هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۶:۰۹ جمعه ۶ شهریور ۱۳۸۸

كينگزلی  شكلبوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۲ شنبه ۲۱ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۹:۳۱ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۱
از ن، لايه ای كه زمين را فرا گرفته!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 842
آفلاین
پيوز با نگرانی به محلی چشم دوخت كه هستيا جونز، ساحره ی هافلپافی در آن ناپديد شده بود...

زمين شكافته شد. صدای ترق و توروق حاصل از اين پديده، هافلپافی ها را از جا پراند. پای كينگزلی روی شن های قهوه ای رنگ لغزيد و او به درون گودال عظيم سقوط كرد...

-كمك، بچه ها! كمكم كنيد...

صدای فرياد های كينگزلی هيچ دردی از وضعيتش دوا نمی كرد. پيوز نا اميدانه به زاخارياس نگريست كه اشك های نقره ای فامش، آرام آرام بر گونه هايش فرو ميريخت. واقعا" چه بر سرِ كينگزلی و هستيا می آمد؟

زمين شما را مانند دو همراه ديگرتان در خود خواهد بلعيد. اين پايان كار شما در اين سرزمين است... سرزمين مرگ...

همان صدای ترس آور بود. زاخارياس با حالتی پرسشگرانه و نگران به پيوز نگاه كرد...

-كمككككككك...

زمين شكافته شد و پنج هافلپافی، مثل دو دوستِ ديگرشان در زمين فرو رفتند. صدای داد و بيدادهای ريتا، گريه های لی لی و فرياد ها‌ی زاخارياس هيچ كمكی به آنها نمی كرد...

-سلام، خيلی خوب شد، فكر كردم از تنهايی اينجا ميميرم! راستی اين سپر سبز چيه؟ ترسيدم بهش دست بزنم.

پيوز به هستيا نگاه كرد و سپس سرش را به طرف ماده گازمانند سبز رنگی برگرداند كه قسمتی از محيط آنجا را اشغال كرده بود. پيوز دوباره سرش را از آن ماده برگرداند و پرسيد:
-پس كينگزلی كجاست؟

هستيا با تعجب به هافلپافيها نگاه كرد و گفت:
-مگه با شما نبود؟

-من اينجام.

هافلپافيها برگشتند. كينگزلی شكلبوت، مرد بلند قامت و سياه پوست هافلپافی رو به رويشان ايستاده بود، اما يك چيز درست نبود. چشمانش قرمز رنگ شده بودند و او چوبدستيش را با حالت تهديد آميزی تكان ميداد...

-شما بايد بميرين!

...



Re: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۲۰:۳۰ شنبه ۱۰ مرداد ۱۳۸۸

لورا مدلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۶ یکشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۲:۵۶ سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۳۹۶
گروه:
مـاگـل
پیام: 298
آفلاین
پیوز، ریتا، کینگزلی، زاخاریاس، هستیا، مری و لی لی پاتر

فریاد وحشت از هفت هافلی سکوت بیابان را شکست.
مری و لی لی در حالی که همدیگر را بغل کرده بودند گریه می کردند.
بالاخره پیوز در حالی که به طرف نور سبز و تپه می رفت سعی کرد آن را لمس کند...
_نه!
این صدای ریتا بود که همه را پراند!همه به ریتا که صورتش مثل گچ سفید شده بود نگاه کردند.ریتا به طرف پیوز رفت و گفت:هر چیزی هست یه چیز خطرناکیه و این هم کاملاً معلومه. ما نمی دونیم کجاییم و اگه بخوای بری ما هم می یایم.
سپس با قیافه معنی داری به اعضای هافل نگاه کرد.پنج هافلی دیگر به هم نگاه کردند.بالاخره مری از جایش بلند شد و با لکنت گفت:م..ن هستم!
_منم
_روی منم حساب کن
_پس من چی؟
_برید کنار که داداش زاخی اومده!
هر هفت هافلی به هم خندیدند.پیوز لب خشکیده اش را گزید.سعی کرد لبخند بزند ولی در آن وضعیت؟ بالاخره گفت:من اول می رم!
هستیا به طرف تپه رفت و از پیوز پرسید:به نظر این یه راه مخفیه؟ من...
ناگهان زیر پای هستیا خالی شد و او به درون تپه فرو رفت.صدای جیغ و فریاد او و بچه ها آخرین چیزی بود که شنیده شد.دیگر هیچ اثری از هستیا نبود.
آیا مرگ به آنها لبخند زده بود؟
----------------------
نقد اگه می شه!



