پس از گره خوردن لارتن توسط مامان سارا الیور ادامه داد:باید به جوری امتحان کنیم که کلکی تو آستین دارن یا نه...
ریموس :مامان سارا مامان سارا من یه چیزی بگم؟
م.سارا: خب بگو
ریموس خل و چلانه گفت: من میگم بریم ازشون بپرسیم که میخوان مارو کلک بزنن یانه؟
ملت گریفی:
پرسی متفکرانه گفت: خب می تونیم بریم جاسوسی من یه راه رو بلدم که خیلی مخفیانس و به تالار اون طرفی ها می خوره و باسه یه وقت ضروری نگهش داشته بودم.
پرسی به سمت کله شیر میره که بالای شومینه بود و کلمه هایی به زبان مارها میگه
ناگهان کله شیر بزرگ کنار میره و راهی به داخل باز میشه.
ملت گریفی:
کالین با تعجب گفت :این راه رو تو از کجا بلد بودی ؟
پرسی با جدیت : به این راه حفره ی شرارت میگن . قبلا این راه رو سالازار اسلیتیرین درست کرده و من وقتی که یه بار اسلیها از این راه به تالارمون اومدن یاد گرفتم . کلمه عبورش را هم از زبان بلاتریکس لسترنج شنیدم.
کالین با لبخند گفت: خب ما چرا باید بریم جاسوسی بکنیم که کلکی تو کارشون نباشه . می تونیم سر قرار نریم و شب بریم که اون نقشه رو بدزدیم و این دختره رو هم آزاد کنیم.
سارا : چه عجب فکر یکی کارکرد.
_____________________________________________
علفها از همه جا روییده اند.
جنگلی سر سبز با انواع درختها و گلها. درخت سیب گلابی انار انگور و ... پیچکهایی به دور درختها پیچیده اند.
پرندگان در بالای درختها لانه درست کرده اند. خرگوشی از توی لانه اش بیرون می آید. موش کوری زمین را حفر می کند و به سمت پایین می رود.
پرندگان آواز می خوانند. همه جا سبز شده و جانوران تولید مثل کرده اند و همه ایال وارند.
اما اینجا... اما اینجا...اما اینجا که کنار کلاس جادوی سیاهه.
بلیز : بابا اینقدر اینجا وایسادیم زیر پامون علف سبز شد.
بلا با عصبانیت کامل که سرخ شده بود مثل خون : این گریفیا چرا نیومدن؟
جاگسن : من فقط یکی از اون نکبتها رو پیدا کنم خورد و خاکشیرش می کنم . خیلی وقت هم هست که خون نخوردم (جاگسن یه شبحوارس). باید یه تغذیه کنیم دیگه . یه دلی از آب درآوریم.
رودولف : ولی خداییش خوب طبیعت رو گسترش دادیم ها.
در همین لحظه مردی کت و شلواری به سمتشون میاد.
مرده با خوشحالی میگه : بهتون تبریک میگم . سازمان حفاظت از محیط زیست تصمیم گرفته یه میلیارد بهتون جایزه بده به خاطر این گسترش فضای سبز.
بلا که رنگ صورتش از خون و پرسپلیس و ... قرمزتر شده بود میگه: کروشیو
نور قرمز رنگی به مرد برخورد می کنه و مرد می میره.*
در همین لحظه دختری دوان دوان به سمت ملت اسلیها میاد . وقتی ملت اسلی اون رو می بینن خیلی خوشحال میشن و به استقبال او میرن.
ایگور : چی شد آزادت کردن .
سلسی : خودم هم نمی دونم .یهو اونز اومد گفت که آزادی. خودم هم خیلی تعجب کردم . حالا چرا اینجا جنگل را انداختین؟
بارتی : انقدر اینجا وایسادیم تا زیر پامون این جنگله سبز شد.
ملت اسلیتیرینی بعد از صبر ایوب با خوشحالی به طرف تالار راهی میشن ولی غافل از اینکه گریفیها نقشه ای کشیدن که فکر بلاتریکس* هم بهش نمیرسه.
------------------------------------------------
مرده میمیره* : کروشیوی بلاتریکس خشمگین = آواکادرو
بلاتریکس*: تنها مغز متفکر اسلیها
پیشنهاد برای ادامه داستان : داستان رو ادامه بدین و گریفیها را شبانه برای دزدی به تالار بیارین .
زودتر بپستید...