هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


"خبرهای فوری جادوگران" تنها زمانی ظاهر می‌شود که وقایعی خاص در جامعه‌ی جادویی جادوگران در حال به وقوع پیوستن باشد. با ما همراه باشید تا از جدیدترین خبرها مطلع شوید.


اگر می‌خواهید از وقایعی که در جریان است جا نمانید، بهتر است هرچه زودتر در محل حادثه حضور پیدا کنید و خودی نشان دهید!


در حال دیدن این عنوان:   3 کاربر مهمان





Re: حفره شرارت !!
پیام زده شده در: ۱۳:۳۲ چهارشنبه ۱۹ فروردین ۱۳۸۸

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
جـادوگـر
اسلیترین
شـاغـل
مرگخوار
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 6961
آفلاین
نارسیسا به آرامی به بلا نزدیک شد.خستگی و شکستگی چهره خواهرش از نزدیک واضحتر بود.
-بلا؟میای بریم کمی قدم بزنیم؟

بلاتریکس آهی کشید.
-قدم بزنیم؟کجا؟بعد دوباره برگردیم اینجا؟وای چقدر رنگ سبز اینجا هست.

نارسیسا کنار بلا نشست.
-خب خسته شدی.درسامون خیلی سنگینه.امتحانا تازه تموم شده.این بی حوصلگی تو طبیعیه.قدم زدن حالتو بهتر میکنه.

چشمان بلا برای لحظه ای برق زد.
-فکر نمیکنی کمی رنگ قرمز یا آبی اینجا رو قشنگتر کنه؟

نارسیسا با تعجب به درو دیوار تالار نگاه کرد.حتی قادر نبود رنگی غیر از سبز را روی آنها تصور کند.
-عزیزم اینجا تالار اسلیترینه.همیشه سبز بوده.از این به بعدم سبز میمونه.سبز رنگ مورد علاقه همه ماست.

برق چشمان بلا فورا خاموش شد.

نارسیسا با نگرانی به آشپزخانه اسلیترین رفت.باید کاری میکرد.نمیتوانست نابود شدن ذره ذره خواهرش را تماشا کند.
-آنی مونی.میشه ازت خواهش کنم امشب غذا و دسر مورد علاقه بلا رو درست کنی؟شاید این بتونه کمک کنه.

آنی مونی با خوشحالی ملاقه اش را برداشت.
-حتما!خوراک جلبک دریایی باپودینگ کیوی و کمی آب طالبی.

نارسیسا سری تکان داد.
-یا سالازار کبیر.همش سبزه.نه،فراموشش کن.اینا حالشو بدتر میکنه.

رودولف با نگرانی به نارسیسا نزدیک شد.
-بلا...بلای من...میگه دیگه نمیخواد کسی رو کروشیو کنه. دیروزحتی جواب سلام لرد رو هم نداد! باورت میشه؟

نارسیسا به بلا که به نور آتش سبز شومینه خیره شده بود نگاه کرد.
-حالش خیلی بده.من تا حالا اونو اینجوری ندیده بودم.نگرانشم.باید یه کاری بکنیم.

رودولف به فکر فرو رفت.به بقیه اسلیترینی ها که شاد و خوشحال سرگرم فعالیتهای روزانه شان بودند نگاه کرد.
-باید بهش کمک کنیم.تو برو پیشش.منم همه رو جمع میکنم میارم اونجا.ببینیم چیکار میشه کرد.باید اونو از این حالت در بیاریم.بلا باید دوباره بخنده.




Re: حفره شرارت !!
پیام زده شده در: ۲۱:۱۹ یکشنبه ۱۶ فروردین ۱۳۸۸

مورگانا لی‌فای


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۲ پنجشنبه ۲۷ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۰۳ جمعه ۲۶ دی ۱۳۹۹
از یه دنیای دیگه!
گروه:
مـاگـل
پیام: 516 | خلاصه ها: 1
آفلاین
سوژۀ جدید

دلش می خواست از پنجره به بیرون نگاه می کرد. ولی نه... پنجره ای وجود نداشت که از آن به بیرون نگاه کند. تالار اسلیترین در دخمه های هاگوارتز جای گرفته بود و هرگز نور خورشید بدان راهی نداشت. تالار درخشانی که با لوسترهای مجلل و شمع های گرانقیمت نورافشانی می شد. مبل های دست دوز و عتیقه ای که از نسل ها پیش در تالار وجود داشت و جن های خانگی هاگوارتز با صبر و حوصلۀ تمام و سلیقۀ بسیار، مرتب و تمیز و سالم نگاه می داشتند.

گچبری های باشکوه دیوارها و سقف، شومینه های گوتیک و پرده های مخملین، پرتره وهای اشرافی که افتخار حضور در تالار اسلیترین را داشتند، همه و همه زیبایی تالار را صدچندان می کردند.

ولی هیچ یک از این زرق و برق و شکوه، دیگر در چشم او جلوه ای نداشتند. هیچ چیز برایش جای نور آفتابی را نمی گرفت که در تعطیلات، هر روز صبح از پنجرۀ اتاقش به صورت وی می تابید و با نوازشی آرام، بیدارش می کرد.

