هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


"خبرهای فوری جادوگران" تنها زمانی ظاهر می‌شود که وقایعی خاص در جامعه‌ی جادویی جادوگران در حال به وقوع پیوستن باشد. با ما همراه باشید تا از جدیدترین خبرها مطلع شوید.


اگر می‌خواهید از وقایعی که در جریان است جا نمانید، بهتر است هرچه زودتر در محل حادثه حضور پیدا کنید و خودی نشان دهید!


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: سفر به گذشته
پیام زده شده در: ۱۷:۰۹ سه شنبه ۲۰ اسفند ۱۳۸۷
#33

آلبوس دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۳ چهارشنبه ۲ بهمن ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۵۶ سه شنبه ۱۶ دی ۱۳۹۳
از تو دورم دیگه!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 586
آفلاین
در حالی که سربازها به استر و مونتی نزدیک میشن. استر منوی مدیر رو درمیاره و با یک حرکت خفنیوس که احتمال داشته گولاخ هم باشه، ماشین زمان رو به ابعاد یک نخود تغییر سایز می ده و نخود رو هم می ندازه تو جیبش.

بعد از اون هم سربازها میان و هر دو نفر رو می زنن زیر بغلشون به سمت شهر راه میوفتن.

استر و مونتی در حالی که زیر بغل دوتا از سربازهای آهنین (بر وزن مردان آهنین!) : :grin:

سر دسته ی سربازها جلوتر از همه راه می ذفت و اغلب اوقات هم عربده می زد و به این و اون دستور می داد. گاهی هم یک قمقمه در میاورد و نوشیدنی می خورد.

استر و مونتی کمی بعد به شهر رسیدند و با مشاهده ی سر و قیافه و مد لباس ملت طبس(thebes) کلی چشماشون از کاسه در میاد و اینا.

مدت کمی بعد از اون هم از جلوی مجسمه های ابولهول رد می شن و وارد یک عمارت اربابی خفن می شن.

و همینطور بعد از اینکه از کنار ستونهای عظیم و نقاشی های روی دیوار رد می شن کمی بعد() وارد تالار پذیرایی می شن و سربازا اونا رو مثل چیز ول می کنن روی زمین!

-

- بانو زلیخا.. نحن هذا دوتا رو فی خارج المدینه نکشفنا!
- خب به من چه!؟..چرا اوردینشون اینجا؟!
- بانو فارسی حرف نزنین دیگه یکدستی سناریو از بین می ره!
- به تو چه؟!.. من الان باید تو اتاق هفت در منتظر یوزاریسیف باشم..الکی منو کشوندن اوردن اینجا...دهه.. باید به پوتیفار بگم بندازتون بیرون!..ایشش!

زلیخا از روی تختش بلند میشه و در حالی که کاری مام پشت سرش برای همه عشوه میاد از تالار خارج میشه.

استر از سر دسته ی سربازا می پرسه.
- حالا.. نحن چه ترابی علی الراس ریختینون؟!
- انتما تذهبان توی طویله خفتینون!


باید از چیزی کاست.. تا به چیزی افزود!تصویر کوچک شده


Re: سفر به گذشته
پیام زده شده در: ۱۴:۲۱ شنبه ۱۰ اسفند ۱۳۸۷
#32

تایبریوس مک لاگنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۴ سه شنبه ۸ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۱:۱۶ سه شنبه ۱ تیر ۱۳۹۵
از پیاده روی با لردسیاه برمیگردم
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 314
آفلاین
زندان زاويرا

سربازان به سمت اون دو تا ميرن، تا از ناحيه ي قوزك پا بهمديگه ببندنشون! ميرن جلو و اون دو تا اينجوري بهش نگاه ميكنن:

سرباز: انگار انتما خيلي بازمزگون!

اسوو و مونتي:

سرباز: ثم انزلو في زندانون!!

