هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





Re: داستانهای دو پستی
پیام زده شده در: ۲۳:۰۰ چهارشنبه ۲۶ تیر ۱۳۸۷
#21

فنریر گری بکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۰ چهارشنبه ۱۸ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۵:۳۷ سه شنبه ۳ دی ۱۳۸۷
از اون دنیا
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 208
آفلاین
موضوع جدی (پست اول)

(خانه ی ریدلها) ساعت 2:15 بعد از ظهر روز 17 جولای 2008

سوروس اسنیپ چند گام جلوتر از انتونین دالا هوف در راهرویی بزرگ وسنگی به سمت اتاقی که دارک لرد در ان بود حرکت می کردند دوباره انتونین پرسید :سو چی شده ارباب چه کارمون داره اما اسنیپ به سوال او اهمیتی نداد و با تکان چوبش درب بزرگ چوبی که با اشکال مار مانندی تز ئین شده بود را باز کرد
-اهووووم......
لرد ولدمورت پشت به شومینه ی بزرگی نشسته بود و ناخنهای بزرگ خود را وارسی میکرد وبا دیدن دو مرگخوارش نگاهش را از روی ناخنهایش برداشت وبه ان دو نگاه سردی کرد
-خوب پس بالا خره خودتونو اماده کردین اون انگشتر که همراته اسنیپ؟ !!
انتونین پرسید:اماده ی چی ارباب؟ کدوم انگشتر؟
-مگه براش توضیح ندادی سوروس ؟
-ارباب من بازم میگم من تنهایی راحتترم میخوام این ماموریتو تنهایی انجام بدم
-نه همین که گفتم باید دونفر باشین سپس سکه ای را به سمت سوروس پرتکردو گفت بگیرش لازمتون میشه حالا هم از اینجا برین باید همین الان حرکت کنین
سوروس سر خود را به نشانه ی پذیرفتن تکان داد ونگاهی به عکس شیر و خورشید روی سکه کرد سپس هردو از انجا بیرون رفتند
انتونین در حالیکه گردن خود را میخاراند پرسید:میشه بگی ما دنبال چی هستیم؟
سوروس در حالیکه گامهای بلندتری بر می داشت گفت:یک نوع کنترل گر انتونی کنترل گری که قدرت زیادی به انسان میده
-چی منظورت چیه؟
همین ..... گفت خودمون می فهمیم چه نوع کنترل گری !!!
-حالا باید کجا بریم انتونین همچون کودکی دنبال اسنیپ راه میرفت و سوال می پرسید
باید از کشور خارج شیم میریم ایران....... دشت کویر میگن اونجا تقریبا خالی از سکنه است !!!!
انتونین که دیگر حرکت نمیکرد همچنان کنجکاوانه سوال می پرسید :اونجا کجاست ؟ چطوری میتونیم اونجا بریم؟
اسنیپ در حالیکه پشت دست خود را بالا گرفته بود گفت:با این...... انگشتری زیبا همراه نگین سبز فسفری که به صورت زیبایی صیقل داده شده بود در دستان سوروس برقی زد....... این انگشتر مکان یابه ارباب گفته بهمون کمک میکنه بهتر اپارات کنیم
سپس دستان یکدیگر را گرفتند ولحظه ای بعد بر روی پشت بام کاه گلی فرود امدند (ساعت 2:59 بعد از ظهر روز 17 جولای 2008)[/b[b]](عمارت متروکه)
تنها خانه ای که در انجا بودو اطراف انها را تپه های ماسه ای بزرگی گرفته بود که باد شنهای ان را به این سو و انسو میبرد تا جایی که چشم توان داشت خاک بود و ماسه کویری
انتونین بلندشد وگفت اینجا ست فکر کنم رسی.....؟ هنوز حرفش تمام نشده بود که ناگهان زیر پای انها تکانی خورد وسقف فرو ریخت ......

