هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: آخرين يادگار لرد سياه
پیام زده شده در: ۱۳:۳۴ شنبه ۳۱ شهریور ۱۳۸۶
#28

یاکسلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۰ یکشنبه ۱۸ شهریور ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۰:۴۵ جمعه ۱۸ دی ۱۳۸۸
گروه:
مـاگـل
پیام: 154
آفلاین
بعد از خروج از درب میخواست به طرف جاده حرکت کند که بین راه رادلف رادید .ان دو دوستان قدیمی هم بوند .
-سلام یاک ببخشید!!! یاکسلی ..من نمیتونم به این اسم صدات کنم...اگه میشه یاک صدات کنم
-تو تنها رفیقمی ...اشکالی نداره فقط در بین جمع این جوری صدام نکن ...
-حتما ...راستی حال لرد خوبه که ...من میخواستم به تو چیزی بگم...
-بگو
یاکسلی با اطمینان کامل این را گفت و اصلا از چهره اش معلوم نبود که با مروپ درگیر شده...
رادلف ادامه داد:
-مروپ جلوی منو گرفت ...من ماجرا رو براش توضیح دادم ..اما!...اما اون یه چیز هایی به من گفت که اصلا با عقل جور در نمیومد ؟!اون میگفت بیا قدرتو در دست بگیریم و اگه بشه تو رو هم راضی کنیم اما من یه ذره بیش از حد باهاش برخورد کردم نزدیک بود دو سه تا طلسم هم رد و بدل کنیم ...راستی نگو که نیومد پیش تو؟؟؟
-اومدش ...با هم یک بحث پر بار هم کردیم ...دیوونه شده ...اون که به لرد تا اخر عمر گفت وفادار میمونم ...
-یاکی جان تمام این ها حرفه ...پس کو عمل؟...اگه بشه به لرد اطلاع بدیم ؟؟اگه اونو بیاطلاع بزاریم بد میشه ها؟!تو چی میگی...
یاکسلی و رادلف در طول جاده حرکت و در رابطه با این امر فکر کردند...
ناگهان یاکسلی لب در سخن گشود و گفت...:
نباید بگیم...نیباید خودمونو بی اعتبار کنیم...
-چی میگی تو؟؟؟اگه نگیم میدونی که چی میشه...
-وقتی فهمید بهش توضیح میدم که چرا بهش نگفتیم.میدونی اون مروپو مثل دخترش دوست داره ...یا مثل هرکسی...اگه به اون این حرف رو بزنیم اولا جا میخوره دوما به ما مشکوک میشه نباید عجله کنیم ...دیر یا زود خودش میفهمه.
رادلف نگاه هایی همراه با تامل با یاکسلی رد و بدل کرد و در اخر گفت:
-خوب حالا ما یه مرگخوار داریم که مخش درست کار کنه...فکر خیلی خوبیه ...اما تو چجوری قانعش میکنی...
-این دیگه از اسرار کاره...فکر نکنی نمیخوام بگم ها ...اگه بگم مزش از بین میره ...
یاکسلی به ساعتش نگاه انداخت و گفت:
-رادلف عزیز من کار دارم یه جا قرار دارم باید فورا برم ...فعلا
رادلف برایش دستی تکان داد و یاکسلی با دویدن به راه خود ادامه داد.


