هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: پايگاه مقاومت بسيج - حوضه ي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۴:۳۱ پنجشنبه ۷ مرداد ۱۳۹۵

لوک چالدرتون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۸ جمعه ۱۸ تیر ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۶:۵۶ چهارشنبه ۳۰ فروردین ۱۳۹۶
از منم خفن تر مگه وجود داره؟!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 103
آفلاین
رودولف که نمی توانست نگاهش را از آن جنتللیدی بکند، همین جوری عقب عقبی رفت که به یکی خورد و افتاد.

- اععععع... رز لرزونک! تو این جا چی کار می کنی؟ می خواستم بیام دنبالت، نبودی. راستشو بگو، کجا رفته بودی؟
- ام... دارم میرم بار ببرم. دیرم شده. عجله دارم.
- تو که دمبت مثالِ جاروئه، یکمی به من سواری می دی؟ :بیناموس

و این شد که چکی آب نکشیده در هاگوارتز پیچید و هرچه زن سوسکی و زنِ رون ویزلی بودند، به ریش و شکم رودولف ریشخندیدند و رودولف خیلی ضایع شد و رفت که زیر خورشید سوزان، سر به تالار هافل بگذارد و خود را از تعلقات دنیایی برهاند چرا که مرگ، آخر همه چیز نبود. این آخر همه چیز بود. چه کم گذاشته بود؟ آه! عــررررر عــررر کشان دکمه های عبایش را باز کرد چون که خودش نمی خواست این خرقه ی می آلود را بپوشد ولی مادر جانش گفته بود که زشته بدون مانتو برود بیرون چون چاک آن جاهایش معلوم می شود و مردم حرف بد می زنند و دخترهای مردم فراری می شوند و دیگر نوه ای برای او نمی آورند و نسل رودولف ها، یعنی لسترنج ها از زمین پاک می شود و امیر تتلو ها می آیند همه جا را کود هیپوگریف باران می کنند و همه می میرند و سیبل تریلانی خوشحال می شود.

رودولف به راهش ادامه داد و یک دفعه، مک گوناگل را نظاره همی کرد و چون به تایپش می خورد، رفت که با اوی فِلِرت کند که ای دل غافل! مک گوناگل با یک حرکت آنتحاری، بیسکوییت و پشمک حاج عبدالمرلینی را فرو در کامش کرد و با هم والس رقصیدند و رفتند سرِ بلاتریکس هبو بیاورند که رودولف یادش آمد که دیرش شده، عجله دارد و قایقی ساخت و رفت آنسوی دریاها، به تالاری که مردمانش عینِ تسترال تنبلند و صیحه سر داد که "ای مردم! بشتابید! به سوی صندوق های رای روید. سویِ زندگی بهتر (با هوم کر) شوید...

ملت هم تلگرامشان را سویی پرت کردند و خشتک دران و موفاسا کشان سوار قایق رودولف شدند و ا پستی ها و بلندی ها گذشتند و زیر نور خوشید سوزان، عرق زنان و عرق خوران پس از سال ها، به خدمت کویِ لیدی گروهبان شدند و مرلین را شاکر شدند که ایشان را در این سال ها یاری داد و دریاها را پیش پاهایشان باز کرد و آرک نوح را برایشان همی فرستاد و خیلی خوشحال شدند و دعا کردند و باران آمد.



پاسخ به: پايگاه مقاومت بسيج - حوضه ي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۳:۴۹ پنجشنبه ۷ مرداد ۱۳۹۵

ماندانگاس فلچر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۶ شنبه ۶ اردیبهشت ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۸:۰۵:۵۲ دوشنبه ۱۶ بهمن ۱۴۰۲
از مرگ برگشتم! :|
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 416
آفلاین
سوژه جدید


چند دقیقه ای می شد که خورشید طلوع کرده بود و یه جورایی به قصد کُشت -همونطوری که توی تک تک پست های رز میشه دید! - در حال تابیدن بود. شاید این موقع صبح توی سر سگ هم که میزدی توی این گرما از تختخواب نرمش و از زیر کولرهای خنک تالارش بیرون نمیومد. ولی یکی اومده بود!

