هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: حماسه هافلپاف
پیام زده شده در: ۲۳:۳۵ سه شنبه ۲۸ آبان ۱۳۸۷

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
مـاگـل
پیام: 1511
آفلاین
شيرهايي با نشان مار اسليترين را در مقابلش ميديد. نمیدانست باید با آنها چکار کند ... ؟

جایی خوانده بود که راه ورود به تالار اسرار صحبت کردن به زبان مارهاست ! فقط برای امتحان تلاش کرد ...

- سیساشیسوسسس

اثر نکرد ... بار دیگر تمرکز کرد و سعی کرد از احساسش کمک بگیرد :

- سوسیاشتاسسس

باز هم موثر نبود بار دیگر اینکار را تکرار کرد و باز با شکست مواجه شد ...

عصبانی شد ... نمیتوانست احساساتش را کنترل کند ... صورت نیمفادورا به طور مداوم در برابر چشمانش ظاهر میشد ... با ناراحتی چوبدستی اش را کشید و اولین وردی را که به یاد می اورد خواند :

- ناسیلوس

با درخشش نوری زرد در دستشویی ، در برابر چشمان حیرت زده سدریک ابتدا مارها به هم پیچیدند و شروع به حرکت کردند و سپس کل دستشویی شروع به لرزیدن کرد ، اما به جای انکه دیوار شکافته شود به طور کلی منفجر شد و گرد و غبار سردی به هوا خواست ... با انفجار آن سدریک کمی به عقب رانده شد و دستانش را جلو صورتش گرفت تا خرده سنگ ها به چشمانش نپاشد ...

گرد و خاک حاصل از انفجار کم کم فرو مینشست و سدریک قدم قدم به سمت راهی که برایش گشاده شده بود حرکت میکرد ...

در پشت دیوار مکانی بود در تاریکی مطلق که هیچ چیز از آن سمتش قابل تشخیص نبود ... سعی کرد راهی را که در مقابلش بود ببیند اما از شدت سیاهی چیزی نمیدید ... ناچار عزمش را جزم کرد و قدم در کوره راه مقابلش گذاشت ...


به محض اینکه از مرز سیاهی گذشت به طور عجیبی به پائین کشیده شد و از ارتفاع بلندی فرو افتاد و سرانجام به زمین خورد ...

به زحمت بلند شد و خاک لباسش را تکاند ... زیر لب لعنتی به سازنده تونل فرستاد و به اطرافش نگاه کرد : او در امتداد تونل بلند و تاریکی قرار داشت که کورسویی گنگ از انتهایش میدرخشید ...

با خستگی آهی کشید و به سمت آن نور مبهم به راه افتاد ...


هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: حماسه هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۷:۴۷ شنبه ۱۸ آبان ۱۳۸۷

نیمفادورا تانکسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۳۸ سه شنبه ۲۹ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۱:۲۹ جمعه ۲۲ آذر ۱۳۸۷
از خانه گريمالد
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 55
آفلاین
به سمت خانه به راه افتاد.
چمدانش را بست. چندين بار محتويات آن را چك كرد تا چيزي را از قلم نيندازد . باري ديگر به عكس خود در كنار تانكس نگاه كرد و پس از درنگي كوتاه قاب عكس را در جيب چمدانش جا داد. آبي به دست و صورت خود زد و به چشمان پف كرده اش كه حاكي از گريه هاي متوالي اش بود نگريست.

پس از آن حادثه سخت و تحمل ناپذيري كه برايش پيش آمده بود براي اولين بار احساس عجيبي را به جز ناراحتي مرگ تانكس در وجودش حس ميكرد. احساسي كه او هيچ وقت در دوران مرگ خوار بودنش به آن پي نبرد . احساسي به جر ترس . احساسي به جز نفرت. نميدانست اين چه حسي است فقط ميدانست كه او را استوار تر و راسخ تر از قبل كرده .پس به سمت جهنمي كه ولدمورت برايش ساخته بود حركت كرد. شايد پيروز ميشد.

