هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





Re: امين آباد !!!
پیام زده شده در: ۲۲:۳۵ پنجشنبه ۱۶ اسفند ۱۳۸۶

پیتر پتی گروold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۵ پنجشنبه ۹ اسفند ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۵۰ دوشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۸۸
از کابان...مخوف ترین زندان!
گروه:
مـاگـل
پیام: 333
آفلاین
ملت ناراحت و بهت زده:
پيتر: مي گين چه خاكي تو سرمون كنيم؟
استر:خاك رس
پيتر:خاك رس و مرگ دارم جدي صحبت مي كنم.كلي نخود و باقلا كاشتيم تو زمين.اگه بياد هجوم ببره...
اما نمي تونه حرفشو ادامه بده.چون آماندا ناله رو سر داده:واي خدا جون.من مي ميرم.اي خدا.چه غلطي كرديم شكلات رو ازش برداشتيم
سيريوس:آماندا فعلا خفه شو و يه طرحي بده.فعلا كه هيچ مرگيت نيست.
آماندا كه اين حرفو مي شنوه بيشتر گريه مي كنه.پيتر هم مجبوره بيهوشش كنه تا از صداي نكرش خلاص شه.
لوپين: من مي گم يه حمله ضربتي امشب بهشون بزنيم.نسلشونو نابود مي كنيم.
استر: اين خرزو خاني كه اين نامه رو داده مطمئن باش فكر اين جاهاشم كرده.احتمالا با نگهباناش دارن نگهباني مي دن.فكر كنم بهترين راه اينه كه تسليم...
سارا:چرت نگو...حاضرم تو گور باشم دور نندازم زمينامو...
پيتر: يه فكر بكر به ذهنم رسيد.نظرتون چيه بريم مرز زمينا رو مين گذاري كنيم... اگه دو نفر زير شنل نا مرئي باشيم كسي مارو نمي بينه.كسي داوطلب هست... البته يكيش من...
سارا: يكيشم من...
پيتر:خوبه.جيمز شنلتو بيار بالا.لازمش داريم
جيمز هم با خالتي انزجار آميز شنل رو پرت مي كنه طرف پيتر: حرومت باشه...
پيتر: نظر لطفته
راستي يه سر بزنيم انبار مهمات.از اون مين هاي ويز ويزو مي خوايم كه اگه منفجر بشه جوش هاي بزرگ رو بدنشون در بياد...
============
پيتر و سارا در زير شنل

پيتر:سارا گند نزنيا ماموريت رو...
سارا: ديگ به ديگ نگه روت سياه...
پيتر:نگاه كن.دارم غولا رو مي بينم.واي خداي من خرزو خان هم وسطشونه...
خرزو خانمردي كچل به همراه يك شلوار كردي كه با خشم داره به طرف پيتر نگاه مي كنه.
پيتر: مي گم يه وقت نبينه پشت شنل رو...
سارا: نه بابا... اين يارو جلو خودشو هم نمي بينه...
بعد از 30 دقيقه ماموريت انجام شد
پيتر: خدا را شكرت...حالا فردا بايد بيل به دست خودمونو نشونشون بديم تا بيان طرفمون. وقتي پا گذاشتن رو مين آدم جيگرش حال مياد...


[b]تن�


Re: امين آباد !!!
پیام زده شده در: ۷:۴۸ جمعه ۲۶ بهمن ۱۳۸۶

آماندا لانگ باتمold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۱ چهارشنبه ۹ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۰:۵۷ پنجشنبه ۵ شهریور ۱۳۸۸
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 240
آفلاین
دیدم امین آباد همینجوری یه وری بدون بالش خوابیده ! نتونستم بیدارش کنم ! خوابش عمیق تر از این حرفا بود ! گفتم یه سوژه بدم تا حداقل یه بالشی چیزی بذارم زیر سرش تا راحت بخوابه
---------------------------
سوژه جدید :
تمام بر و بچز امین آبادی بعد از کلی کار و تلاش روزانه برای نخوردن قرص ها در راستای لجبازی با استرس ، بدن های خسته و فرتوت خود را روی تخت هایشان پرت کردند !
( دخترا خوابگاه خودشون پسرا هم خوابگاه خودشون !)
آتش شومینه خوابگاه دخملا ترق تروق صدا میداد و ادویه نمک و فلفل صدای خر و پف اونا بود !
ظاهر خوابگاه در هم بر هم و شلوغ بود . یعنی جوراب یکی افتاده بود رو چراغ و ردا یکی قالیچه زمین شده بود و شالگردن و کلاه و کاپشن و ... بچه ها هم تپه تپه رویهم انباشته شده بود !
اونجا که کریچر ..نه دابی ..یعنی جن خونگی نداشت آخه !

