خلاصه:سوروس دچار افسردگی شده چون در سوژه ی قبلی لیلی ولش کرد رفت:D!!
ملت اسلیترین می خوان براش زن بگیرن و بعد از کلی جستجو قرار میشه جینی رو بگیرند.بلاتریکس معتقده چون دختر خارج اسلیترینیه باید همه ی کارای تالار رو انجام بده.از طرفی طبق خوابی که دراکو دیده و پیشگویی سبیل لرد هم باید در مجلس حضور داشته باشه پس بلا نامه ای به لرد می نویسه و بعد ملت اسلیترین به طرف خانه ی ویزلی ها حرکت می کنند
نزدیک خانه ی ویزلی ها:بلاتریکس با رضایت از همراهی اسلیترینی ها جلوتراز همه حرکت می کرد.نارسیسا مدام به بلیز چشم غره می رفت که با روغن موی اسنیپ صورتش را چرب کرده بود و در میان بارتی خوشحالتر از همه دستان بلاتریکس را گرفته بود و می فشارد:
_خاله خاله،خواستگاری یعنی چی؟یعنی ما باید بریم تا عمو اسنیپ رو قبول کنن؟
بلاتریکس به سردی پاسخ داد :بله،یعنی همین.استثنان اینو درست می دونی بارتی.
_خاله خاله،اخه کی عمو اسنیپو قبول می کنه؟اخه عمو اسنیپ خیلی زشته و موهای چرب و روغنی هم داره.من یاد چلوکباب می افتم! ایییی چلو کباب ،انی مونی هیچ وقت چلوکباب نمی پزه..چرا خاله؟
بلاتریکس با عصبانیت اشاره ای به نارسیسا کرد.سوروس که با شنیدن حرف های بارتی سر جایش خشک شده بود اهی کشید و نارسیسا که متوجه شده بود بلا می خواهد جواب بارتی را بدهد پیش دستی کرد و گفت :بارتی،دستمالتو برداشتی؟می دونی که نشانه ی یک فرد اصیل زاده به دستمالشه.نشونم بده بارتی می خوام ببینم.
بارتی نیشخندی زد و ددستمال چرکین و ابی رنگی را از جیبش بیرون اورد.سپس خطاب به نارسیسا که به کفش هایش خیره شده بود تا ازتمیزی ان ها مطمئن شود گفت :
_بفرما خاله ای! همش فکر می کنی خودت بلدی از این با کلاس بازیا؟ببین منم بلدم.
نارسیسا با رضایت دستمال را از بارتی گرفت و با دیدن رنگ و نوشته ای که روی ان به چشم می خورد سرخ شد :به بارتی عزیزم! منو فراموش نکنی پسرم.دو نقطه انیتا.
نارسیسا با عجله دستمال را در جیب بارتی گذاشت تا بلاتریکس متوجه نشود . به ارامی خطاب به مورگان که دمپایی نویش را که به مناسب خواستگاری خریده بود می جوید گفت :
_همین الان مورگان،کافیه اونو بذار کنار.نگاه کن بلا داره چطوری نگات می کنه.
بلاتریکس با خونسردی شنلش را دراورد و پیراهن سبز رنگ چین دارش را نمایان کرد.سپس به نارسیسا اشاره ای کرد،نارسیسا به ارامی شنلش را دراورد و بر سر بارتی انداخت تا لباسش مشخص نباشد.
دقایقی بعد! خانه ی ویزلی هاجینی با عجله از انباری بیرون امد و در حالی که شعری را زیر لب زمزمه می کرد به طرف اشپزخانه حرکت کرد (مرغو تخم مرغ ،مگه چه فرقی دارن؟هردوشون یک روزی مرغ میشن..مرغ میشـشششن (افکت اواز خوندن بخونین)) .مالی در اشپزخانه ایستاده بود و ملاقه ای را بر سر بچه ی تازه می کوفید.ارتور با نگرانی این طرف و انطرف می رفت و به فرد و جرج سفارش می کرد .
_فرد بابا،جرج بابا ،وقتی اینا اومدن اذیت نکنینا،بذارین خواهر ترشیدت..اهم یعنی جینی بابا به خوشی مزدوج بشه و بره.باشه؟
فرد و جرج به جینی نگاهی کردند و لبخندی زدند ،سپس همزمان گفتند :باشه بابا ،مطمئن باشید. ما پسر های خوبی خواهیم بود.