پس از اينكه خود را در پنجاه متري در هاي ورودي هاگوارتز غيب و ظاهر كرد به ياد دوراني افتاد كه به همراه تانكس سوار بر يك كالسكه به طرف مدرسه راهي ميشدند اما اين بار بايد به تنهايي اين مسير را ميپيمود.

ميتوانست از دور ديوانه سازاني را ببيند كه ولدمورت پس از مرگ دامبلدور و غلبه بر وزارت سحر و جادو آن ها را نگهبان هاگوارتز كرده بود.
كارش سخت تر ميشد. با وجود بلاتريكس ، مدير جديد هاگوارتز و ديوانه سازها بايد سختي هاي بيشتري رو تحمل ميكرد.

هر چه به درهاي ورودي هاگوارتز نزديك تر ميشد سرماي سختي و جودش را فرا ميگرفت.ديوانه ساز ها متوجه شخص بيگانه اي به آن محوطه شده بودند و آرام و قرار نداشتند. سدريك ديگر نميتوانست تحمل كند .

ديوانه سازها دوره اش كرده بودند . پسرك احساس ميكرد روحش توان آن همه ستم كشيدن را ندارد.مرگ پدرش را براي اولين بار در جلوي چشمانش ميديدو همچنين كشته شدن تانكس را. با اينكه ديوانه سازها دوره اش كرده بودند ولي ميخواست از مرگ پدرش چيزهاي بيشتري را بداند پس واكنشي نسبت به پست ترين موجودات جهان، پس از ولدمورت از خود نشان نداد .

اين حقيقت نداشت. پدرش. او نيز توسط ولدمورت به قتل رسيده بود.ديگر تحمل آن همه حقيقت را كه سالها با آن زندگي كرده بود ولي از آن بيخبر بود را نداشت .

دستانش را در درون جيب پالتوي باراني اش كرد . چوبدستيش را محكم فشرد و به بهترين دوران زندگيش انديشيد . و براي اولين بار در عمرش...

-«اكسپكتو پاترونوم»

اسبي نقره فام از نوك چوبدستيش خارج شد و با گشودن بالهايش به سمت ديوانه سازها هجوم برد و آنها را پراكنده كرد. گرمايي لذت بخش وجود سدريك را فرا گرفت.

باري ديگر به راه افتاد .به سمت تالار اسرار حركت كرد. به طور پنهاني خود را دستشويي دختران رساند. شيرهايي با نشان مار اسليترين را در مقابلش ميديد.


ما چیزی رو داریم که ولدمورت نداره!؟
چیزی که ارزش جنگیدن رو داره!
:mama:


Re: حماسه هافلپاف
پیام زده شده در: ۲۳:۴۱ جمعه ۳ آبان ۱۳۸۷

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
مـاگـل
پیام: 1511
آفلاین
طوفان زده ... در انبوهی از احساسات مبهم دست بر سنگ سرد خاکستری رنگ میکشید. نمیتوانست رفتن محبوبش را باور کند ... نمیتوانست باور کند تمام آنچه تا به حال خود انجام داده ، در اخر به رفتن نیمفا انجامیده ... نه ! نمیخواست به این فکر کند که خودش تا چندی پیش از یاران ولدمورت بود ! از حامیان این جنایتکار ...

اشک ها بار دیگر بی امان جاری شدند ، مانند رگبار ، تند و بی دلیل ، بی مقدمه ! و همانطور که آمده بودند متوقف گشتند. به قبر خیره شد و به یاد تصمیمش برای نابودی ولدمورت افتاد ...

می ترسید ، از مبارزه با بزرگترین جادوگر سیاه قرن نه ... که از مسیر سختی که در مقابلش بود میترسید ، از مشکلاتی که چون کوه در برابرش بود !!!

دستش را در جیبش فرو برد و دستمالش را بیرون کشید. صورتش را خشک کرد و ایستاد. بار دیگر دستش در جیب بارانی کهنه اش فرو رفت و دستمال را درون آن جا داد. میتوانست چیز دیگری را در جیبش حس کند. دستش به دور چوبدستی حلقه شد. حس گرمی در بدن یخ کرده اش پیچید.