خلاصه همه جا در سکوتی محض غرق شده بود که یهو در باز شد و پیکری خموش جلوی در گاهی ظاهر شد و در را محکم به دیوار کوباند !
دخترا هم که از رو غریزه طبق معمول چشاشون رو بستند و دهانشون رو باز کردند و تا میتونستند جیغ کشیدند !

همون لحظه پسرا تو خوابگاهشون بیدار شدن از خواب ناز و فوری با صدای جیغ دخترا هوشیار شدن و بعضیا زیر تخت ، و بعضیا توکمد و بعضیا زیر ملافه و اینا قایم شدن ! مبادا لولو خورخوره نیاد و نخوردشون !

اما بشنوید از لولو !
لولو کم کم پیشروی کرد و جلو آمد ...
دخترا : نه نیا ! تو رو خدا نیا ! تو رو جون هر کی دوست داری نیا !
لولو : بابا منم ! چرا گرخیدین ؟ منم دیگه ! منم بابا ! به خدا منم ! مامااااااااان ! اینا باور نمیکنن منم !
جسی که از ترسش کم شده بود آروم با احتیاط جلو میره و وقتی میتونه قیافه لولو رو ببینه با تعجب فریاد میزنه : دِِِ ! تویی که آماندا ! این وقت شب چرا تو تختت نیستی ؟؟

کم کم پسرا وقتی اوضاع رو سبز میبینن از مخفی گاهاشون در میان و میرن خوابگاه دخترا تا ببینن چه خبره .

آماندا : ... رفته بودم بیرون تا یه ذره ماهو ببینم ! آخه خیلی شبیه من شده بود ! ...
ملت :
آماندا : ... که یهو یه آقایی که نقره ای بود از تو بدنش پشتش دیده میشد این نامه رو بهم داد ، گفت بدم به عمو استر ! این شوکولات رو هم بهم داد تازه !!!

متن نامه : اووووووووووووووووووووووووووووی ! به استرجس پادمور!
ببین پسر خوب ! یا همین الان گله ی گوسپندات رو جمع میکنی و با خودت میری یه چراگاه دیگه دست و پا کنید یا اینم که با من طرفید !
خوب فکرات رو بکن ! یه هفته مهلت دارید هر چی خونه مونه لونه تو زمین من درست کردید خراب میکنید ! وقتی من اومدم نباید ذره ای خاک اضافی تو زمینام ببینم ! شیر فهم شد ؟؟
یه بار اجدادت ثروت و مالو زمینامو بالا کشیدن ! هیچی نگفتم ! ولی حالا که میبینم نواده های اجدادت یعنی خود تو با پررویی تمام تو زمین های من زندگی میکنید بدجور قاط میزنم !
دهه ! هنوز نشناختی منو ؟ بینم پدربزرگت درباره ی دشمن خونین شما که صد سال پیش مرد باهات حرف نزده ؟ آخیی طفلکی ! من همونم دیگه جوجه ماشینی !
ببین بذار اینم بهت بگم که خونواده ی من بین غولا رفت و آمد بر و بیا زیاد دارن !!!
امر دیگه ای نبود ... خرزو خان !

ملت :
آماندا : من مطمئنم ! من شوکولات رو گرفتم و خوردم ! من میمیرم ! بابای !
بازم ملت :


تصویر کوچک شده


Re: امين آباد !!!
پیام زده شده در: ۲۰:۱۰ دوشنبه ۱ بهمن ۱۳۸۶

جسیکا پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۵ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
از تالار قحط النساء گریف!
گروه:
مـاگـل
پیام: 1540
آفلاین
ياهو



اون روز اولين باري بود كه طعم تنفر رو چشيدم... چقدر دلم ميخواد تمام موهاشو قيچي كنم !

رومسا تند تند چندين صفحه رو جلو زد تا اينكه توجه اش به عكسي در گوشه ي كاغذ افتاد ، سپس شروع به خواندن كرد :

20 دسامبر 2000
"روز خوبي بود، داريم به تعطيلات كريسمس نزديك ميشيم، خيلي دلم ميخواد كه اولين جشن سال رو با هم باشيم، اميدوارم اونم مثل من تو عيد در مدرسه بمونه ... ولي نه ! ... حتما ميره پيش خانواده اش ... كاشكي منم يه روز ميتونستم از دست خاله بلك و خانواده اش كه كل تعطيلات رو ميان خونه ي ما نفس راحتي بكشم ! .... چطوري بهش بگم كه دوسش دارم و _____ "

- هيـــس ! .... جسي كه داشت جلوي در كشيك ميداد اين را گفت و سريع خودش رو به رومسا رسوند و گفت:
- بايد از اينجا بريم ! استرجس داره مياد !
رومسا دفترچه ي خاطرات استرجس رو ميبنده و ميگه :
- چطوره اينو ببريم ؟!؟ ... شايد بعدا لازم شد ؟ .... داشتيم به چيزهاي جالبي ميرسيديم !
رومسا اين را گفت و همراه با جسي از اتاق مديريت خارج شدند و به سمت سالن اجتماعات دويدند.