_
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smilies/smil52413871c9ea5.gif)
میدونم فرد و جرج بابا،خب رون بابا قول میدی وقتی مهمونا اومدن پسر خوبی باشی و در مورد این که هری تمام افتخارات تو در هاگوارتز رو به اسم خودش ثبت کرده حرفی نزنی تا خواهر ترش..اهم جینی بابا مزدوج بشه؟
رون اهی کشید و دقایقی به فکر فرو رفت.سپس لبخندی زد و دستانش را در میان خرمن موهای سرخش فرو کرد و به ارامی پاسخ داد :البته بابا،قول می دم که این بار در مورد این موضوع حرف نزنم.هرچند که این موضوع مهمیه و حقیقت داره.
در همین لحظه مالی که متوجه ی لباس ارتور شده بود قابلامه را بلند کرد و روی میز گذاشت.سپس پیشبندش را صاف کرد و با عصبانیت گفت :
_ارتور ویزلـــــــــــی،باز تو با این لباس کثیفت اومدی تو اشپزخانه ی نازنین من؟برو بیرون و بذار این دختر ترش..اهم جینی زودتر مزدوج بشه.
پرسی اهی کشید و با غرور قلم پر را روی میز گذاشت.سپس خطاب به بیل که زانوهایش را می مالید گفت :ماما فکر می کنه با رفتن جینی چه اتفاقی می خواد بیفته! اون موقع کی می خواد فرق مرغ و تخم مرغ رو مشخص کنه و اونا رو از هم جدا کنه؟کی می خواد کارارو انجام بده؟بچه کوچیکه؟
مالی که بچه ی تازه به جانش وصل بود با عصبانیت پرسی را از اشپزخانه بیرون انداخت و فریاد کشان گفت :همین الان اینجا رو جمع کنین، اونا الاناس که برسن.
دقایقی بعد...............
_بله بله،بفرمایین،خیلی خوش امدید.اتفاقا دختر ترش..اهم جینی بابا که دختری بسیار زیبا و ساحره ای توانمند و از خاندانی اصیل زادس که اصلا به اصل و نسبشون خیانت نکردن مشتاق نبود که مزدوج بشه،ما فقط برای نگه داشتن احترام اسلیترینی های عزیز حاضر به این میهمانی شدیم.بفرمایین.
بلا که با شنیدن این حرف ها خوشحال شده بود دستمالش را جلوی دهانش گرفت و در گوش نارسیسا زمزمه کرد :دیدی؟ اینا خواستگار نمی خوان،دختر ترشیدشون نمی خواد مزدوج بشه،بیا بریم یک جای دیگه.الان اون هیکل گوشتالوی مامانشون پیدا میشه.
_کی رو میگی بلا؟مالی ویزلی رو؟بعدم درست نیست که الان ما بذاریم بریم.فکر می کنن که اشکال از ما بوده.
ارتور که به دقت به حرف های بلاتریکس و نارسیسا گوش می کرد سرفه ای کرد و به ارامی خطاب به مالی که سعی می کرد از در عبور کند اشاره ای کرد.سپس گفت :نه نه ،بفرمایین تو،همین طور که نارسیسای عزیز می گن درست نیست که این مجلس بهم بخوره.هرچی باشه ما تدارک دیدیم.
بلاتریکس با عصبانیت به مالی نگاه کرد و یک قدم عقب رفت.سپس پیراهنش را صاف کرد و کلاهی را که روی سر گذاشته بود کمی بالا برد و به ارامی گفت :شما اگه می تونستین یک شام درست حسابی ...
_شما چیزی گفتین خانم لسترنج؟
بلاتریکس می خواست چیزی بگوید که نارسیسا بار دیگر پیشدستی کرد.لبخندی زد و بیتوجه به نگاه مشکوک مالی ویزلی گفت :خواهرم گفتند که اسلیترینی ها مفتخرند که در چنی نروزی اینجا باشند.
_نخی..
در همین لحظه مالی که با دیدن بلا هول شده بود توانست از در عبور کند و بعد در حالی که سعی می کرد نسبت به نگاه های خیره ی بلاتریکس بی توجه باشد با صدای لرزانی گفت :
_خوش اومدید.دختر زیبای ما که از خاندانی اصیله و بسیار با کمالات چای درست کردند.بدون جادو! می تونین بیاین تو.
بلاتریکس و نارسیسا جلوتر از همه از در عبور کردند و بعد بقیه ی اسلیترینی ها از در خارج شدند.مالی اخر از همه سعی کرد که هیکل گوشتالویش را از در عبور دهد.