به مکان هایی که میتوانست رد ولدمورت و راه نابودی اش را پیدا کند اندیشید : فکرش از تالار اسلایترین شروع میشد و به مکان های احمقانه و وحشتناکی مثل وزارت جادو و خانه ریدل ختم میشد. نمیتوانست درست بیاندیشد. باید از جایی شروع میکرد. گویی جواب در پشت پرده های مغزش منتظر نشسته بود :

به محض اینکه فکر کرد مکانی را به یاد اورد : تالار اسرار !

به این فکر میکرد که چگونه میتواند وارد آنجا شود. کتابخانه هاگوارتس به ذهنش رسید ... مکث نکرد ... مسیر در برابر بود ... تالار اسرار ...


ویرایش شده توسط پیوز در تاریخ ۱۳۸۷/۸/۳ ۲۳:۵۱:۱۴

هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: حماسه هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۶:۴۷ دوشنبه ۲۹ مهر ۱۳۸۷

نیمفادورا تانکسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۳۸ سه شنبه ۲۹ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۱:۲۹ جمعه ۲۲ آذر ۱۳۸۷
از خانه گريمالد
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 55
آفلاین
سوژه جديد



اواداكداورا»

چشمان آبي رنگش نور سبز رنگي را دنبال ميكرد كه از نوك چوبدستي مرد شنل پوشي بيرون آمد و سينه اورا شكافت. احساس سبكي ميكرد مثل پري كه از بالاي كوهي ارام ارام به پايين مي آيد و در نهايت راحتي در ميان علفزار ها و نيزار ها تا ابد زندگي ميكند . دريده شدن روحش از بدنش را احساس ميكرد . خوشحال بود . مرگ . به آرزويش رسيده بود . شايد دوباره او را ميديد . كسي را كه هميشه دوستش داشت . كسي كه باعث شده بود تا مرگ را تنهاترين و بزرگترين آرزويش بداند . كم كم از بدنش جدا مي شد تا اينكه روح بي جسمش را بالاي جسم بي جانش ديد . چشمانش را از جسد به اطرافش انداخت . دورو برش اجساد بي جاني را ديد كه بر روي زمين افتاده اند . رود خانه اي را كه شبها درخشش قرص ماه را در آن را تماشا ميكرد و مرد شنل پوشي را كه به سمتش مي آمد . باد شنل مرد را هدايت ميكرد و چشمان سرخش زيبايي چهره اش را از بين ميبرد . مرد نزديكتر و نزديكتر شد تا به جسم بيجان پسرك رسيد . باورش نميشد كه او را كشته . مرد خوشحال بود . با صداي بلند و نكره اي ميخنديد . سرش را چرخواند و روح پسرك را ديد كه به او نگاه ميكند . چهره اي خشك و عصباني جاي صورت خندانش را گرفت و حدقه ي چشمانش به قرمزي تيره اي گراييد . عصبانيت در چهره ي سردش سو سو ميزد . چوب دستيش را به سمت روح گرفت و وردي را زير لب زمزمه كرد . دردي سخت وجود پسرك را فرا گرفت و از شدت درد نعره كشيد . همه چيز از نظرش محو شد صدايي كسي را مي شنيد كه صدايش ميكند .

-سدريك....مادر.........سدريك.... بلند شو... !

چشمانش را باز كرد و دو چشم نگران را در رو به رويش ديد .

-بازم خواب بد ديدي ؟
-نه چيزي نيست مامان . ساعت چنده ؟ دير كه نشده .
-زياد نه . ولي اگه الان بلند نشي دير ميرسيما .

روي تخت نشست و چند دقيقه به عكس خود كه در كنار تانكس بود نگاهي انداخت . چهره اش آشوبي كه در دلش پرپا بود را نشان ميداد . سرد و بي احساس . باورش نميشد كه دقايقي بعد در بالاي آرامگاه كسي است كه بيشتر از تمام هستيش دوستش داشت . ولي حالا در كنار او نيست . هنوز احساس درد داشت . زخمي كه از آن حادثه ي تلخ برايش به جا مانده بود . زخمي كه لرد ولدمورت بر روي بازويش هكاكي كرده بود . زخمي كه او را به ياد تانكس مي انداخت . هر بار كه به آن خيره ميشد نفرتش از ولدمورت دو چندان ميشد .