هردو باهم از جابلند شدند ورداهای سفری خودرا تکاندند انتونین درحالیکه سوراخها و پارگی های ردایش را وارسی می کرد گره ان را
باز کرد و گفت:فکر نمیکنم دیگه بدردم بخوره وردایش را به طرفی پرت کرد
-سوروس گفت:خیلی خوب کافیه عجله کن زیاد وقت نداریم سپس انتونین لنگ لنگان خود را به او رساند وگفت :خدا روشکر که زنده موندیم
سوروس اسنیپ در حالیکه خون کنار لبش را پاک میکرد گفت :باید مدیون ماسه ها باشیم سپس سقف سوراخ شده ای را دید که چند لحظه پیش بالای ان بودند که از 12 فوتی بالای سرشان شکسته بود انتونین پرسید: خوب رفیق ما کجاییم؟
سوروس نوک روشن چوبش را بالا نگه داشته بود و بادقت دیوارهارو میگشت انها در محوطه ای دایره ای پر از ماسه اسیر شده بودند که دیوار های سنگی بلندی داشت
-این چه جورشه دیگه ؟ سوروس این را گفت وشروع به کنار زدن خاکها از روی دیوار کرد
-چی شده؟؟
نمیبینی خاک و ماسه ها حرکت میکنن دور تادور مارو گرفتن
-دالا هوف گفت:شاید وسط گرد بادیم ؟
-نه دیواره حسش میکنم ولی چرا این ماسه ها از دیوارها بالا میرن ؟سپس دستش را درون توده ماسه های بالا رونده کرد ومشتی از انهارا برداشت ولی به محض اینکه مچش را باز کرد ماسه ها دوباره به دیوار چسبیدند وشروع به حرکت کردند یکبار دیگر دستش رادرون خاکها ی متحرک روی دیوارفرو کرد اما اینبار دنبال چیز دیگری میگشت در همان حال محوطه ی دایره مانند را مانند افراد کوری که دست به دیوار راه میروند چند دور زد
دالاهوف که از بالا نگاه داشتن چوب نورانی خود خسته شده بود گفت:میشه بپرسم چه کار میکنی؟
-خودشه
-چی خودسه؟
بیا اینجا خودشه درو پیدا کردم منظورم دستگیرشه....... اه لعنتی قفله!!!!!!
انتونین با چهره ای مصمم چوبش را به سمت دست اسنیپ گرفت وگفت:الوهومورا
-سوروس با زبان ارام لبان خود را خیس کرد وگفت :فایده ای نداره باید قبلش از شر این ماسه ها خلاص بشیم اینا نمیذارن افسون اثر کنه
انتونین که اینبار چهره ی دوئل کاران را به خود گرفته بود در حال فرستادن افسونهایی به نقطه ای بود که دست سوروس چند لحظه فبل انجا بود دیستوریشو ریداکتو..... اما تمام انها درون شنها فرو میرفت و ناپدید میشدند سپس نا امید چوبش را بر زمین کوبید روی دوزانو نشست وگفت :این چه جهنمیه؟ من دیگه تحمل ندارم حتی نمیتونیم اپارات کنیم سپس دستش را درجیب کت خاکی اش کرد و بطری مکعبی ای را در اورد که از یک طرف انحنا داشت و شروع به نوشیدن کرد
-اسنیپ با دیدن او فریاد زد: چرا از همون اول به ذهنم نرسیده بود
-چی؟
اب انتونی اب.......
-اما اینکه اب نیس !!!!!؟؟؟
حالا هر چی فرقی نمیکنه بلند شو باید بهم کمک کنی سپس فریاد زد اکوا راکتوم اب همانند شلنگی از نوک چوبش بیرون می امد و با برخورد به ماسه ها انها را میشکافت سپس صورتش را به سمت انتونین برگنداند وگفت :معطل چی هستی ؟
دالاهوف که تازه فهمیده بود موضوع از چه قرار است چوبش را به طرف دیوار گرفت و افسون سوروس را تکرار کرد دوباره اب سرازیر شد ولی اینبار قدرت دمندگی بیشتری پیدا کرده بود وشنهای بیشتری را کنار میزد ناگهان دستگیره ی فلزی در از زیر ماسه ها پدیدار شد در همان لحظه سوروس فریاد زد :الوهمورا .......
در باز شد وانها به همرا شنها که دیگر به گل تبدیل شده بودند وارد اتاقشدند (ساعت 4:3 بعداز ظهرروز 17 جولای2008 (تالار اصلی شنهای روان)
-دالهوف چوب دستی اش را از روی زمین برداشت وگفت: سوروس کجایی سو؟
در همین لحظه زیر پایش تکانی خورد و سوروس اسنیپ از زیر انبوه گل وخاک بیرون امد وبه پشت دراز کشید وسرفه ای کرد انتونین سریعا زیر سر او را بلند کرد وگفت حالت خوبه؟ اسنیپ در حالیکه دستش را درو ن گلها کرده بود تا چوبش را بردارد گفت :کم کم دارم می فهمم کنترل گر چیه؟


