هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   4 کاربر مهمان





Re: امين آباد !!!
پیام زده شده در: ۱۵:۵۹ چهارشنبه ۱۲ دی ۱۳۸۶

پروفسور سینیستراOld


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۲ چهارشنبه ۲۷ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۴۳ یکشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۱
از وقتی ایرانسل اومده!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 256
آفلاین
فضا کلاً خیلی ارزشی پیش می ره. ناگهان مری به این حالت تصویر کوچک شده دچار بحران شخصیت می شه و می گه:
-یه چیزی این وسط خیلی مشکوکه!

همه : درست است !درست است !


-من توی دو تا پست قبل یه روح بودم ،الان چه جوری به همراه شما اومدم معصومه رو نجات بدم!قضیه یه کم بوداره!

همه : درست است !درست است!

مری : چرا متوجه نیستین!من یه روحم!

ملت : آهان خب پس ... جیـــــــــــــــــــــــــــــــــــغ!

و همه به حالت خیلی ارزشی غش میکنند!


مری: هووو سینی تو چرا غش نکردی؟
سینی: روح چیه؟!
مری: می دونی روح خیلی چیز ترسناکیه!ینی از خون آشامم ترسناکه!ینی از ولدمورتم بد تره!
سینی: اهان ینی از سوسکم ترسناک تره؟
مری :آره خیلی خیلیی!
سینی: چقدر قشنگ! و جالب !ببین الان برات یه شعر گفتم!

یک دانه روح مری اینجا نشسته
چه چرت وپرتایی میگه! ینی مسته!؟

مری:
ببین ولش کن!من ماموریت دارم یکی از شماها رو با خودم ببرم و به زندگیش خاتمه بدم!تو باید الان خیلی از من بترسی!چون اگه زیاد بیای روی اعصاب تو رو می برم!
سینی: تو رو خدا منو با خودت ببر!تو رو خدا! کلی شعر واست میگم سرگرم می شی!
ببین الان یکی دیگه واست میگم

یک دانه روح مری اینجا نشسته
چه چرت وپرتایی میگه! ینی مسته!؟

مری:این که همون بالاییه!
سینی: نه فرق داره!لحن گفتنش فرق داشت!

مری هم صبر و تحملش تموم می شه ویه دونه سوسک از جیبش در میاره می اندازه جلوی سینی!

سینی : وای سوسک! جیـــــــــــــــــــــــــــــــــــغ!

و غش می کنه!

-هو تو!
-همم؟کی من؟
-آره همونی که گفتی "و غش میکنه!"
-بلی؟
-آره خودت!تو چرا غش نکردی!؟
-من راویم!نباید غش کنم!
-صبر کن الان نشونت میدم!!

جیـــــــــــــــــــــــــــــــــــغ!

خشش..خشششش....
سیگنال وجود ندارد!!

-چقدر همه جا تاریکه!فکر کنم هممون غش کردیم!
-هو راوی چی شده!ما غش کردیم چی شد!
- نمیدونم!منم غش کردم!بذارین کلیدو بزنم!

تیک تیک...
-لعنتی مثل اینکه روشن نمی شه! آخرین چیزی که یادم میاد این بود که روح مری اومد طرفم و ...بقیه شو یادم نمیاد!
-بچه ها ینی یه روح بین ماست!؟
- بچه ها معصومه نیست!معصومه سر جاش نیست!

گرومپ گرومپ ...

-بچه ها این صدای چیه؟!

گرومپ گرومپ...


ویرایش شده توسط سینیسترا در تاریخ ۱۳۸۶/۱۰/۱۲ ۱۷:۰۸:۲۶

ـ «خدا را دیدی؟»

ـ «خدا؟… دیوانه شده­ای؟… کجا ست؟»

ـ «همین که می­پرسی «کجاست؟»، یعنی نخواهی دید!… بگذریم!…»


Re: امين آباد !!!
پیام زده شده در: ۱۵:۱۳ چهارشنبه ۱۲ دی ۱۳۸۶

لیلی اوانز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۷ سه شنبه ۱۰ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۰:۴۶ چهارشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۴
گروه:
مـاگـل
پیام: 571
آفلاین
جسی یه خنده ی شیطانی به دور بین تحویل می ده و یه سرنگ خالی از جیبش می کشه بیرون. بعد در حالیکه با آرامش یه آهنگ ملایمو زیر لب زمزمه می کرده سرنگو آروم آروم از هوای اتاق پر می کنه :

« تووو ووو وووو پا رو قلبم گذاشتی! توووو ووو وووو لیاقت منو نداشتی! ... حالا دیگه زیر آب منو می زنید؟ حالا دیگه منو تحویل نمی گیرید؟ یادته 3 سال پیش اومدم تو تالار گفتم سلام بعد تو خواب بودی جواب سلاممو ندادی؟!... حالا حالیت می کنم! با اون موهای قرمزت! زشت! عقده ای! خزو خیل!... توو این بازی تو باختی یه بازی که خودت اونو ساختی.... تووووو ووووو وووووو.....»

