هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


"خبرهای فوری جادوگران" تنها زمانی ظاهر می‌شود که وقایعی خاص در جامعه‌ی جادویی جادوگران در حال به وقوع پیوستن باشد. با ما همراه باشید تا از جدیدترین خبرها مطلع شوید.


اگر می‌خواهید از وقایعی که در جریان است جا نمانید، بهتر است هرچه زودتر در محل حادثه حضور پیدا کنید و خودی نشان دهید!


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





پاسخ به: زیرزمین مخوف هافلپاف (تالار اسرار) / آزمایشی
پیام زده شده در: ۱۰:۲۳ دوشنبه ۱۰ شهریور ۱۳۹۹
#76

هافلپاف، محفل ققنوس

گابریل تیت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۳۵ چهارشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۳:۳۲:۵۶ جمعه ۲۵ خرداد ۱۴۰۳
از کتابخونه
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
هافلپاف
محفل ققنوس
جـادوگـر
پیام: 558
آفلاین

بچه ها به دنبال اگلانتین حرکت میکردند. اما در اخر صف سدریک،اگاتا و ماتیلدا درگیر بحثی سرسختانه بودند...

-اخه چطور ممکنه ته غار به این بزرگی بن بست باشه؟
-حالا بن بست بوده دیگه ماتیلدا عیبی نداره که!
-شما ها هم دلتون خوشه من به عنوان ارشد گروه، کسی که مدافع تمام هافلی های عالمه، اینقدر خیت ضایع شه؟
-سدریک مسئولیت تو خیلی سنگینه قبول، ولی به نظرم خیلی خسته ای وقتی برگشتیم سر جای اولمون حتم...

اگاتا نتونست بقیه حرفش رو بگه چون به سر غار برگشته بودند.

-هی اگاتا نقاشی، نقاشی گرگینه، اونی که روی دیوار حک شده بود!
-خب چیشده ماتیلدا؟
-خب اون سرجاش نبود!
-یعن...از کجا معلوم که دیدیش؟
-به مرلین قسم سر جاش نبود اصلا روی دیوار نبود دیگه!


only Hufflepuff
تصویر کوچک شده


پاسخ به: زیرزمین مخوف هافلپاف (تالار اسرار) / آزمایشی
پیام زده شده در: ۲:۳۶ شنبه ۳ خرداد ۱۳۹۹
#75

هافلپاف، مرگخواران

سدریک دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۳ دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
دیروز ۲۰:۳۵:۰۱
از خواب بیدارم نکن!
گروه:
مرگخوار
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
هافلپاف
جـادوگـر
پیام: 725
آفلاین
صحنه‌ای که مقابل آنها نمایان بود، چندان خوب و جالب به نظر نمی‌رسید. در واقع اندکی نیز ترسناک بود، و ناامید کننده و تا حدودی خوفناک!
صحنه‌ی پیش رویشان، برای هر کسی که در غاری به دنبال راه فرار باشد، بسیار تلخ و زننده می‌نمود. زیرا غار درست در مقابلشان...
به پایان می‌رسید!

- برگردید آقا...برگردید. بن‌بسته!

صدای زاخاریاس از پشت سر سدریک و ماتیلدا و آگاتا که همچنان از شوکِ وارده دهانشان باز بود و خیره به دیوار مقابل، در فضا پیچید.

صدای غرغر هافلی‌های خسته بلند شد.
- یعنی چی که بن‌بسته؟ این همه ما رو علاف کردی که تهش برسیم به بن‌بست؟
- دلمون خوشه ارشدمون راهنماییمون می‌کنه...
- بقیه گروها ارشد دارن ما هم ارشد داریم؛ حتی مسیر یه غار پیچ در پیچِ ناشناخته‌ی عجیب و غریب که وسط جنگله هم بلد نیست!

سدریک با دهانی همچنان باز و حالتی متعجب، رو به بقیه برگشت.
- بابا اصلا آگاتا قرار بود ما رو هدایت کنه...به من ربطی نداشت که!

اما گوش هافلی‌ها به این حرف‌ها بدهکار نبود و همچنان ناراضی بودند.
اگلانتاین درحالی که با خونسردی بسیار پیپ خاموشش را می‌کشید، گفت:
- حالا چیزی نشده که، بر می‌گردیم! همگی برگردید!