هری ا


Re: آخرين يادگار لرد سياه
پیام زده شده در: ۱۶:۴۰ جمعه ۳۰ شهریور ۱۳۸۶
#27

یاکسلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۰ یکشنبه ۱۸ شهریور ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۰:۴۵ جمعه ۱۸ دی ۱۳۸۸
گروه:
مـاگـل
پیام: 154
آفلاین
اولا من نمیخوام تک نویسی کنم و از این خاله زنک بازی ها هم خوشم نمیاد...
ادامه داستان..........................................................
لرد بعد از ره رفتن طولانی از ساحل تا به اینجا از یاکسلی خواهش کرد که برایش قهوه ای تازه بیاورد .
ان خانه ی افسانه ای لرد پنجره های ان از جا کنده و لق لق میکردند و پرده های ان با طلسم ترمیم یافته بودند .اما مکان خوبی برای پنهان شدن بود.
-متشکرم.
لرد بعد از گرفتن قهوه از یاکسلی تشکر کرد.لرد بعد از ان خستگی تمام به ارامی و با صدای مبهم به یاکسلی گفت:
-اگه میشه میخوام استراحت کنم.
یاکسلی با احترام تعظیمی کرد و از در ورودی خارج شد .لرد را تنها گذاشت اما ناگهان یاکسلی چیزی را به پایش حس کرد با اضطراب و اماده باش برگشت:
-ببین نجینی درسته من مار زبون نیستم اما کاری میکنم....حالا برو لرد میخواد استراحت کنه.
یاکسلی دستش را به طرف حیاط پشتی گرفت تا از ان جا خارج شود.
-یاک بیا اینجا کارت دارم.
مروپ با حرکاتی مرموزانه و با نگاه به اطرافش به یاکسلی گفت تا به سویش بیاید.
-ببین یک باره دیگه منو این جوری صدا کنی...
-باشه ...گوش کن چند روزیه لرد حالش خوب نیست و اون خشم همیشگی رو نداره تو نمیدونی چش شده؟
-مگه رادولف به تو نگفت...
-گفتش ..منظورم اینه که...که
او احساس مردد بودن را داشت و ادامه داد اما با ترس:
-ببین من نمیخوام بگم که اون این کارو دوست نداره ها ...اگه بگم کنترلتو از دست نمیدی که؟!
یاکسلی سرش را به جواب منفی تکان داد و مروپ ادامه داد:
-من فکر میکنم اون دیگه پیر شده و نمیخواد این کارو ادامه بده ...به نظر من بعد از اتفاق توی ساحل باید کاری بکنیم!!!منظورمو که میفهمی.
-خیلی خوب فهمیدم...خیلی نمک به حرومی فقط خدا نکنه این حرفهایی که به من زدی لرد نفهمه وگرنه میمیری اونم با طرز فجیحی...
مروپ از شرمندگی سرخ شد و چشمهایش از خشم گرد شد و ناگهان چوبدستی اش را در اورد .
-ببین یک باره ...ا.ا.ا.شوخی کردم تو که به دل نگرفتی
یاکسلی 2 ثانیه بیشتر از او چوبدستی را بیرون کشید و ادامه داد:
-من دست راسته لردم اگه از هر حرکتی غافل باشم برای مردن خوبم نه...حالا برو ...وگرنه کاری میکنم کارستون ..اگه به فکر شورش علیه لرد هستی بدون که اگرچه اون پیر شده اما هنوز عقلش درست کار میکنه و تا جایی که من زندم اجازه نمیدم کسی به اون چپ نگاه کنه در صورتی که خوب خودش بدتر از این کارو میتونه بکنه پس این فکرو از سرت بیرون کن...
مروپ نگاه غرور امیزی به او کرد و ابرو هایش را به معنای رفتن مغرورانه کرد.
یاکسلی چوبدستی اش را با ارامی پایین اورد و مروپ از او رو به طرفش دور شد...یاکسلی پشتش را به او کرد و با احتیاط از او دور شد ...................................................................