.:. اون ور ماجرا .:.

- من روح شدم ! هوو اندرو حاليته ؟؟ ..... چرا هيشكي منو نميفمه ؟!؟ ... تف به اين زندگي !!!!!
معصومه از شدت خستگي سرش را به ستون كافه تكيه داده بود و به خواب عميقي رفته بود ، اندرو نيز در حال جمع كردن سنگ هايي كوچك بود تا زماني كه معصوم از خواب بيدار شد با او يه قول دو قول بازي كند . و تنها مريدانوس كبير بود كه در كندوكاشي فرا بشري در مورد جسم معنوي اش بسر ميبرد .
خورشيد در حال غروب بود ، زمان براي بازگشت در حال سپري شدن بود.
آيا مري به كور سوي اميدي كه داشت ، ميتوانست نجات يابد ؟؟



.:. محل تجمع رفقا "

همگي دور ميز طويلي نشسته بودند و منتظر جرقه اي بودند كه به مغزشان ( - ) اصابت كند و آنها بتوانند دوستانشان را نجات دهند.
سيريوس : اندرو پيدا شد ؟؟
- زززينگ ، آقا ما بگيم ؟!؟
ليلي في الفور دستش را بلند كرد و بعد از اجازه ي سيريوس گفت:
- اندرو هم رفته پيش مري و معصومه .... با استفاده از همون آدامس هايي كه داشت ....
باب آگدن كه به تازگي وارد امين آباد شده بود گفت: خب اينجوري كه خيلي خوبه ! ... ما هم ميريم پيششون ديگه !
سيريوس دستي به چانه اش كشيد و گفت:
- اگه بحث رفتنه ! ما ميرويم كه دوراني همزاد پندار بوديم و رفيق ! ... رسم همزاد منشي نيست كه در اين زمان رفيق را تنها بگذاريم! ... هر چه بادا باد !
سيني كه زير لب مشغول خواندن شعري با مضمون " يه رفيق دارم كه اسمش مريه .... يه رفيق دارم كه اسمش اندروهههه " رو ميخوند گفت:
- يادم ميآيد در آن روز (؟) اندرو گفت كه نميشه برگشت ! ... فقط ميره ! ... الان اون خورد ديگه برنگشت و رفت پيش مري، سيريوس تو هم بخوري اونجوري ميشي ! .... من به نوبه ي خودم ، به شخصه، ميگم كه بيايم رو همون آدامسا كار كنيم و راه برگشتي هم براش بسازيم !!
- اووووووف ! بگو به جان نارنگي كه ميخوام دنياش نباشه تو اينا همه رو تنهايي گفتي ؟!؟!
لارتن در حالي كه با حالت شديد هيستريايي به سيني نگاه ميكرد اين را گفت.
جسي و رومسا كه زير ميز مشغول خواندنه دفتر چه بودند ، با صداي سيريوس كه منتظر نظر آنها بود ؛ به خود آمدند.
جسي : خب بچه ها ما يه چيز جالبي توي اتاق استرجس پيدا كرديم؛ ولي بهتره كه اول بريم به مري اينا برسيم ! ... مگه نه آجي ؟؟؟
رومسا از صندلي بلند شد و گفت:
- پيش به سوي آزمايشگاه !!!


^^^^^^^^^^^^^^
خيلي بد شد مگه نه ؟!؟
ولي خب نبايد اينجا خيلي خاك بخوره ! .... آجي مري شرمنده !





Re: امين آباد !!!
پیام زده شده در: ۱۷:۲۱ جمعه ۱۴ دی ۱۳۸۶

رومسا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۹ چهارشنبه ۷ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱:۵۰ جمعه ۲۵ دی ۱۳۹۴
گروه:
مـاگـل
پیام: 138
آفلاین
- اندرو؟! كجـــــــــايي؟!
تمام قاب عكسهاي يادگاري اعضاي امين آباد با فرياد گوش خراش ليلي پودر شدند و لحظه اي بعد هيچ اثري از اتاق "افتخار آفرينان"! باقي نمانده بود.
سيني با آرامش دستاشو از روي گوشهاش برداشت و در حالي كه آستين ليلي را مي كشيد گفت:
-اينجا كه نمي تونه قايم شه، بيا بريم تو خوابگاهو بگرديم!