در ورودی قلعه با صدای جیر جیر ضایعی باز شد و رودولف در حالی که دو تا قمه را به صورت ضربدری گاشته بود توی شلوارش... اممم... البته دوستان اشاره می کنن توی شلوارش نبوده و توی کمربند و روی شلوارش بوده! بعله عرض می شد که رودولف از در قلعه خارج شد و رفت و رفت و رفت تا رسید به دروازه ی قلعه.
درست زمانی که رسید و دروازه رو باز کرد با صدای شاپالاق یه نفر اونجا ظاهر شد و در لحظه رودولف چشماش از حدقه زد بیرون!

یک بانوی زیبا روی جلوی رودولف وایساده بود. با موهای طلایی که از پشت به صورتی دم اسبی بسته بود و یک کلاه ژنرالی روی سرش گذاشته بود. آرایش ملیح و دلچسبی که صورتش رو خوشگل تر کرده بود. یه پیرهن نظامی آستین کوتاه چسبون تنگ که دو تا دکمه ی بالاش باز بود به همراه یه دامن کوتاه تنگ که...

- اوی مرتیکه اینجا خانواده نشسته! اینجوری پیش میره رودولف از کنترل خارج میشه!

- آقا خو به من چه؟ روال داستان اینه دیگه! حالا سعی می کنم خیلی صحنه سازی نکنم.

بعد از کش و قوس های فراوان بالاخره رودی و سرکار ژنرال به سمت قلعه راه افتادند.

- خب جناب لسترنج، گفتین که قراره به یک گروه آموزش هایی داده بشه تا بتونن توی شرایط سخت دووم بیارن. من اینجام و آماده م که بهشون کمک کنم. ولی بیشتر باید برام توضیح بدین!

رودولف آب دهنش رو قورت داد و گفت:
- چشم خانووووم. شما جون بخواه اصلاً بیا بریم یه جایی بشینیم یه لیوان نوشیدنی کره ای بخوریم و حرف بزنیم!

ژنرال که از رفتار رودولف تعجب کرده بود، اخم هاش رو در هم کشید و گفت:
- خیر نیازی نیست. لطفاً همینطوری توی راه که داریم میریم توضیح بدید!

- اوه اوه چه بد اخلاق! خب ببین ژنرال جونی، الان ما یه گروه تنبل بی کار و بی عار علاف به درد نخورداریم که به سختکوشی مشهورن ولی همینطوری نشستن توی تالار دارن تلگرام بازی می کنن! از طرفی به زودی مسابقات بین گروهی هاگوارتز شروع میشه و ما باید اینا رو آماده کنیم که توی هر مسابقه ای بتونن پیروز بشن و رده ی اول هاگوارتز رو مال خودمون کنیم. از اون جایی که من تعریف شما رو خیلی شنیدم دعوتتون کردم بیاین اینجا و این تن لش ها رو آدمشون کنین.

نظر نویسنده: ای رودولف بی شعور، ببین چطور پیش یه خانم متشخص غریبه خوردمون کردا! یه دهنی من از این سرویس کنم که خودش کیف کنه!

در همین لحظه ژنرال یهو سر جاش وایساد و گفت:
- بسه متوجه شدم! همین الان باید شروع کنیم!

رودولف که سر از پا نمیشناخت گفت:
- جووووون می دونستم تو هم دلت با منه!

با گفتن این جمله به سمت ژنرال پرید که ابراز احساسات فیزکی کنه. ژنرال هم با یه حرکت سریع و با یه تکنیک نظامی خفن رودولف رو بلند کرد و مثل پشکل روی زمین کوبیدش!

لباسش رو مرتب کرد و گفت:
- جمع کن خودت رو لسترنج! سریع برو همه ی اعضا رو بیار اینجا! تا 10 دقیقه ی دیگه میخوام همه اینجا به صف باشن. و گرنه من می دونم و تو!