ویرایش شده توسط فنریر گری بک در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۲۶ ۲۳:۱۷:۴۲

[b]زندگی صحنه ی یکتای هنر مندی ماست ، هر کسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود ، صحن


Re: داستانهای دو پستی
پیام زده شده در: ۱۸:۵۳ چهارشنبه ۲۶ تیر ۱۳۸۷
#20

رابستن لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۳۶ جمعه ۳۰ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۰:۱۱ چهارشنبه ۱۹ خرداد ۱۳۸۹
گروه:
مـاگـل
پیام: 179
آفلاین
اسنيپ وارد شد.رادلف تعجب كرد اما توجه خاصي نكرد و سعي كرد خودشو مشغول با حرف زدن با دوستاش جلوه بده!

اسنيپ:رادلفيوس؟از ديدارت خرسندم اين مدت كجا بودي؟اهان ببخشيد سوال بيجايي بودش ازكابان بودي ديگه!و پوزخندي زد.

رادلف كه عصباني شده بود پاسخ داد:ادم به خاطر لرد هرجايي باشه افتخاره نه اينكه نورچشمي البوس باشه!

اسنيپ ارامششو حفظ كرد و گفت:مطمئن باش من ماموريتم اونجا بوده و مطمئن باش ادم به خاطر لرد در چنگال گرگ باشه فكر كنم ارزشش خيلي بيشتر از خوش و بش كردن با دوستان در ازكابان به خاطر لرد باشه .و نگاهي مملو از نفرت نثار رادلف كرد!

رادلف از خشم قرمز شده بود و بلاتريكس از راه رسيد.

بلا:رادلف مشكلي پيش اومده؟و به سوروس چشم غره رفت!

رادلف:نه عزيزم سوروس اومده اينجا به بذله گويي پرداخته و قاه قاه مسخره اي سر داد!

بلا:خب بهتره براي صرف شام به اون طرف سالن بريم!

سوروس چرخشي كرد و حركتي به شنلش داد و ان محكم به بلا برخورد كرد!

رادلف عكس العملي نشون نداد !

بلا:اون ايلين احمق به تو چي داده من نميدونم بهتره جلوي من قرتي بازي در نياري ديگه مايل نيستم تكرار شه روشنه؟

سوروس توجهي نكرد و شنلش را با حركتي برق اسا ازاد كرد و به سرعت از انجا دور شد.

بلا به شدت عصباني بود اما به خاطر گل روي رادلف و خوردن يك شام عالي و دلچسب حرفي نزد و با ارامشي ظاهري در كنار رادلف به سوي ميز شام حركت كرد!


گیلبرتو تصویری عالی از رفتار ما می دهد . به گفته ی او ، آدم ها مثل هندی ها بر روی زمین راه می روند . با یک سبد در جلو ، و یک سبد در پشت . در Ø