- سيريوس، داريم كجا ميريم؟!
-اندرو هر وقت ناراحت مي شه مياد اينجا آدامس باد مي كنه!
لارتن كه سعي مي كرد با سقف و ديوارها كه با انواع آدامسهاي رنگيِ جويده شده تزئيين شده بودند تماس پيدا نكند، پرسيد:
- جونوري، چيزي كه نداره؟
-نميدونم! از اندرو بعيد نيست آدامساشو طلسم كرده باشه تا از اينجا محافظت كنن!
لارتن:

- اين آجي كوچيكه هم همش دردسر درست مي كنه ها...يكي نيست بگه الان وقته قايم موشك بازيه...اگه ديگه براش از اون آدامس چند مزه ها خريدم...!
- سييس! جسي! نا سلامتي تو اتاقه استريما! انقدر بلند بلند حرف ميزني خب مي شنوه مياد بعد نيومده ميندازتمون بيرون!
- اصلا آجي! ما چرا بايد اينجا رو بگرديم؟!
- چون بقيه جاها رو دارن مي گردن، مي خواي بگن اين امين آباديا ديوونن و همشون با هم يه جا رو مي گردن؟!
- ببين چي پيدا كردم! مِنوي مديريت!
-آخخ!
انگشتان جسي در فاصله ي چند ميليمتري مِنو متوقف شدند و او به سرعت برگشت تا ببيند چه اتفاقي افتاده است!
- چي شد؟!! چقدر بگم اين چراغا رو روشن كن!
-داد نزن جسي! الان پيداش ميشه! بيا ببين چي پيدا كردم!
رومسا با سر روشن چوبدستي اش به دفتر خاطرات قديمي و رنگ و رورفته اي اشاره كرد و گفت:
- دفترچه خاطرات استر!
- اگه بفهمه مي كشتمون!
- نمي فهمه، سر چوبدستيتو بگير اينور...

4 ‍‍ژانويه 1994
" خاله بلك و پسر عزيز دردونه اش براي تعطيلات سال نو ميان اينجا. ازش متنفرم! هميشه بهم زور ميگه و اسباب بازياي جديدمو براي خودش برميداره.
مجبورم تمام پول توجيبي ماهم به اضافه ي عيديِ ساله نومو جمع كنم و براش يه بسته از بهترين آدامسا رو بخرم تا كتكم نزنه...
دفعه ي پيش كه با سر و صورت كبود رفته بودم بيرون همه ي بچه ها جمع شدن و بهم خنديدن..."

جسي و رومسا با تعجب به هم نگاه كردند و ادامه دادند...

-------
بعده يه سال واقعا بهتر از اين نميشد! شرمنده!


ویرایش شده توسط رومسا در تاریخ ۱۳۸۶/۱۰/۱۴ ۱۷:۲۶:۵۰


Re: امين آباد !!!
پیام زده شده در: ۱۹:۳۰ پنجشنبه ۱۳ دی ۱۳۸۶

جسیکا پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۵ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
از تالار قحط النساء گریف!
گروه:
مـاگـل
پیام: 1540
آفلاین
ياهو



خورشيد در حال غروب كردن بود و پرتوهاي نارنجي رنگش را به تپه ي مشرف به سرزمين مردگان تابانده بود !
مري : هعي ! ... چيزي به غروب نمونده !! ... هيچ اميدي نيست !
معصومه كه داشت با اندرو مسابقه ي تركوندن آدامس ميداد گفت:
- هه هه ! ... اينجا چقدر بي بخاره ! ... مثلا ما اسير شديم!.... سيزده بدره انگار !! .... هر كي هر كيه آبجي مگه نه ؟؟؟ .... سپس روشو سمت اندرو كرد و زبونش رو تا اونجايي كه دوازده اش نمايان بود به طرف اندرو بيرون اورد !
اندرو : بببند گاله رو !!!
مري با حالت خفنييُت شديد همراه با ناراحتي از روي پله ي قديمي كافه بلند ميشه و فرياد زنان ميگه :
- من روح شدم اونوقت اونا هيچ كاري واسم نميكنن !! ..... اين يعني چي ؟؟ .... هي اندرو ، تو چطوري اومدي كه اونا نميتونن بيان ؟!؟
- با آدامس هاي جادويي اندرو !!!
- خب ؟ ... تو كه الان روح نيستي ولي اگه استر بلك بفهمه و بعد از غروب خورشيد كه براي سركشي مياد تو رو ببينه اول اون گوشيه بوقي ت رو ميگيره بعد اسيرت ميكنه بعد عكس هاي اسارتت رو بلوتوث ميكنه ؛ ملت بخندن !! .... بگذريم ، خلاصه اينكه تو همونجوري كه اومدي بايد برگردي و به بقيه بگي كه ما كدوم گوري هستيم !!
اندرو : نچ! نميشه !! .... آدامس هاي جادويي اندرو قدرت برگشت رو ندارن ، فقط ميرن !!
معصوم & مري : !