جسی آمپولو از هوا پر می کنه و به لیلی نزدیک می شه. صدای خنده های شیطانی و رعد و برق و جیــغ ولدمورت و همه ی اینا هم به گوش می رسیده این وسط.

آستین ردای لیلی رو بالا می زنه، سرنگو نزدیک می کنه که ییهو شیشه های پنجره خرد می شن و همه ی ملت امین آباد به سرکردگی مری می ریزن تو اتاق و جسی و سرنگش هم با دیوار ضلع سمت چپ یکی می شن!

مری: معصـــــــومه! معصــومه! جیــــــــغ! چه بلایی سر معصومه ی من آوردید!!!

لیلی هم که می بینه اوضاع خیطه و در حال حاضر هیچ راهکاری برای معروف شدن وجود نداره زود از سر جاش بلند می شه رداشو می تکونه و با بی گناهی انگشتشو می گیره به سمت اندرو:

- این بود! کار خودش بود! خودم دیدم بهش آدامس سمی داد! تازه یه بارم به من گفت گوسِـفَند!

ملت با این حالت به اندرو خیر می شن
ازون ورم سیریش که تا حالا تو کل زندگیش هیچ وقت به این تمیزی درون سوژه گند نزده بوده و از این بابت احساس غرور و افتخار می کرده می ره جارو خاک انداز بیاره تا بقایای جسی رو از دیوار ضلع سمت چپ امین آباد جمع کنه! (بالاخره همزادی گفتن! )

ملتم که کاری از دستشون بر نمی یومده باز با همون حالت به اندور خیره می شن:

شترررق! (فکر بد نکنید صدای ترکیدن آدامس اندرو بود )

----------------------------

پ.ن :

1-من تو رو تحسین می کنم سیریش

2- بچه ها احساس خاک بر سر روحی نکنید بعد از چند قرن تازه دست اولمونه! حالا کم کم راه می افتیم

3- توپ تانک مسلسل دیگر اثر ندارد اسوووو به جز خودکشی راه دگر ندارد هویجوری


ویرایش شده توسط لیلی اوانز در تاریخ ۱۳۸۶/۱۰/۱۲ ۱۵:۴۸:۴۰



Re: امين آباد !!!
پیام زده شده در: ۱۴:۰۰ چهارشنبه ۱۲ دی ۱۳۸۶

سیریوس بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۱۶ شنبه ۳ شهریور ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۵۷ شنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۰
از تو چه پنهون آواره ام!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 422
آفلاین
- جیـــــــــــــــــــــــــــــــــــغ!

سیاهی ... چرخش ... غرق شدن ...(از این فضاسازی های بیهوشی!)

==

- من خودم درستش می کنم.
- این امروز حالش بد بوده بذار منم باهاش صحبت کنم شاید ..
- اندرو جان گفتم خودم درستش می کنم.

شتلق!!!

بادکنکی که اندرو با آدامس باد کرده بود می ترکه و اندرو "بد اخلاق!" گویان از اتاق بیرون میره.

لیلی درو می بنده و قفلش می کنه بعد دستاشو به هم می ماله و میاد بالای تخت معصومه.
- ایول نمی دونستم داد می زنم انقد جذبه دارم!

-معصومه پاشو معصومه پاشو من باید باهات حرف بزنم! پاشو پاشو!

و معصومه رو تکون می ده...

- هوووووووو! دستو بندا ! با بچه چی کار داری؟!
- ر.... ر... رو ... رووووووح؟!
- من مِریَم بابا!
- جیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــغ!!!!

===

- به لیلی گفتم بذار منم باشما ... حالا دو تا جسد مونده رو دستمون!

در باز می شه و استرجس میاد تو.

- اندرو زود اینا رو جمع و جور کن خرج امین آباد زیاد شده امسال بهمون بودجه ندادن من نمی تونم پول دوا درمون و سرم و این چیزا بدم.

و به سمت در میره. ولی به ناگه برمیگرده!
- راستی یه چیزی هم یادم رفت بگم. مصرف آدامست خیلی بالا رفته ها. از این به بعد هفته ای یه بسته!

بادکنک آدامسی اندرو می ترکه و می چسبه به صورتش.
- ... نــــــــــــــــه! ... این امکان نداره!!!! .... هفته ای یکی؟!؟!؟!

گرومپ!

و اندرو به زمین میفته ...