پاسخ به: کتاب خونه ی هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۱:۵۶ جمعه ۱۴ اسفند ۱۳۹۴

لاکرتیا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۸ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۵:۴۶ چهارشنبه ۴ اسفند ۱۳۹۵
از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند!
گروه:
مـاگـل
پیام: 430
آفلاین
-بچه ها؟ اینجایید؟

دقیقا یادش نمیامد که چه جوری سر از این ناکجااباد تاریک دراورده است.، تقریبا فقط به یاد داشت که لاکرتیا کلید را در درب روی درخت پیچانده بود و آنوقت هر سه نفرشان بدون سنجش مقیاس های اندازه گیری طول و عرض راه تیره و نمناک روبه رویشان وارد تنه درخت شده و بعد واژگونه طورانه به پایین سقوط کرده بودند...پاین و پایین تر و در اخر تاریکی محض.
-الو؟کوشید دخترا؟

گیبن هیچ چیز نمی دید..یک جورهایی پرده سیاه جلوی چشمانش خیلی بیشتر از یک تاریکی عادی بود. پسرک بیچاره که به شک افتاده بود دستی روی چشمانش کشید و اوپس...در این هیر و ویر چشمانش سرجایشان نبودند.
-یا تمبون مرلین...یا هلگا...یا مورگانا...یا گورکن...خواهش میکنم کمکم کنید پیداشون کنم!:worry:

نبودند.چشمان عزیزش اب شده بودند و در این غربت گم شده بودند، توانایی جداسازی بدن به صورت خودکار چیز چندان خوبی هم نبود.
-اگه پیداشون کنم به کل جوامع جادوگری تسترال پلو میدم!

و بعد دو چیز لزج و گردالو صاف قل خوردند در بغلش، بعد از دو ساعت گشتن به محض این که نذر کرده بود چشمانش پیدا شده بودند...آخر او باید آن همه غذا را با کدام پول تهیه میکرد؟نمی شد حرفش را پس بگیرد؟

به هرحال،چشمانش را سرجایشان گذاشت و چند بار چشمانش را باز و بسته کرد و از بهت منظره روبه رو دهانش به ابعاد شصت در هشتاد باز ماند...سرزمین درون درخت فوق العاده و شگفت انگیز بود.
-سلام پسرک، دوستات زودتر از تو به هوش اومدن و حلا تو تالار اصلی منتظرت هستن!

گیبن با یکه ای از جا پرید و با سردرگمی پیرمرد کوتوله سبز رنگی را دید که صمیمانه به او لبخند میزد!


ویرایش شده توسط لاکرتیا بلک در تاریخ ۱۳۹۴/۱۲/۱۴ ۱۳:۰۳:۰۴
ویرایش شده توسط لاکرتیا بلک در تاریخ ۱۳۹۴/۱۲/۱۴ ۱۳:۰۵:۱۴
ویرایش شده توسط لاکرتیا بلک در تاریخ ۱۳۹۴/۱۲/۱۴ ۱۳:۰۷:۳۷

تصویر کوچک شده


پاسخ به: کتاب خونه ی هافلپاف
پیام زده شده در: ۲۱:۴۹ جمعه ۷ اسفند ۱۳۹۴

سوزان بونزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۶ شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۲ دوشنبه ۱۱ مهر ۱۴۰۱
از تو تالار
گروه:
مـاگـل
پیام: 265
آفلاین
- هی! اون درخته رو! میوه هاش هی روشن خاموش میشه!
- چی میگی رز؟ اینقدر تکون نخور! الان میوف...

رو به روی آنها درخت بزرگ و تنومندی که شباهت بسیار زیادی به درخت کریسمس داشت، سر به فلک کشیده بود.

گیبن خطاب به پروانه ی غول پیکر گفت:
- هی. یکم برو پایین تر. انگار یه چیزی رو تنه ی درخت نوشته شده. پایین تر... پایین تر... آها! خوبه!

روی درخت حروفی به این شکل نقش بسته بود:

بخورید تا بمانید. بخورید تا بیابید.


- چی؟! بخورید تا بمانید؟ تا بیابید؟ یعنی چی؟ چی رو بیابیم؟
- یعنی باید میوه ها رو بخوریم!
- بهتره فرود بیایم تا ببینیم بعدش چی میشه.

لاکرتیا شاخک های پروانه را گرفت و آن را به سمت زمین هدایت کرد. بعد از به زمین نشستن پروانه، هر سه نفر پایین پریدند و به سمت درخت حرکت کردند.

- خب... به نظر میاد خطری تهدیدمون نمیکنه. فقط این میوه هه بدجوری چشم منو گرفته.
- آره نگاه کن. چه برق برقیه!