.:. دو ساعت بعد ، سالن اجتماعات امين آباد .:.
- حال چه بايد كرد ؟!؟
- مرحبا ، واقعا چه بايد كرد !؟!
( واج آوايي روي اين دو ديالوگ بالا 6 بار )!
در همين بين كه ملت مستعد دور هم نشسته بودن و به اين سوال كه " واقعا چه بايد كرد !؟! " مي فكريدن !! .... رومسا تيزه ، باهوووش ، كاراگاه و اينا از روي صندلي بلند ميشه و ميگه :
- ما همه ي راه حل ها رو بررسي كرديم! ... فقط مونده پيشنهاد اندرو كه گفته بود آدامس و اينا !!
- مرجبا !!!
ليلي كه داشت دستمال مليله دوزي شده اش رو كه هري براي تولد سايت براش خريده بود كه به رخ سيني ميكشيد گفت:
- يكي صداش كنه ! ... من اين ماه به مديريت زياد اس ام اس زدم، ميترسم پولش زياد بياد !! .... هوووشت جسي، تو خاله شوني تو بزن !!!
جسي كه داشت با رومسا صحبت ميكرد به حالت به ليلي نگاه ميكنه و ميگه :
-بزرگ شدي ؟!؟! .... به شماره ي عضويتت رو نگاه كردي ؟!؟ ... ها ؟!؟ .... واقعا كه واي واي واي ....
ليلي دستمال رو گذاشت روي ميز و در حالي كه دلش رو چسبيده بود رفت بيرون !!! ( ايول حكومت ديكتاتوري )!
- آقا صلوات بفرستين ولش !! ... اندرو جواب اس ام اس نميده ، ميسكال زدم خانومه ميگه : " مشتركه مورد نظر در دسترس نمي باشد ، احتمال زياد گور به گور شده است"!
ملت : بووووووووووووووووف .... حالا بيا يكي اينو پيدا كنه!
سيني : واه واه !! ملت واسه سوژه شدن چه كارا كه نميكنن !


_*_*_*_*_*_*_*_*_*_*_

ببخشيد اگه بد شد !!




ویرایش شده توسط [fa]جسیکا پاتر[/fa][en]JΣδδ¡СД[/en] در تاریخ ۱۳۸۶/۱۰/۱۳ ۲۰:۵۱:۵۵


Re: امين آباد !!!
پیام زده شده در: ۱۱:۲۷ پنجشنبه ۱۳ دی ۱۳۸۶

اندرومیداold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۶ دوشنبه ۲ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۹:۰۱ چهارشنبه ۳۰ تیر ۱۳۸۹
از معلوم نیست!دوره گردم!
گروه:
مـاگـل
پیام: 660
آفلاین
در همان احوالات که الهامی بس عجیب به لیلی می شد اندرو یک سر آدامسش را به سیریش داده بود و خودش داشت عقب عقب می رفت تا به این مسئله پی ببرد که اتقان صنع این آدامس چه اندازه می باشد! همه ی سالن در عجب بودند آیا این همان سیریش بیزی است ؟ آیا؟

لیلی از الهامات میاد بیرون !

سینی : تو چت شد؟
لیلی :
- هی ! لیل ؟
لیلی :
- بچه ها بیاین ببینین این چش شده !!

همه به حالت هلک هلک (حلک حلک؟ همون!) میان !

-وای لیلی ! چی شده؟
- وای وای لیلی ! چی شده؟
- وای وای وای لیلی! یعنی چت میتونه شده باشه؟

سینی به این حالت ( ) : چرا جواب نمی ده؟

اندرو به این حالت ( ) : من داااااااانم چه کنیم !

سیریش : میمون !
اندرو : هههههههه !! صبر کنین !! هی گوسِفَند !

- تو خجالت نمی کشی به من می گی ... ؟! نه تو نیم وجبی زبون دراز اصلا شرم و حیا سرت می شه ؟
اندرو : حال کردین ؟
ملت :

سینی : چی شد لیلی ؟ چت شد یه هو؟
- چی ؟ یادم نیست !
لارتن : نه ! تو باس الان بگی چی بهت الهام شد !
- آهان ! آره دیگه! همه اش سر استر بلکه !
اندرو : فامیلشه ؟
- نه بابا ! این مری حواسش نیست چه اسمی انتخاب می کنه این تداخل اسمی پیش نیاد ! تو به من گقتی چی ؟
....

- ما باس بریم پیداش کنیم !
- موافقم!
- البته پیداشون کنیم !
- صد در صد !
- کی می دونه این جاهه کجاست؟
-واقعا کی می دونه؟
-می شه ببندی دهنتو اندرو؟
-واقعا !!
-کی می دونه چطوری باس دنیا هه رو پیدا کنیم؟
-با آدامس های جادویی اندرو !
- مسخره بازی در نیار اندرو دیگه !
- جدی می گم!
- برو بیرون اندرو !
- چرا حرف منو باور نمی کنین ؟
ملت : برو بیرررررووووووون !!!

اندرو می ره از در بیرون و شتلق !
افکار اندرو " به درک! باور نکنین!!"


مری و معصومه کنار دیوار نشسته بودن که یه دفعه ...
-اندرو !!!! چطوری اومدی؟
-با آدامس های جادویی اندرو !!
- اندروووووووووو ! گند زدی به سوژه !!!!!!!!
-دااااااانم!


ویرایش شده توسط اندرومیدا در تاریخ ۱۳۸۶/۱۰/۱۳ ۱۲:۲۹:۳۶
ویرایش شده توسط اندرومیدا در تاریخ ۱۳۸۶/۱۰/۱۳ ۱۲:۳۸:۴۹

" در جهان چیزی به نام آغاز و پایان وجود ندارد. زندگی امروز خود را به گونه ای بگذرانید که گویی همه چیز در همین یک روز است ... "


Re: امين آباد !!!
پیام زده شده در: ۰:۰۴ پنجشنبه ۱۳ دی ۱۳۸۶

مریدانوس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۲ سه شنبه ۱۵ دی ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۲۳:۳۱ چهارشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۲
از قعر فراموشی دوستان قدیمی
گروه:
مـاگـل
پیام: 190
آفلاین
- ببین لیلی، تو از اینجا با سینی، رومسا تو از این طرف، با جسی، منم با لارتن و استرجس از این محدوده شروع می کنیم. هر کی تونست زودتر سوژه رو به فنا بده برنده س. یادتون نره که این یه اقدام سرنوشت سازه، سلطان گفته این دفعه ماییم که جامو می بریم!!


یک کافه ی قدیمی، در میان مه به چشم می خوره. مری جلوی در کافه روی پله ها نشسته و سرش رو بین دو تا دستش گرفته. معصومه با یک شیشه به سمتش میاد و کنارش می شینه؛
- چی شده؟
- اینایی که من می بینم، تا پنجاه سال دیگه هم نمی فهمن من روحم!! دیگه چه امیدی هست که حالا بیان منو نجات بدن؟
- حالا چرا انقدر خودتو ناراحت می کنی.. معلومه که می تونن. بیخیال!
معصومه این رو می گه و شیشه ای که دستش بوده رو به سمت مری دراز می کنه.
- این چیه؟
- الکل!
- من که گفتم بدون الکل می خورم.. چی؟ آخخخ بمیرم اصلا یادم نبود موقع رفتن شیشه ی پنجره گرفت به دستت، بیا زخم آرنجتو ضدعفونی کنم.


- وای جسی! ما داریم موفق می شیم!!
- آره آجی رومسا! به هر حال قدیمی گفتن، جدیدی گفتن! خودمون می سازیم، خودمونم خرابش می کنیم! اینه!!


- مری تو مطمئنی؟
- آره بابا! می گن این جادوگره تنها کسیه که تونسته چند نفرو به زندگی برگردونه. می گن خودش تا حالا سه بار مرده! چاره ایم نیست. همه ی راه ها رو امتحان کردم. این موج های همزادی هم که خدا رو شکر تعطیل شده، یحتمل این همزاد باز رفته تو فاز منوی مدیریت شاخکای ارتباطیش دچار تلاطم شدن! هعی.. به هر حال با این که این جادوگره یکم پریشش روان داره ولی تنها امیدمونه. آفتاب داره غروب می کنه. خودش گفت اگه موقع غروب رو به جنوب غربی وایستم و این پودر رو که ریختم تو آب، بخورم، می تونم با یکی از بچه های اونجا ارتباط ذهنی پیدا کنم..


سینی و لیلی مشغول گشتن غذاخوری امین آباد بودند. سینی داشت با قاشق و چنگال روی یک سینی دیگه که به دلیل تشابه اسمی با اون حس همذات پنداری پیدا کرده بود، ضرب می گرفت و برای شعر جدیدش که همون موقع به ذهنش خطور کرده بود "من و تو از یه جنسیم، مشتری عزیز، ما ها، همون سینی ایم که می خواستی!" آهنگسازی می کرد. لیلی هم داشت خودش را درون ظرفی نقره ای برانداز می کرد که ناگهان درون سرش فشار عجیبی را احساس کرد و از درد، بیهوش روی زمین افتاد..