اسوو و مونتي كه نميخوان مثل سيف مرلين بن يزو پلنگ(پلنك) ملقب به يوزارسيف، چند سال توي زندان آگوامنتي بشن هي! در يك حركت آنتحاريك، دست ميبرن توي جيب رداشون و يكي يه نخ سيگار در ميارن تا اول دمي به دود بدن:



سرباز كه تا حالا سيگار نديده بود و فكر ميكرد اونا توي دهنشون عود روشن كردن و از اونجا كه خيلي باهوش بود، به ذهنش رسيد كه اين دو تا حتما يه آمون توي دهنشون دارن و دارن براي شكرگذاري براش عود روشن ميكنن!!!

سرباز: افتح دهانون! يالمر؛ وگرنه ارباب اخبارگون تا في نار اندازون!!

اسووو: چي ميگه اين باوو! بيا شروع كنيم به كندن!

مونتي: با كدوم بيل؟ با بيلهاي در پيت اينا؟

جيغ مونتي باعث ميشه سيگار از گوشه ي لبش بيفته و سرباز متوجه بشه (هويجوري و محض زياد شدن سطور پست) تفكر كرده!! ولي با ادامه ي حرفهاي مونتي، كلمه ي پيت به گوشش ميخوره!

سرباز: اربابنا بود پيت!! يعني زيبا بيد و رو ميكنه به دوستان ديگه اش و ميگه:

- انتم احبون اربابنا!! ببريدشون نزدهه!!

اسووو كه يه كمي مصري سرش ميشه، با نگراني به ماشين زماني كه يه گوشه افتاده نگاه ميكنه!!

جون عمه تون ادامه بدين

پ.ن: (وقتي كار به جايي ميرسه كه به جاي اينكه جو تو رو بگيره، تو جو رو بگيري، اينجوري پست ميزني!!!)


ویرایش شده توسط تايبريوس مك لاگن در تاریخ ۱۳۸۷/۱۲/۱۰ ۱۷:۵۸:۳۶

در كنار درياچه ي نقره ايي قدم ميزنم
و با بغضي که مدتهاست گلويم را ميفشارد، رو به امواج خروشانش مي ايستم
و در افق،
طرح غم انگيز نگاهش را ميبينم،
كه هنوز هم اثر جادويي اش را به قلب رنجورم نشانه ميرود..
كه هنوز نتوانستم مرگ نا به هنگام و تلخش را باور كنم..
كه هنوز بند بند اين تن نا استوار به نيروي خاطره ي لبخند اوست كه پابرجاست..
با يأس يقه ي ردايم را چنگ ميزنم و در برابر وزش تند نسيم،
وجودِ ويرانم را از هر چه برودت و نيستي حفظ ميكنم..
از سمت جنگل ممنوعه، طوفاني به راهست
و حجم نامشخصي از برگ و شاخه ي درختان مختلف را به اين سو ميآورد..
اخم ميكنم تا مژگانم دربرابر اين طوفان،
از چشمان اشكبارم محافظت كند..
شايد يك طوفان همه ي آن خاطره ي تلخ را از وجودم بزدايد..


Re: سفر به گذشته
پیام زده شده در: ۱۸:۰۱ یکشنبه ۴ اسفند ۱۳۸۷
#31

مونتگومریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۰:۴۵ دوشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۱
گروه:
مـاگـل
پیام: 588
آفلاین
خلاصه:
تدی همراه با جیمز و بیل دایی مونتی(توجه: این بیل اون بیل ویزلی نیست...بیل خودمه)بوسیله ماشین زمان مرموزی درحال سفر در تاریخ و زمان میباشند.دایی مونتی که از مفقود شدن بچها خبر دار شده بود،استرجس پادمور،ناظر تالار را مسئول گمشدن بچها میداند و وی را مجبور کرد تا با او،با ماشین زمان دیگری که بطور مشکوکی در تالار پیدا شده بود بدنبال بچها بروند.از آن سو،تد،جیمز و بیل دایی مونتی به مصر باستان رسیدند.واینک ادامه ماجرا...
_______________________________________________
آن سوی ماجرا...