Re: داستانهای دو پستی
پیام زده شده در: ۲۳:۵۵ جمعه ۲۱ تیر ۱۳۸۷
#19

رودولف لسترنجس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۲۴ سه شنبه ۲۵ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۴۰ یکشنبه ۶ مرداد ۱۳۸۷
از یک مکان مخوف
گروه:
مـاگـل
پیام: 349
آفلاین
بازگشت رودولف/پست اول
---------------------------------------------------------------------------------
آسمان غرید،بادهای وحشتناک،عرصه زمان را در نوردیدند،پنجره ها بهم کوفته شدند و صدای شومی در سراسر تالار اسلایترین طنین افکند،اعضای اسلی که معمولا با این صداها آشنا بودند بدان بهایی ندادند ولی ناگاه یادشان آمد رودولف یک هزارسالی میشود که دیده نمیشود پس وحشت کردند!!!
صدایی چونان ارواح ناآرام در تالار طنین افکن شد،شمعها براثر باد خاموش شدند و تاریکی چونان روحی باستانی-یا متمدن-بر سیطره تالار چیره شد!!!(مرسی جمله )
صدایی چونان کوبیده شدن چیزی عظیم بگوش رسید،وباز بگوش رسید و جوری بگوش رسید که اعضای اسلی مطمئن شدند یک چیز عظیمی وارد تالار شده و دارد به سمتشان میاید،همزمان،زمزمه ای هولناک بگوششان رسید و بعد یک صدای آخ!!!
-بوق هرکسی که کفشاشو جلوی در درمیاره!!!
یکی جیغ زد یکی غش کرد یکی از پنجره پرید پائین یکی داد زد:
-کی کفششو جلوی در درآورده؟!
یکی که از همه عاقلتر بود چراغها را روشن کرد و همه با هیبتی 6 متری مواجه شدند که داشت شخصی زمین خورده را بلند میکرد:
-بابا کفشو ندید خورد زمین،مامان اگر بود بابارو میکشت!!!
بعد همدیگر را بغل کردند و باهم گریه کردند!!!
ملت اسلی:
بلیز از گوشه تالار ناگهان فریاد میکشد:
-رودولف!!!
-بلیز!!!
هر دو بصورت اسلوموشن به سمت همدیگر میدوند ولی گلی زودتر میرسد و رودولف را شدیدا بغل میکند:
-نون برگشت!!!
-
تازه واردین هنوز با کف کردگی به هیبت 6متری-که حالا حتما فهمیده اید مانتیمورت است-خیره شده اند درحالی که رودولف و بلیز مشغول حال و احوال پرسی اند و گلی مشغول صحبت با مانتی و البته گلی هم الان 4متر شده!!!
در این حال ناگهان عوامل شوم دوباره ظهور میکنند-باد و طوفان و اینها-و شخصی از ناکجا آباد وارد تالار میشود...
-رودولف...


او کیست؟


بزودی در این مکان یک امضایی بگذاریم که ملت کف کنند!!!


Re: داستانهای دو پستی
پیام زده شده در: ۰:۱۶ جمعه ۲۱ تیر ۱۳۸۷
#18

رابستن لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۳۶ جمعه ۳۰ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۰:۱۱ چهارشنبه ۱۹ خرداد ۱۳۸۹
گروه:
مـاگـل
پیام: 179
آفلاین
از كافه بيرون رفت شنلش در دست باد رها بود........بلا:مايلم بدونم كي بود؟و ارام ارام نقاب خود را بر صورت نهاد و به تعقيب مرد پرداخت قطرات باران رو صورتش دزدانه ميلغزيد مرد راه خود را كج كرد امگار متوجه ي حضور بلا شده بود بلا بر سرعت قدم هايش افزود تا مرد را همراهي كند مرد ارام ارام قدم مي زند و از ترنم باران اذت مي برد اما لرزش دست هايش اشفتگي درونش را نشان مي داد به كوچه رفت بلا نيز ارام ارام پشت سر او حركت كرد يك باره مرد برگشت و گفت:بلاتريكس!!اوه بايد اعتراف كنم اصلا انتظار نداشتم در اين زمان اينجا بتونم ملاقاتت كنم!هوا سرده بيا بريم داخل خانه و بلا نقابش را از صورتش برداشت درون مرد غوغايي از نفرت و انزجار و هم چنين نگراني بود!مرد كليد را در قفل انداخت و در را باز كرد و وارد خانه شد وسايل خانه نا مرتب و رنگ و رو رفته ديده ميشد مرد:بلا چرا استادي؟چيزي ميل داري؟بلا كنار شومينه نشست و ادامه داد:خير مرسي ميخوام فقط باهات مصاحبتي داشته باشم!مرد ارام روي كاناپه نشست چهره اش ارام به نظر مي رسيد اما در دل اشوبي داشت اشوبي از ترس لو رفتن مساله اي پنهاني!بلا:مايلم بدونم تو كافه بين مرگخواران چي كار ميكردي؟مرد پوزخندي زد و گفت:جوري ميگويي مرگخوار انگار من مرگخوار نيستم!!!!!!!بلا:رفتارت عجيب است مرد:دليلي براي توضيح نمي بينم!بلا:سوروس؟سوروس با لحني خشك گفت:بله؟بلا:اان جا همگي مرگخوار بودند از رفتار مشكوك به چه دليل بود؟سوروس كمي مكث كرد و ضربان قلبش افزايش يافت و ادامه داد:ماموريت هاي من به خودم مربوط است بلاتريكس عزيز مايلم استراحت كنم بلا خشمگين شد و هوار كشيد:اما من مرگخوار ارشدم سوروس با ارامشي ظاهري گفت:من از مرگخوار ارشد دستور نمي گيرم شب خوش كلام او اميخته با انزجار بود بلا عصباني شد اما نگاهي با كمال نفرت نثار اسنيپ كرد و از كنار شومينه برخاست و خانه را ترك كرد. هنوز باران مي باريد............


