فلش بک - تالار اسلیترین - ده دقیقه بعد از ورود بارتی و همراهان به حفرۀ شرارتبلاتریکس با نگرانی به ساعت جادویی که بالای شومینه قرار داشت نگاه می کرد و از شدت حرص و جوش مگس هایی که درحال پرواز بودند را کروشیو می کرد. سوروس و رودولف شطرنج جادویی خود را مقابلشان گذاشته بودند و مبارزۀ شدیدی داشتند. بلاتریکس از دراکو (که کتاب «طلسم های ممنوعه» را روی پای خود گذاشته بود و با ولع تمام تصاویر چندش آور داخل آن را تماشا می کرد) پرسید:
- مادر و پدرت کجان؟
دراکو با بی تفاوتی جواب داد:
- مامی سرش درد می کرد، پاپا بردش اتاقشون که کمی استراحت کنه.
در همین لحظه لوسیوس با آشفتگی به داخل تالار پرید. دست بلاتریکس را گرفت و کشان کشان به سمت در برد. بلاتریکس دستش را با خشونت کشید و به لوسیوس تشر زد:
- چی شده؟ چرا اینطوری می کنی؟ نکنه دیوونه شدی؟
- من نه! اون... اون... اون دیوونه شده!
- کی؟ به زبون خوش میگی یا به ضرب کروشیو؟
لوسیوس ایستاد. دستش را روی قلبش گذاشت و نفسی تازه کرد:
- نارسیسا! نارسیسا دیوونه شده. مدام درمورد ملکۀ پلید و مارکوس احمق و بارتی و آنی مونی داغون حرف می زنه. مدام هذیون میگه. بلااااااا... اگه نارسیسا بمیره من چه خاکی به سرم بریزم؟ از کجا یه زن گیجول پیدا کنم که وقتی میرم ملاقات بانوهای زیبا سرشو شیره بمالم؟
بلاتریکس با عصبانیت لوسیوس را به کناری هل داد و به سمت اتاق نارسیسا دوید. زمانیکه وارد اتاق شد، نارسیسا را دید که موهای آشفته اش دور صورتش ریخته شده و مانند دیوانگان به در و دیوار مشت می کوبد و فریاد می زند:
- اژدها! اژدهای دروغی! سوسمارای کشته شده! مورگانا توی چاه! وای چه دختر بددهنی!
بلاتریکس شانه های نارسیسا را گرفت و محکم تکان داد. چشمان نارسیسا در حدقه می چرخیدند چنانکه گویا قصد بیرون پریدن داشتند. بلا بر سر خواهرش فریاد کشید:
- سیسی چت شده؟ دیوونه شدی؟ گفتم چن جور غذا روی هم نخورها! باز نتونستی جلوی شکمتو بگیری؟ بنال ببینم چی شده؟
نارسیسا همانطور که دهانش کف کرده بود و گیج میزد، زمزمه کرد:
نقل قول:
آنی مون:
-چی میگی بارتی جون؟!تو رو به آخرین مدل زیر شلوار مرلین بیا از اینجا بریم.
-بوق بر تو احق.مثلا زیر دست لرد سیاه پرورش می بینی تو که نباید بترسی.
-بابا غلط کردم من...
در همین هنگام صدای جیغ وحشتناکی بلند شد و مورگانا به اعماق زمین کشیده شد.
آنی مونی:
-دیدی بارتی حالا چه خاکی تو سرمون بریزیم.
-من چه می دونم !
بارتی به طرف جایی که مورگانا افتاده بود راه افتاد و از همان جا صدا زد:
-ملکه مورگانا...ملکه
-ای بوق بر هر دوتان زود باشید من رو از اینجا نجات بدید اسکول ها.
-ا ملکه شما زبون ما رو می فهمید
-تا کرشیوت نکردم دست منو بگیر و نجاتم بده.
بارتی دستش دراز کرد و مورگان را از چاله ی 5متری بیرون کشید.
ذهن مورگانا
-باشه مارکوس جون بچرخ تا بچرخیم.اونقدر احمقه که حداقل عمقشو زیاد نکرده
سپس رو به آن دو کرد و گفت:
-زود باشین راه بیفتین.
وآن دو با تعجب به دتبال او به راه افتادن.
ملت اسلی هاج و واج به هم نگاه کردند. سوروس که تازه به اتاق رسیده بود، با شنیدن نقل قول فوق اطلاع داد:
- این که همون پست پائینیه!
نارسیسا با همان لحن زمزمه وار جواب داد:
- آره دیگه! من اینو خواب دیدم. من خوابام ردخور نداره! حتما تو حفرۀ شرارت یه خبرایی هس!
ملت اسلی سعی کردند به نارسیسا بفهمانند که خواب زن چپ است و تعبیر ندارد و اصولا چون یک تسترال کباب شده را به طور کامل خورده، دچار کابوس ناشی از پرخوری شده، ولی به خرج نارسیسا نرفت که نرفت. پایش را در یک کفش کرده بود:
- باهاس بریم حفرۀ شرارت رو پیدا کنیم. باهاس بفهمیم توش چه خبره!
حفرۀ شرارت - درست بعد از پست مارکوسمورگانا همچنان که لبخند مرموز خود را بر لب داشت، به همراهی بارتی و آنی مونی وارد محوطه شد. با ورود مورگانا صدای آه و نالۀ شکنجه شوندگان قطع شد ولی بلافاصله از در و دیوار چاقو به سمت دو اسلیترینی و مهمانشان پرتاب شد. هر سه جیغ کشان از راهی که وارد شده بودند، عقب نشینی کردند و پشت صخره هایی که از راهروی غارمانند بیرون زده بود، پناه گرفتند. مورگانا جیغ کشید:
- مارکوس نامرد! این قرارمون نبود!
بارتی و آنی مونی با تعجب نگاهی به همدیگر کردند و بعد به مورگانا زل زدند. بارتی با احساس غرور گفت:
- عهههههههه! ما بالاخره تونستیم به این خانومه زبون خودمونو یاد بدیم!
آنی مونی بارتی را کنار زد:
- من خودم یادش دادم! اگه من چاقو رو طرفش پرت نکرده بودم الان اینجا نبودیم و این خانومه هم هنوز بلد نبود حرف بزنه!
مورگانا چشم غره ای به هردو اسلیترینی مقابلش رفت:
- من از همون اولم زبون شما رو بلد بودم. یادتون رفته من چرا اینجام؟
مخاطبین گیج می زدند. همزمان پرسیدند:
- چرا اینجایی؟
- لرد سیاه به من نامه نوشت و گفت برگردم اسلیترین. گفت باید یکی دو تا ماموریت توی حفرۀ شرارت انجام بدم. البته من آدرس اینجا رو بلد نبودم و یکی از شاگردای اسلیترینی می دونست حفرۀ شرارت کجاست. منتهاش قبل از اینکه بهم بگه، تو اون چاقو رو پرت کردی طرفم!
و نگاه متهم کننده ای به آنی مونی انداخت. آنی مونی ابدا شرمنده به نظر نمی رسید:
- حالا که خوش خوشانت شد! راحت اومدی تو حفره. حالا باهاس بگردیم اون شاگرد اسلیترینی رو پیدا کنیم.
مورگانا چیزی نگفت و به روبرویش خیره شد. بارتی و آنی مونی هم به همان سمت نگاه کردند و با حیرت، هزارتویی را دیدند که در مقابل چشمانشان شکل می گرفت...