-استر کلم داره میچرخه!
- کلت نیست...ماشین داره میچرخه.
- من توماشینم دیگه پس کلهِ من هم داره میچرخه.
- خوب بچرخه چکار کنم؟
- بگو نچرخه...
- به کلت؟
- نه به ماشین.

ماشین زمان بعد از کلی چرخیدن ایستاد.در زنگ زده ماشین خود بخود باز شد. سوسوی نور از بیرون وارد ماشین شد و شهر بزرگ ،همراه خانهای کوچک و سنگی را نمایان ساخت.استر دستی به صورت خود کشید و آهسته از ماشین خارج شد.
- بیا بیرون.مثل این که توی بابیلونی مصری چیزی اومدیم.

مونتی با ترس و وحشت از ماشین خارج شد.مردم عجیبی با لباسهای بلند و موهای گیس کرده در خیابانها راه میرفتند و با تعجب به آن دو نگاه میکردند. ناگهان،جسم عجیبی با موجودات شبیه به تسترال در جلوی آن ها ایستاد. فرد قدبلندی با لباسهای زیبا از کالاسکه پیاده شد و با عصبانیت گفت:
ال ببریدشون ال زندان ال دیوانها !ال با لباسهای ال مشکوکیوس!

مونتی لبخندی به مامور زد و گفت:
اه..ای ام اِ بلک برد...هو آر یو؟

فرد که گویا عصبانی تر شده بود با دستش به سربازانش فهماند که آن دو را به زندان ببرند...

_______________
هدف فعال سازی بود...همین.


تا زمانی که عشق دوستان هست، مونتی هرگز فراموش نخواهد شد!!


[i][b][color=669933]"از این به بعد قبل از


Re: سفر به گذشته
پیام زده شده در: ۱۶:۴۰ سه شنبه ۲۹ بهمن ۱۳۸۷
#30

ویکتوریا ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۱۹ سه شنبه ۲۲ خرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۰:۵۹ دوشنبه ۴ دی ۱۳۹۱
از ویلای صدفی
گروه:
مـاگـل
پیام: 70
آفلاین
تد و جیمز اینبار در میان صفی از مردان و زنان ظاهر شدند. مردان همگی دامنهای سفیدی بر تن داشتند.هیچ کدام از افراد اطراف آنها از حضور ناگهانی این دو نفر متعجب نشده بودند. آنها در یک صحرای خشک قرار داشتند. آن صف به میزی می رسید که مردی پشت آن نشسته بود و علاوه بر پرسیدن نام افراد، کاغذی پوستی را نیز از آنها می گرفت. هر کس که از صف خارج می شد به جای دیگری می رفت و ظرفهایی از گندم تحویل می گرفت.

تد و جیمز همانطور که شکلی بودند با صف جلو می رفتند تا اینکه جیمز به جلوی صف رسید و در برابر میز قرار گرفت. مرد پرسید:
- اِسمُکَ ؟
-جانم...
- هذاِ اِلاسمُکَ؟

جیمز با درماندگی نگاهی به تد انداخت. تد گفت:
-آهان... چرا زودتر نفهمیدم؟ این زبان عربیه. من یک واحد عربی تو دانشگاه گذروندم!
-خب، حالا چی باید بگم.
-می گه اسمت چیه؟

جیمز رویش را بر گرداند و به مرد گفت:
-جیمز!

مرد با تعجب به او نگاه کرد و دوباره پرسید:
- اَلمَنظورِکَ جیمزاروس؟

تد قبل از اینکه جیمز چیزی بگوید، گفت:
- نَعَم...نَعَم.

مرد نام تد را پرسید و تد هم جواب داد. مرد دوباره پرسید:
-اَلمَنظورُکَ تِدی سابوُ؟
-نَعَم.

مرد دستش را جلو آورد تا کاغذ های تد و جیمز را نیز بگیرد. آن دو نگاهی به هم انداختند و بعد نگاهی به مرد.
- هَل انتُم لا الدارا الکاغَذ؟
-
- انتُم المامورینَ المعبَد الآموُن. أخَذَکُم.