هیچ چیز نمی توانست یاد بوی شیرین سبزه ها در چمنزار روبروی خانه شان را از بین ببرد. کاش می شد محل زندگیش در هاگوارتز نیز، به همان آرامش بخشی منزلشان باشد ولی...

چطور می شد تالار اسلیترین را از دخمه ها خارج کرد؟ باید شورشی در هاگوارتز راه می انداخت و تقاضای جابجایی تالار اسلیترین، با تالار یکی از گروه های گریفیندور یا ریونکلا را می کرد؟ آیا باید تغییر مدرسه می داد و به جایی مثل بوباتون می رفت؟ آیا باید تغییر گروه می داد و یک گریفیندوری یا ریونکلایی می شد؟ آیا باید اسلیترین را ترک می کرد؟

بلاتریکس لسترنج سرش را روی دستۀ مبل گذاشت و از شدت سردرگمی ناشی از این افکار، گریست. کمی دورتر، نارسیسا از پشت پردۀ در ورودی، با اندوه به خواهرش می نگریست و نمی دانست برای خارج کردن او از این وضعیت، چه کمکی می تواند بکند.

***********

توضیح سوژه:

بلاتریکس از وضعیت فعلی خسته شده و دلش می خواد یه نغییراتی توش به وجود بیاره. منتهاش خیال می کنه این خستگی به خاطر حضورش توی تالار اسلیترینه.

دوستانش متوجۀ ناراحتیش میشن و سعی می کنن که کمکش کنن تا راه درست رو انتخاب کنه و از افسردگی خارج بشه. یکی از راه هایی که پیشنهاد میشه، بردن بلاتریکس به حفرۀ شرارت هست و تجربۀ ماجراهای هیجان انگیز توی اون حفره و بالاخره بلاتریکس درک می کنه که هیچ جایی به اندازۀ اسلیترین هیجان انگیز نیست.

سوژه جدی هست. لطفا طنز ننویسید.

نکتۀ مهم:


هممم... می خواستم شخصیت اول رو بذارم اینیگو، ولی چون اینیگو از تالار رفتن، فکر کردم که ممکنه سوتفاهم ایجاد بشه و اگه یه روزی برگردن، فکر کنن داریم بهشون تهمت می زنیم.

بعد تصمیم گرفتم بذارمش بلیز زابینی، ولی میزان زودرنجی بلیز هنوز دستم نیومده.

خواستم بذارم گریگوری گویل که هنوز توی تالار نداریم، ولی به همین دلیل که همچین کسی رو توی تالار نداریم، مطمئن بودم سوژه گرم نمیشه.

گفتم بذارمش مورگانا، ولی فکر کردم ممکنه ملت دچار سوتفاهم بشن و خیال کنن من هوس تجدید فراش به سرم زده!!!

درنتیجه بلاتریکس رو انتخاب کردم که می دونم نه تنها زودرنج نیست، بلکه چنان وفاداریش به اسلیترین ثابت شده که کسی نمی تونه بگه هوس رفتن به سرش زده.

امیدوارم بلاتریکس عزیزم از من نرنجه.


ویرایش شده توسط مورگانا لی فای در تاریخ ۱۳۸۸/۱/۱۶ ۲۱:۲۱:۳۴


Re: حفره شرارت !!
پیام زده شده در: ۱:۳۳ جمعه ۱۴ فروردین ۱۳۸۸

ایگور کارکاروفold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۳ شنبه ۱ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ دوشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۲
از اتاق خون محفل
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 3113
آفلاین
لرد و مارکوس خنده های بلندی میکردن و با چشمانی گشاد شده به گوی تالار نمای لرد خیره شده بود.اونها داشتن سه اسلیترینی که به شدت سر کار بودن رو نگاه میکردن و بهشون میخندیدن.

-واااای مارکوس این ایدت عالی بود.خوشم اومد.یادم باشه یه درجه خوبی بهت بدم!

مارکوس که جو گرفته بودتش با خوشحالی با دست به پشت لرد زد و گفت:

-آره تام خیلی خوب بود!

و اینجا بود که لرد نشون داد با کسی شوخی فیزیکی نداره.چوب دستیش رو کشید و مارکوس لحظه بعد چسبیده بود سقف و خون از تمام بدنش بیرون میزد.

-قربان اشتباه کردم.قربان منو ببخشید.جو گیر شدم.بچگی کردم.
-میارمت پایین ولی حواست باشه.دفعه بعد خوراک مار عزیزم میشی!

و مار با اشتهای زیاد هیس هیسی کرد که مارکوس تا زنده بود هیچوقت اون صدا رو یادش نرفت.

