سوژه جدید : تعطیلات کریسمس بود و اکثر دانش آموزان از هاگوارتز رفته بودند. در تالار هافلپاف فقط هفت نفر از بچه ها مانده بودند، بچه هایی که برای سرو سامان دادن به وضع تالار یا دلایل دیگر، تصمیم گرفته بودند عید را دور از خانواده هایشان به سر ببرند : پیوز، ریتا، کینگزلی، زاخاریاس، هستیا، مری و لی لی پاتر ...
----
_ نود و هفت ... نود و هشت ... نود و نه ... صد ... اومدم ...
هستیا در حالی که چشم هایش را باز میکرد شروع به گشتن در تالار کرد، قایم باشک تنها تفریح بچه های هافلپاف در تعطیلات سال نو بود، البته به استثنای کارهایی که پیوز از همه میکشید من جمله تمیز کردن تالار و ...
قبل از آنکه هستیا کسی را پیدا کند متوجه شد که همه بچه ها پشت سرش ایستاده اند ...
_ سک سک !!
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smil4b45f0db7e235.gif)
ریتا گفت : « پیوز حالا نوبت توئه چشم بذاری ... »
همه موافقت کردند. پیوز هم لبخندی زد و سری تکان داد و گفت : « بدوین قایم شین ... یک ... دو ... سه ...
لحظاتی بعد سکوتی مطلق و مرموز همه تالار را فرا گرفت و فقط صدای پیوز شنیده میشد :
_ سی و دو .. سی و سه ... سی و چهار ... بیام ؟؟ .... سی و پنج ...
پیوز میتوانست بوی داغ و تندی را احساس کند ...
_ سی و هشت ... سی و نه ...
هیچ صدایی جز صدای خودش نمیشنید ... همه چیز کمی عجیب بود ...
_ چهل ... بچه ها قایم شدین ؟ ... بیام ؟ .... ریتا ؟ هستیا ؟ زاخی ؟ ...
پیوز سرانجام تصمیمش را گرفت و چشمانش را باز کرد. با باز شدن چشمانش ترس در تک تک سلول های بدنش فواره زد ! این دیگر چه مصیبتی بود ... ؟
جایی که زمانی تالار هافلپاف بود و پیوز چشمانش را بسته بود، حالا با باز شدن چشمانش تبدیل به بیابان خشک و بی آب و علفی شده بود که خاک نارنجی رنگی داشت. از خاک بوی داغ و تندی به مشام میرسید. آسمان یکپارچه سرخ بود و دو خورشید در دو جهت مختلف در آن میتابید ... از هر طرف که نگاه میکردی تا افق هیچ جنبنده ای معلوم نبود ...
پیوز زیر لب گفت : « لعنت بر دل سیاه شیطون ... »
سپس برگشت تا پشت سرش را بررسی کند، شش هافلپافی دیگر مثل خودش گیج و مبهوت به اطرافشان نگاه میکردند و هیچکدام حواسشان به یکدیگر نبود ...
پیوز در حالی که زبانش از وحشت و گرما خشک شده بود به زحمت صدا زد : « هی ... بچه ها .. »
همه نگاه ها به سمت او برگشت ... پیوز ناامیدانه گفت : « ما کجاییم .. ؟ »
همه سرشان به به نشانه نااگاهی تکان دادند ...
دقایقی بعد، گروه هفت نفره هافلپافی ها، بیابان را به مقصد نامشخصی که شاید در افق ها پنهان بود و آنها را از اینجا رهایی میداد به راه افتادند ...
<><><><><><><><><><><><>
سوژه: هافلپافی ها وارد یک دنیای عجیب و وحشتناک شدن که نمیدونن کجاست ... اتفاقات و حوادثی در این دنیا براشون رخ میده تا بالاخره راه برگشت به تالارشون رو پیدا میکنن ... این سوژه اونقدر جای کار داره که میشه تا آخر تابستون ادامه اش دا ... ارزشی ننویسید لطفا ... پست ها هم باید جدی باشه !