گیلبرتو تصویری عالی از رفتار ما می دهد . به گفته ی او ، آدم ها مثل هندی ها بر روی زمین راه می روند . با یک سبد در جلو ، و یک سبد در پشت . در Ø


Re: داستانهای دو پستی
پیام زده شده در: ۲۲:۰۹ چهارشنبه ۱۲ تیر ۱۳۸۷
#17

فنریر گری بکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۰ چهارشنبه ۱۸ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۵:۳۷ سه شنبه ۳ دی ۱۳۸۷
از اون دنیا
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 208
آفلاین
(شروع پست اول) کافه هاگزمید
در کافه باز شد مردی قوی هیکل با ردایی مشکی که دیگر از برف سفید شده بود وارد شد ارام به سمت میز خالی حرکت کرد و کلاهردایش را کنار زد ونشست

از چهره اش معلوم بود به تازگی از سنت مانگو مرخص شده است موها و ریشهایش بلند شده بود و زخمی کهنه روی گردنش داشت که تا بالای سینه اش کشده شده بود

-قهوه؟
-یکی لطفا....
تمام نگاههای افراد داخل کافه یه سوی او جلب شد سرش را پایین انداخت و به نقطه ای کور چشم دوخت
صدای زنگوله ی در کافه دوباره بلند شد وسه نفر وارد شدند
-افراد درون کافه با دیدن انها پولهای خودرا روی میزها گذاشتند و یکی پس از دیگری از کافه خارج شدند
-بلاتریکس و لوسیوس و تام پشت میز همیشگیشان نشستند دیگر هیچ ساحری درون کافه نمانده بود حتی صاحب کافه هم به زیر زمین پناه برده بود
بلا:این دیگه کیه......؟
مرد ناشناس به انها نگاهی انداخت وسرش را بالای بخاری که از فنجان قهوه اش بلند می شد گرفت نگاهش را از انها برگندان وزیر لب الفاظی را زمزمه کرد
لوسیوس : تا حالا ندیدمش ؟


تام:......
بلا از سر جایش بلند شد و ارام به سمت او حرکت کرد مرد با دیدن بلا دستش را زیر ردایش برد وچوبش را لمس کرد.........


[b]زندگی صحنه ی یکتای هنر مندی ماست ، هر کسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود ، صحن


Re: داستانهای دو پستی
پیام زده شده در: ۱۸:۵۴ یکشنبه ۱۲ خرداد ۱۳۸۷
#16

آرماندو ديپت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۰۹ چهارشنبه ۸ خرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۲:۰۷ سه شنبه ۱۹ آذر ۱۳۸۷
از من چی میخوای !!
گروه:
مـاگـل
پیام: 100
آفلاین
چنین گفت گریف بوقی صفت !!!
:که ای اسلی (نادیده صفت!!!) تو رو چیست با ما کار مرد !! تن تو خارشنندی مرد ..
ز خشم براشفت سالازار اسلایترین (قَوَیَ المِرلینَ طِلِسماتُهُ): از حجره ات بیرون ای و با ما به دوئل بپرداز مردک
گودیرک خندیدندی و گفت: تو میخوای با ما دوئل کنی پسر بوق این حرف ها نیستی تو (یه لحظه سیستم حرف زدن عوض شد)
چنین گفت به او سلازار اسلایترین : رو بر سر جایگاه دوئل به تو حالی کردندندی دوئل چیست توپِل)
با وقار رفت و ایستاد گریف از ان سمت هم اقای اسلی
با شماره سه چوب ها بیرون آورده شد
گریف : استیوپیفای
سالازار:پرتگو
نبرد ادامه یافتندندی تا وقتی عرق از پیشانی گریف خپل بیرون
آمدندی ناگهان فکری بر سر سالازار زدندندی بلند به او گفت
- کروشــــــیو