Re: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۰:۰۹ شنبه ۱۰ مرداد ۱۳۸۸

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
مـاگـل
پیام: 1511
آفلاین
پست کینگزلی و زاخاریاس به دلیل عوض کردن سوژه و طنز نوشتن در یک سوژه جدی نادیده گرفته شد !

ادامه پست هستیا جونز ...

ریتا دست لی لی را چنگ زد و او را گرفت. لیلی جیغ میشد و سعی میکرد پاهاش را کا کاملا در شن ها فرو رفته بود تکان دهد. وقتی ریتا کمی به سمت جلو کشیده شد بلافاصله مری هم پاهایش او را گرفت و همه هافلپافی های دور مری حلقه زدند و او را نگه داشتند. لی لی همچنان جیغ میزد، گریه اش گرفته بود و اشک روی گونه هایش میلغزید ... شن ها زیر پایش سُر میخوردند و درون زمین کشیده میشدند اما لیلی حالا با کمک هافلپافی ها خودش را نگه داشته بود ...

شن ها همچنان درون زمین بلعیده میشد و در سمت دیگر، کم کم شن ها روی هم میلغزید و بالا میرفت و تپه ای شنی را تشکیل میداد. هافلپافی ها همچنان که لیلی و ریتا را نگه داشته بودند با بهت و حیرت به تپه ای که در حال تشکیل بود نگاه میکردند. فشار و نیرویی که برای نگه داشتند لی لی صرف شده بود هرلحظه بر خستگی و تشنگی آنها می افزود ...

سرانجام بلعیده شدن شن ها متوقف شد و تپه ای به ارتفاع چند ده متر در برابرشان قد بر افراشت ... لیلی همچنان تا کمر در شن ها بود اما دیگر به پائین کشیده نمیشد ... مری با احتیاط پاهای ریتا را ول کرد و ریتا آرام دستش را از دست های یخ کرده و وحشت زده لی لی بیرون کشید. لی لی دست او را محکم نگه داشته بود : « نه ... من رو تنها نذار ... ریتا خواهش میکنم »

ریتا در حالی که دستش را میفشرد گفت : « همه چیز تموم شد لی لی ! بذار کمکت کنیم بیای بیرون ... »

لی لی با تردید و اضطراب دست های هم گروهی اش را رها کرد و به ریتا و پیوز چشم دوخت که شن ها را با نیروی جادو چوبدستشان پراکنده میکردند ... سرانجام لی لی لبخندی زد و کمی پاهایش را تکان داد ... حالا پاهایش تا مچ در شن بود، پس با کمی فشار آنها را بیرون کشید و دست و زنان از داخل شن ها بیرون آمد و ریتا را در آغوش کشید ...

همه هافلپافی ها برای لحظه ای لبخند بر لب داشتند اما ...

نور سبز رنگی در تپه شنی ای که در برابرشان ساخته شده بود به بیرون تابید و صدای وحشتناکی در هوا طنین انداز شد :

معبر سبز را بیابید ...


هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۳:۳۳ پنجشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۸

كينگزلی  شكلبوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۲ شنبه ۲۱ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۹:۳۱ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۱
از ن، لايه ای كه زمين را فرا گرفته!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 842
آفلاین
بز تمام زورش را زد، اما بيرون كشيدن لی لی محال به نظر می رسيد...

-ای، بز لاغر مردنی! هی، تو برو. قلدر، قدرت، با تو ام بز زبون نفهم، برو ديگه!

در كمال تعجب ملت هافلی، يك بز تنومند به سمت لی لی ميره. در حالی كه بز لاغر رو مسخره ميكنه، موهای لی لی رو ميكشه كه به علت قدرت زيادش موهاش كنده ميشه و اون تو خاك فرو ميره...

