هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


"خبرهای فوری جادوگران" تنها زمانی ظاهر می‌شود که وقایعی خاص در جامعه‌ی جادویی جادوگران در حال به وقوع پیوستن باشد. با ما همراه باشید تا از جدیدترین خبرها مطلع شوید.


اگر می‌خواهید از وقایعی که در جریان است جا نمانید، بهتر است هرچه زودتر در محل حادثه حضور پیدا کنید و خودی نشان دهید!


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: خوابگاه پسران
پیام زده شده در: ۱۶:۵۹ چهارشنبه ۲۰ خرداد ۱۳۸۸

لونا لاوگود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۲ سه شنبه ۶ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲:۴۸:۱۶ سه شنبه ۵ تیر ۱۴۰۳
از خرس مستربین خوشم میاد!
گروه:
مـاگـل
پیام: 706
آفلاین
-خب...بذارید بعدا فک کنم میگم دیگه فعلا برید بخوابید تا صبح نقشمو بگم.

بچه ها ی ریونی همگی به سمت خوابگاه هایشان حرکت کردند و هر یک بدون این که لحظه ای به کریچر فک کنن:دی به خواب عمیقی فرو رفتند!

آلفرد هم اون طرف اینقد درباره ی خاطراتش با کریچر فک کرد تا...خوابش برد.

نیمه شب بود،همه جا ساکت بود،همگان خفته بودند و صدایی نبود، غافل از این که در خوابگاه پسران پنجره ای به سرعت باز شد، سایه ای بر خوابگاه افتاد و لحظه ای بعد رفت و همه چیز به حالت عادی بازگشت.

صبح،خوابگاه پسران!

-آلفرد منتظر نقشتیم زود باش بگو!آلفرد؟
لیلی به مغزش فشار میاره:چرا آلفرد اینقد لاغر شده؟
-خره اینکه لاغر نشده فک کنم آلفردی در کار نیست!
-؟؟؟؟؟

سپس بادراد پرده از روی خقیقت باز میکند(درس گفتم؟)

-جیــــــــــــــــــــــــــــغ!
-آلفردو دزدیدن ، همون شبحه آلفردو دزدیده!

روزنامه ی پیام امروز:

-طبق اطلاعات بدست آمده دو نفر از تالار ریونکلاو به نام های آلفرد بلک و دوست صمیمیش!کریچر، در دو روز ربوده شدند و پروفسور مک گونگال شک ندارند که این همان شبح هاگوارتز است!اکنون دیگر همه ی اساتید هاگوارتز باور کرده اند، که شبح هاگوارتز وجود حقیقی دارد!


Only Raven !


تصویر کوچک شده


Re: خوابگاه پسران
پیام زده شده در: ۱۵:۲۲ چهارشنبه ۲۰ خرداد ۱۳۸۸

ليسا  تورپين


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۷ یکشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۱:۵۴ پنجشنبه ۲۴ تیر ۱۳۸۹
از زير بارون...
گروه:
مـاگـل
پیام: 124
آفلاین
-چون اگه این شبح فقط یه توهم باشه، همه مارو به چشم یه ساده لوح و زود باور نگا میکنن!

آلفرد همچنان همون گوشه كز كرده بود!!ملت با ناراحتي به هم نگاه مي كردن.

- پس هر چه زودتر بريم كشف كنيم قضيه رو!
لونا با ليسا موافقت كرد.
-راس مي گه...خوب...كيا عاشق ماجراهاي ترسناكن؟كيا مي خوان باهامون بيان بريم براي تحقيق و اينا؟

ليسا حرف لونا رو ادامه داد:
-هركي مي خواد بياد طرف من و لونا...

اول ليلي ...بعد بادراد ....بعد آلفرد ...بعدشم گابر بعدش...

كلا همه اومدن!

بادراد خنديد و گفت:
-هه چقدر شجاع و وفاداريم ما!به به!خوش به حال كريچر!

آلفرد كه از ديدن لبخند روي لباي بادراد ناراحت شده بود گفت:
-هي!نخند!

ليسا به آلفرد نگاهي كرد و گفت:
- باو كريچر كه نمرده!بذار خوش باشيم!راستي بچه ها كتاب معجون من پيدا نشدا!!!

