هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   3 کاربر مهمان





Re: ماجراهاي اسنيپ (یوگی) و دوستان
پیام زده شده در: ۱۱:۳۵ پنجشنبه ۲۸ آذر ۱۳۸۷

نارسیسا مالفویold**


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۰ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۴:۲۳ سه شنبه ۱۳ بهمن ۱۳۸۸
از یه دنیای دیگه !
گروه:
مـاگـل
پیام: 392
آفلاین
ملت اسلی تمام کار و زندگیشان را ول کرده، مجمع عمومی تشکیل دادند تا عروسی مطابق استانداردهای لرد پیدا کنند. آینۀ دو طرفه روی میز به صورت عمودی قرار گرفته بود و هر پنج ثانیه یکبار به سمت یکی از اسلیترینی ها می چرخید. اسنیپ اولین کسی بود که به حرف آمد:
- من فقط آنیتو میخوام

سایرین متفق القول:
- هیسسسسسسسسس!

اسنیپ:
- ولی...

آینه:
- لالمونی میگیری یا نه؟

اسنیپ:
-

مورگان پیشنهاد کرد:
- مری باود چطوره؟ دمپائیاش خیلی فضاسازی داره

بقیه:
- نــــــــــــــــــــــــــع!

کمی بعد... نارسیسا:
- آریانا دامبلدور چطوره؟ قوی هیکله و برا اسباب کشی به درد می خوره!

بلاتریکس فورا تو ذوقش زد:
- تو همون نظر ندی بهتره! اگه آنیتا رو پیشنهاد نکرده بودی الان بدبخت نبودیم! دور دامبلدورا رو خط بکش!

آینه هم با صدای لرد نظر داد:
- یه فشفشه حق نداره پاشو بذاره تو تالار اسلیترین! شیرفهم شد؟

نارسیسا کاملا شیرفهم شده بود. بعد از نیم ساعت تفکر، ناگهان بلیز فریاد زد:
- یافتم! چو چانگ چطوره؟ کوییدیچش محشره پس سرعت عملش خوبه و به درد کار کردن می خوره

سایرین به یکدیگر نگاهی انداختند. دلیلی برای مخالفت پیدا نکردند جز اینکه سوروس گفت:
- باب این یارو که چپ و راست بی اف عوض می کنه! اول سدریک، بعدم هری، بعدم اون یارو هافلیه، حالا هم که تازگی نویل لانگ باتم بهش گیر داده و میخواد باهاش آشنا شه!

بلیز نیشخندی زد:
- تو دیگه از نسل جدیدی! باید مدرن و باکلاس فکر کنی. باید ذهنتو روشن کنی و از تعصبات بیخودی و خرافات دست برداری

با شنیدن کلمات « مدرن » و « باکلاس » نارسیسا فورا از جا برخاست و گوش اسنیپ را گرفت:
- نبینم دیگه با یه پیشنهاد خوب مخالفت کنی. همون چو گزینه مناسبیه. کسی مخالفه؟

سایرین:
- ابدا! هممون موافقیم


ویرایش شده توسط نارسیسا مالفوی در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۲۸ ۱۱:۳۹:۵۲


Re: ماجراهاي اسنيپ (یوگی) و دوستان
پیام زده شده در: ۱۰:۴۰ چهارشنبه ۲۷ آذر ۱۳۸۷

مورگان الکتوold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۳ شنبه ۲۰ اسفند ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۶:۳۰ چهارشنبه ۴ مرداد ۱۳۹۱
گروه:
مـاگـل
پیام: 620
آفلاین
نیم ساعت بعد....

ملت اسلی در جایی بس مخوف و مشکوک دارن با ترس و لرز به اطرافشون نگاه می کنند. می دونن که لرد داره بهشون نگاه می کنه. همه جا به شدت تاریکه و نمیشه دید کی به کیه ؛ کلا خیلی فضاسازی داره!!

- مورگان چرا دمپایی آبی پوشیدی؟!

مورگان: مآآآآآآآآآ.... چه جوری دیدید ارباب؟!

- چشمای من از بچگی نافذ بودن! چیزای دیگه هم می بینم که البته خارج از چارچوبن!!

ملت اسلی :

- خوب بی خیال... این تیریپ جدید تاریکی، خیلی خفنه! چی می خواستم بگم؟!

بلیز به طرف جایی که فکر می کنه لرد حضور داره می چرخه و میگه: ارباب در مورد سوروس و اینا دیگه!!

صدایی از ناکجا آباد میاد : کروشیو! چطور جرئت کردی پشت به ارباب کنی!![بلیز رو زمین میفته و با تمام وجود دست و پا می زنه!!] بقیه، شما بوق زدید که خواستید برید خواستگاری معشوقه ی من! تو سوروس بی ناموس، تو مگه...


ربع ساعت بعد...

ملت اسلی به شدت ارشاد شدن و کلا یاد و خاطره ی آنیتا از روانشون پاک شده، همه به جز سوروس که عشق آنیتا عقلش رو معیوب کرده! ولی نه اون قدر معیوب که علنا بگه که با لرد مخالفه!

صدای لرد که کمی آروم تر به نظر می رسه ، در فضا اکو پیدا می کنه: خوب... اشکالی نداره! شماها کلا از خواستگاری رفتن و اینا چیزی حالیتون نمیشه! از این به بعد من باهاتون میام!

- ارباب چه جوری؟! خیلی ضایع است لرد جامعه بلند شه بیادخواستگاری! در شاُن شما نیست!

شووووووووووت.... دنگ ( افکت پرتاب یه چیزی!)

چیز براق و کوچکی ، محکم به صورت بلیز برخورد می کنه و در حدی که برای چند لحظه بلیز بی هوش میشه! ملت اسلی هم که فکر می کنن این یه شکنجه ی دیگه است سریعا خودشون رو جمع و جور می کنه و آماده برای دفاع میشن!

- اول می خواستم بهتون یه وسیله ی ماگلی بدم ولی اینجوری هری پاتری تره!! این یه آینه ی دو طرفه است که باعث میشه من همه چیز رو ببینم و بشنوم ، بلیز تو مسئول جابجا کردن این آینه هستی و اگه اشتباه کنی...!!


بلیز آب دهنش رو قورت میده و درحالی که به بینی ورم کرده اش دست می کشه میگه: نه ارباب ... مطمئن باشید!

- به هر حال... ما میریم سراغ یه دختر زیبا، جوان و از همه مهمتر قوی هیکل که توانایی انجام کارهای سنگین، حمل بار و حتی اسباب کشی رو هم داشته باشه!!

غوهاهاهاهاهاهاها....!