بچه‌ها اندکی به اگلانتاین زل زدند اما هنگامی که دیدند او هیچ توجهی ندارد و با خیالی آسوده در مسیر برگشت حرکت می‌کند، پشت سر او به راه افتادند و همان مسیری را که آمده بودند، در پیش گرفتند.


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: زیرزمین مخوف هافلپاف (تالار اسرار) / آزمایشی
پیام زده شده در: ۱۲:۲۳ شنبه ۱۴ دی ۱۳۹۸
#74

آگاتا تراسینگتون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۴ یکشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۵:۳۵ پنجشنبه ۴ اسفند ۱۴۰۱
از کتابخونه
گروه:
مـاگـل
پیام: 69
آفلاین
_جلو پاتو بپا!
_آخ!
_کودن!
_بچه ها! دعوا نکنید.

سدریک به سمت آگاتا اومد و درگوش آگاتا پچ پچ کرد:
_اصلا میدونی داریم کجا میریم؟از کجا معلوم این غار یه هزارتو نباشه.
آگاتا لحظه ای متوقف شد.سدریک را به گوشه ای برد و در گوش او گفت:
_من نمیدونم داریم کجا میریم.اصلا مگه مهمه.همین راهو مستقیم میریم اگه نشد برمیگردیم.تا اونموقع زامبیا رفتن.
_پس برنامت اینه مهندس؟!
_بله.
_بله و بلا!

_اونجارو!
_کجا؟
رو دیوار غار!
_کو؟!
_یه دیقه وایسا...لوموس!....اوناهاش!
_وای!چه جالبه!

روی دیوار غارطرح یک موجود عجیب غریب حکاکی شده بود.
البته او یک موجود نبود.او یک انسان بود که با وسایل در دستش شکل یک موجود شده بود.

_اون یه آدمه.
_پس چرا این شکلیه؟
_نمیدونم.
_من میرم نزدیکتر.
_هی!ماتیلدا وایسا!

ماتیلدا دستش را بر نقش روی دیوار کشید.
بله او یک انسان بود.البته نیمی از آن گرگ بود و بالای سرش یک دایره ی نیمه.بنظر ماه می آمد.

_هی!اون یه گرگینه ست!
_آره!.....اون علامت رو بازوش چیه؟
_نمیدونم...علامت...مرگخواره!
_چی؟! چرا رو بازوشه!
_نمیدونم.اصلا بیا بیخیالش شیم....از گروه جاموندیما.
_باشه.

ماتیلدا به آگاتا و سدریک ملحق شد.
آنها کمی جلوتر از بقیه پیش رفتند.در اصل از بقیه جدا شدند.

آنقدر جلو رفتند که دیگر سکوت محض بود و صدای گفت و گوی بچه ها به گوش نمیرسید.

_چه قدر اینجا تاریکه.
_ببخشید که تو غاریم ها!
_خب هر چی باشه.اینجا خیلی تاریک تر از اونطرفه.چش چشو نمیبینه.
_هیس دخترا.

آنها همینطور که جلوتر میرفتند نگران تر میشدند.
چون دیگر تاریکی مطلق بود و سکوت مطلق.بنظر میرسید اعضا یکدیگر را هم گم کرده اند.

چند دقیقه بعد.حین راه رفتن
آگاتا داشت نخ کشی لباسش را درست میکرد و ماتیلدا هم داشت چین دامنش را مرتب میکرد.آن هم در این اوضاع قاراشمیش!

سدریک که شاکی بود گفت:
_دارین خودتونو صاف و صوف می کنین! خجالت داره! ناسلامتی ما الان رهبر های این جمعیم! سلامت و جون بقیه پای ماست! اونوقت شما در کمال آرامش چین دامن صاف می کنید و نخ کش باز می کنید؟!

ماتیلدا میخواست جواب سدریک را بدهد که با سیخونک آگاتا به روبه رو خیره شد...