گیبن و لاکرتیا به سمت میوه هایی که از شاخه های درخت آویزان بود حرکت کردند.

- هی! صبر کنید! منم می خوام!

یک ساعت و اندی بعد

- آی دلم. :hyp:
- وای دلم.
- حالم داره به هم...

و... گلاب به رویتان. لاکرتیا نباید در خوردن میوه های نشسته و ناشناخته (!) زیاده روی می کرد.

- هی. لاکی! این چیه تو بالا آوردی؟
- ها؟ نمی دونم. چقدر شبیه کلیده.
- آره. ولی یه کلید زنگ زده. این چند وقته تو شکم توئه؟
- من نمیدو...

لاکرتیا ادامه ی حرفش را قطع کرد. چیزی توجه او را به خود جلب کرده بود. نیم دایره ای درخشان، شبیه به یک دَر بر روی درخت نمایان شده بود. و یک سوراخ شبیه به دندانه های روی کلیدی که در دست لاکرتیا بود.





ویرایش شده توسط سوزان بونز در تاریخ ۱۳۹۴/۱۲/۷ ۲۲:۳۱:۰۳

تصویر کوچک شده


پاسخ به: کتاب خونه ی هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۵:۲۰ یکشنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۴

آریانا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۵ چهارشنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۸:۳۸ سه شنبه ۲۶ مهر ۱۴۰۱
گروه:
مـاگـل
پیام: 371
آفلاین
گيبن يک شير جنگل را که حالا اندازه ى انگشت کوچک دستش بود توى جيبش گذشت.
- ميوه ى زقزق؟ مثل زقزق کردن دست و پا؟
- شايد! به هر حال ميوه رو از درخت مى چينن. پس بايد دنبال درختش بگرديم توى...
- جايي كه حيووناش زقزق مى کنن.
- دقييييقا.

رز روي دايناسور کوچکى سر خم کرد و با انگشت پوزه اش را نوازش کرد. سپس سرش را بلند کرد تا آن را به دوستانش هم نشان بدهد.
- اينو... ببينييين!

قسمت دوم جمله را وقتي گفت که يک سوسک سياهى که صد برابر اندازه ى عادى اش بود، درحالى که شاخک هايش را تکان مى داد، به او زل زده بود.
- لعنتى. ما خانم ها تو دنياي جادويي هم از سوسك در امان نيستيم؟

گيبن حالا يک ببر کوچک را هم توى جيبش جا کرد و بعد دست رز را کشيد.
- بدووو!

لاك، رز و گيبن حالا در جنگلى که معلوم نبود در کدام ناحيه از زمين است، جايى که پر بود از موجودات عجيب، با تمام سرعت مى دويدند. لاكرتيا از روي گله ى کرگردن هاى کوچک پريد اما پايش به تنه ى بريده ى درختى گير کرد و محکم روى زمين خورد. رز و گيبن هم ايستادند. سوسک حالا در فاصله ى چند مترى لاکرتيا بود، دهانش را باز کرد تا لاکرتيا را ببلعد.

ففففسسسسسسس

سوسک لحظه اى ايستاد. لاکرتيا اسپرى فلفلى را توى صورت موجود خالى کرده بود.
سوسك:
لاك:

سوسک که با برخورد فلفل به صورتش کنترلش را از دست داده بود حالا حرکات تند و خشنى از خودش نشان مى داد.

- بچه ها!
- رز فعلا وقت بازي نيست. :vay:
- بازي چيه؟ بياييد سوار اين پروانه بشيد فرار کنيم.

گيبن و لاکرتيا با تعجب نگاهى به هم انداختند و بعد سريع روى بال پروانه نشستند. پروانه پر کشيد و سوسک هم چنان روى زمين از درد دست و پا مى زد.

- اون اسپرى رو از کجا آوردى؟
- هميشه تو جيبمه گيبن. مراقب رفتارت باش.
-

بايد در جايي امن فرود مى آمدند و به دنبال درخت زقزق مى گشتند. هر چند معلوم نبود ديگر چه خطراتى در سر راهشان قرار داشت.