او نگاهی به سربازان انداخت و جمله آخر را گفت. چند مامور بلافاصله دستهای تد و جیمز را گرفتن. مرد به سربازان گفت:
- ببرید الاخبارُ عِندَ الیوزارسیف.

ماموران تد و جیمز را از صف خارج کردند تا عِندَ الیوزارسیف ببرند.
آنها هر طور که بود باید خود را به ماشین زمان می رساندند و از مصر خارج می شدند...


[b]« فکر جنگ را با


Re: سفر به گذشته
پیام زده شده در: ۱۲:۴۳ شنبه ۲۶ بهمن ۱۳۸۷
#29

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
مـاگـل
پیام: 1495
آفلاین
و اما بشنوید از اون طرف داستان....

-همین حالا برگردیم!
- چرا بوقی؟
- یویوم... یویوی صورتی نازم... کنار دستگاه جا موند!
- جیمز ما وقت نداریم برگردیم. حالا یه مدت با بیل دائی سرگرم باش!
-
- یه لحظه ساکت باش...

گرومپ... گرومپ... گرومپ...

با هر صدای گرومپ، بدن تدی و جیمز به رعشه می افتاد و نیم متری از زمین فاصله می گرفتند. تازه برای اولین بار نگاهی به دور و اطرافشان انداختند. وسط صحرای خشک و بی آب و علفی ایستاده بودند. در یک طرف آنها قلعه ای مخوف قرار داشت و در طرف دیگر لشگری عظیم.

صدای شیپور بلندی به هوا برخاست و جنب و جوشی در لشگر به هوا برخاست. در صدر لشکر پیرمردی که ریش سفید و لباس سفیدی بر تن داشت دیده میشد.

- عع، تدی! دامبلدوره؟
- عع، جیمز! اونجا رو نگاه کن.

جیمز به نقطه ای که تدی نشان میداد، نگاه کرد. جایی که بالای قله ی کوهی بس مخوف، چشم بزرگ و آتشینی به سرعت می چرخید و همه جا را زیر نظر داشت.

تدی و جیمز: جـــــــــیــــــــــــــــــغ!

همون لحظه، در قلعه باز شد و منبع گرومپ گرومپی که در ابتدای رول به گوش رسیده بود مشخص شد. لشکری بزرگ از وحشتناک ترین موجوداتی که تدی و جیمز به چشم دیده بودند به طرف آنها در حرکت بودند.

- تدی اینا دیگه چیه ان؟
- فکر کنم این صحنه رو قبلا یه جا دیدم! اینا اسمشون... اسم اینا... اورکه...اونم.. اونم چشم سایرونه.. جیییییییغ! یادم اومد! !ین صحنه رو توی قسمت سوم تریلوژی ارباب حلقه ها دیدم!!!

همون لحظه چشم سایرون روی جیمز و تدی زوم میکنه و طرفین جنگ اونا رو میبینن.

رئیس لشکر اورک ها ( با لحنی بس خفن و مو سیخ کن!): اول از اینا شروع میکنیم!
کپی دامبلدور: اینا دشمنن. بگیریدشون!

- جییییییییییییغ، مگه این یارو دامبلدور نبود؟
- نه جیمز، اون گندالفه! بپر تو ماشین تا یه آخرین جیغ عمرمون رو نکشیدیم!

تدی دست جیمز رو میکشه توی ماشین و روی اولین کلیدی که دستش میرسه با تمام قدرت فشار میده.

زمین و زمان شروع به چرخیدن میکنه و صحنه نبرد از جلوی چشمان تدی و جیمز محو میشه....


**************

من داستان رو دارم از دید تدی و جیمز روایت میکنم. یعنی در اولین سفرشون رفتن وسط میدون جنگ ارباب حلقه ها. شما می تونید داستانشون رو تا جایی که ریموس عزیز رسونده، از این طرف ادامه بدین. طوری که توی چند تا پست مشخص بشه چرا توی اون قبلیه ی آدم خوارا مجسمه ای از نهنگ خشمگین و اینا بود.