از درد گریف بر زمین افتاد خشم بر سالازار قلبه کردندندی و
بلند فریاد زد آواداکداورا
فی الحال گریف بر زمین افتاد و مرد !!!
روحش پرواز کرد و بر جلوی سالازار زانو زد و گفت :
تو بس زما قوی تر بودندندی و ما از تو شکست خورد ولی این
دگر چه طلسمی بود
سالازار اسلایترین خندید و گفت :برای تو زود است خپل !!!
و از ان به بعد به او لقب (قَوَیَ المِرلینَ طِلِسماتُهُ) داده شد


..........


ویرایش شده توسط آرماندو ديپت در تاریخ ۱۳۸۷/۳/۱۲ ۱۸:۵۶:۲۳
ویرایش شده توسط آرماندو ديپت در تاریخ ۱۳۸۷/۳/۱۳ ۱۴:۱۳:۵۲


Re: داستانهای دو پستی
پیام زده شده در: ۱۷:۱۳ جمعه ۱۰ خرداد ۱۳۸۷
#15

اسلیترین، مرگخواران

مورفین گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۷ شنبه ۶ بهمن ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۰:۵۱:۵۸ یکشنبه ۲۰ خرداد ۱۴۰۳
از ت متنفرم غریبه نزدیک!
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
اسلیترین
پیام: 812
آفلاین
پست اول

آورده اند که؛ پیرنا و مرادنا؛ سالازار اسلیترین (قَوَیَ المِرلینَ طِلِسماتُهُ) در حجره ی خود در خانقاه بزرگ هاگوارتز نشسته بودی و مریدان بر گرد وی حلقه زده، جمیعا مشغول تخمه شکستن بودندی.
مریدی پای از گلیم ادب فراتر نهاده مشت تخمه ی خویش، از ظرفِ پیش روی، گرانتر برداشتی.
سالازار چون چنین جسارتی بدیدی، برق از چشمانش بجهیدی، رنگ تیره بر رخسار بنشاندی، گریبان بدریدی و فی الحال آواداکداورا را اختراع نمودی و بر فرق سر مرید بینوا بکوبیدی.
مرید بخت برگشته بی هیچ کلامی جان شیرین به مرلین تقدیم نمودی.

جمله مریدان چون چنین حرکت خشانت بار از سالازار بدیدندی بسی مرعوب گشتندی و بسان بید لرزیدندی و بر ارادتشان افزودندی و سعی در فرونشاندن خشم پیر نمودی اما سالازار را جو عجیب بگرفته بودی و قاط زده بودی شدید.
لذا فریاد برآوردی: «اوهوی! گریفندور بوقی الاحوال! از حجره ی خزگشته ات بیرون آی و با ما به دوئل بپرداز که امروز سخت هوای کروشیو نمودنت به سرمان افتاده.»

ابن پرسیوال در کتاب "سقوط الهاقوارتز" خویش ادامه ی ماجرا را چنین روایت کند که: ...



هورکراکس را به خاطر بسپار؛ ولدمورت مردنیست!


Re: داستانهای دو پستی
پیام زده شده در: ۱۶:۰۴ یکشنبه ۴ شهریور ۱۳۸۶
#14

بارتی کراوچold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ پنجشنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۳۲ یکشنبه ۵ آبان ۱۳۹۲
از مرلینگاه شوری خانه ریدل
گروه:
مـاگـل
پیام: 1540
آفلاین
- میدونی ... ( كپي رايد باي حامد ) ايوان رفته گل بچينه !
- چي ؟ گل بچينه ؟
- نه رفته گلاب بياره !
- مگه عروسه ؟
- آها نه . ببخشيد اشتب شد . ايوان رفته ببينه ... من چه مي دونم . رفته وسايل كش بره ... يعني قرض بگيره !
بارتي : خوب شد ؟
- اره حالا بارتي و جولي برين ... نه سلسي هم با شما مياد . برين مشنگ بيارين .
سلسي كه تازه از راه رسيده بود به همراه بارتي و جولي گفتند : چشم !
و به سمت دهكده بقلي حركت كردند و ...
در همين حين ايگور و ايوان پيش ويزلي ها بودند : سلام ويزلي گنده .
فرد و جرج : چي ؟
- آها نه ببخشيد . با شما نبودم . مي خواستم بگم كه ما يكم وسايل شوخي مي خوايم !
فرد و جرج : ببخشيد تموم كرديم !
ايگور : مي دي يا نه ؟
فرد و جرج در حالي كه از ترس داشتند مي مردند جيبهاي پر از وسايل شوخي را خالي كردند و زدند به چاك .
ايگور و ايوان هم با وسايل به طرف تالار بازگشتند .