Do you hate people
I don't hate them...I just feel better when they're not around




پاسخ به: کتاب خونه ی هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۶:۱۴ شنبه ۱۷ بهمن ۱۳۹۴

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
جـادوگـر
پیام: 1272
آفلاین
خلاصه:
لاکریتا کتاب اسرار آمیزی در کتابخانه هافلپاف پیدا میکند و به محض باز کردن آن،متوجه میشود که این کتاب یک نوع بازی است که تا آخر آن را باید رفت.ابتدا موجوداتی به او حمله میبرند و او به کمک گیبن و رز میتواند آن موجودات را ازبین ببرد...سپس بر طبق گفته کتاب میبایست،با استفاده از کلیدی که در شکم موجودات بود،وارد در مخفی پشت کتاب ها بشوند....حالا لاکریتا،رز و گیبن در را باز کرده و داخل شده اند!
-------------------


سه هافلپافی با احتیاط وارد شدند...اتاق به شدت روشن بود.به طوری که آنها مجبور شدند دستان خود را سایه بان چشمانشان کنند...اما همین که چشمانشان به نور عادت کرد،تازه درک کردند که اینجا یک اتاق نیست!
_اینجا کجاس؟!
_شبیه یه جزیره استواییه...انگار تو جنگلیم...بالا سرمون آسمونه...رو به رومون کوهه...اینا درختن...و اینا هم...اینا چین؟!
_لعنتی!جزیره غول پیکراس فکر کنم...این پروانهه اینقدر گنده اس که میتونم پشتش سوار شم!
_اوه...مورچه رو نگاه کنید...اندازه تستراله!

اما لاکریتا به چیز دیگری دقت کرده بود...
_یا شایدم جزیره کوتوله ها!

لاکریتا با انگشت به فیلی اشاره کرد که به اندازه کف دست بود...گیبن با احتیاط به سمت فیل رفت و آن را برداشت!
_فک کنم گرفتم چی شده!
_میخوای رودولف بیاد نصفت کنه؟!
_چرا؟!
_همین الان دیالوگش رو استفاده کردی!
_نه نه...ببخشید...منظورم اینه که فهمیدم داستان از چه قراره!
_از چه قراره؟!
_اینجا برعکسه...چیزای بزرگ کوچیک،چیزای کوچیک بزرگن...لاکی...بقیه کتاب رو بخون ببین چیکار باید بکنیم!

لاکریتا تکانی به سرش داد و سپس کتاب را در آورد...
"میبایست میوه عجیب زقزق را پیدا کنید...برای مرحله بعدی،این میوه لازمتان خواهد شد!"
_زقزق؟!
_خب چجوری پیداش کنیم؟!چه شکلیه؟!
_شکل زقزقه!
_گیبن...توی راهرو خوابیدی یا تو کمد دیشب؟!خیلی کمدی شدی آخه!
_بسه دیگه...بهتره زودتر این زقزق کوفتی رو پیدا کنیم!


ویرایش شده توسط رودولف لسترنج در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۱۷ ۱۶:۴۵:۴۵



پاسخ به: کتاب خونه ی هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۵:۱۸ دوشنبه ۱۲ بهمن ۱۳۹۴

آریانا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۵ چهارشنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۸:۳۸ سه شنبه ۲۶ مهر ۱۴۰۱
گروه:
مـاگـل
پیام: 371
آفلاین
لاکرتيا، رز و گيبن وارد راهرو شدند. لاک و رز جلوتر و گيبن از پشت سر سوت زنان دنبالشان راه افتاد. راهرو تاريک و مرطوب بود اما چراغانى. اثرى از خفاش هم نبود. صداى قدم هاى سه نواده ى هلگا در فضا منعکس مى شد. راه را ادامه دادند تا اينکه به يک درب چوبى زنجير شده رسيدند.

- اين... اين شبيه کتاباس!
- خيلي باحاله!
- اهممم! ببخشيد... ببخشيد... اجازه بديد رد شم!

گيبن در حالى که کليد دستش بود، لاکرتيا و رز را که هنوز محو اين سوژه ى فوق العاده بودند را کنار زد. كنار قفل ايستاد و شروع به صحبت كرد.
- توى کتاب نوشته...
- تبلى کار زشته!
-
- اوكي ساكت مي شم.