-خداوند روحش را قرين رحمت خود قرار دهد ..... .
-آمين
....

سدريك به سنگ قبر خيره شده بود و اشك چشمانش بر روي آن ميريخت . به روزهايي كه با او بود فكر ميكرد . به روزي كه براي اولين بار اورا در هاگزميد ديده بود . به روزهاي كه با دو ني يك نوشيدني كره اي را ميخوردند . به روزهايي كه به خاطر مرگ پدر ومادرش او را دلداري ميداد و به روزي كه او مرد . به روزهايي كه به خاطر عاشق شدنش ديگر به ولدمورت احترام نگذاشت و از گروه مرگخوارانش خارج شد . احساس سنگيني را در وجودش حس ميكرد . هميشه در دلش به خود لعنت ميفرستاد . حس مبهمي در درونش به او ميگفت كه تو باعث مرگ تانكس شدي و همين احساس او را ضعيف تر و ضعيفتر ميكرد . در همين افكار بود كه صدايي آشنا اورا از افكارش بيرون كشيد .

-آخر عاقبت خيانت به لرد سياه همينه .

سدريك برگشت و پسري با موهاي بور و روغن زده را ديد كه رو به رويش ايستاده و از وجود او در چنين مكان مقدسي عصباني شد و با صداي بلندي گفت :

-به چه جراتي پاتو اينجا گذاشتي ؟ ها ؟ برو گمشو و بهش بگو هر جا كه باشه پيداش ميكنم و ميكشمش .

-تو ! تو ميخواي لرد سياهو بكشي ؟ بز رگترين جادوگر قرن رو ؟
-هر چي كه ميخواد باشه باشه ! من ميكشمش . قسم ميخورم .
-خوب بكش ولي يادت نره هرچيي كه داري از لرد سياهه .
-من چيزي رو دارم كه هيچ وقت لرد ولدمورت نداشت .
-اسمشم كه به زبون مياري ! خوبه . پيشرفت كردي .
-تو چقدر بد بختي كه نميتوني اسم اربابتو به زبون بياري . حالا هم برو گمشو و گرنا همينجا تيكه تيكت ميكنم . اگه تا الان هم نكشتمت به احترام اين گوره .
-باشه بابا چرا عصباني ميشي .

اسكورپيوس مالفوي از سدريك فاصله گرفت و او را با سنگ بي جان ارامگاه تانكس تنها گذاشت .

................................................................
ببخشيد اگه خوب نشد .
دست پیوز واسه این تاپیک درد نکنه ! عاشق اینجور داستانام ! شاهنامه !

تو اين رول ولدمورت به خاطر خيانت سدريك تانكس رو ميكشه و سدريك در صدد انتقام گرفتن از ولدمورته ! سدريك براي پيدا كردن ولدمورت دست به يه سري كارا ميزنه . مثلا وارد وزارتخونه ميشه و يه سري اطلاعات ميگيره ( ولدمورت وزارت خوته رو تصاحب كرده) و در راه يه دختري رو ميبينه (حالا هر كي ميتونه باشه) و دختره كمكش ميكنه .خلاصه يه سري كشمكش اين وسطا به وجود مياد و در آخرسر به ولدمورت ميرسه .
بچه ها يه چيز ديگه ! اگه ميشه تو پستاتون طنز به كار نبربد .

حالا شما هر جوري دوست داريد ادامه بديد .


ویرایش شده توسط نیمفادورا تانکس در تاریخ ۱۳۸۷/۷/۲۹ ۱۶:۵۳:۵۷

ما چیزی رو داریم که ولدمورت نداره!؟
چیزی که ارزش جنگیدن رو داره!
:mama:


Re: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۰:۵۰ شنبه ۲۶ مرداد ۱۳۸۷

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
مـاگـل
پیام: 1511
آفلاین
تاپیک بر طبق این اطلاعیه :

قفل شد !