===

- تلفات که رسید به سه تا چـــــی؟! ... دیگه وقت اینه که خاله جسی وارد عمل شه! ... رومسا جان شما لطفا وایستا بیرون و فقط منتظر نتیجه باش ... د نگران نباش دیگه اونش با من همه چی حله ... چرا رنگت پریده؟ چیزی نشده که بابا همشون یه خورده قند خونشون اومده بود پایین الان حل می شه ... د می گم برو بیرون!!!!

رومسا با تردید از اتاق خارج می شه ...


باز جویم روزگار وصل خویش...


Re: امين آباد !!!
پیام زده شده در: ۱۳:۳۷ چهارشنبه ۱۲ دی ۱۳۸۶

مریدانوس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۲ سه شنبه ۱۵ دی ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۲۳:۳۱ چهارشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۲
از قعر فراموشی دوستان قدیمی
گروه:
مـاگـل
پیام: 190
آفلاین
"لا لا، لا لا، مو دم موشی، بخواب آروم، لا لا، لا لا، منو یادت نره یک وقت، در اون وقتی که شونه م مامن خواب تو بودش، باس همون موقع.."

- مری! مری!! مری!!
- چی شده حالت خوبه؟
- مری بود خاله رومسا! مری داشت واسم لالایی می گفت. خودش بود!
- خیالاتی شدی دختر، بگیر بخواب.

- خانم لیلی، این معصومه اصلا حالش خوش نیست. داریم به سالگرد رفتن مری نزدیک می شیم، نمی دونم هوای چی زده به سرش که باز اینجوری شده..؟! دستم به دامنت خانم لیلی..
- متوجهم عزیزم! متوجهم، من خیلی خفنم نیازی به توضیح نداشت. اتفاقا من شیش واحد روانشناسی عمومی پاس کردم، خیلی از ترفندهام رو هم روی پسرم هری امتحان کردم جواب داده. نیازی به صحبت نیست من خودم درستش می کنم. یک ساعت دیگه بیاین تحویلش بگیرین.

- خب عزیزم، چته؟
- ...!
- عزیزم؟!
- ...!
- مرگت چیه لعنتی؟!
- ...!

دقایقی بعد!

- خانم لیلی شما مرگتون چیه؟
- راستش من همیشه خواستم معروف شم.. من هیچ وقت نتونستم معروف شم.. جای من اون پسرم هری که نمی خوام صد ساااال!...معروف شد! چی بگم از این زندگی؟
- آخی خانم لیلی غصه نداره که! بیا آدامس بخور.

همه ی اعضای امین آباد در کنار پنجره ای که شیشه اش شکسته بود نشسته بودند و سالگرد رفتن مری را جشن! می گرفتند. معصومه در بغل جسی زار می زد و اندرو با آدامس درز پنجره را می گرفت که در مصرف گاز صرفه جویی های لازم به عمل آید تا زندگی ملت دچار یخ زدگی نشود سازمان گاز رسانی ایران جهان، گاج! سینیسترا که به همراه سیریوس قطعه شعری برای مجلس آماده کرده بود، روی صندلی چوبی ای ایستاده بود. سرفه ای کرد تا صدایش را صاف کند، به نشانه ی هماهنگی برای سیریوس سری تکان داد و شروع به خواندن اشعارش کرد؛
- تو که رفتی برنگشتی، چرا رفتی برنگشتی، اگه رفتی برنگشتی؟ حالا همه با هم چرا رفتی برنگشتی؟
- Yeah! Yeah! حالا سلطان رپ سیریش واسه ت می خونه، می خونه که هر کی اینجاس بدونه، اون رفته دیگه برگشت نداره، امیدی به برگشتش نیست بیچاره، من من من من من خوب می دونم، من از بچگیم دارم رپ می خونم!!

استرجس هم برای تازه واردین امین آباد که با دیدن این صحنه ها گیج شده بودند، درباره ی این واقعه ی تاریخی توضیح می داد؛
- بله همون طور که مشاهده می کنید، این شکستگی شیشه ی پنجره زمانی ایجاد شد که یکی از اعضای امین آباد ملقب به مری، به محض ورود به سن 18 سالگی، از فرط شادی جیغی کشید و به دنبال اسب سفیدش، با سر از پنجره بیرون دوید و او دیگر بازنگشت..
اشک در چشمان قهوه ای و آهویی معصومه جمع شده بود و به یاد خاطراتش با مری، دستمال گلدوزی شده اش را که روی آن دو حرف M دوخته شده بود، در آورد و به آن خیره شد.


