_جلو پاتو بپا!
_آخ!
_کودن!
_بچه ها! دعوا نکنید.
سدریک به سمت آگاتا اومد و درگوش آگاتا پچ پچ کرد:
_اصلا میدونی داریم کجا میریم؟از کجا معلوم این غار یه هزارتو نباشه.
آگاتا لحظه ای متوقف شد.سدریک را به گوشه ای برد و در گوش او گفت:
_من نمیدونم داریم کجا میریم.اصلا مگه مهمه.همین راهو مستقیم میریم اگه نشد برمیگردیم.تا اونموقع زامبیا رفتن.
_پس برنامت اینه مهندس؟!
_بله.
_بله و بلا!
_اونجارو!
_کجا؟
رو دیوار غار!
_کو؟!
_یه دیقه وایسا...لوموس!....اوناهاش!
_وای!چه جالبه!
روی دیوار غارطرح یک موجود عجیب غریب حکاکی شده بود.
البته او یک موجود نبود.او یک انسان بود که با وسایل در دستش شکل یک موجود شده بود.
_اون یه آدمه.
_پس چرا این شکلیه؟
_نمیدونم.
_من میرم نزدیکتر.
_هی!ماتیلدا وایسا!
ماتیلدا دستش را بر نقش روی دیوار کشید.
بله او یک انسان بود.البته نیمی از آن گرگ بود و بالای سرش یک دایره ی نیمه.بنظر ماه می آمد.
_هی!اون یه گرگینه ست!
_آره!.....اون علامت رو بازوش چیه؟
_نمیدونم...علامت...مرگخواره!
_چی؟! چرا رو بازوشه!
_نمیدونم.اصلا بیا بیخیالش شیم....از گروه جاموندیما.
_باشه.
ماتیلدا به آگاتا و سدریک ملحق شد.
آنها کمی جلوتر از بقیه پیش رفتند.در اصل از بقیه جدا شدند.
آنقدر جلو رفتند که دیگر سکوت محض بود و صدای گفت و گوی بچه ها به گوش نمیرسید.
_چه قدر اینجا تاریکه.
_ببخشید که تو غاریم ها!
_خب هر چی باشه.اینجا خیلی تاریک تر از اونطرفه.چش چشو نمیبینه.
_هیس دخترا.
آنها همینطور که جلوتر میرفتند نگران تر میشدند.
چون دیگر تاریکی مطلق بود و سکوت مطلق.بنظر میرسید اعضا یکدیگر را هم گم کرده اند.
چند دقیقه بعد.حین راه رفتنآگاتا داشت نخ کشی لباسش را درست میکرد و ماتیلدا هم داشت چین دامنش را مرتب میکرد.آن هم در این اوضاع قاراشمیش!
سدریک که شاکی بود گفت:
_دارین خودتونو صاف و صوف می کنین! خجالت داره! ناسلامتی ما الان رهبر های این جمعیم! سلامت و جون بقیه پای ماست! اونوقت شما در کمال آرامش چین دامن صاف می کنید و نخ کش باز می کنید؟!
ماتیلدا میخواست جواب سدریک را بدهد که با سیخونک آگاتا به روبه رو خیره شد...
ماتیلدا:
آگاتا:
سدریک: