ادامه ماجرا..اکیپ سه نفره ماریه تا ، مایک و ترورس به سمت کافه شیرموز فروشی بادراد حرکت کردند. وقتی به آنجا رسیدند با صحنه ی خوفناکی روبرو شدند، ویترین جلوی مغازه در آسمان پرواز میکرد! حدود نیم ثانیه بعد، ویترین فرود آمد و صدای فریاد شخصی آسمان را شکافت .
بادراد نگاهی از سر درد به مشتری انداخت و به داخل مغازه برگشت.
ماریه تا رو به مایکل و ترورس کرد و با عذاب وجدان گفت: فکر میکنم زیاده روی کردیم. با اینکه زیاد ازش خوشم نمیاد ولی خیلی دلم واسش سوخت. طفلکی بادراد!
مایکل نگاه ناباورش را از صورت ماریه تا گرفت و به ترورس داد.
- بیخیال بابا ! همش شوخی بود. اگه بعدا بفهمن کلی می خندن.
- نه نمی خندن ترورس! خیلی خیلی هم ناراحت میشن!
مایکل سعی کرد بحث را عوض کند: خب دیگه، وقتشه برگردیم کنار شومینه، لینی اونجا منتظرمونه!
هر سه به راه افتادند. روونا همچنان با ناباوری آنها را می نگریست، با یادآوری اسم لینی بدنش به لرزه افتاد، یعنی آنها چه نقشه ای برای او داشتند . او باید جلوی آنها را میگرفت .
روونا سریعا خود را به در کافه رساند، بادراد قطعه ی بزرگی یخ را در لنگش پیچیده و روی سر متورمش گذاشته بود. ریشهایش در هم پیچیده بود.
- بادراد؟ حالت خوبه؟ چیزیت که نشده !
- حال من به نظر خوب میاد ؟ بوقی نکنه که کاره تو بوده؟ آره کار تو بوده! روح بوقی فکر کردی ناظر اینجا شدی هر کاری میتونی بکنی ؟
- صبر کن! صبر کن . من نبودم. من خودمم قربانی یکی از این به ظاهر شوخی ها هستم!
- پس چرا اومدی اینجا ها ؟ اومدی دلداریم بدی؟ ببین چه بلایی سر مغازه م اومده !
- کار از دلداری گذشته بادراد. من اومدم که بهت یه پیشنهاد بدم. این هم به نفع من ، و هم به نفع توئه! من میدونم این آتیشا از گور چه کسایی بلند میشه ! آروم باش، بزار بهت بگم.
بادراد چند لحظه ای روونا را با گیجی نگاه کرد، لُنگ یخ از دستانش افتاد و بعد فریاد زد:
- اصغر سگ سیبیل !
- جونم آقا
- دو تا شیر موز سفارشی بیار، مهمون ویجه دارم !!
همین لحظه، کنار شومینهدر تالار باز شد و سه نفر با افکار شیطانی پا به تالار گذاشتند .
لینی وارنر کنار شومینه روی کاناپه نشسته بود و همراه با کتابی که در دستش بود، قهوه اش را سر می کشید !!
لینی با دیدن آن سه نفر لبخند گرمی بر لبانش ظاهر شد و گفت :
- سلام ماریه تا، مایکل . اوه ترورس تو هم اینجایی ؟ عالیه بشینید باهاتون کار دارم .
سه نفر نگاهی با هم رد و بدل کردند و گفتند: اتفاقا ما هم باهات کار داشتیم
در کافه بادراد با شنیدن اسم لینی، سعی کرد نگرانی اش را پنهان کند.
- خب تو میگی ما باید چیکار کنیم؟
- بادراد اینو من نباید بگم، خودت خوب میدونی چیکار باید کرد!
- ینی تو هم همون فکری رو میکنی که من میکنم؟ ینی تو هم با من موافقی؟
- البته! من فقط اینو میدونم که اونا با من و تو و لینی راضی نمیشن و میرن سراغ بقیه، حتی ممکنه کسی اونقدر ناراحت بشه که از تالار بره. من نمی تونم اجازه بدم این اتفاق بیوفته. بهتره بری زودتر بقیه رو از نقشه مطلع کنی . قبل از اینکه اونا به فکر نقشه بعدیشون بیوفتن، ما آماده خواهیم بود.
ادامه دهید...