- اوه ماي گاشششش!!!امتحان معجون سازي!!!!!!دير شد!!!!

يه دفعه همه دستپاچه شدن.اصلا حواسشون به امتحانشون نبود.زود آمماده شدن و رفتن امتحان بدن...

...
...
يك ساعت بعد...
...
...
...
دو ساعت بعد...
...
...
...
سه...

اي بابا!خوب چيكار كنم من؟امتحانشونو هنوز تموم نكردن ديگه!!!
خوب داشتم مي گفتم!

سه ساعت بعد...
...
...

- برگه ها بالا!

بچه ها برگه هاشونو دادن و از كلاس خارج شدن و همگي ريختن تو تالار!

- اه...عجب امتحان وحشتناكي بود...اه اه اه...گند زدم...
آرنولد با عصبانيت اينو گفت.بقيه ي پسرا هم با ناله و غر و اينا موافقت كردن.

ليلي دست به سينه وايستاد و با اين حالت: گفت:
-هه!شايد برا شما سخت بوده باشه ولي براي ما كه خيلي آسون بو...

گابر با عصبانيت و در حالي كه يكي از ابروهاشو بالا انداخته بود ،حرف ليلي رو قطع كرد و گفت:
- چرت نگو ليلي!خودتم مي دوني كه خيلي افتض زديم همگي...

ليلي به گابر يه نگاه خشانت باري انداخت و به تندي گفت:
-شايد براي شماها...

-هي بسه ديگه!

آلفرد يه نگاه خشانت بار خيلي وحشتناك به هردوشون كرد و گفت:
- شماها شجاعين ديگه؟مگه نمي خواستيم بريم تحقيق و اينا؟اههه!

بادرادم با آلفرد موافقت كرد.
-راس مي گه...آماده شين تا بريم دنبال كريچر!همين الان!

...
...
باو ملت دارن آماده مي شن ديگه!!!
...
-خوب!

همه سرشونو به طرف بادراد برمي گردونن.
- اول بايد بريم تالار خودمونو خوب بگرديم بعد اگه پيدا نشد يه نقشه ي جدي بكشيم براي بيرون از تالار !

آلفرد گفت:
-خوب من كلا يه نقشه و برنامه ي خوب دارم!
سپس به بقيه ي بچه ها چشم غره مي ره و ميگه:
-البته اگه اينا لوس بازي نكنن و بذارن مث آدم به كارمون برسيم!!

-خيله خوب لوس بازيو اينام نمي كنيم بگو تو!
-خوب...

***
چيكار كنم ديگه؟حوصله ي نقشه كشي ندارم!شماها نقشه بكشين!


ویرایش شده توسط ليسا تورپين در تاریخ ۱۳۸۸/۳/۲۰ ۱۵:۳۱:۱۰

[b][color=0066FF] " تا دنیا دنیاست آبی مال ماست / ما قهرمانیم ج


Re: خوابگاه پسران
پیام زده شده در: ۹:۲۰ چهارشنبه ۲۰ خرداد ۱۳۸۸

لونا لاوگود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۲ سه شنبه ۶ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲:۴۸:۱۶ سه شنبه ۵ تیر ۱۴۰۳
از خرس مستربین خوشم میاد!
گروه:
مـاگـل
پیام: 706
آفلاین
سوژه جدید!

بیرون هاگواتز نسیمی خنکی برگ ها رو نوازش میده و هو هو ی جغد ها نشانگر شادی آن ها از این نسیم است.

داخل هاگوارتز دانش آموزان پس از گذراندن یک روز طولانی هر کدام در خوابگاهای خود در حال رویا دیدن هستند.

خوابگاه پسران؛در همین لحظه

-بچه ها...بلند شین...بلند شین!
پسران با چشمانی خواب آلود به یکدیگر نگاه کردن، هیچ یک نمیدانستند چه اتفاقی افتاده و همه با نگاهی منتظر به آلفرد خیره شده بودند.

-کریچر گم شده، همه جا رو دنبالش گشتم، اما نابود شده!

بادراد دستی به چانه اش کشید و گفت:تو مطمئنی؟شاید رفته بیرون!
-کسی اجازه نداره شبا از هاگوارتز یا تالارش خارج بشه!
-تو دستشویی ها رو گشتی؟
-آره اولین جایی که به ذهنم رسید اونجا بود ولی نبود!
-حالا فردا صبح دنبالش میگردیم، فردا امتحان معجون داریم اگه خوب نخوابیم گند میزنیم!