" لیلی اوانز! اینک تو از جانب ما برانگیخته شدی تا بروی و بر دیگران ابلاغ نمایی که ما! یعنی مریدانوس! در چنگال شخصی پلید و سیاه به نام استر بلک که همان پسرخاله ی ناتنی استرجس است، اسیر شده ایم و تا وقتی او بر سرزمین مردگان حکومت می کند، ما به همراه مموشی مان گرفتار خواهیم بود و روح، باقی خواهیم ماند که همانا او بر دختران جوان و معروف نظر دارد و گوشی هایشان را می گیرد و باج گیری هم می کند و آخر هم خودشان را می گیرد، پس آگاه باش که اگر حرکتی نکنی، به زودی خودت طعمه ای خواهی شد."


ویرایش شده توسط مريدانوس در تاریخ ۱۳۸۶/۱۰/۱۳ ۰:۰۶:۵۷


Re: امين آباد !!!
پیام زده شده در: ۲۲:۲۶ چهارشنبه ۱۲ دی ۱۳۸۶

باب آگدنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۸ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۳۹ جمعه ۱۳ آبان ۱۳۹۰
از گروه همیشه پیروز گریفیندور
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 527
آفلاین
سیریوس دماغش را بالا کشید نقشه ی امین آباد را روی میز پهن کرد و در حالیکه وقتی به همه نگاه می کرد به به لارتن نگاه می کرد! گفت: وضعیت فوق اضطراریه! مری روح شده! معصومه هم ربوده شده! باید هر دوشون رو پیدا کنیم بعد هم باید غول این مرحله که استر هستشو بکشیم تا بریم مرحله ی بعد! روشنه؟!...(کپی رایت بای لیلی...نه جسی...نه آرشام اصلا من چمیدونم!!)

لارتن:اوکیی.

سیریوس:ما یک نقشه ای داریم.ببین من از این در میرم تو..

لیلی:این پنجرست.
سیریوس:خب من از این یکی در میرم تو...

لیلی:اینم پنجرست.
سیریوس:خب از این یکی میرم!!

لیلی: این یکی صندوق پستیه
سیریوس:بابا کچلم کردی.اصلا از دیوار میپرم خوبه؟؟؟خلاصه من یجوری میرم تو بعد تو(لارتنو میگه) از این در در میای تو.

لیلی:این یکی پنجرس
سیریوس:

لیلی:

سیریوس:خلاصه تو میای تو و باهم این جارو میگردیم.

لارتن:حالا چرا من از این در(پنجره دیوار صندوق پستی؟؟)بیام و تو از اون در(پنجره دیوار صندوق پستی)؟
سیریوس:ای بابا.شما دوتایی قاتی دارین .کلمو کچل کردین.اصلا من تنها میرم.شما دوتایی برین این یکی جا رو بگردین.

لیلی:چرا تو بری این جا رو بگردی؟ما این جارو؟؟

سیریوس:

اصلا من جایی رو نمیگردم.خوبه؟؟؟
لیلی:از همون اول میدونستم تنبلی.
سیریوس:وااای منو نجات بدید.کمکککک.
لارتن:این یارو بلد نیست.ببینید.من و لیلی اینجا میگردی.تو و اون یکی اونجارو میگردی.اون یکی و اون یکی هم اون یکی جارو میگردین.فهمیدین؟
ملت:آره


ویرایش شده توسط باب آگدن در تاریخ ۱۳۸۶/۱۰/۱۲ ۲۲:۴۹:۴۰
ویرایش شده توسط باب آگدن در تاریخ ۱۳۸۶/۱۰/۱۲ ۲۲:۵۴:۲۷



Re: امين آباد !!!
پیام زده شده در: ۲۲:۲۴ چهارشنبه ۱۲ دی ۱۳۸۶

لیلی اوانز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۷ سه شنبه ۱۰ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۰:۴۶ چهارشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۴
گروه:
مـاگـل
پیام: 571
آفلاین
نقل قول:
رزرو، البته جسی بزنه!:دی


من آرشام نیستم، من جسی هستم! من واقعاً برای ناظر این تالار متأسفم که توانایی پاک کردن نوشته های یک خطی، نیم خطی و پست های ارزشی افراد معلوم الحالی مثل لیلی اوانز و سیریوس بلک رو نداره! اگه می بینید الان تالار به چیز کشیده شده همش زیر سر ناظره و لاغیر! کلاً من برای همتون متأسفم! بوقی های **** ِ *****! همین!

می خواستم اول با شناسه ی لارتن پستو بزنم که حالی ببره بعد دیدم لارتن خیلی خزه اومدم با شناسه ی اسووو بزنم که حق آب و گل تو این تالار داره اما بعد به این نتیجه رسیدم که تالار تا حالا روشنفکر تر و گولاخ تر (کپی رایت بای قاسم هلاک!) از لیلی اوانز به خودش ندیده در نتیجه تصمیم گرفتم با شناسه ی لیلی بزنم! با تشکر!