هری ا


Re: آخرين يادگار لرد سياه
پیام زده شده در: ۱۵:۱۰ چهارشنبه ۲۸ شهریور ۱۳۸۶
#26

جولیا تراورز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۹ شنبه ۱۶ اردیبهشت ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۰:۲۸ سه شنبه ۳۱ فروردین ۱۳۸۹
از دژ مرگ ( شکنجه گاه جادوگران سفید ! )
گروه:
مـاگـل
پیام: 79
آفلاین
لحظات بسیار سختی بود ، جلوی چشم هیشان سه نفر از بهترین هایشان را داشتند از دست می دادند
ناگهان در کمال تعجب ان مرداب سمی در جلوی چشمانشان محو شد و پیکرهای نالان بلا ، سلسی و بارتی روی زمین نمایان شد . مروپ با لبخندی به نشانه ی پیروزی روی لبانش نقش بست : میدونستم
رودولف که تا اون لحظه انگار همچی خود رو داشت از دست می داد با دیدن این صحنه فریادی از خوشحالی سر میده و به طرف بلا جهش میزنه و ...سانسوریوس
لحظاتی بعد هر هشت نفر به همراه مروپ گانت وارد حفره ای شده بودند که به لطف طلسم های مروپ و ارمینتا از سم های باسیلیسک خالی شده بود .
- خب بلا ، سلسی و بارتی تا زمانی که سم ها به طور کامل از بدنشون خارج نشده باید اینجا بمونن و خب مسلما یکی رو هم می خوان که ازشون مراقبت کنه که به نظر من اون یه نفر رودولف
- بله ، بله حتما من همینجا پیششون می مونم تا حالشون خوب بشه
- اگرم خواستی می تونی از جادوگرای مورد اعتماد لرد هم کمک بگیری
- لازم نمیشه
مروپ رویش را از رودولف برمیگردونه و طول حفره را به قصد بیرون طی می کند .
- ببخشید پس ما چیکار کنیم ؟
- هیچی ارامینتا جان می تونی وایسی اینجا بوق بزنی !
ارامینتا :
بلیز :
مروپ شما بقیتون با من میاین ما باید به راهمون ادامه بدیم
**********************************************************************
خییل بد و کم شد میدونم




Re: آخرين يادگار لرد سياه
پیام زده شده در: ۱۹:۲۲ یکشنبه ۱۱ شهریور ۱۳۸۶
#25

مروپ گانت old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۰۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۷:۵۶:۴۷ پنجشنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۴۰۳
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 122
آفلاین
هیکلی شنل پوش به قبرستان وارد می شود. از میان قبرها رد می شود و مستقیم به طرف قبر مورد نظر می رود. قبل از رفتن به سمت پلکان، یک لحظه مکث می کند وبا نگرانی زیرلب می گوید:"نمی دونم تا حالا تونستن جان پیچ پسرم رو پیدا کنن یا نه ؟"
اما به شدت به این موضوع شک داشت. چوبدستی اش را بالا می گیرد و قدم بر روی اولین پله می گذارد.
__ __ __ __ __ __ __ __ __ __ __ __ __

بلا: عجله کنین...باید زودتر راه بیفتیم.
سلسی: اون چی بود؟ ...انگار یه چیزی از اینجا رد شد ؟
بلا: وقت نداریم فکر کنیم اون چی بوده. راه بیفتین.
به این ترتیب هشت مرگخوار با عجله شروع به دویدن در راهروی طولانی می کنند تا با موجودی که نمی دانند چیست رو به رو شوند.
اما به خاطر عجله ی زیادی که داشتند؛ حسابی غافلگیر می شن ...

ناگهان بلا فریادزنان به جلو خم می شود و سلسی و بارتی هم که پشت سر او بودند قبل از اینکه بفهمند چه اتفاقی افتاده تا زانو در مایعی تیره و چسبناک فرو می روند.
سلسی: خودتونو نجات بدین. فرار کنین...
رودولف و آرامینتا که کمی جلوتر از بقیه ایستاده بودند سعی می کنند با استفاده از طلسم های گوناگون بلا، سلسی و بارتی را نجات دهند.
رودولف:بلا...عزیزم!نگران نباش...الان نجاتت می دم.
بلا که حالا تا کمر در آن مایع تیره رنگ فرو رفته بود فریاد زد : " نه...نمی تونی...همین حالا برگردین!"
رودولف و بقیه که حالا به اجبار چند متر از بلا، سلسی و بارتی دور شده بودند ؛ به سمت عقب برگشتند و با حداکثر سرعتی که می توانستند فرار کردند.