ویرایش شده توسط مورگان الکتو در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۲۷ ۱۱:۰۸:۴۶
ویرایش شده توسط مورگان الکتو در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۲۷ ۱۱:۱۱:۳۱

تصویر کوچک شده


Re: ماجراهاي اسنيپ (یوگی) و دوستان
پیام زده شده در: ۱۶:۳۹ سه شنبه ۲۶ آذر ۱۳۸۷

بلاتريكس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۱ دوشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ جمعه ۲۸ اسفند ۱۳۹۴
از ما هم شنیدن...
گروه:
مـاگـل
پیام: 705
آفلاین
بلاتریکس،نارسیسا،بلیز،سوروس و مورگان با صدای پاقی در مقابل خانه ی گریمالود اپارات کردند.

بلاتریکس در حالی که دسته ی چتر مشکی اش را تا می کرد خطاب به نارسیسا که بادبزنش را وارسی می کرد گفت :
_سیسی،علارقم این که تو بچگی هیچی سرت نمیشد ،الان نظر های خوب و جالبی داری.انیتا بهترین انتخاب برای سوروسه.

نارسیسا لبخندی زدو برای اخرین بار تصویر خودش را در ایینه وارسی کرد ،دستی به موهایش کشید و گفت:خب ،البته که انیتا انتخاب مناسبی برای سوروس ماست.

بلیز به سوروس که موهایش را روغن کاری می کرد نگاه کرد و با عصبانیت روغن را از دستش گرفت و روی صورتش خالی کرد.سپس لبخندی از سر رضایت زد و بی توجه به صورت خشمگین سوروس به مورگان که کفش هایش را برای اخرین بار واکس می زد نگاهی کرد و گفت:
_خب مورگان،منتظر دستور توئیم! کی میریم تو؟
بلیز زیر چشمی بلاتریکس را نگاه کرد که با عصبانیت به او چشم غره میرفت.نارسیسا پیش دستی کرد و گفت :
_بهتره دیگه وارد شیم! اگه بلا موافق باشه،می دونین که ممکنه دامبلدور پیداش بشه و هیچ کدوم از ما نمی خوایم با صورت پیرش مواجه بشیم،فهمیدین؟

بلاتریکس به نارسیسا نگاهی کرد و لبخند زد و بی توجه به سوروس و مورگان وارد شد.
مورگان با ناراحتی به بلاتریکس نگاهی کرد و به مورگان گفت :یعنی چی؟این چرا اینطوری میکنه؟
_چون اعصابش ضعیفه.
_چرا اعصابش ضعیفه؟
_چون که الیزا اذیتش می کنه.
_چرا الیزا اذیتش می کنه؟
_چون بچست نمی فهمه.
_خودت نمی فهمی.
_نه تو نمی فهمی.
_می گم تو نمی فهمی.

جیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــغ

صدای جیمزی تمام خانه و بیست متر انطرف تر را به لرزه در اورد.جیمز در حالی که یویوی صورتی رنگش را به علامت هشدار تکان می داد فریاد زد :
_مرگخوارا،خاله بده،خاله خوبه،واای بدتر از همه اون بارتی کذایی! جیـییغ خوبه بارتی رو نیاوردین.

بلاتریکس با عصبانیت اهی کشید و ساکت شد.نارسیسا در مورد تربیت جیمز فکر می کرد ،سوروس در گوشه ای ایستاده بود و بقیه هم به صدای جیمز گوش می دادند.بلاترکس با عصبانیت اشاره ای به سوروس کرد ،سوروس که می ترسید بلا و نارسیسا پشیمان شوند و خواستگاری منتفی شود با عجله گفت:من درستش می کنم.

سپس به ارامی جیمز را نوازش کردو شکلات صورتی رنگی را به دستش داد.لبخندی زد و گفت :
_جیمزی پسرم.منم ،اینا هم دوستای عمو سوروسن.خب حالا میشه بگی خاله انی..
_وااای! عمو سوروس تویی؟اینا دوستتاتن؟پس چرا این قدر وحشتناکه اون دماغ درازه(اشاره به مورگان)اه چه دوستای باکلاااسی داری عمو سوروس ،اون دوتا دخترا..ههه اگه به خاله لیلی نگفتم تو با این دخترا بودی.جیـییغ

اسنیپ اب دهانش را قورت داد و گفت:ببین عمو،مشه بگی خاله انی...

چـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی؟
تد ریموس لوپین با عجله به طرف جیمز دوید و وی را در اغوش گرفت .سپس در حالی که سعی می کرد لرزش دستانش را مخفی کند خطاب به بلاتریکس و نارسیسا گفت :
_شما دوتا اینجا چی کار می کنین؟نترس داداش جیمزی! شما از طرف خانواده ی تانکس طرد شدید.از وقتی خیانت کردید.

بلاتریکس با عصبانیت به تدی چشم غره ای رفت و نارسیسا اهی کشید .بلیز پوزخندی زد و به سوروس تکیه کرد که اگر خوابش برد روی زمین نیافتد.بلاتریکس با عصبانیت گفت:
_ما از طرف خانواده تانکس طرد شدیم؟این شما بودید که از طرف خانواده ی بلک ...

در همین لحظه سوروس که دوباره وحشت زده شده بود با عجله به طرف تدی رفت و گفت:سلام تدی.اینا دوستای منن.میشه بگی انی...
_اوه سوروس،خودتی؟! شما ها،داداش منو ترسوندین ،می خواستم قول بدم وقتی بزرگ شدم بیام گازتون بگیرم،ولی حالا که عمو سوروس باشماست ..
_خب تدی میشه بگی خاله انی..

بــلـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه؟

مری باود با عصبانیت به طرف سوروس می امد که روی زمین نشسته بود و بر سر خود میزد.بلاتریکس که با دیدن مری سیخ شده بود به نارسیسا که سرش را پایین انداخته بود نگاهی کرد و بند چترش را باز کرد و گفت:
_مری باود،جیغ جیغ نکن که اصلا حوصله ندارم.بگو ببینم انیتا دختر اون ریش دراز کجاست؟
_می خوای چی کار ؟اومدی بکشیش؟می دونی که اون تحت طلسم ارباب قرار داره؟

بلاتریکس با عصبانیت گفت :نخیر! اومدیم خواستگاریش که نترشه.
حاضرین:!!!!!!

یک ساعت بعد.سالن پذیرایی:
_خب من فکر می کنم بهتر باشه این دوتا جوون برن دو کلوم باهم حرف بزنن.

بلا با چشم غره ای به نارسیسا فهماند که نباید انگونه غیر اشرافی حرف بزند و سرش را تکان داد.نارسیسا اهی کشید و به انیتا که مدام سوروس را برانداز می کرد و دستمالش را جلوی دماغش می گرفت و چشم غره می رفت نگاهی کرد.

انیتا بی توجه به حضار بلند شد و به طرف اتاق خالی که در مقابل اشپزخانه بود رفت و دقایقی بعد سوروس هم راهی شد.