تصویر کوچک شده


Re: سفر به گذشته
پیام زده شده در: ۱۰:۲۴ پنجشنبه ۲۴ بهمن ۱۳۸۷
#28

ریـمـوس لوپـیـنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۶ چهارشنبه ۲۷ شهریور ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۰:۰۶ سه شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۶
از قلمروی فراموش شدگان !
گروه:
مـاگـل
پیام: 395
آفلاین
دایی مونتی و استر در حالی که کف دستگاه زمتن پخش بودن ! سعی می کردن بلند شن و نزدیکترین دکمه رو فشار بدن و از یخبندان فرار کنن، ولی هرچه سعی می کردند بیشتر به هم گره می خوردند تا اینکه دایی مونتی با اخرین قدرت بیل خود رو به دکمه های رو صفحه ی کنترل زد .

باز دوباره چرخش ، سیاهی ، گیجی ، حالت تهوع ..... تا چرخش ها قطع شد و دستگاه از حرکت باز ایستاد .

همه جا سر سبز بود و در داخل کوها غار های متعددی دیده می شد و انسانی ها که با بدن بزرگ و پر از مو دیده می شدند .

استر : ای بابا اینجا که اولین نسل های جادوگرانن .
مونتی : تو از کجا می دونی جادوگرن ؟
استر : مگه نم بینی اون شاخه روی درخت چه جوری حرکت می کنه تا اتیش درست کنه ، کسی هم که اونجا نیست .
مونتی : یعنی الان مرلین هم اینجاست ؟
استر : مرلین می خوای چیکار ؟ اونا دستشون به ما برسه ما رو زنده زنده می خورن .
مونتی : اخه می گن مرلین اون زمان یه بیل جادوی داشته که کرد تو کوه بعد اون مشنگه آرتور شاه اومده کشیدتش بیرون ، برم ببینم اگه نکرده تو کوه ازش بگیرم ، می گن بیلی بدرد بخوریه!
استر : نرو می زنن تیکه پارت می کنن .

ولی انگار دایی مونتی چیزی نمی شنید و به راه خود ادامه می داد .

جادوگران اولیه دایی مونتی رو دوره کردن و با چماغ های خود ضربه بسی چند خفن به سر دایی مونتی وارد کردن و دایی پخش زمین شد .

استر که از دور می دید چه بلای سر دایی مو نتی اوردن با ترس چند قدم جلو رفت و یک طلسم به طرف جادوگران اولیه شلیک کرد و دید که همه متواری شدن به سرعت دست مونتی رو گرفت و کشون کشون به طرف دستگاه زمان رفت ولی بین راه دو چیز اونو متوقف کرد .

جادوگران اولیه که می ترسیدند به سوی استر برند از دور جیغ می کشیدند و یکسرشون هم عوعو می کردن .

دایی مونتی که بعد از چند دقیقه به حالت عادی برگشت و رو به استر گفت : چرا ایستادی الان هممون می خورن :

استر : مگه نمی بینی نشان اونها چیه ؟
دایی :
استر : اونجارو نگاه کن .

دایی به سمت جایی که استر نشان می داد برگشت و با مجسمه یک نهنگ خشمگین رو به رو شد .

مونتی : خوب این چیه ؟
استر : خوب تعطیل این نشون شهرشون دیگه !
مونتی : خوب این به ما چه ربطی داره ؟
استر : دایی یکم فکر کن نهنگ خشمگین ، جادوگران اولیه جیغ می کشیدن یا عوعو می کردن ؟

دایی : یافتم ! یعنی جیمز و تدی اینجا بودن .

استر و دایی مونتی به سرعت به سوی دستگاه دویدن تا به سالهای جلوتر برن و جیمز و تدی رو پیدا کنن .


در قلمروی ما چیزی جز تاریکی دیده نمی شود !
اینجا قلمروی فراموش شدگان است !