-ديدی چه خاكی به سرمون شد؟

هستيا به پيوز نگاه كرد كه زير نور درخشنده ی خورشيد، به سختی قابل ديدن بود. پيوز با نگرانی به قسمتی از زمين نگاه كرد كه لی لیدر آن فرو رفته بود. زاخارياس كينگزلی را نگاه كرد كه گوشه ای نشسته بود و بهت زده اطراف را نگاه ميكرد...

-حالا جواب آسپ رو چی بديم؟

ريتا اين را گفته بود. صدايش به زور از حنجره اش خارج شده بود. پيوز سرش را پايين انداخت و با نارحتی به هستيا زل زد كه يكی از دوستان عزيزش را از دست داده بود...

پاق!


پيكره ی تيره ای از دور نمايان شد. يكی از بزهای عمو آبر با تمام قدرت فرياد كشيد:
-مــــــــــــــع!

آلبوس سوروس پاتر، در حالی كه گام های بلندی را برمی داشت پيش می آمد...



Re: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۲:۲۷ پنجشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۸

زاخاریاس اسمیتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۸ شنبه ۱۴ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۳:۴۵ سه شنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۰
از آواتارم خوشم میاد !!!
گروه:
مـاگـل
پیام: 350
آفلاین
بقیه ی ملت هم به سرعت سمت ریتا هجوم آوردند و او را کنار زدند.سپس به جای کمک، شروع کردند به گریه کردن!کینگزلی که داشت با نگرانی در چشما دختر عمه ی خود زل می زد، غرور ود را شکست و همانند یک نوزاد گریه اش در آمد.

-نــــــــــــه!...حالا من جواب فک و فامیلا رو چی بدم؟

همه ی هافلی ها با تعجب به کینگزلی خیره شدند.کینگزلی بعد از چند ثانیه خود را جمع و جور کرد و جلوی گریه ی خود را گرفت.در همین حال، لیلی داشت پایین و پایین تر می رفت.

-بوقیا بیاین منو نجات بدین...

پیوز جلو آمد تا دست لیلی را بگیرد ولی از آنجا که روح است، به درد بوق زدن هم نخورد!ناگهان سایه ی بزرگی بر بیابان حکم فرما شد.

ملت:

وقتی سایه نزدیک شد، دهان ملت از تعجب باز ماند!

-مــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــع!

عم آبر به همراه بز ردستش آنجا بود.زاخاریاس که از دیدن آب بیزار بود، شروع کرد به زر زر!

-نــــــــــــــــــــــــــــــــــه!...چرا هر جا می رم عمو آبر هم میاد؟

عمو آبر با تریپ بهت زده جلو آمد و چند دقیقه ای سکت ماند.ملت هافلی همچنان دهانشان باز بود.همچنان سکوت کم فرما بود که صدایی سکوت را شکست؛

-مــــــــــــــع!

ناگهان همه ی چشم ها به لیلی دوخته شد؛ بز آبر به زور موهای لیلی را گاز گرفته بود تا به سمت پایین نرود!
پ.ن:فکر کردم عمو آبر بیاد توی قضیه خوب میشه.تازشم، لیلی هنوز گرفتاره...


[b][color=000066]Catch me in my Mer


Re: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۸:۳۴ سه شنبه ۶ مرداد ۱۳۸۸

هستیا جونزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۴ سه شنبه ۲۳ تیر ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۷:۱۴ پنجشنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۳
از دهکده شن ور دل گاارا سان
گروه:
مـاگـل
پیام: 90
آفلاین
پیوز، ریتا، کینگزلی، زاخاریاس، هستیا، مری و لی لی پاتر ...