گيبن دست از چشم غره رفتن به رز برداشت. سرش را بالا گرفت و با حالتى نمايشى شروع به صحبت کرد.
- توى کتاب نوشته... نوشته که با اين کليد بايد در مخفى رو باز کنيم.
- خب؟
- همين ديگه.
- همين ديگه؟ ما فکر کرديم تو چيز بيشترى مى دونى!

لاكرتيا زير لب ميو ميو كنان جلو رفت و کليد را از دست گيبن گرفت.

- منم کنار شما دخترا بودم خب! چه چيز اضافه اى بايد مى دونستم؟!

لاكرتيا بي توجه روي كتاب خم شد و دوباره جمله ي مورد نظر را خواند.

" با اين كليد درب مخفي را باز كنيد!"

- هيچ چيزى درباره ي دنياي پشت در ننوشته! اگه خطرناک باشه چى؟ :worry:
- تو مي ترسي!
- من نمي ترسم گيبن!
- توووو مي تررررسي!
- گفتم من نمى ترس...

تتتتتق

با صداى تق گيبن و لاکرتيا ساکت شدند و به سمت صدا باز گشتند. با ديدن صحنه ى روبه رويشان هر دو با هم داد زدند.
- رزى!

رز زلر ويبره زنان در کنار دريچه که حالا باز شده بود باى باى مى کرد.
- بازش کردم.
-


ویرایش شده توسط آریانا دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۱۲ ۱۵:۲۵:۰۳

Do you hate people
I don't hate them...I just feel better when they're not around




پاسخ به: کتاب خونه ی هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۶:۰۲ یکشنبه ۱۱ بهمن ۱۳۹۴

گیبنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۵ یکشنبه ۷ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۱:۵۷:۳۴ جمعه ۲۵ خرداد ۱۴۰۳
از زیر سایه ی هلگا به زیر سایه ی ارباب
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 255
آفلاین
درست است که هافلپاف بهترین است اما قرار نبود که وسط جنگ با قزمیت ها اعضا بروند و با کارگردان چایی بخورن و خاطره تعریف کنند و کشتن ان همه قزمیت را به گیبن بسپارند.
طلسم سبزی به قزمیتی که سعی میکرد خودش را از زیر انبوهی از کتاب ها نجات دهد برخورد کرد و متلاشی شد.
گیبن به زانو نشست و دل و روده ی قزمیت را برای پیدا کردن کلید در دست گرفت.
-اها! پیداش کردم. بهتره که....

همینکه چشم گیبن به سوزان نیمه برهنه و اسپلمن افتاد حرفش را خورد و حرف دیگری سفارش داد و به زبان اورد:
-شما اینجا چیکار میکنید؟ چجوری وارد سوژه شدین؟
-خب حوصلمون سر رفته. چیکار کنیم؟
سوزان این را گفت.

گیبن سریعا سوزان و اسپلمن را به خوابگاه فرستاد تا در وقت دیگری در سوژه استفاده شوند. اگر ننجون میفهمید که نوه های دلبندش در سرمای نیمه شب بدون لباس سالم و تمیز در راهرو ها وول میخورند مطمئنا اتفاق بدی می افتاد.
بعد از رفتن سوزان و اسپلمن کتابخانه دوباره ساکت شد. رز با چوبدستی محکم زیر دست گیبن که با کلید بازی بازی میکرد زد و کلید به هوا پرت شده را قاپید.
-خب این کلید به چه درد میخوره؟
-مطمئنا برای باز کردن دره.

رز چشم غره ای به گیبن رفت و به سوی لاکریتا برگشت و گفت:
-نظر تو چیه؟
-برای بازکردن در میتونیم از الاهمورا استفاده کنیم اما این کلید نمیدونم به چه دردی میخوره بهتره بریم سراغ کتاب.

گیبن، رز و لاکریتا با تعجب به کتاب جادویی نگاه کردند. در مقابل چشمان انها کتاب تند تند شروع به ورق خوردن کرد و در صفحه ای دیگر ارام گرفت.

شما از مرحله ی اول به سلامتی عبور کردید. از کلید برای باز کردن درب مخفی استفاده کنید.