Re: سفر به گذشته
پیام زده شده در: ۲۳:۴۹ چهارشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۸۷
#27

جسیکا پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۵ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
از تالار قحط النساء گریف!
گروه:
مـاگـل
پیام: 1540
آفلاین
ياهو



باز هم چرخش! باز هم سرگيجه و حسِ تهوع! باز هم فضاي تيره و تر و در نهايت توقف ! ... ايستگاه بعدي آنها فضايي پر از برف و سرما بود ! ... استر و مونتي با دهاني باز و چشماني كه در آن حالت با چشمانِ مودي باباقوري برابري ميكرد به محيط سفيدِ اطراف خيره شده بودند.
مونتي به استر در كمي تا قنديل بستنش باقي مانده بود نگاه كرد و گفت:
- ببينم! تو ما رو كجا آوردي ؟! ... يعني بيلِ و بقيه اينجان؟؟؟
استر به برخورد دندانهايش بهم صداي گوشخراشي را بوجود آورده بود گفت:
- نععع! من فقط يه دكمه رو زدم كه از منقرض شدن نجات پيدا كنيم!!

در همين حال پيكرِ سه نفر از دور پيدا شد !!! ... استر دوباره حرفش را تكرار كرد ! سايه ها كمي نزديكتر شدن! ... بله ! ... آنها كساني جز سيت، مالفرد ، ديگو نبودند كه براي رساندن بچه ي كوچك به پدرش ميبايست از آنها و دامنه ي كوهها عبور ميكردند !!
مونتي خوشحال از اينكه روياي عكس گرفتن با مالفرد و سيت برايش برآورده شده بود! عكس را بلافاصله داخل جيبش گذاشت و به سمتِ استر كه به مردِ يخي تبديل شده بود آمد. در همين حال كه مشغول نگاه كردن دقيق و موشكافانه و خيلي هوشمندانه به دكمه ها و ساختار دستگاه زمان بود ، لرزشي را زير پاهايش حس كرد!
وي كه هنوز در شوكِ ناشي از زنده ماندن از عصر ژوراسيك بود؛ سنجابِ كوچك و چشم گنده اي را ديد كه بلوطي را روي دوشش حمل ميكند و پشتِ سر آنها كوهِ يخِ عظيمي كه به سمتِ آنها در حال پرتاب شدن بود!!
استر از شدت ترس و هيجان تمامِ يخ هاي بدنش در كسري از ثانيه به آب تبديل شد و براي نجات از زنده به گور شدن در يخچال هاي عصر يخبندان دستگاه را از دستانِ مونتي بيرون كشيد و بدون درنگ دكمه ي ديگر را فشار داد!

آنها براي دومين بار جانِ سالم به در ميبردند!!!


- Go , Go !!! Fire … Fire !!! ... اين اولين جمله اي بود كه مونتي به محض بهوش آمدن شنيده بود !!!
مونتي و استر : نععععع !!! :shut:






Re: سفر به گذشته
پیام زده شده در: ۱۰:۲۱ چهارشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۸۷
#26

جیمز سیریوس پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۵۰ جمعه ۱۳ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
از طلا گشتن پشیمان گشته ایم، مرحمت فرموده ما را مس کنید.
گروه:
مـاگـل
پیام: 1531
آفلاین
استرجس و مونتی وارد دستگاه شده و با اضطراب اولین دکمه را فشار دادند.

در لحظاتی کوتاه، دنیای به چشمشان تیره و تار شد. کل تالار دور سرشان چرخید و احساس معلق بودن در فضا بهشان دست داد.
و بلاخره، پاهایشان روی زمین قرار گرفت.

مکانی که در آنجا فرود آمده بودند، کلی "دایی ناسر" داشت!

- عععععع!

استر جیغ کشان سعی داشت از استگوسورس خواب آلودی که در حال چرا(!) بود دوری کند.
در آن سوی زمین، تیرانوزورس رکس دندان های تیز و بزرگش را به رخ مونتی کشید.
تی رکس سرش را پایین آورد و دهان بزرگ و متعفنش در ست مقابل پیکر نحیف مونتگمری قرار گرفت، آرواره هایش را باز کرد، میتوانست همانجا مونتی را یک لقمه ی چپ کند که ناگهان ....

