


پاسخ به: یادگاری
پیام زده شده در: ۹:۲۲ چهارشنبه ۲۱ خرداد ۱۳۹۳
#49

ویلبرت اسلینکرد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۱۲ جمعه ۲۴ خرداد ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۲۰:۰۷:۱۶ سه شنبه ۸ خرداد ۱۴۰۳
از م ناامید نشین.. بر میگردم!
گروه:
مـاگـل
پیام: 416
آفلاین
آماندا درحالی که سرش را بالا گرفته بود، گفت:
یعنی شما دوتا نمی زارین من بیام تالارتون؟ اصلا شما دوتا کی هستین؟ اصلا چرا شما به یک دختر چونصد ساله ی بی دفاع گیر میدین؟ اصلا شما چرا اینجا هستین؟ اصلا چرا برای شما مهمه که اسم من از جام شجاعت، حقیقت در اومده؟ اصلا چرا برای شما مهمه که من دارم از ترس به خودم می لرزم؟ اصلا مهمه چرا من اینجام؟

جیمز در حالی که به نفر کنار دستی خود که اصلا مهم نیست چه کسی بود (!) نگاهی انداخت.
- باشه باشه! من اصلا غلط کنم به شما گیر بدم! فقط یه چیزی... ما رمز عبور یادمون رفته پس کمکی نمی تونیم بکنیم...

و به دنبال این جمله، جیمز و رفیقش که معلوم نشد کی بود، اصلا با صدای پاقی ناپدید شدند.

کات!

-هی! نویسنده ی بوقی! مگه نمی بینی اینا توی هاگورتز هستن؟ آپارت نمی تونن بکنن! می تونن؟
در پاسخ به فوضول پست: اگه پسرِ پسر برگزیده باشی، چرا نمیشه؟
در اینجا بود که نویسنده، دهن فوضول رو گِل جادویی گرفت و به ریش دامبلدور خندید.

ادامه:

- سیب جادویی؟ خربزه جادویی؟ هویج جادویی؟ کلا جادویی؟ کلید جادویی؟ اَه! اصلا این دَر جادویی باز نمیشه! میشه من یه کار دیگه بکنم؟

ریونی ها در حالی که با گوشی های جادویی خود، فیلم را آپلود جادویی کرده بودند، به یک دیگر نزدیک شدند:
- میگم بهتر نیست ولش کنیم؟ گناه داره.
- چی چی رو ولش کنیم... تازه داره کیف میده.
- حداقل یه کار دیگه بکنه، وگرنه تا صبح اینجا باید باشیم...
ناگهان فریاد های " یافتم، یافتم " آماندا، جلسه ی ریونی ها را بر هم زد.

- یافتم! پسر برگزیده ی جادویی...

بانوی چاق تکانی شدید خورد و غیژ غیژ کنان، راه رو برای آماندا باز کرد.

- با تالار ما چیکار داری؟

آماندا که با جمعیت زیادی از گریفیندوری ها روبه رو شده بود، دست و پای خودش را گم کرد.

- گفتم که با تالار ما چی کار داری؟

- من... من تقصیر ندارم... منــــ.... اینا مجبورم کردن!

و با انگشت به راهرو اشاره کرد.

گریفی ها همه روی هم خم شدند تا افراد درون راهرو را ببینند...

- ولی، کسی که اونجا نیست...

آماندا:




پاسخ به: یادگاری
پیام زده شده در: ۰:۰۲ سه شنبه ۲۰ خرداد ۱۳۹۳
#48

دافنه گرینگراسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۱ پنجشنبه ۸ تیر ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۲:۵۴ چهارشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۵
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 1174
آفلاین
آماندا داد زد: وای! الان داره آخر دنیا می شه. اون شهاب سنگ رو ببین. فلور هم داره از جهنم سر می زنه و هر چی گدازه تو سر راهش هست رو میاره. وقت چندانی نداریم؛ وای... من مریضم. ناسیونال سوسیالیسم گرفتم... آی! دامبلدور مرد. باید بریم تشعیع ( ؟) جنازه. دماغم خارش می آد. استفن می خواد بهم سر بزنه؛ باید آماده شم...

فلور لبخندی زد گفت: نمی تونی از زیرش در ری! تازه، من اینجام!
تری هم خنده عصبی ای کرد و گفت: ناسیونال سوسیالیسم هم مریضی نیست. یک مکتب ماگلی ...

آماندا قبول کرد که چاره ای ندارد و پرسید: تنهایی برم؟

ریونی ها که تازه گوشی های جادویی ـشان را برای فیلم گرفتن آماده کرده بودند؛ خنده شیطانی سر دادند و گفتند: فقط تا دم راه پله ـشون!