پیوز آب دهانش را به زحمت قورت داد و به شن های خیش جلوی پایش نگاه کرد که آخرین امیدشان را لحظه ای پیش بلعیده بودند . کینگزلی با چشم هایش برهوت اطرافشان را جستجو کرد و زمزمه کرد :
- بچه ها ، یه خبر بد !
زاخاریاس نالید :
-چه خبری بدتر از اینکه اینجا گیر افتادیم و یه قطره آبم نداریم ؟ این بیابون لعنتی هم که تموم نمیشه!
کینگزلی انگشت کشیده اش را به سمت درخت کج و کوله خشکیده ای در همان نزدیکی گرفت و گفت :
- اینو نگاه کن! به نظرت آشنا نمیاد؟
مری موهایش را کنار زد و با دقت به درخت خیره شد :
- چرا ، انگار یه جایی دیدمش . ولی این چه ربطی به....
- این دفعه سومه که از کنار این درخت رد میشیم .
پیوز نگاهش را از زمین برداشت و به کینگزلی چشم دوخت :
- منظورت چیه؟

کینگزلی با لحن معلمی که میخواهد افسونی به سادگی وینگاردیوم لویوسا را آموزش بدهد توضیح داد :
- به عبارت دیگه ، یعنی ما داریم دور خودمون می....
حرفش را نیمه تمام گذاشت چون همان لحظه فریادی از سمت راستش حرفش را قطع کرد:
-کمک!

همه به سمت منبع صدا برگشتند . لیلی تا کمر توی شن ها فرو رفته بود و چیزی او را پایین تر می کشید . ریتا به سمت او شیرجه زد و فریاد کشید :
- لیلی! خودت رو نگه دار!


گل می کند شقایق، دانه ی اسفند می رسد


Re: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۷:۰۱ سه شنبه ۶ مرداد ۱۳۸۸

لورا مدلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۶ یکشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۲:۵۶ سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۳۹۶
گروه:
مـاگـل
پیام: 298
آفلاین
سکوت وحشتناکی بین هفت هافلی حکم فرما شد.تنها صدایی که شنیده می شد صدای نفس های بچه ها بود.
پس از مدتی زاخار در حالی که سعی می کرداز هوش نرود پرسید:سرزمین بی بازگشت؟
ریتا با صدای وحشت زده ای گفت:آب!کی آب داره؟
همه باسرعت جیب هایشان را در جستجوی آب گشتند.ناگهان پیوز گفت:بچه ها نمی خوام ناامیدتون کنم اما فقط همین یه لیوان آب رو دارم.
و به لیوان کوچکی از آب که در دست داشت اشاره کرد. هستیا به آسمان سرخ نگاهی انداخت و گفت:خب،چون معلومه من از همه ی شما بیشتر تشنمه من اون آب رو می خورم.
و با سرعت به طرف لیوان رفت.مری دست او را گرفت و گفت:من دو روزه که آب نخوردم پس من می خورم.سپس هستیا را به طرفی پرت کرد و به طرف آب رفت.پیوز در حالی که لیوان را گرفته بود آن را به طرف دهانش برد ولی قبل از این که آن را سر بکشد ریتا محکم هلش داد.همه به طرف لیوان آب هجوم بردند که ناگهان بر اثر افتادن بر روی یک دیگر لیوان برگشت و آب درون آن بر روی شن ها ریخت.
هر سه بهت زده به یکدیگر نگاه می کردند.خورشید ها هر لحظه گرمتر می شدند!



Re: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۳:۱۸ دوشنبه ۵ مرداد ۱۳۸۸

اوتو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۱ یکشنبه ۲۶ خرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۵:۱۰ سه شنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۲
از قبرستون
گروه:
مـاگـل
پیام: 64
آفلاین
برگشتیم
...............................................
خورشیدها باشیطنتی خاص حاضران را می خواستند تبخیر کنند وباجابجا شدن این کار را تشدید می کردند.

پیوز با لحنی احمقانه که می دانست سوالش جوابی ندارد باز پرسید:ما کجاییم؟

زاخاریاس بی اراده سرش روتند تند می خاراند.همه بهت زده به اطراف نگاه می کردند. تا چشم کار می کرد شن زار بود و شن زار.....تشنگی عجیبی در وجود همه، بانگاه به خاک زردو آسمان خونین رنگ ،رخنه کرده بود.

صحنه هراس انگیزی درحال وقوع بود.شن به شن می چسبید و تا زمان به وجود آمدن کوه متوقف نشد.همه با چشمانی گشاد روبرو رو نگاه می کردن.