موافقت بقیه پسرا اعلام شد، گرچه آلفرد موافق نبود و تمام شب را بیدار مانده بود، کریچر دوست صمیمی او بود!


صبح با عربده های لیسا به خاطر گم شدن کتاب معجونش همه بیدار شدند!

-چته؟خوب گم شده که شده!
-
-ای بابا!


آلفرد همان طور که روزنامه ای در دستش بود دوان دوان وارد تالار شد.

گابر:چی شده آلفرد؟
-بدبخت شدیم!
-واقعا؟
-شبح قلعه!
-باز تو کتابای وحشتناک خوندی؟

آلفرد که از شوخی های بیجای بقیه صبرش تمام شده بود، روزنامه را به سمت آن ها پرت کرد و خودش گوشه ای کز کرد!

لیلی پیشقدم شد و شروع به خواندن متن کرد.

-به گفته ی پروفسور مک گونگال دیشب شبحی در قلعه ی بزرگ هاگوارتز پیدا شده البته پروفسور بعد از دیدن شبح پروفسور دامبلدور و بقیه ی اساتید را خبر کردند اما هیچکدام شبح را ندیده اند و گویی باور دادرند که پروفسور مک گونگال توهم دیده!اما برای احتیاط بیشتر به دتنش آموزان توصیه میشود شب ها از خوابیگاه هایشان بیرون نروند!

-
-حالا فهمیدید نگرانی های من بی مورد نبود؟!
-منظورت اینه کــ...
-آره ممکنه کریچرو همون شبح دزدیه باشه!
-باید به پروفسور دامبلدور خبر بدیم!

بادراد مخالفت کرد:نه، اول باید خودمون تحقیق کنیم!
-آخه چرا؟
-چون اگه این شبح فقط یه توهم باشه، همه مارو به چشم یه ساده لوح و زود باور نگا میکنن!


Only Raven !


تصویر کوچک شده


Re: خوابگاه پسران
پیام زده شده در: ۱۹:۱۶ سه شنبه ۱۱ فروردین ۱۳۸۸

بادراد ریشوold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۸ سه شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۲:۲۸ چهارشنبه ۳۱ تیر ۱۳۸۸
از شیرموز فروشی اصغر آقا!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 242
آفلاین
گابریل با نگاهی حیران اول به خوابگاه پسران که حالا کاملا خیس شده و بعد به جنازه های پسرا که روی زمین افتادن و بعد به بادراد نگاه میکنه.
_ اوه بادی! بادی من!
هیچ حرکتی از بادراد دیده نمیشه.

گابر : حالا باید چی کار کنم؟ الان شوور من از دست میره که! نکنه بمیره؟باید چی کار بکنم؟

در همین لحظه سیل خاطرات بین گابریل و بادراد در ذهن گابر جاری میشه.
بادراد یک گیلاس برای گابر میریزه ... بادراد دراز کشیده ، گابر داره خودشو توی آینه نگاه میکنه... بادراد دراز کشیده ، گابر هم دراز کشیده... بادراد لبشو نزدیک میکنه ، گابر هم لبشو نزدیک میکنه!

گابر : آها! اوره کا! یافتم! تنفس مصنوعی!

و به طرزبسیار جالب روی بادراد خم میشه.
ملچ مولوچ...!

چند دقیقه بعد...

گابر به آرومی از روی بادراد بلند میشه و بادراد شروع میکنه به سرفه کردن!
_ اوهو... اهم... من کجام؟
گابر : نگران نباش عزیزم! تو پیش خودمی!
_ هم؟ اوه توی گابر؟

گابریل یک نگاهی به جنازه آلفرد میکنه.
_ اینجا چرا اینجوریه؟ همه مردن؟ چرا مثل یک آکواریوم شده اینجا؟

درست در لحظه ای که بادراد و گابر از وجود هر گونه موجود زنده ای در خوابگاه پسران قطع امید کرده بودند صدایی به گوش شنید.
_ بسی دیدم این بوقی کارها / بدانید که با این کار ها نوزاد میاد به بار ها!
که من هستم بیدل آوازه خوان / هستم برای خوابگاه نگهبان!