بدین ترتیب ریونی ها و آماندا عازم تالار گریفندور شدند.

دم در تالار:

- نوشابه خربزه ای! انار کاکائویی! تمشک فلامینگویی!
- اما جیمز! این که باز نمی شه! مطمئنی که بابات گفته همیشه اسم خوراکی ها رمز ورود ـه؟
- آره. خودش گفته بود هر وقت می خواستن وارد دفتر دامبلدور بشن می گفتن : کره جادویی با سس فرانسوی و در باز می شد.
- اما این که در دفتر دامبلدور نیست!
- به نکته ظریفی اشاره کردی!

دو گریفندوری پشت کردند تا به دفتر دامبلدور تجاوز کنند که آماندا را دیدند. بقیه ریونی ها پشت ستون، توی جیب بانوی چاق و زیر فرش قایم شده بودند. جیمز پرسید: چی می خوای؟

آماندا لبش را گاز گفت و چم در چشم به جیمز نگاه کرد و گفت: می خوام بیام به تالارتون!
جیمز تکرار کرد: می خواین بیاین به تالارمون!


تنها گیاهِ سیاهِ فتوسنتز کننده ی بدون ریشه ی گرد، با ترشح مواد گازی سیاه از واکوئلش. چرا ایمان نمی آورید؟


پاسخ به: یادگاری
پیام زده شده در: ۱۳:۳۳ یکشنبه ۱۸ خرداد ۱۳۹۳
#47

تری  بوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۵ یکشنبه ۱ اردیبهشت ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۴:۲۲ چهارشنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۰
گروه:
مـاگـل
پیام: 474
آفلاین
با تموم شدن حرف فلور، جام با حالت سرفه مانندی تیکه پوستی رو توی دستای نیمه پریزاد انداخت. فلور با لبخند شیطنت آمیزی اسم روش رو خوند.

- آماندا!

چهره ی آماندا کمی در هم رفت ، مضظرب شد ، دندانش هاش رو به نشانه ی اعتراض به هم فشار داد ، اما غرور بر اضطرابش غلبه کرد و خودش رو آسوده نشون داد. پوزخندی زد و گفت : خب؟!

- جرئت یا حقیقت؟!

آماندا با خودش کلنجار رفت ، چشم تک تک ریونی ها روی آماندا خیره مونده بود.

- اهم... خب معلومه ، شجاعت!

ریونی ها سرشونو به هم نزدیک کردند و پچ پچ کنان چیزی گفتن و کمی بعد هر کدوم سرشونو به نشانه ی تایید تکون دادن.

فلور لبخند موزیانه ای زد ، صداشو صاف کرد و گفت : خب مندی ، تو باید بری توی تالار گریفیندور!

آماندا که با ذره ذره ی وجودش خطر رو حس میکرد ، درحالی که مردمک چشمش به خاطر اعصاب سمپاتیک و پاراسمپاتیک () گشاد شده بود ، با تعجب پرسید : تالار گریفیندور؟! چرا؟

ریونیا :

_______________________

عهه! رول زدن یادم رفته!



Only Raven!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: یادگاری
پیام زده شده در: ۸:۴۷ یکشنبه ۱۸ خرداد ۱۳۹۳
#46

آماندا بروکل هرستold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۴۳ دوشنبه ۱۲ دی ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۳:۳۵ جمعه ۱۰ فروردین ۱۳۹۷
گروه:
مـاگـل
پیام: 497
آفلاین
سوژه جدید

بالاخره فرا رسید؛ اولین روز تابستون!
آماندا به همراه استفن و لینی روی یکی از مبل های کنار شومینه نشسته بود و سریال موردعلاقه ش رو تماشا می کرد. هر وقت فلور از جلوی تلویزیون رد می شد، با نگاهش اونو دنبال می کرد و با کنجکاوی جعبه های تو دستش رو زیر نظر می گرفت.

درست چند متر اونطرف تر، پسرای ریونکلایی همراه با دافنه گل کوچیک بازی می کردن، هر چند دافنه اصلا از این بازی لذت نمی برد. هر جادوگر دیگه ای هم که به عنوان توپ تو بازی شرکت می کرد همین حسو داشت، مخصوصا اگه مدام به سمت تلویزیونی شوت می شد که آماندا در حال تماشاش بود.