دوم دی 87 : تاپیک باز شد !
--------------------------------------------------------------------------------

درک ناامیدانه با اطرافش نگاه کرد ! زوزه باد درختان جنگل را به رقص آورده بود و شلاق باران نوای نه چندان دل انگیزی را در گوش او طنین انداز می کرد ! درک خود را محصور در دایره ای از درختان سرخ رنگ دید. می توانست پومانا و سوزان را ببیند که چند درخت جلوتر از او بسته شده بودند ... و درست روبرویش ، در سمت دیگر دایره اما بر تنه درختی بسته بود. همه شان بیهوش بودند. درک شروع به شمردن درختان کرد ... همزمان خاطرات در ذهنش شکل می گرفت ، رفتن سوزان ، ناپدید شدن اما ...
« ... 11 ... 12 ... 13 ! »

سیزده درخت بود ، این نحسی زمان بود که او را در بر گرفته بود ... صدای زوزه باد دیوانه وار در گوشش میپیچید و خاطرات در ذهنش می رقصید :

نقل قول:
همان موقع بود که برگه ای روی زمین، جلوی شومینه توجهش را جلب کرد. کمی به آن نزدیک شد و همین که عبارت « زمان » را بالای آن دید، به سمت آن شیرجه رفت و آن را برداشت. برگه سالم سالم بود:
زمان.....................5


درک سعی کرد به یاد بیاورد ... نوشته های آن کتاب ، که شاید فقط مربوط به یک شبانه روز قبل بود چون یکسال دور می نمود. دست های خسته و سنگینش را بلند کرد و دو طرف سرش را گرفت ... خاطرات چون سیلی در چشمانش جاری شد :

همان موقع بود که برگه ای روی زمین، جلوی شومینه توجهش را جلب کرد. کمی به آن نزدیک شد و همین که عبارت « زمان » را بالای آن دید، به سمت آن شیرجه رفت و آن را برداشت. برگه سالم سالم بود:
زمان.....................5

سایه های آتروم* گه گاه باعث اختلال در زمان می شوند ! این سایه ها که موجودات جادویی ناشناخته ای هستند می توانند زمان را بمکند و در واقع آن را به تسلط خود در آورند ، مشاهده شده که این سایه ها در هنگام عصبانیت زمان را به طور کامل می بلعند و زمان در نقطه ای متوقف می شود. لازم به ذکر است که زمان بیولوژیک بدن انسان در این مواقع به قوت قبلی به کارش ادامه میدهد !

وقتی زمان توسط سایه های آتروم تسخیر شد برای نجات موقعیت محدودی پیش روی شماست ! تنها راه نجات از این سایه ها دادن یک قربانی به آنهاست ...




درک سعی کرد آخرین کلمات را فراموش کند ... صدای ترسناکی در سرش مدام کلمه «قربانی» را تکرا می کرد ... فریادی کشید :« خفه شو ! »

اما موثر نبود ...

<><><><><><><><><><><><><><>

دنیس نگاه سرسری انداخت اما ناگهان چشمانش در نقطه ای قفل شد : روی زمین ، درست کنار کلبه هاگرید ، چتر درک افتاده بود ، چتر سیاه رنگ متوسطی که نام طلایی رنگ هافلپاف روی آن نقش بسته بود. چشمان دنیس گرد شد و بلافاصله به سمت حلقه قرمز دوید ... بار دیگر تصویر چتر در ذهنش زنده شد ! چتری پاره پاره و خیس از آوار باران ، و قطره خونی درست روی کلمه طلایی رنگ هافلپاف ...