-----------------
سه اسلیترینی قرار گذاشتن که با سرعت در هزارتو جستجو کنن و با سرعت در این هزارتوی وحشتناک که صدای جیغ زن همیشه درونش بود میدویدن.آنی مونی از ترس در حال بندری زدن بود که بارتی دیدتش و خب لحظه ای فک کرد آنی مونی واقعا داره میرقصه!لباسش رو در اورد و دست در دست انی مونی شروع به بندری زدن کرد.هلیکوپتری رقصید و تکنو زد و هندی رقصید و خلاصه همه نوع رقصیدن رو انجام داد تا بالاخره بی خیال شد و به راهش ادامه داد.
و اینجا مورگانا بود که از به این فکر میکرد اینجا دیگه چه سرزمینیه؟یعنی همه مث بارتی بودن؟و هزاران علامت سوال دیگه که تو فکرش شکل گرفت.

ناگهان اژدهایی 89 سر جلوی اینها پرید.این اژدهای 89 سر گفت:

-من یه سوال میپرسم.اگر جواب درست دادید میتونید از اینجا رد بشید.
-
-به نظرتون لوگاریتم 89 ضربدر انتگرالش به علاوه ی چندین ملکول آب و محل جغرافیایی آفریقا که تو تصاعد حسابی جمله بیست و چهارم هست و جمله اولشم مجموع 8 تا لوگارتیم هست و اونم ... .
-

و بالاخره بعد از یک ساعت طرح سوال تموم شد.هیولا با خوشحالی به اون سه نگاه کرد و بهشون اشاره کرد که شروع به حل کردن بکنن.

-آنی لوگارتیم چی بود؟
-فک کنم لوگارتیم اسم دیگه ضربه که از زبون آلمانی گرفته شده!
-----------------
لرد و مارکوس بر روی زمین افتاده بودن و به شدت می خندیدن.دیگه توانایی کنترل خودشون رو نداشتن و صورتشون قرمز شده و دلشون رو گرفته بودن.

-بهتره بریم دیگه.الان اینا خودشون رو به کشتن میدن.
-----------------
ساعت ها گذشته بود و هیولا و بارتی و آنی خوابشون برده بود که مورگانا فریاد زنان اونها رو از خواب بیدار کرد:

-یافتم یافتم..جوابش میشه 507.5678 !

ملت:

-یعنی تو واقعا اونو حساب کردی؟عجب حوصله ای داریا..باشه بیایید رد شید.من فک نمیکردم هیچکی این سوال منو حل کنه.اه بعد از مدت ها آدمیزاد اومد اونم فرار کرد از دستم!

و با دلخوری دور شد.آنی و بارتی که هنوز با چشمان بیرون زده به مورگانا خیره شده بودن به راهشون ادامه دادن.

-ببینم اون مارکوس نیست؟
-هممم نه باب.مارکوس که اینقد قد بلند نیست.اینقدام چاق نیست باب.اممم چرا فک میکنم خودشه!

و بدو بدو به مارکوس نزدیک شدن.وقتی نزدیک مارکوس شدن،اون نتونست خودش رو نگه داره و به شدت به خنده افتاد.در کنار او لرد بود که از شدت خنده نمیتونس حرفی بزنه.

مورگانا از عصبانیت منفجر شد.بارتی و آنی هم تا مدت ها نفهمیدن دلیل این خنده ها چی بود!


پایان!


بعضی اوقات نیاز به تغییر هست . برای همین شناسه بعدی منتقل شدم !

شناسه هایی که باهاشون در جادوگران فعالیت داشتم :

1-آلبوس دامبلدور
2-مرلین



Re: حفره شرارت !!
پیام زده شده در: ۳:۰۵ دوشنبه ۱۰ فروردین ۱۳۸۸

مورگانا لی‌فای


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۲ پنجشنبه ۲۷ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۰۳ جمعه ۲۶ دی ۱۳۹۹
از یه دنیای دیگه!
گروه:
مـاگـل
پیام: 516 | خلاصه ها: 1
آفلاین
فلش بک - تالار اسلیترین - ده دقیقه بعد از ورود بارتی و همراهان به حفرۀ شرارت

بلاتریکس با نگرانی به ساعت جادویی که بالای شومینه قرار داشت نگاه می کرد و از شدت حرص و جوش مگس هایی که درحال پرواز بودند را کروشیو می کرد. سوروس و رودولف شطرنج جادویی خود را مقابلشان گذاشته بودند و مبارزۀ شدیدی داشتند. بلاتریکس از دراکو (که کتاب «طلسم های ممنوعه» را روی پای خود گذاشته بود و با ولع تمام تصاویر چندش آور داخل آن را تماشا می کرد) پرسید:
- مادر و پدرت کجان؟

دراکو با بی تفاوتی جواب داد:
- مامی سرش درد می کرد، پاپا بردش اتاقشون که کمی استراحت کنه.

در همین لحظه لوسیوس با آشفتگی به داخل تالار پرید. دست بلاتریکس را گرفت و کشان کشان به سمت در برد. بلاتریکس دستش را با خشونت کشید و به لوسیوس تشر زد:
- چی شده؟ چرا اینطوری می کنی؟ نکنه دیوونه شدی؟

- من نه! اون... اون... اون دیوونه شده!