هستیا سرفه ایی کرد وپس مانده گرد وخاک رو به زمین تف کردهمه به سمت هستیا برگشتند.

صدایی غرشناکی در کوه وانعکاس آن در گوش همه می پیچید.صداجمله:((به سرزمین بی بازگشت خوش آمدید))رو تکرار میکرد.صدا در سراسر بیابان، در گوش وذهن وتمام سلول واعماق وجود بچه ها می پیچید.

......................................................
اگه مثل قبل می نقدین پس پست ماروهم بنقدین.


ما برای پوکوندن امدیم


Re: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۹:۲۹ یکشنبه ۴ مرداد ۱۳۸۸

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
مـاگـل
پیام: 1511
آفلاین
سوژه جدید :

تعطیلات کریسمس بود و اکثر دانش آموزان از هاگوارتز رفته بودند. در تالار هافلپاف فقط هفت نفر از بچه ها مانده بودند، بچه هایی که برای سرو سامان دادن به وضع تالار یا دلایل دیگر، تصمیم گرفته بودند عید را دور از خانواده هایشان به سر ببرند : پیوز، ریتا، کینگزلی، زاخاریاس، هستیا، مری و لی لی پاتر ...

----

_ نود و هفت ... نود و هشت ... نود و نه ... صد ... اومدم ...

هستیا در حالی که چشم هایش را باز میکرد شروع به گشتن در تالار کرد، قایم باشک تنها تفریح بچه های هافلپاف در تعطیلات سال نو بود، البته به استثنای کارهایی که پیوز از همه میکشید من جمله تمیز کردن تالار و ...

قبل از آنکه هستیا کسی را پیدا کند متوجه شد که همه بچه ها پشت سرش ایستاده اند ...

_ سک سک !!

ریتا گفت : « پیوز حالا نوبت توئه چشم بذاری ... »

همه موافقت کردند. پیوز هم لبخندی زد و سری تکان داد و گفت : « بدوین قایم شین ... یک ... دو ... سه ...

لحظاتی بعد سکوتی مطلق و مرموز همه تالار را فرا گرفت و فقط صدای پیوز شنیده میشد :

_ سی و دو .. سی و سه ... سی و چهار ... بیام ؟؟ .... سی و پنج ...

پیوز میتوانست بوی داغ و تندی را احساس کند ...

_ سی و هشت ... سی و نه ...

هیچ صدایی جز صدای خودش نمیشنید ... همه چیز کمی عجیب بود ...

_ چهل ... بچه ها قایم شدین ؟ ... بیام ؟ .... ریتا ؟ هستیا ؟ زاخی ؟ ...

پیوز سرانجام تصمیمش را گرفت و چشمانش را باز کرد. با باز شدن چشمانش ترس در تک تک سلول های بدنش فواره زد ! این دیگر چه مصیبتی بود ... ؟

جایی که زمانی تالار هافلپاف بود و پیوز چشمانش را بسته بود، حالا با باز شدن چشمانش تبدیل به بیابان خشک و بی آب و علفی شده بود که خاک نارنجی رنگی داشت. از خاک بوی داغ و تندی به مشام میرسید. آسمان یکپارچه سرخ بود و دو خورشید در دو جهت مختلف در آن میتابید ... از هر طرف که نگاه میکردی تا افق هیچ جنبنده ای معلوم نبود ...

پیوز زیر لب گفت : « لعنت بر دل سیاه شیطون ... »

سپس برگشت تا پشت سرش را بررسی کند، شش هافلپافی دیگر مثل خودش گیج و مبهوت به اطرافشان نگاه میکردند و هیچکدام حواسشان به یکدیگر نبود ...

پیوز در حالی که زبانش از وحشت و گرما خشک شده بود به زحمت صدا زد : « هی ... بچه ها .. »

همه نگاه ها به سمت او برگشت ... پیوز ناامیدانه گفت : « ما کجاییم .. ؟ »

همه سرشان به به نشانه نااگاهی تکان دادند ...

دقایقی بعد، گروه هفت نفره هافلپافی ها، بیابان را به مقصد نامشخصی که شاید در افق ها پنهان بود و آنها را از اینجا رهایی میداد به راه افتادند ...