دقایقی بعد :
_جیـیییغ تو چطور جرات کردی؟ من معشوقه ی یور لردم! بی همه چیز .برو بیرون .

سوروس همراه با لنگه کفشی از اتاق بیرون افتاد و در حالی که دچار سرگیجه شده بود زیر لب گفت :
_فکر می کردم که قبول کنه.

در همان لحظه صدای چرقی همه را به خود اورد.جغد سفیدی پاک نامه ی سبز رنگی را روی جنازه ی نیمه بیهوش سوروس انداخت و از پنجره خارج شد.بلاتریکس با عصبانیت نامه را برداشت:

چی؟چطور جرات کردید که به خواستگاری معشوقه ی ارباب برین؟اینه ؟هروقت من نباشم شما باید دسته گل به اب بدید؟انیتای ارباب همه چیزو تعریف کرد،خیلی خب از این به بعد ارباب هم با شما می اد.شیرفهم شد؟بلاتریکس ارباب می دونه که تو الان داری انیتا رو تو دلت فحش می دی، کروشیو بر تو.نارسیسا گریه نکن ارباب می دونه که تو فکر دختر بعدی هستی..به هرحال ارباب از این به بعد با شما می اد.باید بیاین دنبال ارباب.شیرفهم شد؟
کروشیو به همتون:ارباب


ویرایش شده توسط بلاتريكس لسترنج در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۲۶ ۱۶:۴۳:۳۷

وقتی شب برمی خیزد
دنیا را در خود پنهان می کند
در تاریکی غیرقابل رُسوخ
سرما بر می خیزد
از خاک
و هوا را آلوده می کند
ناگهان...
زندگی معنایی جدید به خود می گیردl


Re: ماجراهاي اسنيپ (یوگی) و دوستان
پیام زده شده در: ۱۵:۴۹ سه شنبه ۲۶ آذر ۱۳۸۷

فنریر گری بکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۰ چهارشنبه ۱۸ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۵:۳۷ سه شنبه ۳ دی ۱۳۸۷
از اون دنیا
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 208
آفلاین
دوساعت بعد

نارسیسا با گامهای بلند عرض اتاق را طی میکرد و خودرا چندین بار در آینه بررسی مینمود. بلاتریکس در حالیکه موهایش را از پشت جمع می کرد گفت:

-میگم سیسی از وختی لرد آپارات کرده دیگه ندیدیمش یعنی کجا میتونه باشه؟

نارسیسا: نمیدونم ، همون بهتر که این دوروبرا نیست نکنه میخواستی لرد رو هم خبر کنی؟ از جونت سیر شدی؟

بلاتریکس سرش را تکانی داد و آخرین دگمه ی لباسش را بست.

تق تق تق...

-نارسیسا بلا چکار میکنین؟ بیاین دیگه اسنیپ از بس نی زده داره کبود میشه .

بلا و سیسی از اتاق خارج شدند و به جمع اسلیترینی ها ملحق شدند. اسنیپ همچنان در حال نی زدن بود این بار به رنگ بنفش درآمده بود.فنریر کف پایش را روی صورت اسنیپ اهرم کرده بود و نی لبک را به زور میکشید.

-بده من دیگه اون لامصبو... بس کن دیگه ، داریم میریم خواستگاری آنیتا ، حالمونو بهم زدی.

اسنیپ باشنیدن آنیتا و خواستگاری چشمانش باز شد و نی لبک را رها کرد.

-بنگ... آ خ... وای وای ...پوف ...پوف... آخیش(فنریر به همراه نیلبک داخل شومینه افتاد )

اسنیپ : چی خواستگاری آنیتا؟ آخ جون...

بلیز در حالیکه آخرین قطرات آب را از نوک چوبش روی نشیمنگاه فنریر خالی می کرد گفت:

-خوب همونطور که میدونین ما داریم سر زده میریم خواستگاری تا بفهمیم واقعا این دختره آنیتا آدم منظم و کاری و ...هست یا نه؟ چون طبق آخرین گزارشات به عمل آمده دامبل اکثر وقتا خونه نیست و اون خونه رو اداره میکنه .

نارسیسا خود را جلو انداخت و پس از یک نگاه به ساعت خود گفت:

- بلی...بلی..اون الان تنهاس ، اگه الان راه بیفتیم میتونیم تا قبل شام که آلبوس برمیگرده اونو تنها ملاقات کنیم.آماده این؟ یک دو سه...

صدای پاق بلندی در فضای تالار پیچید ، همه آپارات کرده بودند و تنها کسی که در آنجا ایستاده بود بلاتریکس لسترنج بود . چند گام به جلو برداشت و چپ و راست خودرا نگاه کرد ، فکر اینکه لرد نه در خانه ی ریدل بود و نه در آنجا عذابش می داد، آخرین نگاهش را از اتاق لرد برداشت و به سمت خانه ی دامبل آپارات کرد.

-پاق...


ویرایش شده توسط فنریر گری بک در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۲۶ ۱۵:۵۵:۲۳

[b]زندگی صحنه ی یکتای هنر مندی ماست ، هر کسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود ، صحن


Re: ماجراهاي اسنيپ (یوگی) و دوستان
پیام زده شده در: ۲۲:۴۰ دوشنبه ۲۵ آذر ۱۳۸۷

سوروس اسنیپ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۱ یکشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۰:۲۴ جمعه ۲۱ مهر ۱۳۹۶
از سر رام برو کنار!!! :@
گروه:
مـاگـل
پیام: 296
آفلاین
بلاتریکس بالافاصله نارسیسا را در آغوش کشید.
_ اوه خواهرِ ماهم! گلم! خوشگلم! تو چقدر خوبی ، گلی ، ماهی! آره این آنیتا رو بدیمش به این سو تا دیگه اینقدر ارباب ما رو خر ... اِهم ، گول نزنه و زیر پای اربابم نشینه و با من رقابت نکنه ، بچه پر رو

نارسیسا که پس از ضربات مهلکی که به فرق سرِ اسنیپ وارد آورده بود ، تازه نفسش را باز یافته بود لبخند کوچکی زد.
_ چه کنیم دیگه ، یه آبجی که بیشتر نداریم که...

بلا : سیسی
نارسیسا : جان؟

اسنیپ که به خاطر برخورد جارو با فرق سرش تا آن لحظه اندکی گیج و منگ میزد ، با شک و تردید به بلاتریکس و سپس به نارسیسا نگاه کرد.
_ شما در مورد آنیتا دامبلدور حرف میزنید!؟ همونی که دوست دخترِ اربابِ ؟ همونی که مدیره و دوست و همکاره لیلی اِ ؟!!!!

نارسیسا در حالیکه موهایش را مرتب میکرد ، گفت : آره ، خودِ خودِشه!