"لا لا، لا لا، مو دم موشی، بخواب آروم، لا لا، لا لا، منو یادت نره یک وقت، در اون وقتی که شونه م مامن خواب تو بودش، باس همون موقع.."
- مری!
- جان مری؟!
- مریییییی؟! مگه تو نرفته بودی اسب سفیدتو..؟
- اسب؟ مگه اسبم که از حالا برم دنبال اسب؟! رفته بودم جایی کاری داشتم! ولی پام رسید به شهر مردگان، از همینا که تو رول پلینگ هر جا دست استر و سارا می رسه یه سری بهش می زنن. خلاصه که اجبارا همون جا موندنی شدم و الآن هم با ستم ازش زدم بیرون که معصومه ی کوچولوی مموشیمو ببینم حالم یکم بیاد سر جاش و برگردم.
- برگردی؟ کجا برگردی؟
- همون شهره دیگه! ناسلامتی من دیگه یه روحم!!
__________________________________________________

با عرض شرمندگی! من از عقده های فروخفته ی کودکی رنج نمی برم، فقط برای این خودم زیاد تو رولم بودم که برگشتنم با عقل جور در آد! با تشکر



Re: امين آباد !!!
پیام زده شده در: ۲۱:۳۹ یکشنبه ۱۳ آبان ۱۳۸۶

لیلی پاترold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۱ چهارشنبه ۲۵ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۳:۲۵ جمعه ۲۱ دی ۱۳۸۶
از ناکجا آباد !
گروه:
مـاگـل
پیام: 36
آفلاین
ملت در حالي كه به تخت هاشون بسته شدن بودن : بـــــــعله !!

لیلی (پاتر) : نه خیرم !
جسیکا : بله ؟!
لیلی : نه خیرم !
ملت:
لیلی : همینی که گفتم ! من قبول ندارم ! من نمیتونم یه هفته اینجا زندونی بشم ! تازه اونم بدون هوا ! من میرم به لاهه شکایت میکنم همین حالا !

در همون حال صدای قدم های استر شنیده میشد کمی بعد ..: ببینم جسیکا ! کسی گفت نه ؟!

جسیکا : نه ! کی گفت ؟ بچه ها شما بودید ؟!
لیلی : آر... !
جسیکا : هوششش ! الانکه بیاد ببردتت انفرادی ده کیلومتر زیر خاک تو طابوت بدون اکسیژن و غذا و آب و البته دبلیو سی !!!
لیلی : نه !
استر : ببینم مطمئنی کسی چیزی نگفت یا تو چیزی نگفتی ؟
جسیکا : هوووم ؟! آره !
استر : خوب باشه ! پس من میرم !

کمی بعد صدای قدم زدن ، معکوس قدم زدن سری پیش شنیده شد ! لیلی هم که خیلی احساس خوشبختی میکرد آغوشش را باز کرد و خواست جسیکا بغل کند اما ... دید که در بسترش غل و زنجیر شده ! پس از همون جا ابراز احساسات کرد : ای وای ! تو جون منو نجات دادی ! من چیکار میتونستم بکنم ؟ من یه دیوونم ! یه کله شق ! داشتم دستی دستی خودم رو دار میزم !

جسیکا : ؟؟! : dont: خوب باشه ! مرسی مرسی ! حالا بذار برم به کارام برسم . ای وای ! قرصای نیکلاس دیر شد ! الان دوباره عقل میاد تو کلش ! وای وای وای ! اگه تا حالا عاقل شده باشه چی ؟ اگه همه ی حقیقت رو راجع به استر فاش کرده باشه جلو سوسکا چی ؟! : :ynail

سینیسیترا : هووم ؟ اینجا چه خبره ؟ یه کاسه ای زیر نیم کاسه اس !
لارتن : آره راس میگه !
لیلی ( اوانز ) : آره حقیقت رو میگه !
لیلی : کدوم کاسه ؟ کدوم حقیقت ؟
آماندا : ولیکن همه ی ما در خطر بزرگی قرار گرفته ایم ! نکنه ما هممون عاقل بودیم و استر اومده با اون قرصا مثلا خوبمون کنه و بعدا ... پیخ !

**********************************************
یعنی حقیقت افشا شد ؟
استرجس که بود ؟




تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده


Re: امين آباد !!!
پیام زده شده در: ۱۱:۲۶ یکشنبه ۲۵ شهریور ۱۳۸۶

جسیکا پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۵ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
از تالار قحط النساء گریف!
گروه:
مـاگـل
پیام: 1540
آفلاین
ياهو



لشگر عظيمي از سياه پوشان در حالي كه با نقاب هاي خوفناكي صورتشان را پوشانده بودند ، به محض باز شدن در اتاق همه ي بچه هاي حاضر را با سيستم بُز كشي به سمت تالار اصلي بردند.
لارتن كه رماتيسم مغزي اش فوران كرده بود در يك حركت مداد نارنجي رنگش را از وسط دو نيم كرد و خرت خرت آن را جوييد.
آماندا كه دست معصومه رو گرفته بود و سعي داشت آخرين گاز گلابي را بزند گفت:
- چقدر خوبه كه به ما فرصت نفس كشيدن رو داد.