آرامینتا ناگهان متوقف شد و سامی که پشت سر او می دوید به شدت با او برخورد کرد.
بلیز(نفس زنان): چی شد؟ چرا وایسادی؟
آرامینتا در حالی که چوبدستی اش را بالا گرفته بود و به اطراف تکان می داد گفت:"هیچی... فکر کردم یه نفر ..."
اما قبل از اینکه حرفش را تمام کند هیکل شنل پوشی از میان تاریکی باسرعت به سمتشان آمد و آن ها مروپ گانت ، مادر لرد را دیدند که از طونل زمان نجات یافته و به حیات طبیعی بازگشته بود.
مروپ: پس بقیه کجان؟...فکر می کردم بیشتر باشین...
ایگور: یه ماده ی عجیب داره همه جا رو پر می کنه. اونا گرفتار شدن و ما نمی دونستیم باید چی کار کنیم.
مروپ با چوبدستی اش ضربه ای به کف راهرو زد و پلکانی باریک ظاهر شد.
_ اگه همین راهو دنبال کنین به همون تالاری می رسین که باید با باسیلیسک چند سر روبه رو بشین...من طلسمی بلدم که می تونه مقدار سمی رو که باسیلیسک تو راهروها پخش کرده؛ کم کنه. اگه شانس بیارم می تونم بقیه رو قبل از اینکه خفه بشن نجات بدم... شماها برین و تا مجبور نشدین حمله نکنین... یادتون باشه که این هیولا از یه باسیلیسک معمولی خیلی خطرناکتره...
رودولف و بقیه ی مرگخوارها بدون هیچ حرفی از پلکان پایین رفتند و مروپ هم به سمت آن سم مرگبار که نصف بیشتر راهروها را پر کرده بود ؛ یورش برد. وقتی به نزدیکی آن رسید ؛ تمرکز کرد و طلسم مخصوص را زیر لب زمزمه کرد. (بلا، سلسی و بارتی تا گردن در سم فرو رفته بودند وحالا آن ماده ی مخوف داشت همه چیز را در خود می بلعید.) طلسم مروپ تقریبا بی اثر بود و تنها قسمت بسیار ناچیزی را محو کرد.
هر لحظه سم باسیلیسک بیشتر و بیشتر می شد.....