سنگی آتشین و بزرگ از دل آسمان به سمت آنها در حرکت بود. تمامی دایناسور ها دست از شکار و چرا کشیدند و ابلهانه به شهاب سنگی که می آمد تا نسلشان را منقرض کند چشم دوختند.

در همین میان استرجس که محفلی و باهوش و شجاع و ژانگولر بود. خودش را به مونتی رسانده و دستش را گرفته و هر دو جادوگر با عجله به سمت ماشین زمان دویدند.

استرجس و مونتی درست در لحظه ی برخورد شهابسنگ با زمین، اولین دکمه ای که به چشمشان خورد را فشردند.



Re: سفر به گذشته
پیام زده شده در: ۱۹:۴۳ دوشنبه ۲۱ بهمن ۱۳۸۷
#25

مونتگومریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۰:۴۵ دوشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۱
گروه:
مـاگـل
پیام: 588
آفلاین
سوژه جدید:

بیل!بیل نیست...بیلم من نیست!
- خب به من چه؟!!؟چرا منو میزنی؟
- بیل من کوش؟راستشو بگو!تدی هم نیست!جیمز هم نیست!بگو کجا گذاشتیشون ای محفلی!
- بابا من ناظری بیش نیستم...اون چوبو بیار پایین...
- چوبو بیارم پایین که تو با یک دکمه ای پیمو ببندی؟نه..بگو اون بچها رو با بیل من چکار کردی تا من ولت کنم!

استرجس کمی عقب تر رفت و همان طور که سعی میکرد خونسردی خود را حفظ کند گفت:
بابا من با بیل تو و تدی و جیمز چکار دارم؟بگیر پایین اون چوبو!الان یک نفرینی چیزی شلیک میشه کار دستم میدی.
- از تو محفلی که به اسم لرد هم احترام نمیذاری همه چیز برمیاد!زود باش...بگو چکارشون کردی!

مونتگومری چوب جادویی خود را محکم تر در دست فشرد و به استر نزدیک شد.ناگهان،صدای نسیتا بلندی از پشت سر شنیده شد.استر و دایی مونتی هر دو به کنار شومینه،جایی که حال دستگاه خاکستری و عجیبی ایستاده بود خیره شدند.مونتی نگاهی به استر و سپس به دستگاه نمود و گفت:
راستشو بگو محفلی!این چیه؟این هم شعبده بازیای منو مدیریتته؟



استر دستی به سر خود کشید و همان طور که با تعجب به ماشین نگاه میکرد جواب داد:
نه...من نمیدونم این چیه.روش نوشته ماشین زمان.

مونتی و استر اه آرامی به جسم نزدیک شدند.در جسم نیمه باز بود.مونتی با چوبش استجس را نشانه گرفت و گفت:
بازش کن محفلی گستاخ!من میدونم که تو میدونی که من میدونم که تو این ماشینو ساختی!



استر آب دهان خود را پایین داد و به آرامی در ماشین را باز نمود.داخل دستگاه بجز یک یویو سورتی رنگ چیز دیگری نبود.
مونتی به دکمهای عجبی دستگاه نگاه کرد و گفت:
دایی ناسر کیه؟ناسر مگه این جوری نوشته میشه؟
-دایناسر!این یک ماشین زمانه.با این دکمها هم مثل این که میرن یک زمان دیگه.


منتی که گویا تازه یویو جیمز را دیده بود فریاد کشان گفت:
کستاخ!تو جیمز رو این تو بردی!جیمز و تدی و احتمالا بیل من الان توی یک زمان دیگه هستن.الان دارن با ناپلون چای میخورن...یا شاید هم در خطر باشن!زود باش بریم پیداش کنیم.

استر گاهی از روی ترس و تعجب به دایی مونتی انداخت و گفت:
ولی ممکنه هر زمانی باشن.
-پس اینقدر میریم تا پیداشون کنیم!