اسنیپ : نــــــــــــــــــــه!
بلاتریکس : آره !

_ دِ بلیز بگیرش . نزار در بره ، بگیرش!
بلیز در حالیکه با تمام توانش اسنیپ را گرفته بود ، با هن هن گفت : جونِ داداش اگه بزارم در بری سو جون!

اسنیپ با قدرت تمام تقلا میکرد تا به گونه ای خود را از چنگ بلیز رها کند.
_ ولم کنین ، نمیخــــــوام ، زن نمیخوام ... مگه از جونم سیر شدم؟ مگه من چه هیزم تری به شما فروختم؟ منو چه به مزدوج شدن با دوست دختر ارباب؟ ولم کن بزار برم...

بلاتریکس : همین که من میگم!
اسنیپ : ارباب منو میکشه !عمرا"! بزار برم بلیـــــــــــــــــــــز!
بلاتریکس :
بلیز : مرد باش سو، بمون و برای عشقت بجنگ!!
در همان حین اسنیپ دست از تقلا برداشت و با اقتدار در سر جای خود ایستاد!!!

مورگان که با تعجب به اسنیپ زل زده بود، گفت : چی شد پس؟

اسنیپ با اعتماد به نفس تمام ، گفت : حرف بلیز روم بدجوری تاثیر گذاشت...دمت گرم با مرام! میجنگم تا تهش!
بلیز: چاکریم داش...
مورگان : مگه تو عاشق آنیتایی که میخوای وایسی و پاش بجنگی؟
اسنیپ در حالیکه صورتش گل انداخته بود ، شروع به بازی کردن با انگشتانش کرد.
_ خب میدونین!؟ من از خیلی وقت پیش یه احساس خاصی نسبت به آنیتا داشتم ، اسمش رو که میشنیدم یه جورِ خاصی میشدم ، حالا که خوب فکر میکنم میبینم که عاشقشم!

ملت اسلی : هان!؟
اسنیپ : من دوستش دارم
مورگان : ارباب تو رو میکشه ها!
اسنیپ که گویا عشق آنیتا که در عرض یک ثانیه به دلش افتاده بود ، عقل و هوش را از سرش پرانده بود با بیخیالی به مورگان نگاه کرد و سپس نی لبکی را با چوب جادویش ظاهر کرد.
_ یا مرگ یا آنیــــــــــــــــــتا!

و نواختن آهنگی عاشقانه و سوزناک را از سر گرفت.

ملت اسلی:
اسنیپ لحظه ای از نواختن نی دست کشید.
اسنیپ: آنیـــــــــــتا
و نواختن نی را از سر گرفت!


ویرایش شده توسط سوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۲۵ ۲۲:۴۹:۲۲

im back... again!


Re: ماجراهاي اسنيپ (یوگی) و دوستان
پیام زده شده در: ۲۰:۱۲ دوشنبه ۲۵ آذر ۱۳۸۷

نارسیسا مالفویold**


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۰ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۴:۲۳ سه شنبه ۱۳ بهمن ۱۳۸۸
از یه دنیای دیگه !
گروه:
مـاگـل
پیام: 392
آفلاین
اسنیپ با نگرانی به جینی نگاه می کرد که مشتاقانه، منتظر تنها شدن با اسنیپ در یک اتاق بود:
- هممم... یعنی به نظرتون من حالا باید برم و حرف بزنم؟

سایرین:
- اوهوم

- خوب من روغن موهام تموم شده. نمی تونم بدون روغن مو حرف بزنم

ویزلی ها تعجب کردند. مالی ویزلی درحالی که سعی می کرد مهربان به نظر برسد، پرسید:
- روغن مو به زبونت چه ربطی داره آقا پسر؟

- هممم... به زبون من کاری نداره. باید بدمش دست دختر خانومتون ببینم عرضه داره موهای منو به طور مناسب روغن بزنه و چرب کنه؟ امتحان عملیه

جرج ویزلی درحالی که می خندید:
- هوی... کنکور هنره مگه باو؟

اسنیپ آزرده خاطر نگاهی به او کرد:
- زندگی و آیندۀ من داره میفته دست این دخترخانوم! این برام از هوار تا کنکور هنر مهم تره. هرچند می تونه یه پیش گزینش و آزمون آزمایشی برا کنکورم باشه باید در موردش فکر کنم!

جینی که تا این لحظه ساکت مانده بود، ناگهان شروع کرد:
- ابدا نمی خواد نگران نیاوردن روغن موهات باشی آق پسر!

- چطور؟

- همین الان نشونت میدم چطوری موهاتو چرب و چیلی می کنم!

لحظه ای بعد، جینی با یک قابلمه پر از روغن داغ، به دنبال اسنیپ می دوید و اسنیپ با آخرین سرعتی که ممکن بود، آپارات کرد.

اسلیترینی ها به یکدیگر زل زده بودند که لرد سیاه اعلام کرد:
- خوب... به نظر می رسه گفتمان عروس و دوماد به نتیجۀ مطلوب نرسیده و ما باید از اقامت سه روزه منصرف شیم! برگردین برین تو تالارتون. منم برم خونۀ ریدل کمی استراحت کنم. این همه هیجانات شدید برای سلامتی نجینی ضرر داره و زهرش تلخ میشه. درنتیجه هورکراکس بعدیم ممکنه... اهم... هیچی دیگه! واسه چی وایسادین به من زل زدین؟ برین پی کارتون!

بلاتریکس شیفته وار به لرد سیاه می نگریست:
- ارباب شما همین الان داشتین یکی از اسرار ساخت هورکراکس هاتونو برای ما می گفتین؟ این یعنی بالاخره به ما اعتماد کردین؟

- عمرا! حالا دهنتونو ببندین و برین پی کارتون.

و آپارات کرد.

یک ساعت بعد - تالار خصوصی اسلیترین

- تو به چه حقی به اون دختره گفتی که می خوای امتحان عملی ازش بگیری؟ نگفتی رم می کنه؟

شتــــــــــــــــــرررق (افکت برخورد جارو به سر اسنیپ)

- آخ غلط کردم نارسی... به جون خودم از دهنم پرید! آخه من نمی خواستم با اون گیس قرمزی مزدوج شم!

- تو بیجا می کردی نمی خواستی! تا کی من باید بشورم و بسابم و بپزم و بریزم تو شیکم شماها؟ یه کمک بهم نمی کنین و وقتی خودم راه چاره پیدا می کنم اینجوری می زنین همه چی رو خراب می کنین؟

شتــــــــــــــــــرررق (تکرار همون افکت)

- سیسی... سیسی... لازم نیس اینقدر خشانت به خرج بدی!

بارتی با تعجب به گویندۀ حرف خیره شد:
- خاله بده! این حرفا از شما بعیده! انگاری جاتون با هم عوض شده و شما شدین خاله خوبه! اون یکی خاله هم...