Re: آخرين يادگار لرد سياه
پیام زده شده در: ۱۸:۵۸ یکشنبه ۴ شهریور ۱۳۸۶
#24

جولیا تراورز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۹ شنبه ۱۶ اردیبهشت ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۰:۲۸ سه شنبه ۳۱ فروردین ۱۳۸۹
از دژ مرگ ( شکنجه گاه جادوگران سفید ! )
گروه:
مـاگـل
پیام: 79
آفلاین
-شما چجوري خودتونو اينجا رسوندين ؟
-خب جریانش مفصله بعدا برات توضیح میدم ، الان به کجا رسیدین ؟ بقیه کجان؟ ! فکر می کردم بیشتر باشین
-بلا که هنوز از اومدن انها متعجب بود گفت : اره رودی ، سامی و ایگورم هستند که خب بهتر دیدم از هم جداشیم اینجوری زودتر به نتیجه میرسیم ...خب حالا دیگه بسه بهتر راهمون رو ادامه بدیم
بلا اینو گفت و به راهش ادامه داد ، بلیز و ارامینتا هم با حالت زار به راهشون ادامه دادند بارتی و سیلیسی هم دنبال انها به پیش رفتند
مسیر زیادی نرفته بودند اما با کمال تعجب بلا دوباره ایستاذه بود دیگه چیه بلا باز چی شنیدی ؟
-هیـــــــــــس سریع پنهان شید بدوین هی با توام بلیز
بلا اینو گفت ، دست بلیز رو گرفت و پشت یکی از اون سنگ های قدیمی از نظر پنهان شدند.
-وای خیلی خسته شدم ، بهتر یکم استراحت کنیم
-من موافقم
ایگور اینو گفت و نشست
-هی یعنی چی پاشید ببینم ما اینجا نیومدیم پیک نیک که همین حالا پامیشد
-بس کن باب این بلا که نیست بزار یه نفس تازه کنیم بد میریم چقدر زندگی بدون بلا خوبه آخیـــــــــــــــــــــــــــش حالی میده ها ایول
-بلا این الان با من بود اره ؟ :none
همه :
بلا بدون اینکه چیزی بگوید با چشم های بزرگ و قرمزرنگش به بیلیز نگاه کرد و بعد بلند شد و با متانت کامل به سمت رودی حرکت کرد :bat:
-اهم ...اهم ...رودوووووووووووووووووولف
-ای وای ....... ببرن که تو خوابم ول نمی کنی هیولای بی صفت
سامی و ایگور هر دو وحشت زده به عقب می رفتند :no:
-با من بودی
-نه بابا کی با تو بود سامی عزیزم قربونت برم من با این هیولاهم ، بی .... تو خوابم ول نمی کنه
بلا :
رودی اینو میگه و به خیال خودش بر میگرده تا چهره ی زیبای سامی رو ببینه اما در کمال خوشبختیش با چهرهی پاک و معصوم بلا روبه رو میشه ....
رودی :


ویرایش شده توسط جولیا تراورز در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۴ ۱۹:۵۳:۱۷



Re: آخرين يادگار لرد سياه
پیام زده شده در: ۱۳:۵۳ سه شنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۶
#23

بارتی کراوچold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ پنجشنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۳۲ یکشنبه ۵ آبان ۱۳۹۲
از مرلینگاه شوری خانه ریدل
گروه:
مـاگـل
پیام: 1540
آفلاین
- هیسسسس یه صدای داره میاد گوش کنید .
ناگهان دو نفر را ديدند كه به سمت آنها مي آمدند ابتدا فكر كردند كه ايگور و سامانتا مي آيند و رودلف پشت سرشان است ولي ناگهان متوجه شدند كه اشخاصي ديگرند پس چوبدستي ها را به سرعت بيرون كشيدند و اعلام ايست دادند . بلا گفت :
- هي شماها ؟ كي هستين ؟
آن دو نفر با هم جواب دادند :
- ما . ما مرگخواريم . هي بلا !
بلا :
- منو از كجا مكي شناسين ؟
- بابا منم بارتي . اينم سلسيه ! ما اومده بوديم دنبال شما !
بلا به بليز و آرمينتا رو كرد و به بارتي گفت :
- بياين جلوتر ببينمتون . آروم بياين .
پس از اينكه آنها همديگر را شناختند و *****سانسور***** ( منظور و ماچ و بوسه بوده كه بر سر و صورت هم مي زدند تا بفهمند كه واقعي است يا نه ) بلا گفت :
- شما چجوري خودتونو اينجا رسوندين ؟
--------------------------------------------------------------------------
رودولف و ایگور : سامی هم از دست رفت مخش تعطیله تعطیل چه شود به به !!
سامي از جايش بلند شد و هر سه نفر به راه افتادند . در راه ايگور سوت مي زد و سامي و رودلف از صداي نخراشيده ي سوت هاي او به هيچ وجه در امان نبودند و دائم به او مي گفتند :
- ايگور بذار بلا رو دوباره ببينيم
و ايگور مي گفت :
- رودلف جان . بلا به من چه ربطي داره ؟ اگه تو يه كاري كردي ما بايد بريم به بلا بگيم
و رودلف به اين حالت در مي آمد و مي گفت :
- اصلا تو با زن من چيكار داري ؟