دهكده بقلي !

سلسي انگار كه داشت دنبال مرغم ي دويد همينطور به دنبال مشنگها يم دويد و مي پريد تا آنها را بگيرد كه جولي گفت :
- مگه مي خواي مرغ بگيري .
بارتي : به نظر من ما مي تونيم با چند تا شون دوست شيم بعد اونا رو بكشيم يه كناري بعد بيهوششون بكينم و ببريموش تالار .
سلسي : اره خوبه . من با پسرا دوست مي شم .
بارتي : چي ؟
سلسي : نه منظور ماينه كه , من كه نمي تونم با دخترا دوست شم . من با پسرا دوست مي شم كه جذابم . تو هم با دخترا .
بارتي : عاليه ! جولي تو هم بشين و تماشا كن .
--------------------------------------------------------------------------
اين داستان ادامه دارد !
هنوز خيلي براي ادامه دادن جا داره !


ویرایش شده توسط بارتي كراوچ در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۴ ۱۶:۳۰:۴۸
ویرایش شده توسط بارتي كراوچ در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۴ ۱۶:۳۳:۰۸


Re: داستانهای دو پستی
پیام زده شده در: ۱۹:۰۴ چهارشنبه ۳۱ مرداد ۱۳۸۶
#13

جولیا تراورز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۹ شنبه ۱۶ اردیبهشت ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۰:۲۸ سه شنبه ۳۱ فروردین ۱۳۸۹
از دژ مرگ ( شکنجه گاه جادوگران سفید ! )
گروه:
مـاگـل
پیام: 79
آفلاین
سامانتا وارد تالار می شه.. جولیا هم نفس نفس زنان به دنبالش وارد شد
پاشو جمع کن اینارو از این وسط
رودولف : این چه طرز برخورده مگه من کلفتم
سامی : بیشین بینیم باوو...حرفی داری نحوه برخورد...
رودولف : ها..این چش بود..اینارو با من بود
جولی : اهم اهم ..اره باب با تو بود دیگه چقد منگی ! تو که اینجوری نبودی همش تقصیر این بلاست می دونم ..حالا کوشش
رودی : کی ..بلا ؟
جولیا : بیخیال بابا به کارت برس.. جمع کن..سریع
_هی سامی صبر کن باب حالا چیزی که نشوده فقط یه جشن کوچیکه همین ...هوووووی با تواما :no:
سامی :
جولیا بدون توجه به سامی جلو میره و در این میان بارتی یه تو سری کوچیک نوش جان می کنه
بارتی : من چیکاره بیرم
جولی : این چه طرز تزئینه مگه جشن تولد دراکو...بفهم جشن جد بزرگ سالازار اسلیترینه
_ جولی کاری داشتی با من
_ من نهه.. چیزه حالا وایسا بابا چیزی که نشوده ها چرا شده :دی
_ اره چیزی نشده فقط من باید الان بفهمم در حالی که من نوه ی اصلیه اونم و شماهاهمتون چیزی جز بوق نیستید
_ اخه تو نبودی که ..
_ حالا اون هیچی چرا من باید برم مشنگ جمع کنم بیارم
دراکو : ها چته چرا هوار می کنی ؟
_برو بزا باد بیاد بچه برو به بزگترت بگو بیاد بدو
دراکو : با منی ؟
_دراک بیا ابنبات ...نازی با بچه چیکار داری
دراکو :
بلا : چیه با من کاری داشتی سامی ؟
جولی به طرز شگفتی به سمت بارتی میره
_بارتی : باشه الان درستش می کنم
_نه عزیزکم چی میگی به این خشنگی دلت میاد !!:angel:
_بارتی : جولی حالت خوبه !!!
_عزیزم اونو بده
سامی با خشم تمام به جولی نگاه می کرد: ترسو
بلا : کاری داشتی ؟
_چرا من باید برم مشنگ جمع کنم ها ؟
_ توووو!!!؟ جولی هیییییی جولی با تواما
جولیا : یا سالی
_بله جانم ؟ کاری داشتی ؟
_تا اونجا که یادم میاد گفتم تو و ایوان برین مشنگ بیارین خب..ایوان کوو.. ها ؟
_میدونی ...
-----------------------------------------------------------
خب بد شد دیگه می خواستید خودتون زود بزنید
خیلی هم خوبه ...مشکلی هست ؟