در همین لحظه کتابخانه تکان شدیدی خورد و کتاب ها از قفسه روی زمین ریختند کف کتابخانه دایره ی بزرگی تشکیل شد و فرو رفت. راه پله ی قدیمی که به یک راهرو ختم میشد نمایان شد. چراغ های راهرو یک به یک روشن شدند و تا بی نهایت را روشن کردند.

سه عضو دلیر هافلپاف در نیمه شب سرد به همراه یک کتاب و یک کلید پا به راهروی بی انتها گذاشتند.


ویرایش شده توسط گیبن در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۱۱ ۱۶:۵۳:۵۶

هافلپافی خندان
تصویر کوچک شده



دنیا چو حباب است ولکن چه حباب؟! نه بر سر آب، بلکه بر روی سراب.
آن هم چه سرابی، که بینند به خواب آن خواب چه خواب؟ خواب بد مست خراب.


پاسخ به: مطبخ هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۴:۲۶ یکشنبه ۲۰ دی ۱۳۹۴

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
جـادوگـر
پیام: 1272
آفلاین
پست پایانی


یک سال بعد!

بازرسان اداره کل آموزش پرورش وزارت سحر و جادو که وظیفه سرکشی و بازرسی به مدارس جادوگری را به عهده داشتند،به دلیل آپارات ناپذیر بودن هاگوارتز،در دهکده هاگزمید ظاهر شدند!
بازرس اصلی جلو تر از همه به سمت هاگوارتز راه افتاد،اما پس از چند لحظه،از حرکت ایستاد!
_بازرس براون؟!
_بله قربان؟!
_احیانا این قلعه هاگوارتز نیست؟!
_باید همینطور باشه...پارسال و سالهای پیش هم همینجا بود!
_یکم عوض نشده؟!
_خب فکر کنم اونجا یه برج بود،اون برج شمالی اینجوری سقفش نریخته بود و....فکر کنم کلا نصفش ناپدید یا داغون شده قربان!

بازرس اصلی به فکر فرو رفت...وضعیت مدرسه از آنچه که گزارش ها به آنها اطلاع داده بودند،وخیم تر بود...پس تصمیم گرفت قبل از وارد شدن به قلعه،یک پرس و جوی محلی انجام دهد...به همین خاطر کافه سه دست جارو را برای اینکار انتخاب کرد!

قیییییژ(صدای باز شدن در چوبی!)

بازرس با تعجب به داخل کافه خیره شد...کافه خالی خالی بود و فقط متصدی بار در آن حضور داشت...پس به طرف او رفت و گفت:
_سلام خانوم....بازرس اداره اموزش و پرورش وزارت سحر و جادو هستم...میخواستم در مورد قلعه هاگوارتز ازتون سوال کنم!
_قلعه نفرین شده!
_ببخشید...چی گفتین؟!نفرین شده؟!
_آره...اون قلعه از یه سال پیش توسط ارواح نامریی و شیطانی تسخیر شده...تقریبا چند ماهی میشه که خالیه!
_اشباح رو دیدن؟!
_میگم نامریین...ولی من صداشون رو شنیدم...گاهی وقتا میان هاگزمید...یکشون روح ساحره آزاریه که سراغ ساحره ها میره و ازشون وضعیت تاهلشون رو میپرسه و ساحره ها رو میترسونه...یکیشون رو گربه ها تاثیر میذاره و گربه های دهکده رو هار میکنه...یکشون که میاد،همه جا میلرزه...یکی دیگه هست که وقتی میاد نمیذاره بریم تو راهروها...داد میزنه راهرو حق منه،سهم منه،به کسی نمیدمش...یکی دیگه هس،یه جا آتیش میگیره میفهمیم که کار اون شبحه اس...یکی هس که یکهو یه جایی رو با رنگ منفجر میکنه...حتی یکی هس که ضربه میزنه!انگار که مثلا یکی با ماهیتابه میزنه تو سروصورتمون...همه اهالی دهکده از دستشون فرار کردن!

بازرس اصلی نفس عمیقی کشید و دستیارش را صدا کرد...
_براون؟!
_ّبله قربان؟!
_زود به وزارت بگو قلعه رو پلمپ کنن و روش طلسمایی بذارن که کسی،حتی ارواح نتونن ازش خارج بشن...باید تا آخر دنیا این قلعه زندانشون بشه!


پایان!