ویرایش شده توسط بارتي كراوچ در تاریخ ۱۳۸۶/۵/۳۰ ۱۴:۰۸:۵۷
ویرایش شده توسط بارتي كراوچ در تاریخ ۱۳۸۶/۵/۳۰ ۱۴:۱۳:۵۵


Re: آخرين يادگار لرد سياه
پیام زده شده در: ۱۵:۰۹ دوشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۸۶
#22

جولیا تراورز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۹ شنبه ۱۶ اردیبهشت ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۰:۲۸ سه شنبه ۳۱ فروردین ۱۳۸۹
از دژ مرگ ( شکنجه گاه جادوگران سفید ! )
گروه:
مـاگـل
پیام: 79
آفلاین
فکر کنم داریم راه رو اشتباهی میریم بلا ؟به نظرم باید برگردیم
بلیز با حالتی ملتمسانه منتظره تائید جملش از طرف ارامینتا بود که بی جواب هم نماند
خب من فکرمی کنم حق با بلیز باشه بلا ما داریم راه رو اشتباه میریم
بلا بدون کوچکترین توجهی به راهش ادامه می داد گویی که اصلا انها وجود ندارند بلیز و ارامینتا نگاهی حاکی از ترس با هم ردوبدل کردند و ناچارا به راهشان در میان اجساد را با احتیاط ادامه دادند چشمانشان از ترس به همه طرفی می چرخید و متوجه ایست ناگهانی بلا نشدند
_اخ حواست کجاست
_ ببخشید ندیدمت چیزه بلا من می گم ...
هیسسسس یه صدای داره میاد گوش کنید ...
&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&
رودولف با زیرکی تمام جا خالی داد
_ هی معلوم هست داری چیکار می کنی ؟
_هه تویی چیزه فکر کردم این هیولاهس خب حالا چرا میزنی ؟ ببینم وای خدای من ما زنده ایم ایول اما چطوری ؟
رودولف شانه ای تکان داد و گفت نمی دونم ایگور که انگارحالش بهتر شده بود گفت : سامانتا ...سامانتا کجاس ؟
_ اونجاس فکر کنم داره به هوش میاد
سامانتا : عجب خوابی کردما ایول
رودولف و ایگور : سامی هم از دست رفت مخش تعطیله تعطیل چه شود به به !!


ویرایش شده توسط جولیا تراورز در تاریخ ۱۳۸۶/۵/۲۹ ۱۵:۲۰:۲۷
ویرایش شده توسط جولیا تراورز در تاریخ ۱۳۸۶/۵/۲۹ ۱۵:۳۲:۵۲



Re: آخرين يادگار لرد سياه
پیام زده شده در: ۲۲:۴۹ یکشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۸۶
#21

بارتی کراوچold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ پنجشنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۳۲ یکشنبه ۵ آبان ۱۳۹۲
از مرلینگاه شوری خانه ریدل
گروه:
مـاگـل
پیام: 1540
آفلاین
من از قسمت خلاصه اي كه بلا نوشته بود به بعد رو خوندم و حالا ادامه مي دم .