گابر : تو اینجا چی کار میکنی بیدل؟ فکر میکردم تو مردی!

بیدل با انزجار به گابریل نگاه کرد : نخیر خواهرم! من شاهد بی ناموسی بازی های شما هم بودم! یک سری عکس هم از این صحنات مستهجن تهیه کردم که همین الان با یک کفتر پروندمش پیش اولین گشت ارشاد در هاگوارتز!

بادراد : تو چی کار کردی بیدل؟

-----------------------------
بیدل کلاً از این تیریپ جوونای حزبل و بچه مثبت و حاج آقاییه!


[b][color=FF0000][url=http://www.jadoogaran.org/modules/newbb/viewtopic.php?topic_id=883&post_id=219649#


Re: خوابگاه پسران
پیام زده شده در: ۰:۰۱ دوشنبه ۳ فروردین ۱۳۸۸

ليسا  تورپين


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۷ یکشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۱:۵۴ پنجشنبه ۲۴ تیر ۱۳۸۹
از زير بارون...
گروه:
مـاگـل
پیام: 124
آفلاین
مجبورم از خوابگاه دختران شروع كنم ديگه!!!چي كار كنم!تقصير گابريله!

****

گابر سرش رو میندازه پایین و به سمت ِ تخت خوابش میره . مدتی بعد با نگرانی بلند میشه ، از بادراد بد قولی بعید بود ..

مري گابر رو مي بينه و با حالت بسيار خشمگيني به گابريل مي گه:تو خجالت نمي كشي؟

- ها؟

- نه تو خجالت نمي كشي؟!

- اي بابا!!!خوب چرا؟

-جواب منو بده!خجالت مي كشي يا نه؟

گابريل به مري زبون درازي مي كنه مي گه :نه!!!

مري هم با خيال آسوده مي گه :حالا خوب شد...آفرين...چه دخي خوبي...صد باريكلا...بيا بغل‌ ِ مامان...

گابر با حالت به مري مي گه:مري؟تو تب نداري؟ حالت خوبه عزيزم؟نمي خواي ببرمت پيش خانم پامفري؟

مري:نه قربونت برم...

بعد از اينكه اينو مي گه به طور خودكار( )يكدفعه مي افته زمين و غش مي كنه!

گابريل هم از خدا خواسته فرار مي كنه و از خوابگاه دختران خارج مي شه...

***خوابگاه پسران***

- بچه ها ماهي ها رو...!

بادراد در حال شنا مي گه:كدوم ماهيا رو مي گي تري؟اين وريا يا اون وريا؟!

تري ميگه:اينا رو مي گم ديگه!

بادراد مي گه:آها فكر كردم اين عروس درياييا رو مي گي!

آلفرد شنا كنان پيش بادراد و تري مياد.اصلا خوب نمي تونه نفس بكشه و حرف بزنه.

- با...با...د...ر ...با...در....

بادراد با عصبانيت مي گه:اه...چي مي گي تو آلفرد؟

آلفرد با حالت مي گه:با..د..را...ببووووو....

و يه عالمه حباب از دهنش خارج مي شه...

بادراد:نگاش كن تو رو خدا...

تري:خوب چي كار كنه؟!نمي تونه حرف بزنه بدبخت!

آلفرد با سعي و تلاش بسياري مي گه: ن...ه ...اصل...لن...نم...يتتتتتتتتتتتتتت....ن...ف...س

بادراد و تري: و

بادراد با تعجب به تري نگاه مي كنه و مي گه:تري؟يه سوال؟

(آلفرد كنارشون داره از دست مي ره!)

تري در حالي كه خيلي راحت به ماهياي تو آب نگاه مي كرد گفت:چيه؟

بادراد گفت:ببين...به نظرت ما الان چطوري زنده ايم؟

تري اول منظور ‌ ِ بادراد رو نمي فهمه براي همين ميگه:ها؟منظورت چيه؟!

ولي بعد كه متوجه موضوع مي شه و مي گه:مععععععععععع...چي؟ سپس با كمي فكر كردن مي گه:واو...من مردم بادراد...باي باي...