ویرایش شده توسط جولیا تراورز در تاریخ ۱۳۸۶/۵/۳۱ ۱۹:۲۹:۳۹



Re: داستانهای دو پستی
پیام زده شده در: ۲:۲۳ پنجشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۸۶
#12

رودولف لسترنجس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۲۴ سه شنبه ۲۵ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۴۰ یکشنبه ۶ مرداد ۱۳۸۷
از یک مکان مخوف
گروه:
مـاگـل
پیام: 349
آفلاین
جشن تولد سالازار اسلایترین-قسمت اول


تالار،غرق در شادی و خوشحالی و جوش و خروش بود.
تولد بنیان گذار اسلایترین نزدیک بود و اسلایترینی ها میخواستند جشنی باشکوه برای تولد او بگیرند،برای همین در اقدام اول بلاتریکس و رودولف را راضی کرده بودند که مانتی و گلی را برای یک مسافرت به دوردست ترین نقطه دنیا بفرستند تا یکروز بتوانند در آرامش زندگی کنند،و البته بلاتریکس موافقت خودش را با کشتن عده ای از اعضا و پرت کردن رودولف از پنجره تالار به حیاط ابراز کرد!
سرانجام،رودولف و بلاتریکس فرزند خود را با اشک و آه و غصه فراوان به جنگلهای آمازون فرستادند و بعد هفده دور،دور حیاط،به دنبال بلیز که از رفتن آنها خوشحال شده بود کردند و بعد بلیز رابه درمانگاه رساندند چون بلیز اندکی گره خورده بود!!!
اعضای نابغه اسلی،تصمیم گرفتند دور هم جمع بشوند تا برای جشن ،برنامه ریزی کنند و رودولف و بلیز راهم به شرطی راه دادند که دائم تو سروکله هم نکوبند!!!
-اهم اهم...
-آمبریج...فرار کنید آمبریج حمله کرده!!!
-
-اه...دراکو تو بودی؟گفتم چقدر صدات آشنا بود!
-رودولف ساکت میشی یا پرتت کنم بیرون؟!
-چشم خشانت من!!!
دراکو اندکی چپ چپ به رودولف نگاه میکند وبعد به بقیه خیره میشود:
-ما نیاز به یک سری لوازم داریم که مقداری از این لوازم را باید از گروههای دیگر قرض بگیریم...البته نه بصورتی که قبلا رودولف و بلیز قرض گرفته اند!!!
همه به رودولف خیره میشوند،البته با خشم:
رودولف و بلیز:

×یاد آوری خاطرات×
-هوی من کتاباتو میخوام ازت قرض بگیرم!!!
-اه...خوب آخه خودم لازمشون دارم!!!
-بلیز بکشش!
-کروشیو...
-احمق گفتم بکشش نه شکنجش کن...بیا فرار کنیم الان دوستاش میان!!!
×پایان یادآوری خاطرات×

همه:
دراکو بعد از اینکه بازهم اندکی به آنها چشم غره میرود باز به یادداشتهایش رجوع میکند:
-شما باید مقداری لوازم خنده آور از ویزلی ها بدزدید...نه چیز یعنی قرض بگیرید،یک مقداری مشنگ میخواهیم که از دهکده بغلی میتوانید قرض بگیرید...مقادیری پشمک برای مانتی...و چیزهای دیگری مثل بمب اتم و اینجور چیزهای کوچک!
-چیزهای کوچکش با من!
دراکو وظایف همه را تقسیم میکند و همه به دنبال کارهای جشن میروند....


بزودی در این مکان یک امضایی بگذاریم که ملت کف کنند!!!







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.