----------------------------------------------------------------
* آتروم در لاتین معنای تیرگی می دهد


ویرایش شده توسط پیوز در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۲۶ ۱۱:۱۵:۴۱
ویرایش شده توسط پیوز در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۲۶ ۱۱:۱۷:۴۹
ویرایش شده توسط پیوز در تاریخ ۱۳۸۷/۸/۱۷ ۰:۵۵:۱۴
ویرایش شده توسط پیوز در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۲ ۱۳:۵۹:۱۰

هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۰:۴۴ شنبه ۲۶ مرداد ۱۳۸۷

اوتو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۱ یکشنبه ۲۶ خرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۵:۱۰ سه شنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۲
از قبرستون
گروه:
مـاگـل
پیام: 64
آفلاین
باران از آسمان نامعلوم جنگل ممنوعه هنگامه کرده بود.درختان بلند به جان همدیگر افتاده بودند.از ناکجای جنگل صدای شیون زنی که زجر می کشیدمی آمد که مو به تن سیخ می شد.

درک هنوز قوت لازم برای تکان دادن خود نداشت انگار بختک سایه تا مغز استخوانش نفوذ کرده بود.

باران آسمان تیره را به زمین گل آلود می دوخت.آب از هر طرف جاری بود.درک با حرکتی ضعیف خودش رو درون شنلش که حالا دیگر کاملا خیس شده بودبیشتر فرو برد.باد دست بردار نبود،مشت مشت باران را توی گوش وچشم درک می زد.
لرزش عاری از سرما وجودش را فرا گرفته بود.چپ وراست را از ترس دیده شدن نگاه نمی کرد.در این فکر بود که انتظار چه موجودی را می کشد.هنوز متوجه نشده بود که آن سایه مبهم چیست؟شروع به شمارش کرد تا برترسش غلبه کند به خود فرصت نفس کشیدن نداد به سرعت اطراف را نگاه کرد.خبری از هیچ موجودزنده ایی نبود.

دقایقی بعد باران بند آمد و جنگل در سکوتی خاص فرو رفت انگار هیچ موجودی در اینجا زندگی نمی کند حتی اکسیژنی هم برای تنفس نیست.درک بر شانه هایش احساس سنگینی سایه ای را کرد.چوبش را در دستش فشرد با سرعت تمام به عقب باز گشت جسم عظیم وآهنیین را در مقابلش دید تا چوبش را بیرون کشیدچوبش توسط نگاه سایه عظیم که، درک به زور تاکمرش میرسید، خرد ومتلاشی شد.

درک:کـــــــــــــمـــــــــــــک ... یکی بــــــــــــه دادم برسه.اما انگار صدا درهمان چند قدمی یخ می زد وبروی زمین می افتاد.

..........................................................
در خارج از جنگل دنیس به سمت صدای درک آمده بودوهیچ اثری از اون نیافته بود.اطراف رو به خوبی نگاه کرد وتکه کاغذی رو، روی زمین پیدا کرد.صفحه پنج کتاب زمان رو پیدا میکنه و شروع به خوندن کرد.در آخر نوشته شده بودکه :((تک تک شما کم کم نابود می شوید))
............................................................................
برای اینکه بفهمید کتاب زمان چیه پست قبلیه پیوز رو بخونید.


ما برای پوکوندن امدیم


Re: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۶:۲۵ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷

پرفسور پومانا اسپراوت old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۷ سه شنبه ۳ اردیبهشت ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۴:۵۷ شنبه ۶ اردیبهشت ۱۳۹۹
از Dark Side Of the moon
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 96
آفلاین
درک چشم هایش را بر روی زمین سرد و خشک جنگل ممنوعه باز کرد. در شانه هایش احساس درد شدیدی می کرد. سایه او را بلعیده بود و انگار که او در شکم جنگل افتاده باشد. در محاصره ی سایه ها بود. به محض آن که پاهایش بدن تنومندش را نگه داشتند، صدای پچ پچی تمام جنگل را فرا گرفت.
-هــــــــــــی! من کجام؟
و همان پچ پچ هایی که نمی توانست پیامی از آن ها دیافت کند.... درک احساس ترس می کرد، در حالی که چیزی برای ترسیدن وجود نداشت. بعد از مدتی که از فریاد زدن خسته شده بود، آهسته به سایه نزدیک شد. ناگهان تمام جنگل را سکوت فرا گرفت. درک دست لرزانش را با وحشت به داخل سایه فرو برد. سایه او را به داخل خود کشید.