يكدفعه يه عالمه حباب از دهن تري خارج شد و تري روي آب شناور شد و ...

بادراد:واييييييييييييييي...مرلين مرگم بده(بر وزنِ خدا مرگم بده!!)!نكنه من مردم؟نه...نه...!برزخ!واي...

نعره مي زنه:واي مرليننننننننننننننننننننن!مامااااااان!

در همان حال گابريل كه دم در خوابگاه پسران بود صداي نعره ي بادراد رو مي شنوه و تمام تلاششو به كار مي گيره تا درو باز كنه...
همينطور كه ميخواد بازش كنه يه صداهايي مي شنوه...
صداي حركت آب...كنجكاوتر مي شه و بالاخره مي تونه درو با فشار زياد باز كنه و ...

آب با فشار از خوابگاه به همراه چند عدد پسر دريايي (!)خارج مي شه!

هلبلهليباهبليليب(صداي آب!و همچنين حباب هاي آن!)

ادامه بدين...


ویرایش شده توسط ليسا تورپين در تاریخ ۱۳۸۸/۱/۳ ۱۱:۲۰:۰۲
ویرایش شده توسط ليسا تورپين در تاریخ ۱۳۸۸/۱/۳ ۱۱:۲۴:۲۷

[b][color=0066FF] " تا دنیا دنیاست آبی مال ماست / ما قهرمانیم ج


Re: خوابگاه پسران
پیام زده شده در: ۱۲:۰۷ یکشنبه ۲ فروردین ۱۳۸۸

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۰ سه شنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۳۳ دوشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۰
از يت نكن! شايدم، اذيت نكن!
گروه:
مـاگـل
پیام: 708
آفلاین
- تـــــــــــــــــــــــری !
- چیه .. هان ؟ من دارم تمیز میکنم به خدا ! من مسئول رخت خواب هستم !

بادراد به آرامی به سمت ِ تری آمد و کتاب ِ " چه کسی چوبدستی ِ من را دزدید ؟ " را جلوی صورتش به صورت ِ تهدید آمیزی نگه داشت .

- توضیح !
- اممم .. این مال من نیست ، از کجا پیداش کردی ؟
- این مال منه .. و توی کمد ِ تو بود ! دزد پست !
- :no: !

آن طرف خوابگاه پسران آلفرد و آرنولد و بیدل یه بادکنک در دستشان داشتند . آنرا بلند کردند و هر سه با هم کف خوابگاه پاشیدند . تمامی بادکنک ها همزمان ترکیدند و سپس ، دریاچه ای از آب به راه افتاد و تمام خوابگاه را تا سقف پر کرد .

بادراد :
تری :
آلفرد :
آرنولد :
بیدل :

( توضیح شکلک : مثلا نفسشونو نگه داشتن دیگه ! زیر آب که نمیشه نفس کشید ! )

::. خوابگاه دختران .::

گابریل به آرامی از روی تختش پایین آمد و به سمت ِ مری رفت .

- مری ، من فکر کنم تالارو آب ببره این پسرارو خواب میبره . بادراد قرار بود صبح ِ زود بیاد دنبالم بریم زنگ ِ تفریح ..
مری : تو آدم نمیشی ؟
- من چی کار کنم .. یعنی باید منتظرش بمونم ؟
- نه خیر ! تو همین الان میری میخوابی . سریع !

گابر سرش رو میندازه پایین و به سمت ِ تخت خوابش میره . مدتی بعد با نگرانی بلند میشه ، از بادراد بد قولی بعید بود ..

----

خب دیگه ! حالا هر کاری میخواید خودتون بکنید !


[b]دیگه ب


Re: خوابگاه پسران
پیام زده شده در: ۲۰:۰۰ شنبه ۱ فروردین ۱۳۸۸

تری  بوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۵ یکشنبه ۱ اردیبهشت ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۴:۲۲ چهارشنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۰
گروه:
مـاگـل
پیام: 474
آفلاین
سوژه ی جدید : خانه تکانی پسرا!!