- کی؟ به زبون خوش میگی یا به ضرب کروشیو؟

لوسیوس ایستاد. دستش را روی قلبش گذاشت و نفسی تازه کرد:
- نارسیسا! نارسیسا دیوونه شده. مدام درمورد ملکۀ پلید و مارکوس احمق و بارتی و آنی مونی داغون حرف می زنه. مدام هذیون میگه. بلااااااا... اگه نارسیسا بمیره من چه خاکی به سرم بریزم؟ از کجا یه زن گیجول پیدا کنم که وقتی میرم ملاقات بانوهای زیبا سرشو شیره بمالم؟

بلاتریکس با عصبانیت لوسیوس را به کناری هل داد و به سمت اتاق نارسیسا دوید. زمانیکه وارد اتاق شد، نارسیسا را دید که موهای آشفته اش دور صورتش ریخته شده و مانند دیوانگان به در و دیوار مشت می کوبد و فریاد می زند:
- اژدها! اژدهای دروغی! سوسمارای کشته شده! مورگانا توی چاه! وای چه دختر بددهنی!

بلاتریکس شانه های نارسیسا را گرفت و محکم تکان داد. چشمان نارسیسا در حدقه می چرخیدند چنانکه گویا قصد بیرون پریدن داشتند. بلا بر سر خواهرش فریاد کشید:
- سیسی چت شده؟ دیوونه شدی؟ گفتم چن جور غذا روی هم نخورها! باز نتونستی جلوی شکمتو بگیری؟ بنال ببینم چی شده؟

نارسیسا همانطور که دهانش کف کرده بود و گیج میزد، زمزمه کرد:
نقل قول:
آنی مون:
-چی میگی بارتی جون؟!تو رو به آخرین مدل زیر شلوار مرلین بیا از اینجا بریم.

-بوق بر تو احق.مثلا زیر دست لرد سیاه پرورش می بینی تو که نباید بترسی.

-بابا غلط کردم من...

در همین هنگام صدای جیغ وحشتناکی بلند شد و مورگانا به اعماق زمین کشیده شد.

آنی مونی:
-دیدی بارتی حالا چه خاکی تو سرمون بریزیم.

-من چه می دونم !

بارتی به طرف جایی که مورگانا افتاده بود راه افتاد و از همان جا صدا زد:

-ملکه مورگانا...ملکه

-ای بوق بر هر دوتان زود باشید من رو از اینجا نجات بدید اسکول ها.

-ا ملکه شما زبون ما رو می فهمید

-تا کرشیوت نکردم دست منو بگیر و نجاتم بده.

بارتی دستش دراز کرد و مورگان را از چاله ی 5متری بیرون کشید.

ذهن مورگانا

-باشه مارکوس جون بچرخ تا بچرخیم.اونقدر احمقه که حداقل عمقشو زیاد نکرده

سپس رو به آن دو کرد و گفت:

-زود باشین راه بیفتین.

وآن دو با تعجب به دتبال او به راه افتادن.

ملت اسلی هاج و واج به هم نگاه کردند. سوروس که تازه به اتاق رسیده بود، با شنیدن نقل قول فوق اطلاع داد:
- این که همون پست پائینیه!

نارسیسا با همان لحن زمزمه وار جواب داد:
- آره دیگه! من اینو خواب دیدم. من خوابام ردخور نداره! حتما تو حفرۀ شرارت یه خبرایی هس!

ملت اسلی سعی کردند به نارسیسا بفهمانند که خواب زن چپ است و تعبیر ندارد و اصولا چون یک تسترال کباب شده را به طور کامل خورده، دچار کابوس ناشی از پرخوری شده، ولی به خرج نارسیسا نرفت که نرفت. پایش را در یک کفش کرده بود:
- باهاس بریم حفرۀ شرارت رو پیدا کنیم. باهاس بفهمیم توش چه خبره!

حفرۀ شرارت - درست بعد از پست مارکوس

مورگانا همچنان که لبخند مرموز خود را بر لب داشت، به همراهی بارتی و آنی مونی وارد محوطه شد. با ورود مورگانا صدای آه و نالۀ شکنجه شوندگان قطع شد ولی بلافاصله از در و دیوار چاقو به سمت دو اسلیترینی و مهمانشان پرتاب شد. هر سه جیغ کشان از راهی که وارد شده بودند، عقب نشینی کردند و پشت صخره هایی که از راهروی غارمانند بیرون زده بود، پناه گرفتند. مورگانا جیغ کشید:
- مارکوس نامرد! این قرارمون نبود!

بارتی و آنی مونی با تعجب نگاهی به همدیگر کردند و بعد به مورگانا زل زدند. بارتی با احساس غرور گفت:
- عهههههههه! ما بالاخره تونستیم به این خانومه زبون خودمونو یاد بدیم!

آنی مونی بارتی را کنار زد:
- من خودم یادش دادم! اگه من چاقو رو طرفش پرت نکرده بودم الان اینجا نبودیم و این خانومه هم هنوز بلد نبود حرف بزنه!