ماتیلدا:
آگاتا:
سدریک:


نذار مشنگ ها روزت رو خراب کنن :)

هافلپاف عشقه


پاسخ به: زیرزمین مخوف هافلپاف (تالار اسرار) / آزمایشی
پیام زده شده در: ۲۳:۳۰ چهارشنبه ۱۱ دی ۱۳۹۸
#73

ارنى پرنگ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۴۳ دوشنبه ۲۱ اسفند ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۷:۴۴ یکشنبه ۲۷ تیر ۱۴۰۰
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 202
آفلاین
خلاصه: موجودی به اسم سایمنتار دم چاقویی توی زیرزمین تالار هافلپاف پیداش شده و به طرزی نامعلوم هر کسی که وارد زیرزمین مخوف شده رو طلسم کرده و به جنگل فرستاده. اعضا کم کم همدیگر را در جنگل پیدا کردند. اما گروهی از دوستانشون به وسیله ی خوردن "قارچ زامبی" تبدیل به زامبی شدن. بقیه هم توی غاری مخفی شدن و دنبال فکر چاره برای حل تمام بدبختی هایشان هستند.

---
-چیزی نیست من بودم.
رودولف قمه اش را که عکس صورت ساحره ای را روی دیوار حکاکی کرده بود غلاف کرد و پیش بقیه امد.

-بچه ها من این جاهاشو بلدم.
ارنی این را گفت و گوشی مشنگی خودش را بیرون کشید.

-یه بازی هست اول از دست زامبی ها فرار میکنی بعد توی غار قایم میشی بعد کم کم امکانات غار رو افزایش میدی و اونجا میشه دژ اصلی بعدشم... چیه چرا اونجوری نگاه میکنید؟
-خجالت نمیکشی با پنجاه سال سن میشینی پای بازی مشنگی؟
-چیکار کنم دختر جان. با این سن نمیتونم مثل این رودولف بیوفتم دنبال ناموس مردم که... .
-هوی پیری با کی بودی ناموس دزد؟
-هیچی پسرم منظورم همین بود که سنت حسنه ازدواج رو انجام بدم. اصن ببینم شما راه بهتری دارین؟

سدریک جلوپرید و توجه جمع را به خودش جلب کرد.
-احتمالا این غار یه ورودی دیگه داره. از اون میتونیم خارج بشیم.

رکسان در حالی که چوبدستی اش را لحظه ای پایین نمیاورد با ترس و لرز شروع به صحبت کرد.
-اگ..اگه تهش بن بست باشه چی؟ اگه اونور هم زامبی ها باشن چی؟ اگه تا آخر عمرمون مجبور شیم تو این غار بمونیم چی؟

و بدو بدو امد و دست اگاتا را گرفت و شروع به زار زدن کرد.
-نـــه. منو اول نخورید. من اصلا خوشمزه نیستم.

بقیه هاج و واج به هم نگاه میکردند و اگاتا هم دنبال راهی برای خلاص شدن از رکسان بود.
-رکسان نترس. درست میشه.
-آره فوقش غار رو ارتقا میدیم و ب... .

ارنست با چشم غره ی اگاتا ساکت شد. سدریک جلو افتاد و لوموس چوبدستیش اش را روشن و با اشاره سر، بقیه را به ادامه حرکت وادار کرد.





ویرایش شده توسط ارنى پرنگ در تاریخ ۱۳۹۸/۱۰/۱۱ ۲۳:۳۵:۵۹

تصویر کوچک شده


پاسخ به: زیرزمین مخوف هافلپاف (تالار اسرار) / آزمایشی
پیام زده شده در: ۱۳:۰۱ چهارشنبه ۱۱ دی ۱۳۹۸
#72

آگاتا تراسینگتون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۴ یکشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۵:۳۵ پنجشنبه ۴ اسفند ۱۴۰۱
از کتابخونه
گروه:
مـاگـل
پیام: 69
آفلاین
همه چیز خیلی قاطی پاتی شده بود.
هیچ کس به حضور زامبی ها توجه نمیکرد.
آگاتا و ماتیلدا در گوش هم پچ پچی کردند و بعد ماتیلدا چیزی را درگوش سدریک گفت.
هر سه چوبدستی هایشان را بالا آوردند و یک وردی را فریاد زدند.

صدای وحشتناکی در غار پیچید.
سنگ های روی دهانه غار در غار را بستند و اینگونه از ورود زامبی ها به غار جلوگیری شد.

همه به دهانه ی غار زل زدند.

ماتیلدا و آگاتا و سدریک پیروزمندانه لبخند میزدند و چوبدستی هایشان را در دست داشتند.

صدای همهمه غار را فرا گرفت.
حالا دغدغه همه از زامبی ها به خروج از غار تغییر کرده بود.

اما این مسئله خیلی بهتر از زامبی بود!