در خوابگاه پسران
بادراد : ببینید پسرآ! چند روز دیگه به عید نمونده و ما هیچ کاری انجام ندادیم.باید از الآن مثل برق کار کنیم تا بتونیم یه تالاری مثل تالار دخترا یا حتی بهتر از اونا درست کنیم.
خب...من خودم قفسه ها را تمیز می کنم.بقیه چی؟
آلفرد با گولاخی میگه:هوکی تو قفسه ها رو تمیز می کنی!
بادراد:
آلفرد: همین که گفتم...بادراد تو زمین رو طی می کشی!!(آلفرد با خودش میگه: )صبر کنین ببینم هر چی فکر می کنم می بینم پسر کم میاریم!!
باید از دخترا کمک بگیریم
هوکی و بادراد: :no:
آلفرد:
-خودتم هستی و می تونی کمکمون کنی تا پای دخترا این جا باز نشه...
آلفرد ( با حالت :no: ):ولی من کار نظارت رو به عهده...
هنوز حرف آلفرد تموم نشده بود که صدای مهیبی(؟)به گوش رسید:منم می تونم کمکتون کنم...
-آرنولد...؟
بادراد که مدام بالا و پایین می پرید ، با صدای بلند(یا همون فریاد )گفت:آره!درسته...خیلی های دیگه هم هستند که می تونن کمک کنن...
آلفرد:
پسر ها:چرا؟
-آخه می دونین...دخترا موجودات فوقالعاده ای هستند.
-
-باشه بابا...!اصلا خودمون همه ی کارا رو می کنیم !
*************************************
این الآن طنز نبود ولی بعدا خودتون با ادامه دادن طنزش کنین !


Only Raven!


تصویر کوچک شده


Re: خوابگاه پسران
پیام زده شده در: ۱۸:۰۳ سه شنبه ۲۲ بهمن ۱۳۸۷

لیلی لونا پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۵ چهارشنبه ۲۹ خرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۱:۵۱ چهارشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۵
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 389
آفلاین
برای اینکه بیشتر در دید باشد جلو رفت و بر روی کپه ای از کتاب ها ایستاد.

در همان لحظه صدایی بلند به گوش رسید ، صدای پروفسور مک گونگال:

- فلیت ویک عزیز و دیگر دانش آموزان باید تا نیم ساعت دیگه در سرسرا باشن! توجه کنید که شرکت همگی در این مراسم الزامی است!

و لحظه ای بعد سکوت همه جا را فرا گرفت. سریع تر از آنچه که انتظار داشتند این اتفاق افتاد ، آن ها حتی فرصت نداشتند که جشن خودشان را شروع کنند و باید همین طوری با فلیت ویک خداحافظی می کردند.

بچه های ریونی با قیافه هایی غمگین به مردی که روی کپه ای از کتاب ها ایستاده بود و او هم همانند بقیه ریونی ها قیافه ای ناراحت داشت نگاه میکردند و حتی بعضی ها اشکشان در آمده بود و صدای هق هق گریه هایشان و گرفتن بینی هایشان شنیده میشد.

- واقعا از بودن با شما لذت بردم ، هیچ وقت شما ها رو فراموش نمیکنم و هیچ وقت محبت هایی که به من کردید رو از قلبم پاک نمیکنم امیدوارم در آینده ای نزدیک دوباره همه ی شما رو مثل قبل ببینم.

فلیت با آخرین جمله ای که به زبان آورد نامه ای را که دامبلدور های پیش از او هم این کاغذ را به دست داشتند و در تالار های مختلف خود برای هم گروهی هایشان تعریف میکردند را تا کرد و در جیبش جای داد و بعد با عجله از تالار خارج شد.

-هـــوف...آخیش چه قدر اکسیژن کم بود.

سپس دوباره قیافه ای ناراحت به خود گرفت و در طول راهرو به راه افتاد.

- تبریک میگم بهتون بابت دامبلدور شدنتون.
- امیدوارم با ورود شما محفل روبراه بشه.
- بی صبرانه منتظر اون روزیم که به دامبلدور تبدیل میشید.

هر کسی که از کنار فلیت میگذشت جمله هایی از این قبیل را تحویلش میداد و فلیت ویک نیز با تکان مختصر سرش از انها سپاس گذاری میکرد. فضای هاگوارتز پر بود از عکس های مختلفی از فلیت که ناگهان به دامبلدور تغییر میکرد یا صحنه هایی از دامبلدور قبلی که تغییر چهره میداد و به بادراد ریشو تبدیل می گشت.