تا زمانی که عشق دوستان هست، مونتی هرگز فراموش نخواهد شد!!


[i][b][color=669933]"از این به بعد قبل از


Re: سفر به گذشته
پیام زده شده در: ۸:۵۶ چهارشنبه ۲۹ خرداد ۱۳۸۷
#24

روبیوس هاگریدold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۳ جمعه ۲ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۷:۲۳ جمعه ۱۹ تیر ۱۳۸۸
از يه ذره اون ور تر !‌ آها خوبه
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 334
آفلاین
صدای ترق تروق آتیش شومینه و ورق خوردن کتاب ها تنها صداهایی بود که تو تالار عمومی گریف شنیده می شد .
ساعت از 12 شب هم گذشته بود و فقط سال اخریها که امتحانات نهاییشونو پیش رو داشتن بیدار بودن .
تق ... ! سیمیوس لگد محکمی به ققسه ی قدیمی کنار شومینه زد : اه بابا خسته شدیم ما تعطیلی نخوایم باید چیکار کنیم ؟! الان باید امتحانا تموم شده بود اد وسط امتحانا باید "هالیدیز" بذاره این دامبلدور که امتحانا بیفته عقب .
ریپاریو: هرمیون وسایل شکسته رو ترمیم کرده بود خب چیزی نمونده فردا تموم میشه خلاص میشیم .
کل قفسه ی کهنه از جا در اومده بود و لق میزد هرمیون وسایل را روی آن گذاشت و همان موقع قفسه به ناگاه روی زمی افتاد .
سیریوس که خسته کتابشو به طرفی دیگر پرت می کرد نگاهش روی قفسه ی چوبی شکسته ثابت موند :
حالا اون نزدیک قفسه خم شده بود و از میان قطعات شکسته شده ی آن بسته ی کهنه ای را بیرون می کشید .
توجه بقیه ی بچه هام به بسته جمع شده بود .
خش خش باز شدن بسته به پایان رسید . یه دفترچه ی قدیمی به نظر می رسید . سیریوس خاک روشو کنار زد . نوشته ای روی جلد چرمی اش به چشم میخورد : "گودریک هگ گریفیندور .
"دفترچه خاطرات گمشده" روبیوس و سیمیوس این رو یک صدا گفتند .

فلش بک " کلاس تاریخ جادوگری حدودآ دو هفته ی قبل
پرفسور بینز چوب دستی اش را در هوا به رقص می آورد : "دفترچه خاطرات گمشده"
خب ماجرای این دفترچه خاطرات به حدود دو سه هزار سال پیش بر می گردد زمانی که سالازار اسلایترین قلعه را ترک کرد موسسین دیگه ی هاگوارتز به این فکر افتادن که باید اسرار هاگوارتز جایی ثبت شود . اما روونا به دنبال چیزی به جنگل های آلبانی رفت و دیگر به هاگوارتز باز نگشت تا زمان مرگش . هلگا هافلپاف هم مسئولیت این کار را به عهده ی گریفیندور گذاشت این اسرار نوشته شد و برای حفظ آن در قلعه پنهان گشت . اسراری در این دفترچه نوشته شده است که در نوع خود اعجاب انگیز است و هر کس گه آن را بدست آورد حتی میتواند ... !

کنار شومینه :
هرمیون : اما بینز گفت سالهاست که همه به دنبال اون هستند اما کسی اون رو پیدا نکرده .
روبیوس : حالا بازش کنید ببینیم چی نوشته ؟!

______________________________________________________________________________سوژه : سالازار از ما جدا شد اما حفره ی اسرار رو درست کرد من و هلگا هم محل مخقی شدن او رو در دستشویی دختران طبقه ی دوم پیدا کردیم اما هیج کداممان مار زبون نبودیم این مساله ما را رو به نابودی خواهد کشاند .... !


شناسه قبلیم
اگه میخواین سوابقمو بدونید حتما یه سر به اطلاعات اضافی من بزنید !







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.