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

بلا , بليز و آرمينتا هنوز روي زمين نشسته بودند و در اين فكر بودند كه چگونه مي توانند به يادگاري اربابشان برسند تا بتوانند دوباره او را بازگردانند . بليز از جايش بلند شد و گفت :
- به نظر شما ما توي اين راهرو از كدوم طرف بايد بريم ؟
ارمينتا با حالتي عصبي گفت :
- منظورت چيه ؟ يا بايد برگرديم به همونجايي كه ازش اومديم و براي هميشه ارباب رو فراموش كنيم , يا بايد به سمت جلو بريم و با اون موجود نامعلوم روبرو بشيم .
بلا نيز از جايش بلند شد و شروع كرد به قدم زدن رفت و برگشتي و گفت :
- من كه به ارباب وفادارم پس در راه اون با اون موجود روبرو مي شم . اگه موفقين دنبال من بياين !
آرمينتا به دنبال بلا به راه افتاد و بليز نيز پس از چند ثانيه با اكراح به سمت آنها رفت تا همراهيشان كند .
--------------------------------------------------------------------------
در زير قبر تالاري كه دخترك شنل پوش وارد شد :
- هي ! تو كي هستي ؟
- من ؟
و هر دو نفر چوبدستي ها را بيرون كشيده و به سمت يكديگر نشانه رفتند و به هم نزديك شدند تا قيافه ي هم را به خوبي ببينند .
- تو كه ... تو كه سلسي هستي !
- آره بارتي . تو اينجا چيكار مي كني ؟
بارتي چوبدستي را قلاف كرد و سلسي را به دنبال خود فراخواند و براي او توضيح داد :
- من اومدم تا بتونم اون جان پيچ ارباب رو پيدا كنم و اونو برگردونم . حتما تو هم براي اينكار اومدي !
- اره درسته ! حالا نبايد وقتو از دست بديم . بقيه خيلي از ما جلوتور افتادن . بايد به اونا برسيم !
بارتي به ديوارهاي تارعنكبوت گرفته و خاك گرفته ي تالار نگاهي كرد و گفت :
- موافقم . ولي چوبدستيتو آماده داشته باش . فكر نكنم اينجا جاي راحتي براي ما باشه .
و آنها به راهشان ادامه دادند و در راهروهاي پيچ در پيچ و تنگ قدم نهادند تا به بقيه ي مرگخواران برسند . پس از رسيدن به سه راهي از راه وسطي رفتند تا ببينند كه سرنوشت چه برگه اي را بريا آنها ورق زده ...
--------------------------------------------------------------------------
رودلف كه دستانش باز شده بود ايگور را تكان يم داد تا او را بيدار كند , ولي مثل اينكه ايگور بيدار نمي شد ... رودلف نمي دانست چه كند . هر چه بيشتر فكر مي كرد به راه حل بدتري مي رسيد . ديگر به اين فكر افتاده بود كه خودش به تنهاي به راه بيفتد ولي ترك كردن دوستان و تنها به راه ادامه دادن را نمي پذيرفت , چون هم مي ترسيد كه آنها بدست موجودي كشته شوند و هم مي ترسيد كه خودش در اين راه به تنهايي بدست موجودي جلادي شود . پس در كنار آنها نشست تا ببيند چه مي شود .



Re: آخرين يادگار لرد سياه
پیام زده شده در: ۱۹:۳۱ شنبه ۱۲ خرداد ۱۳۸۶
#20

سلسیتنا واربکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۷ دوشنبه ۳۱ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱:۰۶ شنبه ۲۴ اسفند ۱۳۹۲
از قبرستون!
گروه:
مـاگـل
پیام: 125
آفلاین
رودولف باید دست به کار میشد.تا ابد که نمیتوانست به همان حالت مضحک روی زمین دراز بکشد!
غلطی زد و خودش را به ایگور نزدیکتر کرد و با زحمت دستان او را کشید و گفت:ایگور.با توام.آخه لعنتی من تنهایی با دست های بسته چیکار میتونم بکنم؟بابا یکیتون پاشه دیگه...
تنها صدای ناله هایی غیر عادی پاسخگویش بود.اخم هایش در هم رفت و سعی کرد با دستان بسته دوباره غلطی بزند که مجبور شد از شدت درد دندانهایش را به هم بفشارد تا فریاد نکشد.همین طور که غلط زنان خود را به سامانتا نزدیک میکرد احساس کرد چیزی دراز و باریک از زیر بدنش گذشت.بلافاصله برگشت و به آن سمت نگاه کرد.چیزی که دید باعث شد تا ناخواسته فریادی از شادی سر دهد.چوبدستی!البته چوبدستی خودش نبود.با زحمت آن را گرفت.به مغزش فشار میاورد تا ضد طلسم آن طلسم مسخره را به یاد بیاورد.ولی هیچ چیز نیافت.در نهایت ناامیدی چوبدستی را سر و ته در دست گرفت و به سمت محل اتصال دستهایش نشانه رفت و گفت:آلوهومورا.
در کمال تعجب دستش گشوده شد.رودولف با شادی از جا پرید.نگاهی به ایگور کرد که هوشیار تر به نظر میامد.به سمت او رفت ولی ناگهان ایگور وحشت زده از جا برخواست و فریاد زنان به سمت رودولف حمله برد...
===
دختری با شنل سیاه به در میان قبر ها مشغول حرکت بود.کاملا معلوم بود نمیداند چه میخواهد ولی بالاخره به قبری که به پلکان ختم میشد رسید.با نگرانی نگاهی به درونش انداخت و سپس در حالی که چوبدستی خود را محتاطانه در دست داشت وارد آن شد و در دل آرزو کرد دوستانی که ازشان جا مانده بود آنجا باشند...