سدریک سعی کرد بچه ها را آرام کند:
_بچه ها! آروم باشین.هیچ اتفاقی نیفتاده.ما راه خروج از اونور غار رو پیدا می کنیم.این خیلی بهتر از زامبی هاست!

همه دوباره شروع کردند به صحبت با یکدیگر.

ماتیلدا سوتی کشید و همه ساکت شدند.

_بچه ها!حرکت می کنیم!

بچه ها شروع کردند به حرکت.

_وای! خسته شدم.
_هیش!انقدر غر نزن.
_به مرلین قسم همینجا میمیریم!
_این تنها راه نجاته! انقدر حرف نزنین! انرژی مصرف نکنین چون انرژیتون تموم میشه و بعد...
_باشه بابا مهندس!

همینطور که بچه ها به هر طور که شده با غر و نق و شکایتت به جلو میرفتند ناگهان حرکت سایه ای روی دیوار تئجه آنها را جلب کرد.

تق!

_این صدای چی بود؟
_نمی دونم!


نذار مشنگ ها روزت رو خراب کنن :)

هافلپاف عشقه


پاسخ به: زیرزمین مخوف هافلپاف (تالار اسرار) / آزمایشی
پیام زده شده در: ۲:۰۱ جمعه ۱۰ آبان ۱۳۹۸
#71

هافلپاف، مرگخواران

سدریک دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۳ دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
دیروز ۲۰:۳۵:۰۱
از خواب بیدارم نکن!
گروه:
مرگخوار
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
هافلپاف
جـادوگـر
پیام: 725
آفلاین
مدت زیادی بود که در جنگل راه می رفتند، اما دریغ از یک وسیله ی خوب برای شکار! هر چه می گشتند، چیز بدرد بخوری برای مقابله با دسته ای زامبی پیدا نمی کردند.

پس از گذشت دقایقی، ماتیلدا که دیگر واقعا خسته شده بود، تکه چوبِ خشکی از کنار پایش برداشت و جلوی صورت اگلانتاین گرفت.
- این خوبه دیگه؟ بیا با همین چوب بریم بچه ها رو نجات بدیم!

اما اگلانتاین سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت:
- نه نه، این چوب اصلا مناسب نیست. ببین، انحنای این قسمتش باید کمتر باشه، وگرنه تو مبارزه خوب عمل نمی کنه!

سدریک که حوصله اش سر رفته بود، تکه چوب دیگری برداشت و به اگلانتاین نشان داد.
اما اگلانتاین باز هم مخالف بود:
- این دیگه انحناش خیلی کمه، اصلا انحنا نداره! ببینین، چوبی مناسبه که از قسمت پایین به مقدار خیلی کمی منحنی باشه و از قسمت بالا کاملا صاف. در ضمن، وسطشم باید چاق تر از دو سرش باشه، وگرنه خوب کار نمی کنه!

رودولف که مدت زیادی بود که از جمع ساحرگان دور افتاده و بسیار از وضع موجود ناراضی بود، با بی حوصلگی پرسید:
- اصلا چه فرقی می کنه با چه چوبی بریم بجنگیم؟ من اصلا چوب نمی گیرم دستم، قمه هام کار ده تا چوبِ تو رو هم زمان انجام می دن!
- نه نه رودولف، اشتباه نکن! به حرف منِ پیرمردِ باتجربه گوش بده؛ قمه دربرابر زامبی بی فایدست. حتما باید چوبی با مشخصاتی که گفتم باشه!

پس از اتمام حرف اگلانتاین، سدریک کم کم داشت مشکوک می شد که اگلانتاین اصلا قصد مبارزه با زامبی ها را ندارد؛ بلکه فقط می خواهد حواس آنها را از جنگی که صددرصد خودش بیشتر از همه از آن می ترسید، پرت کند. اگلانتاین نمی خواست داستان هایی که از تجربیات شجاعانه اش برای بقیه تعریف کرده بود، از بین برود؛ درنتیجه به هیچ وجه حاضر نبود که به ترسش از جنگ با زامبی ها اعتراف کند.


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: زیرزمین مخوف هافلپاف (تالار اسرار) / آزمایشی
پیام زده شده در: ۲۰:۵۵ جمعه ۱۲ مهر ۱۳۹۸
#70

رکسان ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۱۳ پنجشنبه ۱۷ مرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۴:۵۵ شنبه ۱۹ تیر ۱۴۰۰
از ش چندشم میشه!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 219
آفلاین
- اوه، سدریک!