<><><><><><><><><><><><>
سوژه: هافلپافی ها وارد یک دنیای عجیب و وحشتناک شدن که نمیدونن کجاست ... اتفاقات و حوادثی در این دنیا براشون رخ میده تا بالاخره راه برگشت به تالارشون رو پیدا میکنن ... این سوژه اونقدر جای کار داره که میشه تا آخر تابستون ادامه اش دا ... ارزشی ننویسید لطفا ... پست ها هم باید جدی باشه !


هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: حماسه هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۶:۴۹ دوشنبه ۲۱ اردیبهشت ۱۳۸۸

آلتیدا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۷ یکشنبه ۱۶ فروردین ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۰:۱۱ جمعه ۲۶ تیر ۱۳۸۸
از یه گوشه دنج
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 91
آفلاین
بامب !

صدای برخورد پاهایش با کف سنگی به وضوح در فضا پیچید . ایستاد ، گرد و خاک پشتش را تکاند و به اطراف نگاه کرد . او داخل تونل بزرگی ایستاده بود که از استخوان های جانوران کوچک پوشیده شده بود . به نظر نمی آمد کسی برای رفت و آمد مسیری بین آنها در نظر گرفته باشد . حتما ناچار بود روی آنها راه برود . پایش را با احتیاط بلند کرد و قدمی برداشت .

قرچ !

مو های بدنش سیخ شد . استخوان ها او را به یاد مرگ می انداختند . مرگ نیمفا ، پدرش و دیگران جلوی چشمش می آمد . شاید مجبور بود صدای آنها را تحمل کند . ولی لا اقل می توانست به آنها نگاه نکند . چشم هایش را تا نیمه بست و در امتداد تونل شروع به دویدن کرد . استخوان ها زیر پایش به کناری پرت می شدند و تکه تکه می شدند . اگر دورا او را میدید که مثل کسی که زیر پایش آتش ریخته اند می دود حتما مسخره اش می کرد . او همیشه همینطور بود . شوخ و با روحیه عالی . کاش سدریک هم می توانست مثل تانکس در چنین موقعیتی تکه ای بپراند :

- هی پسر ، گمون نکنم اینجا جای خوبی واسه گذروندن تعطیلات باشه . چطوره جهنم رو امتحان کنیم ؟!

جمله لوسی بود . ولی کمی حالش را جا آورد . ایستاد و دوباره چشم هایش را باز کرد . کمی جلو تر ، سنگ های سقف تونل ریخته و مسیر را مسدود کرده بودند . کسی قسمتی از آنها را برداشته و موفق شده بود سوراخ نسبتا بزرگی در دیوار ایجاد کند که یک بچه به راحتی می توانست از آن عبور کند . سدریک چمدانش را به زور از آن راه به آن طرف فرستاد و خودش هم با تقلایی بسیار از آن رد شد . اینکه چه کسی آن مسیر را برایش درست کرده بود مهم نبود . تنها چیزی که در آن لحظه برایش اهمیت داشت انتقام عزیز از دست رفته اش بود .

پاهایش را ازبین سنگ ها بیرون کشید و برگشت تا به راهش ادامه بدهد . اما... چیزی را که میدید باور نمی کرد.... امکان نداشت که....

دوازده مرگخوار رو به رویش ایستاده بودند و چوبدستی هایشان را به سمت او نشانه رفته بودند . یکی از آنها که از بقیه کوچکتر می نمود جلو آمد. چشم هایش از شور و شعف می درخشیدند .

اسکورپیوس مالفوی با لحن کشدار و بی حوصله ای که از پدرش به ارث برده بود ریشخند کنان گفت :

- تو که خیال نمی کردی من اینقدر احمق باشم که اینجا رو بی محافظ بذارم ، سِد ؟!




ببخشید ها ، ولی لطفا اینم نقد بشه .


ویرایش شده توسط آلتیدا در تاریخ ۱۳۸۸/۲/۲۱ ۱۷:۰۲:۲۲

نمی گویم فراموشم نکن هرگز
ولی







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.