ویرایش شده توسط رودولف لسترنج در تاریخ ۱۳۹۴/۱۰/۲۰ ۱۵:۵۴:۳۵



پاسخ به: کتاب خونه ی هافلپاف
پیام زده شده در: ۲۱:۰۴ یکشنبه ۲۹ آذر ۱۳۹۴

محفل ققنوس

رز زلر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۹ پنجشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۳۱ دوشنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۲
از رنجی خسته ام که از آن من نیست!
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
جـادوگـر
پیام: 1125
آفلاین
لباس های سوزان چیزی نبودند که دیگر بتوان روی آن ها اسم لباس گذاشت. از ناحیه ی دست نیمی از آستین را کم داشت، ردایش هم تبدیل به کتی با علامت هافلپاف شده بود و هر دسته از موهای او یک رنگی داشت، انگار درون چند سطل رنگ افتاده بودو با چند نفری درگیر شده بود...و کسی چه می داند که این هافلپافی ها چه کار ها که نمی توانند بکنند!

- منم مانند اسپلمن، داشتم با رنگ هایم کار می کردم که صدای جیغی شنیدم و کمی که دقت کردم روی دیوار سایه های عجیبی دیدم. با چوب دستی روشن یکم جلو تر رفتم که برای اولین بار قزمیت ها رو...

در طرف دیگر کتابخانه دختری با زلزه ی خفیف میان حرف او پرید:
- سوزی فکر کنم اون قظمیط بود...نه شایدم غذمیت درستشه...شک کردم که غزمیت نباشه! یه ثانیه وایسا تو یکی از این کتابا دیدم که انگار نوشته بو قذمیط ـه. همین جا بودا...آها ایناهاش! نه این نیست که...

بعله و این هم نمونه ی دیگری از یک هافلپافی اصیل و توانایی هایش! در بین هافلیون، آریانا اولین کسی بود که دریافت از گوش دادن به حرف های رز، غول غارنشین که هیچ تسترال هم نمی شوند!

- می دونی الان چه قدر وقته که از قزمیت ها ننوشتی؟
نویسنده با هیجان ویبره ای رفت و پاسخ داد:
- نه اون قزمیت نیست غظنیط ـه...شاید هم...

کارگردان شاکی از پشت میز بلند شد و داد کشید:
- شاید و زهر نجینی! تسترال بشین عین پیوز( نسخه ی اولد هافلی) یه رول درست و درمون بزن!
-


در این بین قزمیت ها هم بیکار نبودند البته فعالیت های آنها از نوع جالبی بود. در عرض این چند دقیقه که هافلیون خود درگیری داشتند، آنها در صلح و آرامش همراه با خانواده تشریف آوردند خواستگاری!

- خواستگاری؟
- ـه نه یعنی منظورم چیز بود...چیز! چیزه...همون چیزه...یعنی...مراسمه هستا...بله برون؟...نه اونم نبودکه..
.

کارگردان بیچاره از این یکی قطع امید کرد و خودش رفت سر رول تا شاید بتواند کاری کند و نویسنده را در گیر مراسم مورد نظر، به حال خود رها کرد تا بلکه فرجی حاصل شود و ننجون هوش آبی ای بهش ببخشد!

قزمیت ها با ایل و تبار و خاندان و خانواده و هر کوفت و زهر تسترالی که داشتند بسیج شدند تا به دلیل نامعلومی حساب هافلی ها را برسند. متاسفانه قزمیت ها چیزی به نام موسیقی را تا به حال نشنیده بودند و نمی دانستند که مارش نظامی چیست. هافلیون هم که در تمام این مدت گوششان را تیز کرده بودند تا صدای آهنگی بشنوند و در روند، این بار شکست خوردند.

چه کسی گفته است که هافلپاف تنبل ترین اعضای کل جامعه ی جادوگری را دارند که حتی یک قدم نمی روند جلو تا حداقل از پنجره آمدن قزمیت ها را متوجه شوند؟ هر که بوده به هیچ عنوان هافلی ها را نمی شناخته، چون هافلی ها تنبل نیستند فقط بهره ای زیادی از هوش روونا نبرده اند!




ویرایش شده توسط رز زلر در تاریخ ۱۳۹۴/۹/۲۹ ۲۱:۲۶:۲۸








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.