مورگانا چشم غره ای به هردو اسلیترینی مقابلش رفت:
- من از همون اولم زبون شما رو بلد بودم. یادتون رفته من چرا اینجام؟

مخاطبین گیج می زدند. همزمان پرسیدند:
- چرا اینجایی؟

- لرد سیاه به من نامه نوشت و گفت برگردم اسلیترین. گفت باید یکی دو تا ماموریت توی حفرۀ شرارت انجام بدم. البته من آدرس اینجا رو بلد نبودم و یکی از شاگردای اسلیترینی می دونست حفرۀ شرارت کجاست. منتهاش قبل از اینکه بهم بگه، تو اون چاقو رو پرت کردی طرفم!

و نگاه متهم کننده ای به آنی مونی انداخت. آنی مونی ابدا شرمنده به نظر نمی رسید:
- حالا که خوش خوشانت شد! راحت اومدی تو حفره. حالا باهاس بگردیم اون شاگرد اسلیترینی رو پیدا کنیم.

مورگانا چیزی نگفت و به روبرویش خیره شد. بارتی و آنی مونی هم به همان سمت نگاه کردند و با حیرت، هزارتویی را دیدند که در مقابل چشمانشان شکل می گرفت...



Re: حفره شرارت !!
پیام زده شده در: ۱۶:۴۹ یکشنبه ۹ فروردین ۱۳۸۸

نارسیسا مالفویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۳:۰۷ چهارشنبه ۷ اسفند ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۰:۱۷ جمعه ۲۳ فروردین ۱۳۹۲
گروه:
مـاگـل
پیام: 177
آفلاین
آنی مون:
-چی میگی بارتی جون؟!تو رو به آخرین مدل زیر شلوار مرلین بیا از اینجا بریم.

-بوق بر تو احق.مثلا زیر دست لرد سیاه پرورش می بینی تو که نباید بترسی.

-بابا غلط کردم من...

در همین هنگام صدای جیغ وحشتناکی بلند شد و مورگانا به اعماق زمین کشیده شد.

آنی مونی:
-دیدی بارتی حالا چه خاکی تو سرمون بریزیم.

-من چه می دونم !

بارتی به طرف جایی که مورگانا افتاده بود راه افتاد و از همان جا صدا زد:

-ملکه مورگانا...ملکه

-ای بوق بر هر دوتان زود باشید من رو از اینجا نجات بدید اسکول ها.

-ا ملکه شما زبون ما رو می فهمید

-تا کرشیوت نکردم دست منو بگیر و نجاتم بده.

بارتی دستش دراز کرد و مورگان را از چاله ی 5متری بیرون کشید.

ذهن مورگانا
-باشه مارکوس جون بچرخ تا بچرخیم.اونقدر احمقه که حداقل عمقشو زیاد نکرده

سپس رو به آن دو کرد و گفت:

-زود باشین راه بیفتین.

وآن دو با تعجب به دتبال او به راه افتادن.



Re: حفره شرارت !!
پیام زده شده در: ۱۲:۱۸ یکشنبه ۹ فروردین ۱۳۸۸

ماركوس فلينتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۲۳ پنجشنبه ۶ فروردین ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۵۵ جمعه ۱۶ آبان ۱۳۹۳
از ايفاي نقش حالم بهم ميخوره
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 316
آفلاین
ادامه از پست نارسیسا مالفوی:



مورگانا با بد خلقی رو به مارکوس کرد و گفت:
-حالا سریع برو و یه راهرو پیدا کن و زمینش رو بکن و توش نیزه بکار.در ظمن رو دیوارارو هم طلسم کن که به محض ورود ما به اونجا از خودشون صدای آه و ناله و شکنجه از خودشون در بیارن.لرد سیاه منو مامور کرده که حال این دو تا بچه فوفول رو بگیرم.چون تو ماموریتشون گند زدن.حالام برو تا نزدم چش و چالتو در نیاوردم.
مارکوس با ترس و لرز جواب داد:
-بله ملکه مورگانا. چشم ملکه مورگانا. انجام میشه ملکه مورگانا.
و با سرعتی که حتی تکشاخ هم به پاش نمیرسید دوید و رفت تا به این راهرو برسه و در دل گفت:
-دو سال پیش که با مامانم تو آوالان مهمون بودیم اینقده بد جنس نبود.
مورگانا در دل گفت:
-کارایی رو که بهت میگم انجام بده تا بعدا دخل تو رو هم بیارم.

در همین وقت بود که ناگهان دو مرگخوار به هوش اومدن.آنی مونی ایستاد ولی بارتی با دیدن جسد سوسمار از حال رفت.آنی مونی با عصبانیت:
-هوی بارتی،پاشو بینم.میزنم لهت میکنما.
ولی بارتی به هوش نیومد.آنی مونی فکری کرد و گفت:
-بارتی اگه پا نشی از آب کدو حلوایی خبری نیستا.
بارتی هم مثل فنر از جا پرید و جواب داد:
-آب کدو حلوایی؟کوش؟ کجاست؟
مورگانا که از خنگ بازی های این دوتا خنده اش گرفته بود گفت:
-Why you talk this much?Your voice is awful
آنی مونی با تعجب گفت:
-چی؟عین آدم حرف بزن بفهمیم.
بارتی که دوباره خیال میکرد فرمانده است گفت:
-آنی مونی ولش کن.راه بیفت بریم.
و به دنبال بارتی راه افتادند.رفتند و رفتند و رفتند تا به راهرویی به عرض 4 و ارتفاع 10 و طول 40 متر رسیدند.تماما از سنگ سبز.بارتی گفت:
-عجب چیزیه!!بریم جلو.
ولی ناگهان زمین راهرو فرو ریخت و از دیوار ها صدای آه و ناله قهقهه شکنجه گر ها به گوش رسید.در زیر راهرو هزاران هزار نیزه دیده میشد.بارتی با خودش فکر کرد:
- بهترین کار اینه که همین جا به این ملکه ی قلابی زبونمون رو یاد بدیم.