.:. چند ثانيه بعد .:.
استرجس پادمور كه از غيب توانسته بود تخت مديريتي اش را ظاهر كند، روي آن نشسته بود و به حالت ( ) به بقيه ي بچه ها كه در حال دست و پا زدن و تلاش براي فرار بودند نگاه ميكرد.
استر: خب ، همگي شما به دليل نقض قانون شماره ي 999 به يك هفته حبس در بخش مراقبت هاي ويژه بدون هيچ تفريح و هواي آزادي كه تنفس بايد از طريق لوله انجام بشه ، محكومين! ... البته اگه جسي ضمانتتون رو نميكرد الان بايد در سياه چال با موشهاي گوشتخوار سنگ كاغذ قيچي بازي ميكردين ! فهميدين ؟!
ملت : بلي بلي !!


.:. بخش مراقبت هاي ويژه ، طبقه ي 3 .:.
- ميشه بپرسم اين چيه داري مياري آماندا ؟!
آماندا در حالي كه كيسه ي نايلوني در دست داشت گفت:
- استرجس گفت هوا نيست، منم دارم ذخيره ميكنم، لازمم ميشه! ميخوام زنده بمونم ! ... ميخوام تعطيلات تابستوني گوجه بچنيم! ... واي گوچه گوچه و اينا . !
آنها بعد از عبور از طي كردن 80 پله به طبقه ي سوم و اتاق 330 رسيدند.
استرجس ليست بيمارا و داروها كه انواع خواب آور ها و مسكن ها بود رو به جسي داد و گفت:
- تو ميشي مسئول بخش اينا ! ... اگه كوچيكترين خطايي ازشون سر زد به من خبر بده ، تا سوسك ها رو بفرستم !
جسي پرونده ي تك تك بچه ها رو گرفت و همراه بقيه وارد اتاق شد.
به محض ورود نگاه بچه ها به سمت تخت شماره ي 7 افتاد كه فردي روي آن در حالي كه كپسول اكسيژن بهش وصل بود دراز كشيده بود.
سارا جفت پا خودش رو به تخت ميرسونه و سعي ميكنه تا اسم بيمار رو كشف كنه ، بعد از چند بار دقت كردن ، داد ميزنه :
- هي بچه ها، اين پسره اسمش نيكلاس فلامله !!
جسي دست سارا رو ميشكه و ميگه:
- با اون كاري نداشته باشين، بيمار شخصي منه ! متوجه شدين !؟ ... اگه ميخواين حالش خوب شه بايد ساكت باشين .... گرفتين چي شد ؟!
ملت در حالي كه به تخت هاشون بسته شدن بودن : بـــــــعله !!

*+*+*+*+*+*+*+*+*+*
- چرا نيكلاس اونجا بستري بود ؟! آيا او هم ديوانه بود ؟!
- بچه ها چه كاري انجام ميدادند ؟!




ویرایش شده توسط [fa]جسیکا پاتر[/fa][en]JΣδδ¡СД[/en] در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۲۵ ۱۲:۴۶:۰۰


Re: امين آباد !!!
پیام زده شده در: ۲۲:۳۰ جمعه ۲۳ شهریور ۱۳۸۶

آماندا لانگ باتمold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۱ چهارشنبه ۹ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۰:۵۷ پنجشنبه ۵ شهریور ۱۳۸۸
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 240
آفلاین
جسیکا: سیگاری نبود؟ فندک و اینا !
لیلی : کی اینجا سیگاریه ؟! بگید منم بدونم .
جسی : هیچی بابا ! فقط و فقط برای روشنایی میخواستم ! همین ! دیگه چرا میزنی ؟!

همه جا تاریک بود . همه جا ..اِ ...تاریک بود ! اینو که یه بار گفته بودم ! خب همه جا فقط تاریک بود دیگه ! ( در راستای دو خطی شدن پست !!! )
یه دفعه صدایی که خیلی شبیه صدای استره می آد که مو بر تن همگان رو سیخ میکنه . هر لحظه صدا نزدیک و نزدیک تر میشه . ملت که تا اون موقع به جز سفیدی چشای هم دیگه چیز دیگه ای رو نمیدیدن با میتونستن وجود فردی اضافی (!) رو حس کنن . چون یه جفت چشم یه دفعه وجود دار شده بود !

آماندا : دوستان عزیز و گرامی . اشهدتون رو بخونید ! چون که بازم داریم میمیریم !!! انگار یه موجود ماورائی اینجاست !
سارا : آره ! راست میگه صداش هم خیلی شبیه صدای استرجسه !!!
صدا : مو هاهاها ! مو هاهاها !
آماندا : جون عمه ی نداشتم که همیشه هم تو حسرت داشتنش بودم (!) این خود استر بود ! و با توجه به این که ما همین الان اونو تو اون کوره هه دیدیم میتونیم نتیجه بگیریم استر چیزی جز شیطان نیست ! همونی که جهنم و صاحاب شده تازه دو قورت و نیمش هم باقیه !