و با چهره ای به وضوح هراسان، به نارسیسا نگاه کرد و ساکت شد. نارسیسا همچنان که به دنبال اسنیپ می دوید جواب بلاتریکس را تنها با غرشی خشم آگین داد.

بلیز با خونسردی و با پشتکار تمام، روغن موی اسنیپ را از صورت خود پاک می کرد و در آینه دقیق شده بود تا میزان لطافت پوستش را اندازه بگیرد. در همین حیص و بیص پرسید:
- حالا خونۀ بعدی کجاس که می خوایم بریم؟

بلاتریکس به علامت ندانستن، دستهایش را بالا برد و دوباره پایین انداخت. نارسیسا که بالاخره موفق شده بود شصتمین ضربه را بر فرق اسنیپ فرو بیاورد و احساس می کرد کمی خشمش تسکین پیدا کرده، نفس نفس زنان سر جایش نشست:
- این بار من میگم بریم از ریونکلا عروس بگیریم!

- کیو یعنی؟

- کسی که باعث میشه هم از شر این سوروس خلاص بشیم و هم مای لرد، تمام و کمال متعلق به تالار خودمون باقی بمونه.

- جونمو به لبم رسوندی سیسی. بالاخره میگی کی یا نه؟

- اوهوم... آنیتا دامبلدور!


ویرایش شده توسط نارسیسا مالفوی در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۲۵ ۲۰:۲۱:۲۶


Re: ماجراهاي اسنيپ (یوگی) و دوستان
پیام زده شده در: ۱۷:۰۷ دوشنبه ۲۵ آذر ۱۳۸۷

سوروس اسنیپ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۱ یکشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۰:۲۴ جمعه ۲۱ مهر ۱۳۹۶
از سر رام برو کنار!!! :@
گروه:
مـاگـل
پیام: 296
آفلاین
بلاتریکس سرفه کوتاهی کرد و گفت : خب ارباب میخوایم این رو ( با انگشتش اشاره ای به جینی کرد و ادامه داد ) رو برای سو بگیریمش دیگه...همون قضیه تی کشیدن و اینا...
لرد ولدمورت بی بیخیالی شانه هایش را بالا انداخت و گفت : خب بگیرینش تا بریم به کار و زندگیمون برسیم.
نارسیسا با متانت خاصی شروع به صحبت کرد : خب حالا دیگه بهتره بریم سر اصل مطلب . همونطور که میدونید...

_ نــــــــــــــــــه!
_ دِهه! سیبل چرا داد میزنی؟
سیبل که با اضطراب به گوی پیشگویی اش خیره شده بود ، با صدایی مرموز گفت : قراره یه اتفاق شوم و بدی بیفته...این دختر شومه...من دارم یه چیزی توی گوی میبینم...یه آدم سیاه که کله اش داره برق میزنه.....

مورگان که سعی میکرد جلوی خنده اش را بگیرد ، گفت : نه سیبل جونم اون عکس لرده که توی گوی تو افتاده. اصلا" خودتر رو ناراحت نکن!

صدای خنده ویزلی ها سرتاسر اتاق را پر کرد.

لرد با صدای بلند گلویش را صاف کرد و گفت : اِهم! یک بار دیگه از جانب خانواده عروس بی احترامی ای نسبت به خانواده داماد بیبینم ، عینهو عشق قبلی سوروس ، داغ این یکی رو هم به دلش میزارم ها...حالا خود دانید.

خانواده ویزلی :

نارسیسا بار دیگر حرفش را از سر گرفت : خب ، حالا دیگه فکر کنم بریم سرِ اصل مطلب...

_ نـــــــــــــــــــــه!

همه سرها بلافاصله به سمت بارتی برگشت.
بلیز : چته؟
بارتی : من باید برم!
بلیز : کجا دقیقا"
بارتی : مرلینگاه!
بلیز : الان!؟
بارتی : نبرینم همین جا کارم رو میکنم ها
مالی که از ترس حرف بارتی رنگ به صورتش نمانده بود با عجله از جایش برخواست و بارتی را با خود به سمت دستشویی برد.

نارسیسا نفس آسوده ای کشید و ادامه داد : اگه بشه و ایشاالله جناب لرد اجازه بدن این بار رو دیگه بریم سرِ اصل مطلب!

_ نــــــــــــــــــــــه!
_زهرِ مار!
جینی که از خجالت رنگ صورتش به رنگ موهایش در آمده بود ، گفت : اجازه بدید مادرم هم بیان...

ملت اسلی:
خانواده ویزلی :

چند دقیقه بعد...

نارسیسا : ایندفعه اگه کسی حرف بزنه خودم میزنم آواداکداوراش میکنم حتی اگه اون یه نفر لرد باشه!
لرد :
نارسیسا : حالا به غیر از لرد هر کس دیگه ای بود ، من رفتم سرِ اصلِ مطلب...
اسنیپ : نــــــــــــه ! نرو ! من اینو نمیخوام!
بلاتریکس با عجله چشم غره ای به مورگان رفت و مورگان با تمامی سرعت ممکن ، جلوی دهن اسنیپ رو گرفت.
مورگان : شما ادامه بده سیسی!
نارسیسا : بله عرضم خدمتتون که... این آقا اسنیپ ما خیلی گولاخه ، خیلی خوبه ، خیلی ... دیگه نمیدونم خیلی همه چیز هست و دختر شما رو کاملا" بد...اهم...خوش بخت میکنه!
خانواده ویزلی در حالیکه با تحسین به اسنیپ نگاه میکردند : بله بله کمالات از سر و روشون میباره..
آرتور : بهتره که عروس و داماد با هم دیگه حرفهاشون رو بزنن ببینن تفاهم دارن یا نه! نظر شما چیه جناب لرد؟

ولدمورت که در حال بازی با نجینی بود ، با بیخیالی گفت : برن حرف بزنن ، فقط اسنیپ سعی کن تفاهم باهاش پیدا کنی چون من شدیدا" به یه خدمتکار نیاز دارم.

اسنیپ : چشم!


ویرایش شده توسط سوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۲۵ ۱۷:۱۱:۱۰

im back... again!