---------------------------------------------

گرومپ گرومپ گومب گومب

گرومپ گرومپ گومب گومب

ملت از وحشت تو بغل همدیگه پریدن و به عمق تاریکی خیره شدن.
سینی: لیلی فکر کنم چیزا هستن!
- چیزا دیگه کین؟
-چیزا دیگه! همونا!
-کیا؟!
-چیزا!آدمخوارا!
- برو باب! اون که سوژه ی خز مگور واسه فینال چیورون بود! اینجا امین آباده!
- ها؟! راست می گیا!

----
دیشدین دیرین دین دین (آهنگ فوتبالیست ها)
تیم کوئیدیچ چیوروون برای فصل جدید اسپانسر،بازیکن، مدیر برنامه، توپ جمع کن، مربی، کاپیتان و غیره می پذیرد! با ما تماس بگیرید! پایان آگهی بازرگانی

-----
به لارتن: پیام بازرگانی زدم چون تو خواستی! بذار اینو بگم من به تو راستی! لارتن پیام بازرگانی دوست داره! هر کی می گه نه خر ِ پلاستیکیه!! (به جون خودم وزن داشت الان! )
-----

گرومپ گرومپ!

سیریوس از بغل اندورمیدا... اممم نه چیزه از بغل رومسا... ها؟ نه از بغل سینی...نه! نه از بغل...بابا از بغل یکی بیرون اومد دیگه! چه گیری دادید! این قحط الرجال امین آبادم دردسری شده ها!!

خلاصه سیریوس از بغل همون! بیرون اومد و آهسته آهسته به سمت در نزدیک شد ( شجاعتو حال می کنید؟)

گرومپ گرومپ

سینی : نه نرو سیریش نرو!
سیریش: بذار برم سینی! من باید امین آبادو نجات بدم! اگه بر نگشتم بده اون شعری که پارسال برام گفتیو رو سنگ قبرم هک کنن!
- باوش!

نویسنده: خفمون کردین! خب مرتیکه پاشو برو در باز کن دیگه!!

سیریش به در نزدیک شد و دستش را روی دستگیره گذاشت.

قرررررچ! (استر چند بار گفتم این در امین آبادو بده روغن کاری؟)

در همین موقع نور ییهو به فضا باز گشت!
جسیکا با عصبانیت داد زد: چند بار گفتم آدمستو تو پریز فرو نکن اتصالی می ده اندرو!!
سیریش: بابا حاشیه رو ول کنید بذارید ببینیم کی پشت دره!
نویسنده: راس می گه!

همه به درب وردی امین آباد خیره شدند و با دیدن پیکر نارنجی پوش ِدر کل نارنجیه یک نارنجی که در آن سوی چارچوب ایستاده بود به این شکل در آمدند:

- ببخشید مزاحم شدم توپ ما نیافتاده تو حیاط شما؟!

لااااااااااااااااااارتن!

این لیلی بود که به سمت در می دوید و خودش را در بغل ِ...ها؟ نه ببخشید این سینی بود که... نه چیزه این رومسا بود که می دوید و.... زهر مار! خفمون کردید! سیریوس همونجوری که دم در وایساده بود به طرف لارتن دوید و خودش را در بغل او انداخت!!!

چند دقیقه بعد همه دور میز ِ مخصوص میز ِ گرد امین آباد تجمع کرده بودند و در حالیکه عینک تیره زده بودند و بارانی های کارگاهی شان را به تن داشتند به یکدیگر نگاه می کردند.

سیریوس دماغش را بالا کشید نقشه ی امین آباد را روی میز پهن کرد و در حالیکه وقتی به همه نگاه می کرد به به لارتن نگاه می کرد! گفت: وضعیت فوق اضطراریه! مری روح شده! معصومه هم ربوده شده! باید هر دوشون رو پیدا کنیم بعد هم باید غول این مرحله که استر هستشو بکشیم تا بریم مرحله ی بعد! روشنه؟!...




Re: امين آباد !!!
پیام زده شده در: ۱۷:۱۶ چهارشنبه ۱۲ دی ۱۳۸۶

لارتن کرپسلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۲ دوشنبه ۳۰ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۰۲ شنبه ۱۷ اسفند ۱۳۹۲
از یو ویش!
گروه:
مـاگـل
پیام: 471
آفلاین
رزرو، البته جسی بزنه!:دی

مدت زیادی از رزرو میگذره . اگر کسی خواست میتونه پست بزنه !


ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۶/۱۰/۱۲ ۲۱:۴۸:۲۸

نارنجی رو بخاطر بسپار!

طنز نویسی به موجی از دیوانگی احتیاج داره...

چه کسی بود صدا زد : لارتن!؟







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.