فلیت احساس دوگانه ای داشت هم از این خوشحال بود که بالاخره به آرزوی دیرینه اش دست یافته و میتواند فرد مهمی در جامعه ی جادوگری شود و هم ناراحت بود از این که دارد شخصیت قبلی و محبوب دانش آموزان کلاسش خداحافظی میکند. اینقدر در افکارش فرو رفته بود که گذر زمان را از یاد برد و وقتی به خود آمد دید در دستشویی دختران است. پس با عجله به خوابگاه برگشت و خود را برای فردا یعنی روزی که باید از فلیت ویک خداحافظی میکرد آماده کرد.

صبح روز بعد هوای آفتابی دلنشینی بود و با آواز فوکس که در کل هاگوارتز طنین می انداخت دلنشین تر میشد. فلیت با چهره ای پریشان از خواب بیدار شد و به یاد کابوس بد دیشبش افتاد ؛ از جا بلند شد و به سوی آینه ی خوابگاه رفت نا خود آگاه به یاد دوران کودکیش افتاد که در آینه ی نفاق انگیز خود را دیده بود که با ریش های بلند و سفیدی که به دور مرگخواران بسته و آنها را در تله انداخته است نگاه میکرد و با خود میگفت: یعنی میشود روزی منم دامبلدور بشوم؟ اکنون میتوانست جواب پرسش کودکیش را با قاطعیت بدهد: "بله"

هیچ کس در هاگوارتز دیده نمیشد و این کاملا عادی بود زیرا همه در سرسرا ی بزرگ جمع شده بودند و منتظر فلیت ویک بودند.سعی کرد نگرانی که در صورتش نمایان بود را از بین ببرد ولی نمیتوانست ، با قدم هایی سنگین وارد شد و در را باز کرد ، با ورودش همه از جا برخاستند و بعضی ها نیز با یکدیگر پچ پچ کردند.سعی کرد به حرف هایشان گوش ندهد اما غیر ممکن بود به هر زوری که بود خود را به جایگاه رساند و روی صندلی طلایی رنگی نشست.

مک گونگال با صدایی رسا شروع به صحبت کرد: چند ماه پیش و همین طور چند سال پیش جادوگران مختلفی به اینجا آمدند و صلاحیت خود را برای دامبلدور شدن نشان دادند.امروز نیز مانند همیشه فردی در مقابل ما ایستاده و آماده است تا این شخصیت سنگین را بر عهده بگیرد ، امیدواریم از پس این کار به خوبی بر بیاد.

سپس چوبدستی خود را در آورد و برای گفتن ورد مخصوص آماده شد فلیت ویک برای آخرین بار قیافه ی خود را در جام طلایی رنگ دید و به یاد دوران شیرینش افتاد و سپس چشمانش را بست.

نور آبی رنگی از چوبدستی خارج شد و همه مجبور شدند چشمانشان را ببند و لحظه ای بعد که همه بیناییشان را به دست آوردند با قیافه هایی خندان به فلیت که اکنون نامش " آلبوس دامبلدور " بود نگریستند. آلبوس نیز چشمانش را به آرامی گشود و در یافت که چه قدر دنیایی را که با چشمان نافذ و آبی رنگ دامبلدور مشاهده میکند ، با چشمان فلیت ویکی که همیشه نگاه میکرد فرق دارد. با دست زدن تماشاچیان به خود آمد و رنگ به رنگ شد.

با قدم هایی استوار و قاطع و فکری روشن به سوی دفتر خود قدم گذاشت و رمز را تکرار کرد: نیو دامبلدور! در باز شد و با قیافه ای حیرت زده اعضای محفل ققنوس را دید که با شادی و خوشحالی به او نگاه میکردند و با اطمینان به او لبخند میزدند.

جیمز یک قدم جلو برداشت و گفت: اولین ماموریت چیه قربان؟

تنها نگرانی او این بود که میترسید اعضای محفل او را قبول نداشته باشند اما این لبخند رضایت بخش ان ها نشان دهنده ی آن بود که آنان او را پذیرفته اند، همین کافی بود.