Re: ماجراهاي اسنيپ (یوگی) و دوستان
پیام زده شده در: ۱۸:۴۷ یکشنبه ۲۴ آذر ۱۳۸۷

بلاتريكس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۱ دوشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ جمعه ۲۸ اسفند ۱۳۹۴
از ما هم شنیدن...
گروه:
مـاگـل
پیام: 705
آفلاین
خلاصه:

سوروس دچار افسردگی شده چون در سوژه ی قبلی لیلی ولش کرد رفت:D!!
ملت اسلیترین می خوان براش زن بگیرن و بعد از کلی جستجو قرار میشه جینی رو بگیرند.بلاتریکس معتقده چون دختر خارج اسلیترینیه باید همه ی کارای تالار رو انجام بده.از طرفی طبق خوابی که دراکو دیده و پیشگویی سبیل لرد هم باید در مجلس حضور داشته باشه پس بلا نامه ای به لرد می نویسه و بعد ملت اسلیترین به طرف خانه ی ویزلی ها حرکت می کنند



نزدیک خانه ی ویزلی ها:

بلاتریکس با رضایت از همراهی اسلیترینی ها جلوتراز همه حرکت می کرد.نارسیسا مدام به بلیز چشم غره می رفت که با روغن موی اسنیپ صورتش را چرب کرده بود و در میان بارتی خوشحالتر از همه دستان بلاتریکس را گرفته بود و می فشارد:
_خاله خاله،خواستگاری یعنی چی؟یعنی ما باید بریم تا عمو اسنیپ رو قبول کنن؟
بلاتریکس به سردی پاسخ داد :بله،یعنی همین.استثنان اینو درست می دونی بارتی.
_خاله خاله،اخه کی عمو اسنیپو قبول می کنه؟اخه عمو اسنیپ خیلی زشته و موهای چرب و روغنی هم داره.من یاد چلوکباب می افتم! ایییی چلو کباب ،انی مونی هیچ وقت چلوکباب نمی پزه..چرا خاله؟

بلاتریکس با عصبانیت اشاره ای به نارسیسا کرد.سوروس که با شنیدن حرف های بارتی سر جایش خشک شده بود اهی کشید و نارسیسا که متوجه شده بود بلا می خواهد جواب بارتی را بدهد پیش دستی کرد و گفت :بارتی،دستمالتو برداشتی؟می دونی که نشانه ی یک فرد اصیل زاده به دستمالشه.نشونم بده بارتی می خوام ببینم.

بارتی نیشخندی زد و ددستمال چرکین و ابی رنگی را از جیبش بیرون اورد.سپس خطاب به نارسیسا که به کفش هایش خیره شده بود تا ازتمیزی ان ها مطمئن شود گفت :
_بفرما خاله ای! همش فکر می کنی خودت بلدی از این با کلاس بازیا؟ببین منم بلدم.

نارسیسا با رضایت دستمال را از بارتی گرفت و با دیدن رنگ و نوشته ای که روی ان به چشم می خورد سرخ شد :به بارتی عزیزم! منو فراموش نکنی پسرم.دو نقطه انیتا.
نارسیسا با عجله دستمال را در جیب بارتی گذاشت تا بلاتریکس متوجه نشود . به ارامی خطاب به مورگان که دمپایی نویش را که به مناسب خواستگاری خریده بود می جوید گفت :
_همین الان مورگان،کافیه اونو بذار کنار.نگاه کن بلا داره چطوری نگات می کنه.

بلاتریکس با خونسردی شنلش را دراورد و پیراهن سبز رنگ چین دارش را نمایان کرد.سپس به نارسیسا اشاره ای کرد،نارسیسا به ارامی شنلش را دراورد و بر سر بارتی انداخت تا لباسش مشخص نباشد.


دقایقی بعد! خانه ی ویزلی ها



جینی با عجله از انباری بیرون امد و در حالی که شعری را زیر لب زمزمه می کرد به طرف اشپزخانه حرکت کرد (مرغو تخم مرغ ،مگه چه فرقی دارن؟هردوشون یک روزی مرغ میشن..مرغ میشـشششن (افکت اواز خوندن بخونین)) .مالی در اشپزخانه ایستاده بود و ملاقه ای را بر سر بچه ی تازه می کوفید.ارتور با نگرانی این طرف و انطرف می رفت و به فرد و جرج سفارش می کرد .
_فرد بابا،جرج بابا ،وقتی اینا اومدن اذیت نکنینا،بذارین خواهر ترشیدت..اهم یعنی جینی بابا به خوشی مزدوج بشه و بره.باشه؟

فرد و جرج به جینی نگاهی کردند و لبخندی زدند ،سپس همزمان گفتند :باشه بابا ،مطمئن باشید. ما پسر های خوبی خواهیم بود.
_ میدونم فرد و جرج بابا،خب رون بابا قول میدی وقتی مهمونا اومدن پسر خوبی باشی و در مورد این که هری تمام افتخارات تو در هاگوارتز رو به اسم خودش ثبت کرده حرفی نزنی تا خواهر ترش..اهم جینی بابا مزدوج بشه؟

رون اهی کشید و دقایقی به فکر فرو رفت.سپس لبخندی زد و دستانش را در میان خرمن موهای سرخش فرو کرد و به ارامی پاسخ داد :البته بابا،قول می دم که این بار در مورد این موضوع حرف نزنم.هرچند که این موضوع مهمیه و حقیقت داره.

در همین لحظه مالی که متوجه ی لباس ارتور شده بود قابلامه را بلند کرد و روی میز گذاشت.سپس پیشبندش را صاف کرد و با عصبانیت گفت :
_ارتور ویزلـــــــــــی،باز تو با این لباس کثیفت اومدی تو اشپزخانه ی نازنین من؟برو بیرون و بذار این دختر ترش..اهم جینی زودتر مزدوج بشه.

پرسی اهی کشید و با غرور قلم پر را روی میز گذاشت.سپس خطاب به بیل که زانوهایش را می مالید گفت :ماما فکر می کنه با رفتن جینی چه اتفاقی می خواد بیفته! اون موقع کی می خواد فرق مرغ و تخم مرغ رو مشخص کنه و اونا رو از هم جدا کنه؟کی می خواد کارارو انجام بده؟بچه کوچیکه؟

مالی که بچه ی تازه به جانش وصل بود با عصبانیت پرسی را از اشپزخانه بیرون انداخت و فریاد کشان گفت :همین الان اینجا رو جمع کنین، اونا الاناس که برسن.


دقایقی بعد...............

_بله بله،بفرمایین،خیلی خوش امدید.اتفاقا دختر ترش..اهم جینی بابا که دختری بسیار زیبا و ساحره ای توانمند و از خاندانی اصیل زادس که اصلا به اصل و نسبشون خیانت نکردن مشتاق نبود که مزدوج بشه،ما فقط برای نگه داشتن احترام اسلیترینی های عزیز حاضر به این میهمانی شدیم.بفرمایین.

بلا که با شنیدن این حرف ها خوشحال شده بود دستمالش را جلوی دهانش گرفت و در گوش نارسیسا زمزمه کرد :دیدی؟ اینا خواستگار نمی خوان،دختر ترشیدشون نمی خواد مزدوج بشه،بیا بریم یک جای دیگه.الان اون هیکل گوشتالوی مامانشون پیدا میشه.
_کی رو میگی بلا؟مالی ویزلی رو؟بعدم درست نیست که الان ما بذاریم بریم.فکر می کنن که اشکال از ما بوده.