در نقطه ای دیگر دنیس از حرکت باز ایستاده بود. بر اطراف خود تسلط داشت، اما نمیتوانست حرکت کند. هیچ چیز توان حرکت نداشت. قلبش بی امان می تپید و احساس سر گیجه ی شدیدی داشت. نمی توانست حرکتی بکند. هر چه به مغزش فشار می آورد، مغزش فرمانی برای تغییر حرکتش نمی داد. هنوز چوب دستی اش به سمت حلقه ی سرخ رنگ نشانه رفته شده بود و هیچ حرکتی نمیتوانست بکند. تمام فضای اطرافش خشک شده بود.
صدای به زمین کوبیده شدن شی سنگینی را پشت سرش شنید، طلسم سکون شکسته شده بود. به زمین افتاد و ...


بچه ها خواهشا پست هایی که میزنید یه جوری بزنید که زیاد آدم رو گیج نکنند.


I will leave the sun for the rain...


Re: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۵:۴۶ یکشنبه ۲۰ مرداد ۱۳۸۷

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
مـاگـل
پیام: 1511
آفلاین
دنیس به سمت صدا برگشت ، به راحتی می توانست صدای درک را بشناسد ، دست راستش که چوبدستی نورانیش به آن پیوند خورده بود هنوز بالا بود ، برگشت و نگاه دیگری به حلقه سرخ کرد !

- « خدای من ... »

باردیگر فریاد درک دنیس را به خود آورد ، به پومانا ، اما و سوزان فکر کرد و بار دیگر به حلقه قرمز نگاه کرد. عرق سردی بر پیشانی اش نشسته بود و دستش می لرزید و باعث میشد رقصی از سایه درختان در برابر نور چوبدستی اش ایجاد شود !

سر انجام بر گشت به سمت صدای درک دوید ...

**********************************

درک سایه ای را حس کرد که او را در آغوش گرفته است ، هاله سبز رنگی به تیرگی تاریکی او را احاطه کرده بود ، وحشت وجودش را فرا گرفته بود و به بند بند استخوانش ضربه می زد ... در شکمش احساس وحشتناکی داشت و بعد ...

وقتی سایه به طور کلی او را احاطه کرد زمان اطرافش متوقف شد ، به هر طرف که نگاه می کرد همه چیز از حرکت ایستاده بود ، می توانست بوی سردی را از سایه سبز رنگ حس کند و بالاخره در یک لحظه همه چیز در دیدگانش سیاه شد ...


ویرایش شده توسط پیوز در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۲۰ ۱۶:۰۶:۱۷

هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۷:۱۴ شنبه ۱۹ مرداد ۱۳۸۷

لورا مدلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۶ یکشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۲:۵۶ سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۳۹۶
گروه:
مـاگـل
پیام: 298
آفلاین
دنیس دوباره آب دهانش را قورت داد و به اطراف نگاه کرد.چوب دستی اش نور کافی برای روشن کردن آن جنگل تاریک نداشت بنابراین هر لحظه ممکن بود موجودی خوفناک به او حمله ور شود.آن جنگل با درختان خوفناک که دنیس بعد از شمردن شاخه های 4 تا از آنها به نتیجه رسیده بود که همه آن درختان 13 شاخه دارد ترسش بیشتر شد.آیا او داشت به ملاقات شیطان می رفت و خود نمی دانست؟آیا شیطان پومانا رو گرفته بود یا نیروی اهریمنی؟
--------------------------------
درک بر زبان آورد..بیشتر و بیشتر....آیا باید با دنیس می رفت و یا باید همین حالا نیز منتظر مرگ او باشد.از جایش بلند شد.آیا دنیس وارد جنگل شده بود؟دوباره برگشت و نشست. احساس کرد سایه ای از جنگل ممنوعه دیده ولی عجیب بود که هر چه سایه جلو تر می آمد بزرگتر می شد،درک از جایش بلند شد و یکدفعه سایه را بر روی پایش حس کرد و....
_اههههههه.کمک....
---------------------------------
_اههههههههههههههه....
دنیس با ترس به پشتش برگشت و فریاد زد:چی بود؟