یه دفعه همه جا روشن شد و چشم تونست چشم رو ببینه . غیر از این چشم تونست استر رو هم ببینه !!!
استر خنده ی شیطانی ای کرد و گفت : زیاد خوشحال نباشید ! شما هنوز نمردید ! هنوز باید زندگی کنید و میدونم که این باعث غم و غصه خوردن شماست ! موهاهاها !!!
لارتن : نه ما مردیم ! ببین دستمون از بدن اون یکی رد میشه
!
و بعد ابلهانه مشتی به شکم اندرو کوبوند .
اندرو که مشغول باد کردن یه آدامس بود با ضربه لارتن آدامسش ترکید و دور دهنش صورتی مایل به سبز لجنی شد ! اندرو در حالی شکمش رو میمالید یکی خوابوند پس گردن لارتن و گفت : مگه مرضیه داری ؟ ببخشید یعنی مگه مرض داری ؟
لارتن : نمیدونم ! شاید !
استر : سیاه پوشا ! یالا اینا رو ببرین انفرادی !
آماندا : نه بابا ! مثل اینکه جدی جدی هنوز زنده ایم !
ملت :
آماندا :


تصویر کوچک شده


امين آباد !!!
پیام زده شده در: ۱۸:۲۹ پنجشنبه ۲۲ شهریور ۱۳۸۶

نیکلاس فلاملold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۳۳ سه شنبه ۲۰ شهریور ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۹:۲۷ پنجشنبه ۶ دی ۱۳۸۶
از [fa]گورستان[/fa][en]ΠΣCЯΘΡΘLІδ[/en]
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 10
آفلاین
ملت گریفی در حالی که بیل و کلنگ بر سر یکدیگر می کوبیدند و جیغ داد و سر میدادند، از آن سوی تالار اصلی ویلا به سوی دیگر آن می دویدند، معصومه کوشولو در حال خوردن موزی بود، پوست موز را وسط تالار انداخت، اولین گریفی که در جلوی صف دوندگان بود، لارتن بود که رفت رو پوست موز و به دنبالش بقیه گریفی ها، همچنان در حال لیز خوردن بودند و به سوی درب بزرگ چوبی ای شوت شدند:

سینیسترا در حالی که جیغ میزد گفت:
- سی ثانیه!
اکنون بر روی بالین لیلی، همه حلقه زده بودند و موهایش را می کشیدند، معصومه کوشولو در صحنه حاضر شد، در حالیکه کیم میخورد و دست در دماغ میکرد گفت:
- آبجی لی لی اومده آرایشگاه !
لارتن در حالی که با شدت درب را هل میداد، موفق شد آن را باز کند، توجه همه گریفی ها جلب شد، نور سفید رنگی در فضا منعکس شد که موجب گشت همه گریفی ها جلوی چشمشان را بگیرند. از میان اشعه نور، درختان سبز گلابی و سیب نمایان گشت که میوجات آنان گویا بانخ و طناب آویزان بودند از شاخه هایشان! در کنار درختان نهرهایی روان بودند، صدای جیججیک پبرنده های به گوش می رسید، کم کم اشعه آن نور سفید از میان می رفت و گریفی می تونستند دستشون را از جلوی چشماشون کنار بگیرن...
لارتن با دهانی باز( به قطر 18 اینچ)، منظره را مشاهده نمود و گفت:
- چی میگه؟ عجب توهمیه...واقعیه یعنی؟ جسی یه دقیقه بیا یه دونه آروم بزن تو صورتم...بینم واقعیه یا نه...
جسیکا با لذت در حالیکه کمربندی به دست داشت با افکار:( ) به سوی لارتن رفت. یک شلاق زیبا بر صورتش وارد نمود:

گریفی ها:
لارتن: پس واقعیه! بچه ها...ما هممون در همون تالار ویلای استر فوت شدیم..از شدت گرسنگی..ما غذاخوری رو پیدا نکردیم...ما همه مورد آمرزش قرار گرفتیم...اینجا بهشته...میوه ها و نعمت های فروان!
جسیکا و آماندا یکدیگر را در آغوش گرفتند:
- جسی جون تسلیت میگم مرگتو...دختر خوبی بودی!
- میثی آماندا...تو هم دختر مسخره ای بودی..حیف شد...سوژه ام بودی همیشه...!
سینیسترا: خب مردیم پس..بیخیال..بریم نعمت های بهشتی بخوریم...ئه بچه ها اونجارو...
و با انگشتنش به سویی دیگر اشاره کرد که یک کوره داغ و آتشین مشاهده می شد، درون آن استرجس در حال سوختن بود، وقتی که به ناحیه دماغ رسید بویی در فضا پخش شد:
جسی: بوی دماغ سوخته میاد! به سزای اعمالش رسید! بیان بریم تو...
گریفی ها در حال وارد شدن به آن تالار جدید با ظاهر بهشت بودند که یهو از پشتاش معصومه کوشولو صداشون زد:
- هی...کجا میرین...عمو استر گفت جایی به غیر از خوابگاه و غذاخوری نریم...
گریفی ها پوزخندی سر دادند، لیلی اوانز به سمت معصومه کوشولو برگشت و گفت:
- کوشولو جون..عمو استر تو کوره سوخت...اونا..برو تا بیشتر نسوخته کبابشو بخور....
گریفی ها پیش رفتند اما دو قدمی بر نداشتند که درب چوبی آن سالن بسته شد و در تاریکی مطلق فرو رفتند. صدای یک جیغ کوتاه به گوش رسید، صدای آماندا با تردید گفت:
- بچه ها، فک کنم تصمیم خدا عوض شد، جهنم هستیم یعنی؟
جسیکا: سیگاری نبود؟ فندک و اینا !


ویرایش شده توسط [fa]نیکلاس فلامل[/fa][en]FLДМΣL[/en] در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۲۲ ۱۸:۳۲:۵۰
ویرایش شده توسط [fa]نیکلاس فلامل[/fa][en]FLДМΣL[/en] در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۲۲ ۱۸:۳۷:۴۳
ویرایش شده توسط [fa]جسیکا پاتر[/fa][en]JΣδδ¡СД[/en] در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۲۲ ۲۲:۵۴:۱۲
ویرایش شده توسط [fa]نیکلاس فلامل[/fa][en]FLДМΣL[/en] در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۲۲ ۲۳:۵۳:۰۷


Re: امين آباد !!!
پیام زده شده در: ۱۴:۵۳ پنجشنبه ۲۲ شهریور ۱۳۸۶

جسیکا پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۵ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
از تالار قحط النساء گریف!
گروه:
مـاگـل
پیام: 1540
آفلاین
ياهو



.:.سالهاي دور از خانه .:.
صداي امواج دريا كه به ساحل برخورد ميكرد به گوش ميرسيد، از طرفي كوه و از طرفي دريا در همين حال كه ملت به اطراف و صداهايي كه ميشنيدند توجه ميكردند ، متوجه سارا كه يكي از زنبورهاي سياه وحشي اونو نيش زده بود شدند، كه به اعتراض گفت:
- اه ، اين چه وضعه؟ عمله گي نكرده بوديم كه كرديم، الانم كه اومديم گوانتانامو !
در همين زمان بود كه استرجس كبير اوج محبت و عطوفت و اينا رو نشون داد و اجازه داد معصومه بياد و كنارش بشينه !
معصومه: !



بچه ها بعد از گذاشتن لوازم خود روي زمين منتظر شدند تا افراد سياه پوش كه عملاٌ نقش جن هاي خونگي رو بازي ميكردند ، چمدونها رو ببرن به خوابگاه.
استرجس آخرين حبه ي انگور رو توي دهنش گذاشت و گفت:
- قوانين اينجا رسما از همين حالا شروع و اجرا ميشه! ... اما تا يادم نرفته ، من نياز به همكار دارم، ... در حالي كه داشت دستاش رو تكون ميداد، ادامه داد:
- بنابراين جسي ميشه دستيارم ! حرفهاي من رو جسي بهتون منتقل ميكنه، الان گرفتين چي شد ؟!
ملت كه دچار حمله ي هيستريايي شده بودند، سكوت كردند، ييهو سارا كه ناراحتي اش از ماندن در اينجا به همگان ثابت كرده بود گفت:
- برو بابا ! تو چي از اين ديدي ميگي همكارت بشه ؟! ... اون يه بار ردت كرد! حواست نيست ؟! ... فكر كردي ما خنگيم ؟!
لارتن و دوستان : !
استر : حيف كه روز اوله ! ... وگرنه ميفرستادمت تا شب رو بيرون ويلا بخوابي !! :yevil:
آماندا كه داشت با لاوندر كلاغ پر بازي ميكرد گفت:
- يعني اون همه امكاناتي كه ساختيم تو امين آباد تموم شد!؟ حتي يه بار هم استفاده نكرديم !!!
استرجس از جا بلند شد و در حالي كه نگاه خيلي خبيثانه اي به بقيه كرد و از پله هاي طويل و بزرگي كه در وسط تالار بود بالا رفت.