ارتور که به دقت به حرف های بلاتریکس و نارسیسا گوش می کرد سرفه ای کرد و به ارامی خطاب به مالی که سعی می کرد از در عبور کند اشاره ای کرد.سپس گفت :نه نه ،بفرمایین تو،همین طور که نارسیسای عزیز می گن درست نیست که این مجلس بهم بخوره.هرچی باشه ما تدارک دیدیم.

بلاتریکس با عصبانیت به مالی نگاه کرد و یک قدم عقب رفت.سپس پیراهنش را صاف کرد و کلاهی را که روی سر گذاشته بود کمی بالا برد و به ارامی گفت :شما اگه می تونستین یک شام درست حسابی ...
_شما چیزی گفتین خانم لسترنج؟

بلاتریکس می خواست چیزی بگوید که نارسیسا بار دیگر پیشدستی کرد.لبخندی زد و بیتوجه به نگاه مشکوک مالی ویزلی گفت :خواهرم گفتند که اسلیترینی ها مفتخرند که در چنی نروزی اینجا باشند.
_نخی..

در همین لحظه مالی که با دیدن بلا هول شده بود توانست از در عبور کند و بعد در حالی که سعی می کرد نسبت به نگاه های خیره ی بلاتریکس بی توجه باشد با صدای لرزانی گفت :
_خوش اومدید.دختر زیبای ما که از خاندانی اصیله و بسیار با کمالات چای درست کردند.بدون جادو! می تونین بیاین تو.

بلاتریکس و نارسیسا جلوتر از همه از در عبور کردند و بعد بقیه ی اسلیترینی ها از در خارج شدند.مالی اخر از همه سعی کرد که هیکل گوشتالویش را از در عبور دهد.


در سالن پذیرایی :

نارسیسا سرفه ی کوتاهی کرد و بعدلبخندی زد.بلاتریکس با عصبانیت به بارتی که سعی می کرد شکلات های روی میز را لیس بزند و یکجا بجود چشم غره رفت .مورگان و سوروس در گوشه ای از سالن نشسته بودند،مورگان چرت می زد و سوروس منتظر بود جینی را ببیند.بلیز با حالت خاصی روغن صورتش را به پرسی نشان می داد و زیر لب حرف هایی می زد.مالی ویزلی که موفق شده بود از میان در عبورکند روی صندلی نشست و گفت :
_خب ،همینطور که می بینید اینجا خانه ی دختر ترش..جینی دختر ما و فرزند یکی مونده به اخریست! از سر و روی این خانه اصالت، کمالات و ..می باره.

در همین لحظه جینی با یک سینی چایی وارد اتاق شد و به طرف بلاتریکس رفت که با چشم غره ی مالی برگشت و چای را جلوی مالی گرفت .سپس به ترتیب ارتور ،پرسی ،بیل،رون و بچه اخری یک چای از سینی برداشتند و بعد جینی با اشاره ی مادرش چای را به بقیه اسلیترینی ها تعارف کرد و در اخر جلوی بلاتریکس گرفت.بلاتریکس غرولندی کرد و در گوش نارسیسا زمزمه کرد :
_این اصلا خوب نیست،من موافق نیستم.باید بریم.این نمی تونه کارای تالار رو انجام بده و لباسای نازنین منو بشوره.همین الان از اینجا میریم نارسیسا تا من..
_بلا چاییش بد نیست.درسته اصلا رفتار موقر یک خانم رو نداره ولی می تونه کف شوری تالار رو بکنه که .نه عزیزم؟

بلاتریکس با عصبانیت دستمالش را در جیب گذاشت و پاهای نارسیسا را لگد کرد.سپس با حرص در گوش او زمزمه کرد :همین الان میریم تا من ..

پاااااق!

چشمان خیره ی حاضرین به صندلی دوخته شد که بالای سالن قرار داشت و اکنون جادوگری بسیار خفن و سیاه را در بر گرفته بود. لردبه چشمان متعجب حاضرین نگاهی کرد و با صدایی بشاش و واضح گفت :
_خب بلا ،ارباب به دعوتت لبیک گفت و اومد، اوه چقدر شکل..اهام نجینی باشه بی ابرویی نمی کنم، هوم ارباب با خودش انی مونی رو هم اوردکه در این مدت به جای مالی اشپزی کنه،هرچی باشه ما به مدت سه روز اینجاییم.

مالی سرفه ای کرد و در حالی که کمی هول شده بود گفت :ولی مگه خواستگ..
_کروشیو ویزلی،حرف نباشه، حالا که ارباب بهتون افتخار داده باید سه روز اینجا باشیم،خب ارباب می خواد که این حرفای مسخره رو کنار بذارین .اومدیم برای سوروس ارباب خواستگاری کی؟قراره کی کف زمین های تالار مارو بشوره بلا؟
بلاتریکس نگاهی به مالی کرد و خواست پاسخی بدهد که لرد نجینی را دور گردنش پیچاندو گفتگویی با او کرد:
_نجینی ،به نظرت اومدن اینا خواستگاری کی؟مالی ؟ من مخالفم!!!
نجینی_حرف نزن تامی ،اینا اومدن خواستگاری مالی؟به نظرت مالی بهش می خوره که دختر ترش..اهم دختر یکی مونده به اخر خانواده ی ویزلی باشه؟خیلی احمقی تامی.
_باز به من گفت تامی! خیلی خب فهمیدم.اومدن خواستگاری اون بچهه که بهش می گن جیگر مامان اره؟
نجینی_ اومدن خواستگاری جینی احمق.

لرد دقایقی فکر کرد .سپس با صدای بلند و رسایی گفت :خیلی خب ،ارباب دختره ی یکی مونده به اخر شما رو دید،خب که چی بشه؟


ویرایش شده توسط بلاتريكس لسترنج در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۲۴ ۱۹:۴۴:۳۹

وقتی شب برمی خیزد
دنیا را در خود پنهان می کند
در تاریکی غیرقابل رُسوخ
سرما بر می خیزد
از خاک
و هوا را آلوده می کند
ناگهان...
زندگی معنایی جدید به خود می گیردl


Re: ماجراهاي اسنيپ (یوگی) و دوستان
پیام زده شده در: ۱۶:۱۸ یکشنبه ۲۴ آذر ۱۳۸۷

نارسیسا مالفویold**


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۰ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۴:۲۳ سه شنبه ۱۳ بهمن ۱۳۸۸
از یه دنیای دیگه !
گروه:
مـاگـل
پیام: 392
آفلاین
دراکو با وحشت از خواب پرید و دوان دوان به تالار خصوصی هجوم برد:
- مامی مامی مامی...