20 دقیقه قبل تر،در همان راهرو

مارکوس با خودش فکر میکرد که:
-از دست این ملکه خسته شدم.باید دخلش رو بیارم.آهان!یه طلسم اضافه هم میگذارم که دخلش رو بیاره.
و شروع کرد به طلسم کردن در و دیوار.اول طلسم صدا ها و بعد طلسم زمین رو انجام داد و در نهایت برای نابود کردن مورگانا طلسمی رو اجرا کرد که به محض حس شرارت به سمت فرد شرور چاقو پرت میشد.مارکوس خوب میدونست که شرور ترین اون سه تا مورگاناست.
بعد به خودش فکر کرد که:
-امکان داره از این طلسم ها جون سالم به در ببره.باید یه تله دیگه هم یه 40 متر دیگه بگذارم.
و به سمت جلو راه افتاد.رفت تا به یک محوطه گرد رسید.و دوباره با خودش فکر کرد:
-من باید این محوطه رو به یک هزارتو تبدیل بکنم.و کنار راه خروجش یک باسیلیسک قرار بدم.

***********************************************
امیدوارم بهتر باشه.با تشکر از همه ی دوستان عزیز.


ویرایش شده توسط مارکوس فلینت در تاریخ ۱۳۸۸/۱/۹ ۱۲:۴۴:۳۶
ویرایش شده توسط مارکوس فلینت در تاریخ ۱۳۸۸/۱/۹ ۱۵:۴۷:۰۷

تصویر کوچک شده


Re: حفره شرارت !!
پیام زده شده در: ۰:۵۹ یکشنبه ۹ فروردین ۱۳۸۸

نارسیسا مالفویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۳:۰۷ چهارشنبه ۷ اسفند ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۰:۱۷ جمعه ۲۳ فروردین ۱۳۹۲
گروه:
مـاگـل
پیام: 177
آفلاین
کمی جلوتر

آنی مونی در حالیکه از ترس می لرزید پشت بارتی قایم شد و گفت:

-بارتی جونم تو رو به سر تاس لرد سیاه نذار منو بخوره.

بارتی درحالی که خودش دست کمی از آنی مونی نداشت رو به مورگانا کرد و با لحن چاپلوسانه ای گفت:

-ما منتظریم تا گوشه ی دیگه ای از استعدادهای بی نظیر شما رو ببینیم.

-what do you say?

-گیر عجب زبون نفهمی افتادیم ها بابا جون میگم "please do یه کاری"


مورگانا در حالی که خنده اش را مهار می کرد گفت:

-ok

و با ژستی شجاعانه چوبدستی اش را به طرف بالا گرفت که در این حالت نور سبز خیره کننده ای از آن خارج شد و همه جا را در بر گرفت.


چند ثانیه بعد


مارکوس در حالی که به جسم خودش تغییر شکل می داد رو به مورگانا کرد وگفت:

-!یدروا تدوخ اب ور ییاه قمحا بجع(عجب احمق هایی رو با خودت آوردی!)

- مینک هدافسا نوشزا میتسنوت یمن هک دوب نوشیلاح هگا نشاب قمحا مه دیاب ! مرایب مدوخ اب ور ترومودلو یتشاد راظتنا هنکن(نکنه انتظار داشتی ولدومورت رو با خودم بیارم!باید هم احمق باشن.اگه حالیشون بود که نمی تونستیم ازشون استفاده کنیم.)-اه یگ یم تسار(راست می گی ها )


مورگانا سری تکان داد ولی در دل گفت:


-تو خودتم احمقی به خاطر همین احمقیت بود که آوردمت

سپس رو به مارکوس کرد و گفت:


-مرایم شوه هب ور انیا منم میراد راک یلیخ نوچ یرب هرتهب(بهتره بری چون خیلی کار داریم منم اینا رو به هوش میارم )


ویرایش شده توسط نارسیسا مالفوی در تاریخ ۱۳۸۸/۱/۹ ۱:۱۲:۵۰


Re: حفره شرارت !!
پیام زده شده در: ۱۸:۳۰ شنبه ۸ فروردین ۱۳۸۸

ماركوس فلينتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۲۳ پنجشنبه ۶ فروردین ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۵۵ جمعه ۱۶ آبان ۱۳۹۳
از ايفاي نقش حالم بهم ميخوره
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 316
آفلاین
...به راه افتادند.