ببخشید سوژه شهید شد؟
خیلی بد نوشتم



Re: داستان اشتراكي تالار هافلپاف
پیام زده شده در: ۱۶:۰۵ چهارشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۸۷

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
مـاگـل
پیام: 1511
آفلاین
خلاصه سوژه


هافلپافی ها متوجه میشن که ساعت هاشون به هر دلیلی عقب کشیده شده ، ساعت 12 شب هست و ساعت تالار 9:30 رو نشون میده ... سوزان از تالار خارج شده و ساعت دوازده نیمه شبه ! مرلین در حالی که نگران برای پیدا کردن سوزان از تالار خارج میشه ، در بین راه مرلین با فیلچ مواجه میشه و برای فرار از دست اون مجبور میشه به سمت تالار برگرده ! همزمان در تالار سامانتا سایه میبینه و بعد از اون بچه ها متوجه میشن که اما هم گم شده و اثری ازش نیست ! وقتی مرلین به تالار برمیگرده متوجه میشه که به غیر از ساعت دیواری تالار همه ساعت های دیگه هم به 9:30 تغییر داده شده ... هافلپافی ها زمان را گم کرده اند !
اعضا تالار تصمیم می گیرند داخل پنجره مجازی برن چون فکر میکنن شاید اونجا اثری از اما یا سوزان پیدا کنند ... بعد از مدتی که مرلین و سدریک در پنجره مجازی اثری از اونها نمی بینن برمیگردن و مرلین تصمیم میگیره بره پیش اسپروت !
وقتی مرلین پیش اسپروت میره می فهمه که اسپروت به طریقی از قضایا با خبره و پروفسور اسپروت به مرلین میگه : « یک کتاب زیر تخت سوزان که اسمش « زمان ». اگه پیداش کردی همین الان واسه من بیارش. منتظرم »
وقتی مرلین با کتاب زمان پیش اسپروت میره ، ریتا ، سدریک و درک هم به دنبالش میان ... در دفتر اسپروت ، پومانا اسپروت کتاب رو میگیره و داخل شومینه پرتاب میکنه سپس با صدایی وحشتناک و جیغ مانند میگه : « دیگه کسی نمیتونه زمان رو به حالت اولش برگردونه !»
درک سعی میکنه آتش رو خاموش کنه اما با موج طلسم اسپروت بیهوش میشه !!!!
درک در دفتر اسپروت به هوش میاد و سعی میکنه از اونجا فرار کنه ! اما به سمت هر در یا پنجره ای میره دیواری سخت مانند پارچه در مقابلش قرار میگیره ... به سمت شومینه میره و صفحه پنج کتاب زمان رو پیدا میکنه و شروع به خوندن می کنه ...

صبح بود ... اعضای هافلپاف در حال خوردن صبحانه بودند که اریکا با حالتی عصبی وارد شد و گفت : « همه جا کاغذ های کوچیک ریخته »
ورونیکا یکی از کاغذ ها را میخونه : «13 ژوئن ... شب... جنگل ممنوعه ... درخت ... حلقه ی قرمز»
روز سیزدهمه و دنیس تصمیم میگیره همراه درک به محل قرار بره ... وقتی میرن به زره ورودی هافل دستور میدن که تا صبح کسی حق ورود یا خروج نداشته باشه ! اما تازه از تالار خارج شدند که صدای جیغ های وحشتزده دختران هافلپافی از داخل شنیده میشه ! حالا نه کسی می تونه وارد بشه و نه خارج !
دنیس از طریق صحبت با اریکا متوجه میشه که اون شخص مجهول پومانا رو برده ، در نتیجه به سمت جنگل ممنوعه و محل قرار میره و درک پشت کلبه هاگرید اماده کمک رسانی مخفی میشه ! حالا اون یک گروگان داره : پومانا اسپروت ...






*** برای ادامه دادن سوژه ابتدا پست پائین (پیوز – پست شماره 185 ) را بخوانید ...


هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.