ماتیلدا اینو گفت و خودشو توی بغل سدریک انداخت و های های گریه کرد...

- چه معنی داره یه ساحره غیر از من به کسی ابراز علاقه خاص کنه؟

رودولف قمه هاشو به شکل تهدید آمیزی توی هوا تکون داد، ولی نیازی نبود؛ ماتیلدا به محض اینکه فهمید تنها نیستن، خودش عقب رفت.
- چیز... یعنی... آها! بچه ها! بچه ها زامبی شدن، گرگینه تو غاره، من خیلی میترسم!
- هه، همین؟

ماتیلدا با تعجب به آگلانتاین نگاه کرد.
- یعنی نترسیدی؟
- نه. شما دخترا خیلی ترسویین. یا به عبارتی، شما جوونا.
- ارنی هم ترسیده آخه...
- نه دخترم، ارنی نترسیده. فقط اینجا یه کم گرمه و عرق کرده. یا سدریک، اونم چون اینجا سرده داره میلرزه!

ماتیلدا که سخت ذهنش درگیر این بود که آخرش الان اینجا هوا سرده یا گرم، از آگلانتاین پرسید:
- خب، چیکار کنیم الان؟
- سوال نداره، میریم شکار زامبی!

جادوگرای هافلپاف، به همراه ماتیلدا، تو جنگل به راه افتادن تا وسایلی برای شکار پیدا کنن، ولی ماتیلدا از ته دلش آرزو داشت منظور آگلانتاین از شکار زامبی، شکار زامبی باشه و نه هافلپافی ها، یا حداقل شکار، به معنی کشتن نباشه!


رکسان خالی... خالی خالی! بدون ویزلی!

تصویر کوچک شده




پاسخ به: زیرزمین مخوف هافلپاف (تالار اسرار) / آزمایشی
پیام زده شده در: ۱۶:۱۳ شنبه ۹ شهریور ۱۳۹۸
#69

هافلپاف

وین هاپکینز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۱۶ چهارشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
امروز ۸:۰۷:۰۳
از بیل زدن خسته شدم!
گروه:
جـادوگـر
هافلپاف
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 238
آفلاین
ماتیلدا و آگاتا در حالی که با وحشت به صورت گرگینه خیره شده بودند، چوبدستی های خود را در اوردند و به طرف گرگینه گرفتند. گرگینه که از هیکل لاغرش مشخص بود که منتظر غذا بوده است، شروع به دویدن دنبال ماتیلدا و آگاتا کرد. آگاتا گفت:
_چه کار بکنیم ماتیلدا؟ خیلی به ما نزدیک است!
_نگران نباش آگاتا. فقط تا می توانی بدو!

گرگینه که کمتر از یک قدم با انها فاصله داشت، از خودش صداهای نامفهومی در می اورد و ماتیلدا و آگاتا را نگران و ناامید می کرد؛ تا اینکه آگاتا به زمین خورد و خون از زانویش سرازیر شد. گرگینه با حرص و ولع به خون و آگاتا نگاه می کرد و به سرعت به او نزدیک می شد. ماتیلدا که تصمیم خودش را گرفته بود، به طرف گرگینه برگشت و گفت:
_استیوپفای!

اما طلسم هیچ اثری نکرد و ماتیلدا با خشم به گرگینه نگاه کرد. حاضر بود گرگینه به جای آگاتا، او را بکشد. گرگینه که حالا داشت زانوی آگاتا را لیس می زد، ناگهان به سمت ماتیلدا حمله ور شد؛ ماتیلدا دوباره چوبدستی اش را به طرف گرگینه گرفت و گفت:
_بامبردا!

گرگینه نتوانست در مقابل انفجاری که ماتیلدا به وجود اورده بود، دوام بیاورد. ماتیلدا به آگاتا نزدیک شد و گفت:
_آگاتا، خوب هستی؟

اما پاسخی نشنید. ماتیلدا که وحشت کرده بود، با ترس گفت:
_آگاتا!
_اینجا چه اتفاقی افتاده است؟

ماتیلدا با ترس و ناراحتی به سدریک که در ورودی غار ایستاده بود و به انها خیره شده بود، نگاه کرد.