40 متر آن طرف تر،کنار دریاچه سیاه
مارکوس سعی میکرد که سوسمار ها رو بگیره خیلی هم ابتکار به خرج میداد و سوسمار ها مبتکر تر بودن.در نهایت که داشت از عصبانیت و کنف شدن دیوونه میشد به اولین تمساح حمله کرد و گفت:
-لعنت بهت،بمیر،آوادی کداواری(به غلط توجه کنید)
و سوسمار 4 برابر شد.مارکوس بدبخت که داشت از ترس میمرد به فکرش رسید که عین رام کردن اسب اونا رو رام کنه.پس پرید پشت جانور بدبخت.(سازمان حمایت از حیوانات کجاست؟)سوسمار با کج خلقی داد زد:
-آهای بچه سوسول،پاشو از رو من له شدم.مظلوم گیر آوردی.
مارکوس که داشت شاخ در می آورد پرسید:
-مگه تو حرف میزنی؟
سوسمار هم بهش جواب داد:
-پس چی که حرف میزنم داش من.
مارکوس هم که وقت رو غنیمت دید طلسم ورم ملتحمه رو مستقیم زد تو دماغ سوسمار بدبخت(خودتون رنجش رو تصور کنید)بعد هم مثل شکارچی ها وایساد رو سوسمار بیچاره و با خودش گفت:
اینم از سوسمار،حالا مورگانا باید کارش رو انجام بده.

اندی قبل از این شکار در راهرویی تماما سیاه

بارتی:
-بانو مورگانا،اون اژدها کجا رفت؟
مورگانا که خودش رو به نفهمی زده بود(ببخشید نویسنده یه ریزه بد دهنه) گفت:
-What?
بارتی هم که تازه یادش اومده بود که مورگانا زبونشون رو بلد نیست گفت:
-هیچی.این چه قد داغانه.آنی، نظر تو چیه؟
آنی مونی هم عین ایکیوسان گرفت نشست یه دو تا زد تو کله خودش و بعد از اندی جواب داد:
-به نظر این بنده فیلسوف و دانشمند و از اینجور چیزا این اژدها تخیل ما بود که از نخوردن غذا های سالم مثل پفک و چیپس و خوردن غذا هایی چون کلم و هویجه.تشخیص پزشکی بنده اینه که بهتره ما مصرف هویج و اینجور غذا های سالن رو کاهش بدیم.
بارتی با عصبانیت:
این از اون داغان تر.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
دیگه چیزی به فکرم نرسید.اگه کسی ادامه بده امشب یه قسمت دیگه هم مینویسم.


ویرایش شده توسط مارکوس فلینت در تاریخ ۱۳۸۸/۱/۸ ۱۸:۳۶:۳۲
ویرایش شده توسط مارکوس فلینت در تاریخ ۱۳۸۸/۱/۸ ۱۸:۳۷:۱۵


Re: حفره شرارت !!
پیام زده شده در: ۱۶:۵۴ شنبه ۸ فروردین ۱۳۸۸

مورگانا لی‌فای


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۲ پنجشنبه ۲۷ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۰۳ جمعه ۲۶ دی ۱۳۹۹
از یه دنیای دیگه!
گروه:
مـاگـل
پیام: 516 | خلاصه ها: 1
آفلاین
کم کم زمین لرزید و دیواره های محوطه به شدت تکان خوردند. قسمتی از دیوار سمت چپ فرو ریخت و شعله ای از آتش از لای درز آن داخل شد. بارتی:
-

آنی مونی تنها توانست با انگشت به موجود درشت هیکلی که به زور خود را وارد حفره می کرد اشاره کند و بعد همراه بارتی از هوش برود. مورگانا با همان لبخند مرموز به طرف اژدها رفت و دست راستش را بالا آورد. اژدها نیز دست راست خود را بالا برد و هردو به نشانۀ موفقیت دست هایشان را به هم کوبیدند و همزمان گفتند:
- کال یکال! (لاکی لاک!)

مورگانا به اژدها با شیطنت نگاه کرد:
- اهنو شمیدنو سرتی باسحبوخ! (خوب حسابی ترسوندیمشون ها!)

اژدها قهقهه ای زد و به شکل پسر نوجوانی با موهای مشکی و دندان های جلو آمده تغییر شکل داد. مارکوس فلینت با شیطنت به بارتی و آنی مونی مدهوش نگاه کرد و به مورگانا گفت:
- هیچت بونا لاح؟ (حالا نوبت چیه؟)

مورگانا قطعه سنگی را از گوشۀ محوطی برداشت و با وردی ماهرانه به شکل سر اژدها تغییر شکل داد. به سمت قفسه ای که گوشۀ اتاق (یا همان محوطه) وجود داشت رفت و مایعی را از داخل آن برداشت. با چوبدستی به آن زد و رنگ مایع به قرمز خونین تغییر ِدا کرد. آن را روی سر اژدها ریخت. درهمین حال مارکوس نیز برش هایی را بر روی زمین حک کرد و منتظر ماند تا مورگانا نقشۀ بعدی را توضیح دهد. مورگانا به آهستگی در گوش مارکوس زمزمه کرد:
- مدر بنوریب رالاتزا نوشک نوشک ورشد سجوم تش کرواه دژانم مینکیو مناو دیاب. یدبور حاسمتات نچندش ادیپ بی ترتدی ابو تدعب. یرا دتقو هایسی هچایرد رانکم رایبورا نیانم. (باید وانمود کنیم من اژدها رو کشتم و جسدش رو کشون کشون از تالار بیرون بردم. بعد تو باید ترتیب پیدا شدن چن تا تمساح رو بدی. تا وقتی که من اینا رو بیارم کنار دریاچه ی سیاه وقت داری.)