[url=http://i18.tinypic.com/62gd2fc.gif]عضو تیم پ


Re: آخرين يادگار لرد سياه
پیام زده شده در: ۱۹:۲۶ جمعه ۲۸ اردیبهشت ۱۳۸۶
#19

آرامينتا  ملي فلوا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۶ شنبه ۲۹ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۰:۱۶ دوشنبه ۲۴ دی ۱۳۸۶
از اولين پله!
گروه:
مـاگـل
پیام: 173
آفلاین
سه نفر بدون نگاه كردن به پشت سرشون به سمت محلي كه به نظر مي رسيد صداي ايگور رو شنيده بودن دويدن. اما بعد از مدتي به نظر رسيد كه هرگز به اونجا نخواهند رسيد!
گويي درون هزارتوي تاريكي به دام افتاده بودند كه راه خروجي هم نداشت. بالاخره خسته بر روي زمين سخت هزار تو نشستن!

- آخه كدوم احمقي زير يه قبرستون همچين چيزي مي سازه!؟؟

- مسلما ماگل نيستن! كار هر كي هست جادوگره....اونم يه جادوگر قدرتمند...

بليز با حالت متفكر جملش رو نيمه تمام گذاشت. اما منظورش به وضوح مثل فريادي در ذهن آرامينتا و بلاتريكس مي پيچيد....اين محل بايد به دست لردسياه ساخته شده باشه...


سامانتا كمي دورتر از ايگور و رودولف روي زمين افتاده بود. بدنش زاويه اي غير عادي داشت. چشمانش باز بودند اما جز سفيدي چيزي درونشان نبود. با اين حال بيدار به نظر نمي رسيد. ناله هايي كه گاه و بي گاه ازش شنيده مي شد نشانه اي از خوابي عميق بود...

افرادي با شنل هاي بلندي كه بر زمين كشيده مي شد به درون قبرستان پا گذاشته بودند. صليب هاي مربع شكل طلادوزي شده اي بر روي ردايشان در نور مشعل هايي كه به دست داشتند مي درخشيد. به آرامي به قبري خاص نزديك شدند و سنگ قبر رو برداشتند...
درون تالاري نوراني چند فرد شنل پوش دايره وار ايستاده بودند. در وسط آنها آتشي بزرگ در حال زبانه كشيدن بود. ناگهان فرياد هاي وحشت زده ي دختركي در تالار پيچيد.
دختر برهنه اي را به زور به وسط حلقه آوردن. مردي كه به نظر رئيس ديگران مي رسيد كنار دخترك ايستاد. با صدايي كه سعي مي كرد بلند تر از صداي فرياد هاي دختر باشد شروع به صحبت كرد:

- اين دختر به جرم جادو كردن به اينجا آورده شده! سزاي ساحره ها
مرگه!

و بعد چند نفري كه دخترك رو نگه داشته بودند اون رو به درون آتش انداختند.


سامانتا به خودش لرزيد و با چشمهاي بسته بار دگر بر روي زمين سفت و سخت تالار به خواب رفت.








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.