ویرایش شده توسط وین هاپکینز در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۹ ۱۶:۲۱:۰۰



پاسخ به: زیرزمین مخوف هافلپاف (تالار اسرار) / آزمایشی
پیام زده شده در: ۱۵:۰۱ شنبه ۹ شهریور ۱۳۹۸
#68

هلن مونرو old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۰ سه شنبه ۲۱ خرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۲۱:۴۱ جمعه ۲۹ شهریور ۱۳۹۸
گروه:
مـاگـل
پیام: 8
آفلاین
-‌ز امبی؟
به آرامی زمزمه کرد و به سمت آگاتا که روی زمین افتاده
بود رفت و سعی کرد بدون سر و صدا بلندش کند که پایش رویه
تکه چوبی که روی زمین افتاده بود گذاشت که از شانس بدش
صدای بدی ایجاد کرد ،
که سر تمام زامبی ها به سمت او چرخید .
بعد بدون فکر کردن به اگاتا داد زد و فرار کرد همان طور که داشت میدوید از یه غار سر در اورد به سمت غار حرکت کرد
و در اون مخفی شد .
بعد از چند دقیقه که خبری از زامبی ها نشد نفس عمیقی کشید
و روی دو پایش نشست
بعد اهسته بلند شد تا کمی داخل غار را سرک بکشد
که یک چیز عجیب غریب دید
رفت سمتش و اهسته روی آن دست کشید .
-وای چه نرمه
که سر اون چیز نرم بالا اومد .

-'' وای خدا بازم".... گرگینههههه!


من ن فیکم ن آس ن خاص
من اینم
یه هافلی با کلاسم


پاسخ به: زیرزمین مخوف هافلپاف (تالار اسرار) / آزمایشی
پیام زده شده در: ۲۲:۲۸ شنبه ۲ شهریور ۱۳۹۸
#67

رکسان ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۱۳ پنجشنبه ۱۷ مرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۴:۵۵ شنبه ۱۹ تیر ۱۴۰۰
از ش چندشم میشه!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 219
آفلاین
یه خلاصه نمیزنین؟

خلاصه:
موجودی به اسم سایمنتار دم چاقویی توی زیرزمین تالار هافلپاف پیداش شده و دخترا رو به یه نحوی که هیچکدوم هنوز یادشون نمیاد، فرستاده به یه جنگل. ماتیلدا و آگاتا رفتن برای بقیه که از شدت گرسنگی بیهوش شده بودن غذا بیارن و وقتی برگشتن، دیدن دخترا از شدت گرسنگی، همه قارچای سمی رو خوردن و حالا، ناله کنان روی زمین دراز کشیدن.

در طرف دیگه هم پسرا میخوان وارد زیر زمین بشن تا دوستاشونو نجات بدن.

* * *


آگاتا و ماتیلدا سعی کردن متمرکز بشن، ولی صدای ناله بچه ها نمیذاشت. برای همین، جفتشون روشونو برگردوندن، انگشتشونو توی گوششون کردن و شروع کردن به فکر کردن...

- چیکار کنیم؟
- چــــــــــی؟
- هــــــــــا؟
- چی میگی؟

ماتیلدا انگشتشو از توی گوشش بیرون آورد تا بشنوه آگاتا چی میگه، ولی با شنیدن ناله بچه ها، به این نتیجه رسید که خیلی هم شنیدن صدای آگاتا مهم نیست و میتونه به تنهایی هم فکر کنه.
آگاتا هم به همین منظور انگشتشو از توی گوشش بیرون آورد، ولی به این نتیجه نرسید که شنیدن صدای ماتیلدا مهم نیست. با شنیدن صدای ناله بچه ها که دیگه خیلی ترسناک شده بود، روشو به سمتشون چرخوند، ولی با دیدن صحنه ای که روبروش بود، نتونست تحمل کنه و از ترس بیهوش شد.

ماتیلدا از اونجایی که چشماشو نپوشونده بود، متوجه افتادن آگاتا شد و سعی کرد بفهمه چرا بیهوش شده، که وقتی فهمید، آرزو کرد کاش همون در محضر سایمنتار دم چاقویی مونده بودن و یا از گرسنگی میمردن.

- ز... زامبی؟!


رکسان خالی... خالی خالی! بدون ویزلی!

تصویر کوچک شده









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.