نارسیسا که هنوز درحال چانه زدن با بلا بر سر بردن یا نبردن بارتی بود با بی حوصلگی نگاهی به دراکو انداخت:
- تو دیگه چی می خوای؟ صدبار نگفتم وقتی دو تا بزرگتر حرف می زنن یه بچه نباید بپره وسط؟

- چرا مامی. ولی من یه خواب دیدم که باید به شمام بگم

- چی هست حالا خوابت؟

- خواب دیدم شما همه رفتین خواستگاری جینی ویزلی و سیبل تریلانی پیشگویی کرده تا لرد سیاهو نبرین، عروسی راه نمی افته!

بلاتریکس با خشم به دراکو تشر زد:
- به لرد سیاه واسه همچین موضوع پیش پا افتاده ای زحمت بدیم؟ انتظار داشته باشیم لرد سیاه پاشو بذاره خونه آدمایی که به اصل و نسبشون خیانت کردن؟ هرگز! بلیــــــــــــــــــــــــــــز!!! فورا یه جغد می فرستی و قرار خواستگاری امروزو کنسل می کنی!

- ولی بلا! شایستۀ یه اصیل زاده نیست که قراری رو بذاره و بعد کنسلش کنه. حالا یه امشبو میریم و فردا یه بهانه میاریم و موضوع رو خاتمه میدیم و میریم سراغ یه دختر اصیل زادۀ دیگه!

بلاتریکس نگاهی به نارسیسا انداخت:
- خوب... باید بگم که درست میگی. قرار نیست همون اولین جایی که میریم خواستگاری دختره رو بپسندیم. اونم دخترۀ چپر چلاق موقرمزیا رو!

بارتی و دراکو نامه جدیدی که بلاتریکس نوشته بود به جغددانی بردند و به پای جغد عقابی مالفوی ها بستند:

سرورم

با توجه به گولاخ شدن اخیر سوروس اسنیپ، قرار بر این شد که برای مزدوجیدن او و جینی موقرمزی به منزل ویزلی ها برویم. مجلس جز با حضور شما منور نمی گردد. لطفا بر دیدۀ ما منت بگذارید، خاک پاتون گردیم، درد و بلاتون بخوره تو سر رودولف و لوسیوس دوتایی! فداتون بشم من. تو رو مرلین تشریف بیارین

ارادتمند: بلاتریکس لسترنج


و البته، خرافات بر اسنیپ غلبه کرده بود و اصرار داشت که حتما سیبل تریلانی را هم با خود ببرند. اصلا تمام تالار اسلیترین به مجلس بیایند تا سوروس از جبروت عروس آینده و پدر و مادرش نهراسد.

در نهایت، نارسیسا که بزرگترین مخالف حضور دسته جمعی در منزل ویزلی ها بود، سر تسلیم فرود آورد:
- باشه! هرچند اوج بی کلاسیه و میشه عین این دهاتیای خواستگاری ندیده که ایل و تبارشونو راه میندازن هوار میشن سر دختر مردم، مام همه با هم هوار میشیم سر ویزلیا! ولی از الان بگم که در آینده همچین برنامه ای رو برای دراکو از من انتظار نداشته باشین. اوکی؟

سایرین:
- اوکی


ویرایش شده توسط نارسیسا مالفوی در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۲۴ ۱۶:۲۲:۵۲


Re: ماجراهاي اسنيپ (یوگی) و دوستان
پیام زده شده در: ۱۵:۴۵ یکشنبه ۲۴ آذر ۱۳۸۷

سیبل  تریلانیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۷ سه شنبه ۱۰ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۱۷ یکشنبه ۶ تیر ۱۳۹۵
از برج شمالی
گروه:
مـاگـل
پیام: 150
آفلاین
سرانجام زمان موعود فرا میرسه و سوروس همراه جمعی از اسلی ها به خونه ویزلی ها میرسن و در میزنن. سوروس به شدت نگرانه که نکنه روغن موهاش کافی نباشه و سعی میکنی قایمکی روغن بیشتری به موهاش بزنه. بالاخره مالی در رو باز میکنه. بلا با دیدن مالی ناخودآگاه یه قدم عقب میره. همه وارد میشن.

سوروس سریع میره و سریع تنها جای قابل نشستن توی خونه رو پیدا میکنه.یعنی روی پله ها. نارسیسا به سرعت روی سینک ظرفشویی میپره و اونجا میشینه. آنی مونی با علاقه خاصی روی گاز میشینه. بلا که سرپا مونده و نمیدونه کجا بشینه بلیز رو به شکل صندلی درمیاره و میشینه روش.

آرتور به نگاهی پر از سوءظن جمع رو بررسی میکنه...
- چرا گل نیاوردین؟
سوروس دماغ عقابیشو بالامیده و میگه: من خودم یه دسته گلم!

آرتور که تا الان فکر میکرد بلیز داماده با دیدن سوروس جا میخوره!
- هوووم....من از کجا بدونم شما دختر منو خوشبخت میکنین؟

سوروس تا دهنشو باز میکنه که بگه " معلوم نمیشه...شایدم بدبخت بشه...." توسط آنی مونی که فندک گاز رو به طرفش پرت میکنه مورد اصابت قرار میگیره.

بلیز: خب فهمیدن این قضیه یه راه داره فقط....سیبل تریلانی میتونه که...

حرف بلیز تموم نشده بود که در باز میشه و سیبل تریلانی و گوی اش وارد میشن
- کسی منو صدا زد؟

بلیز و سایرین:

هوم...انگار درست به موقع رسیدم... توی گوی پیشگوییم همه چی رو دیدم. ولی باید به اطلاع هر دو طرف برسونم که این ازدواج سر نمیگیره....مگه....

طرفین ازدواج: مگه چی؟

سیبل: هوووم....مگه..... با بزرگترتون بیاین خواستگاری....یعنی...با لرد سیاه!!

سوروس که کاملا نا امید شده بود میگه: خب لرد سیاه رو از کجا پیدا کنیم؟؟؟؟

سیبل سریع از پشت کامپیوترش بلند میشه تا بره اون اتاق و لرد رو صدا بزنه....هوووم چیزه....یعنی...از طریق گوی اش سعی میکنه محل لرد رو تثبیت کنه.

وقتی محل لرد تثبیت میشه همه از خجالت روشونو برمیگردونن و بلاتریکس با حالت عصبی میگه: فکر کنم باید بعد از حمامشون مزاحم لرد بشیم.

بلیز هیز که چشم از گوی برنمیداره نخودی میخنده.

همه دست از پا درازتر از خونه بیرون میرن تا فردا با لرد سیاه برگردن...


ویرایش شده توسط سیبل تریلانی در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۲۴ ۱۵:۴۹:۴۵
ویرایش شده توسط سیبل تریلانی در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۲۴ ۱۸:۲۱:۵۳

آینده شما را سیاه میبینم...و سیاهی اوج زیباییست!







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.