Re: خوابگاه پسران
پیام زده شده در: ۱۰:۵۱ جمعه ۱۱ بهمن ۱۳۸۷

آریانا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۱ دوشنبه ۶ خرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ سه شنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۲
از كنار آرامگاه سپيد
گروه:
مـاگـل
پیام: 197
آفلاین
صبح روز بعد:

ملت ريون از خواب بيدار شده بودند. لونا و ليلي لونا پاتر در حالي كه خميازه ميكشيدند به آسمان آبي نگاه كردند.
- هووم. چه روز خوبيه.... حس خوبي دارم... امروز..امروز...واي امروز فليت از پيشمون ميره!!!

لونا با چشمان پف كرده اش نگاهي به تخت مجاور انداخت كه اريانا در آن خوابيده بود.
سپس با صدايي آرام گفت: جشن؟ درسته! جشن... امروز بايد براي فليت جشن بگيريم.

ليلي لبخندي كمرنگ زد و گفت: جشن شروع شد.

تالار ريون حسابي شلوغ شده بود.
هر كس از در وارد ميشد منظره ي حيرت انگيزي توجهش را جلب ميكرد.
هزاران بادكنك كه پر از آب بودند و در بالاي تالار ميچرخيدند. هر از گاهي هم شخصي را مورد هدف قرار ميدادند و روي سر هدف ميتركيدند و او را خيس آب ميكردند.
گل هاي رنگارنگي كه در اطراف تالار به چشم ميخوردند و هر گاه شخصي از كنارشان عبور ميكرد آواز ميخواندند.

هزاران وسايل تزئيني در گوشه و كنار تالار به چشم ميخوردند.

لونا و ليلي و بچه هاي ريون كه از كارشان راضي به نظر ميرسيدند با خشنودي روي مبلها ولو شدند.

- آخيش! چه قدر خسته شديما.
- آره! ميگم... فليت داره مياد.

در همان لحظه در تالار عمومي ريون باز شد و فليت حيرت زده وارد شد و با چشماني گشاد تك تك ريوني ها را از نظر گذراند...


خوشبختي به سراغ كسي مي رود كه فرصت انديشه درباره ي بدبختي را ندارد.


Re: خوابگاه پسران
پیام زده شده در: ۲۳:۳۶ پنجشنبه ۳ بهمن ۱۳۸۷

لیلی لونا پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۵ چهارشنبه ۲۹ خرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۱:۵۱ چهارشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۵
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 389
آفلاین
برای به روز بودن موضوع تاپیک با الان که فلیت رفته ، سوژه رو سریع پیش بردم!

**************

- هی بچه ها یه خبر بد براتون دارم. بگین چی شده؟

- چی شده؟

- فلیت دامبل شد

ملت ریون:

- آخه چه طور ممکنه به این زودی؟ ما داشتیم نقشه ها می کشیدیما!

- اوهوم خیلی زوده ، همین الان این خبرو از صحبت های پروفسور مک گونگال و پروفسور بینز شنیدم. هنوز اعلام نکردن اما این طور که می گفتن قراره همین فردا اعلام کنن ...

عصر در تالار ریون:

اعضای ریون هر کدام در سمتی تلپ شده اند و به صبح روز بعد فکر می کنند ، به روزی که فلیت از تالار خارج می شود و آن ها را با هزاران خاطره ی شیرین تنها می گذارد ... با خاطره هایی از او ، با نبودن کسی برای کم شدن امتیاز از گریف و هافل و اسلی و ...

لیلی که بر روی پله ای نشسته بود و کپه ای گل سرخ در کنارش قرار داشت و هر دیقه یه بار یکی از اونا پر پر میشد گفت: حالا چی کار باید بکنیم؟ بدون فلیت چه قد سخته! انگار تالار سوت و کوره!

لونا: بوقی هنوز که نرفته ، فردا میره باید از همین فرصتم استفاده کنیم ... می تونیم یه اسنور کک شاخ چروکیده بهش هدیه بدیم و یه جشن بزرگ براش بگیریم. این طوری در آخرین روز در تالار می تونیم خوش حالش کنیم.

همگی موافقت کردند و تصمیم گرفتند که جشن بزرگی بگیرند ...

*************

خیلی کوتاه شد و بس چرت شد چون عجله داشتم ... بوقیدم به سوژه ولی خواستم به روز باشه ، ادامه بدین پیلیز








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.