مارکوس سرش را به علامت موافقت تکان داد و از دیواری که خراب کرده بود، خارج شد. مورگانا سر اژدها را درست وسط آنی مونی و بارتی قرار داد و منتظر ماند تا به هوش بیایند. انتظارش چندان به طول نینجامید. اول بارتی ناله کنان به هوش آمد و با صدای نالۀ او، آنی مونی نیز تکانی خورد و هردو همزمان چشمانشان را باز کردند. با دیدن سر اژدها نعره ای گوشخراش کشیدند و از جا پریدند. کمی بعد، درحالیکه همدیگر را بغل گرفته بودند با ترس و غبطه ای در اعماق وجود، به مورگانا می نگریستند که با خونسردی چوبدستیش را تکانی داد و چاله ای کند تا سر اژدها را در آن دفن کند.

کمی بعد، مورگانا به مذکرات اسلی اشاره کرد و با بی حوصلگی دستور داد:
- !Let's go. We don't have much time to waste

آنی مونی و بارتی که از خونسردی مورگانا متعجب بودند، با کمی احساس احترام که نسبت به او در دلشان پیدا شده بود، به راه افتادند.


ویرایش شده توسط مورگانا لی فای در تاریخ ۱۳۸۸/۱/۸ ۱۷:۲۱:۱۴
ویرایش شده توسط مورگانا لی فای در تاریخ ۱۳۸۸/۱/۸ ۱۷:۳۲:۳۸
ویرایش شده توسط مورگانا لی فای در تاریخ ۱۳۸۸/۱/۸ ۱۷:۳۵:۴۳
ویرایش شده توسط مورگانا لی فای در تاریخ ۱۳۸۸/۱/۹ ۱۳:۲۹:۱۰


Re: حفره شرارت !!
پیام زده شده در: ۱۵:۵۷ شنبه ۸ فروردین ۱۳۸۸

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
جـادوگـر
اسلیترین
شـاغـل
مرگخوار
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 6961
آفلاین
مارکوس عزیز پستتون خوب بود ولی حفره شرارت برای اسلیترینی ها ساخته شده و هیچ خطری نداره،مگه اینکه ملت اسلی خودشون برای همدیگه خطر ایجاد کنن.برای همین مجبور شدم مراحلتونو کمی تغییر بدم.
-----------------------------------------------------------
طولی نکشید که صدای خرو پف بلندگو بلند شد.

بارتی مورگانا را بطرف جلو هل داد.
-خب راه بیفت ببینم.باید با اژدها مبارزه کنم بعدم سوسمارا رو ناک آوت کنم.کلی کار داریم.

مورگانا لبخندی زد و حرکت کرد.بعد از چند دقیقه در انتهای راهرو به محوطه وسیعتری رسیدند.هیچ در یا دریچه ای برای ادامه راه وجود نداشت.آنی مونی با دقت دیوارها را بررسی کرد.
-هیچی...حتی یه سوراخم وجود نداره.حالا چیکار باید بکنیم؟تا حالا تو حفره شرارت به بن بست نرسیده بودم.

بارتی با آرامش روی زمین نشست.
-معلومه چیکار باید بکنیم.مگه نشنیدی بلندگو چی گفت؟باید منتظر حمله یک اژدهای مخوف باشیم.

آنی مونی نور ضعیف چوب دستیش را روی زمین گرفت.
-نه،من اصلا احساس خوبی ندارم.این سکوت،این آرامش...فکر میکنم داره اتفاقایی میفته.بهتره زود برگردیم.

بارتی به مورگانا اشاره کرد.
-بدون یاد دادن زبون به این نمیشه.مگه از جونت سیر شدی؟

آنی مونی بدون توجه به بارتی با گامهای سریع بطرف عقب برگشت ولی در قدم پنجم نقش زمین شد.
صدای قهقهه بارتی فضای حفره شرارت را پر کرد.
-تو اول راه رفتنتو یاد بگیر،بعد یه فکری برای زبون این میکنیم.

آنی مونی با حالتی گیج و دستپاچه از روی زمین بلند شد.
-نه،حق با تو بود.نمیتونیم برگردیم.اینجا یه مانعه.یه مانع نامرئی.ما اینجا گیر افتادیم.نه میتونیم برگردیم و نه جلوتر بریم.

لبخند موذیانه هنوز روی لبهای مورگانا بود.


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۸۸/۱/۸ ۱۸:۴۴:۲۳








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.