همین که نویسنده می خواست به توصیف بقیه ی اعضا بپردازه، دافنه برای پنجمین بار به سمت تلویزیون شوت شد و این دفعه با برخورد شدیدش به شیشه اونو شکست. آماندا که حساس ترین بخش سریال رو از دست داده بود، با عصبانیت دافنه رو برداشت و چوبدستیشو روی دماغ (البته نویسنده مطمئن نیست همچین عضوی رو صورت دافنه وجود داره یا نه!) اون گذاشت.
- فقط یه بار دیگه مزاحمم بشین تا توپتونو پاره کنم!

لینی که حوصله ی دعوا رو نداشت، از روی مبل سر خورد و توی تالار گشت تا سرگرمی جدیدی پیدا کنه. اون هم تا حدی راجع به فلور کنجکاو شده بود؛ بنابراین مستقیما به سمتش رفت. فلور تمام جعبه ها رو به زیر شیروونی انتقال داده بود و در عوض یکی از جعبه های بزرگ و قدیمی اونجا رو آورده بود و روی زمین، وسط تالار گذاشته بود.

- این چیه؟

فلور از توی جعبه یه جام ــ تو شکل و شمایل جام آتش ــ بیرون آورد و مشغول پاک کردن گرد و غبار روش شد.

- جام جرئت حقیقته. با خودم گفتم حالا که وقتمون آزاد شده می تونیم اینجوری بگذرونیمش. نظرت چیه؟
- جرئت.....حقیقت؟

برق هیجان تو چشمای لینی دیده شد. شاید هم برق انتقام!
- همه رو مجبور به بازی می کنم! .


چندی بعد، وسط تالار

ریونی ها با چهره های هیجان زده و مضطرب در حال نوشتن اسمشون روی یه تیکه پوست و انداختنش به داخل جام جرئت حقیقت بودن. بعد از تموم شدن کارشون فلور توضیح مختصری داد.
- اسم هر کس که از جام بیرون بیاد، از اون می پرسیم!

با تموم شدن حرف فلور، جام با حالت سرفه مانندی تیکه پوستی رو توی دستای نیمه پریزاد انداخت. فلور با لبخند شیطنت آمیزی اسم روش رو خوند.



پاسخ به: یادگاری
پیام زده شده در: ۲۳:۵۳ شنبه ۲۴ اسفند ۱۳۹۲
#45

دافنه گرینگراسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۱ پنجشنبه ۸ تیر ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۲:۵۴ چهارشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۵
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 1174
آفلاین
همین طور که داشتند مخالف ِ جهت ِ ساحره ها پیش می رفتند؛ به فکرشان رسید که استفن سالواتور مگر چه تحفه ای است که این همه فرد ساحره خودشان را برایش می کشند؟ ایگور به جیم نگاه کرد. جیم اما با سر به زیری، برای ِ یافتن از یک سکه گالیونی که روی زمین افتاده باشد تا با آن بتواند بلیط رفتن به افسانه ها را برای خودش باز کند؛ حتی متوجه نگاه ِ ایگور نشد. ایگور هم بی خیال شد و گفت: بیخیال! هنوز زوده این چیز ها برات!

بعد، دستش را روی شانه جیم ِ گیج انداخت و حرکتشان را ادامه دادند.

______________

- نه! بگو "آپ" که بیاد بالا. اکسپلیارموس دیگه چیه؟
- بوخودا این اکسپلیارموس همه کار می کنه. نمی دونی چند بار از دست ِ ولدی منو نجات داد که.
- برای ِ همین ـه که همه درسات رو تجدید شدی؟

هری بدون توجه به مادام هوچ به اکسپلیارموس گفتن خود ادامه داد. اما جارویش بالا نیامد. بالاخره، وقتی جارو یک سانتی متر از زمین بلند شد؛ هری سیل ِ دختر های ِ آبی پوشی را دید که به طرفش می دوند. چوبدستی اش را با ترس بالا گرفت و داد زد: اکسپلیارموس!

ساحره ها قافیه در آوردند: بوس بوس! :pretty:

ساحره ها هری را دوره کردند و اورا به یک گوشه امن و خلوت آوردند. با نیش های ِ باز تا بناگوش لبخند زدند و همه با هم پرسیدند: دیهیش رتدلحقلن رییینکلاو خحلقن روونا نلن...

حداقل چیزی که هری شنید این بود. اخم کرد و صورتش را گرفت و داد زد: ولم کنین! اکسپلیارموس! اکسپلیار موس! یکی یکی بگین! اکسپلیارموس!

لینی داد زد: ســـــــاکت!


تنها گیاهِ سیاهِ فتوسنتز کننده ی بدون ریشه ی گرد، با ترشح مواد گازی سیاه از واکوئلش. چرا ایمان نمی آورید؟







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.