در سالن پذیرایی :نارسیسا سرفه ی کوتاهی کرد و بعدلبخندی زد.بلاتریکس با عصبانیت به بارتی که سعی می کرد شکلات های روی میز را لیس بزند و یکجا بجود چشم غره رفت .مورگان و سوروس در گوشه ای از سالن نشسته بودند،مورگان چرت می زد و سوروس منتظر بود جینی را ببیند.بلیز با حالت خاصی روغن صورتش را به پرسی نشان می داد و زیر لب حرف هایی می زد.مالی ویزلی که موفق شده بود از میان در عبورکند روی صندلی نشست و گفت :
_خب ،همینطور که می بینید اینجا خانه ی دختر ترش..جینی دختر ما و فرزند یکی مونده به اخریست! از سر و روی این خانه اصالت، کمالات و ..می باره.
در همین لحظه جینی با یک سینی چایی وارد اتاق شد و به طرف بلاتریکس رفت که با چشم غره ی مالی برگشت و چای را جلوی مالی گرفت .سپس به ترتیب ارتور ،پرسی ،بیل،رون و بچه اخری یک چای از سینی برداشتند و بعد جینی با اشاره ی مادرش چای را به بقیه اسلیترینی ها تعارف کرد و در اخر جلوی بلاتریکس گرفت.بلاتریکس غرولندی کرد و در گوش نارسیسا زمزمه کرد :
_این اصلا خوب نیست،من موافق نیستم.باید بریم.این نمی تونه کارای تالار رو انجام بده و لباسای نازنین منو بشوره.همین الان از اینجا میریم نارسیسا تا من..
_بلا چاییش بد نیست.درسته اصلا رفتار موقر یک خانم رو نداره ولی می تونه کف شوری تالار رو بکنه که .نه عزیزم؟
بلاتریکس با عصبانیت دستمالش را در جیب گذاشت و پاهای نارسیسا را لگد کرد.سپس با حرص در گوش او زمزمه کرد :همین الان میریم تا من ..
پاااااق!
چشمان خیره ی حاضرین به صندلی دوخته شد که بالای سالن قرار داشت و اکنون جادوگری بسیار خفن و سیاه را در بر گرفته بود. لردبه چشمان متعجب حاضرین نگاهی کرد و با صدایی بشاش و واضح گفت :
_خب بلا ،ارباب به دعوتت لبیک گفت و اومد، اوه چقدر شکل..اهام نجینی باشه بی ابرویی نمی کنم، هوم ارباب با خودش انی مونی رو هم اوردکه در این مدت به جای مالی اشپزی کنه،هرچی باشه ما به مدت سه روز اینجاییم.
مالی سرفه ای کرد و در حالی که کمی هول شده بود گفت :ولی مگه خواستگ..
_کروشیو ویزلی،حرف نباشه، حالا که ارباب بهتون افتخار داده باید سه روز اینجا باشیم،خب ارباب می خواد که این حرفای مسخره رو کنار بذارین .اومدیم برای سوروس ارباب خواستگاری کی؟قراره کی کف زمین های تالار مارو بشوره بلا؟
بلاتریکس نگاهی به مالی کرد و خواست پاسخی بدهد که لرد نجینی را دور گردنش پیچاندو گفتگویی با او کرد:
_نجینی ،به نظرت اومدن اینا خواستگاری کی؟مالی ؟ من مخالفم!!!
نجینی_حرف نزن تامی ،اینا اومدن خواستگاری مالی؟به نظرت مالی بهش می خوره که دختر ترش..اهم دختر یکی مونده به اخر خانواده ی ویزلی باشه؟خیلی احمقی تامی.
_
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smilies/smil52413a50bb0ac.gif)
باز به من گفت تامی! خیلی خب فهمیدم.اومدن خواستگاری اون بچهه که بهش می گن جیگر مامان اره؟
نجینی_
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smilies/smil524136101ffc0.gif)
اومدن خواستگاری جینی احمق.
لرد دقایقی فکر کرد .سپس با صدای بلند و رسایی گفت :خیلی خب ،ارباب دختره ی یکی مونده به اخر شما رو دید،خب که چی بشه؟
![](https://www.jadoogaran.org/uploads/smilies/smil52413aa299175.gif)
ویرایش شده توسط بلاتريكس لسترنج در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۲۴ ۱۹:۴۴:۳۹