هر كس در گوشه اي كز كرده بود، به نظر ميرسيد افسردگي مزمن همراه با پرش افكار در طول7 ساعت طرفدار زيادي پيدا كرده بود.
- ززززززينگ ! زززززي زززززززززززينگ !!!
صداي ساعت سيني به صدا در آمد، عقربه هايش روي 5:29 ايستاده بودند.
سيني : وواايي ! بدوئين بچه ها ، وقت شامه !!
آماندا كه داشت آلبوم خاطراتش رو در امين آباد نگاه ميكرد ، گفت:
- كسي ميدونه سالن غذاخوري كجاست !؟!؟
ملت : نــــــــــــــه !!


*++*++*++*++*+*+*++*++*++*++*

- آيا آنها ميتوانست سالن غذاخوري را پيدا كنند ؟!
- شام ؟! ... ميتوانستند در طول يك دقيقه شام بخورند؟!





Re: امين آباد !!!
پیام زده شده در: ۱۷:۴۴ چهارشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۸۶

آماندا لانگ باتمold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۱ چهارشنبه ۹ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۰:۵۷ پنجشنبه ۵ شهریور ۱۳۸۸
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 240
آفلاین
وییییییییییژ ! بوووفشت !!!

اتوبوس با صدایی تو همین مایه ها ترمز گرفت . ( میدونم بوووفشت اصلا شبهتی به صدای ترمز نداره ولی اون صدای ترمز نیست ! صدای خوردن دماغ اتوبوس به دیوار بود !!! )
همه ی امین آبادی ها بعد از یه عده ی سیاه پوش که استر استخدامشون کرده بود ( برای اقدامات امنیتی - جلوگیری از فرار امین آبادی ها ! ) از ماشین پیاده شدند و یه گروه دیگه ی سیاه پوش بعد اونا راه افتادن .

استر با صدایی رسا هوار کشید : قابل توجه ملت شریف زنجیری ! ویلایی که قراره توش اقامت داشته باشید تو فاصله ی دومایلی ماست . چون مسیرش صافو صوف نیست اوتوبوس ازش رد نمیشه ! پس مجبوریم بقیه ی راه رو پیاده بریم . راه بیفتین !

ملت همگی به راه افتادن . همه ی ساحره ها تو ذهنشون خودشونو وقتی که به ویلا رسیدن تصور میکردن که حسابی چربی آب کردن و به هیکل ایده آلشون رسیده بودن !!!
جسی که خیلی خسته شده بود تو گوش لیلی زمزمه کرد :
من که میگم فرصت از این بهتر پیدا نمیشه ! بیا تا کسی نفهمیده بزنیم به چاک !
لیلی اول چیزی نگفت ولی بعد از اینکه یه کشیده ی آبدار خوابوند دم گوش جسی گفت : دیگه نفهمم یه همچین حرفی بزنی و گیرمون بندازی ! اخه عقل کل مگه نمیبینی n نفر محصارمون کردن ؟ چجوری باید جیم فنگ شیم ؟!!!
جسی : نمیدونم !!!

خلاصه ملت غیور و ممحصر ( محاصره شده !!!(چه ربطی به غیرت داره نمیدونم !!!)) بعد از سه چار ساعت پیاده روی کردن بالاخره به ویلای استر رسیدن . نمای ویلا از بیرون که شبیه یه سیاهچال وهمناک بود حالا داخلش رو که چی باشه خدا هم نمیدونه !!! درختای سرو و چند نوع درخت ناشناخته و وحشتناک دیگه که برگای زرد ،سبز خیلی تیره و حتی بدون برگ بودن به محوطه ی ویلا قیافه ی خیلی ترسناکی میداد . ملت همه شون مشغول ناخون خوری بودن و فکر میکردن که استر به جای اینکه اونا روبه ویلاش ببره به خونه ی اشباح برده !!!

استر که تا اون موقع روی تخت روونش لمیده بود توسط تکان های پیاپی که نوکرش بیدار شد و از تخت پایین اومد و بعد شروع کرد : باید قبل از ورودتون قوانین رو براتون بگم :
شما غیر از سالن ناهار خوری و خوابگاهاتون جای دیگه ای رو نباید ببینید و قدم بگذارید . در واقع قرار نیست شما غیر از راهرو ناهار خوری و خوابگاه ها به اتاقای دیگه پا بذارین !
صبحونه راس ساعت 6 ناهار راس 12 و شام هم راس ساعت 5 و نیم صرف میشه . اگه دو دقیقه دیر کنید از قاشق چنگال ، اگه چار دقیقه دیر کنید از قاشق چنگال و لیوان و اگه هشت دقیقه دیر کنید از قاشق چنگال لیوان و غذا (!) محروم میشید !!!
شما هر روز ساعت 3 ظهر میتونید تو محوطه قدم بزنید و از هوای آزاد ..
ملت : ( آخه هوای آزادش خیلی خفه بود ! بوی خز و لجن میداد ! مزه ی گلابی گندیده هم میداد تازه ! هوا ی اونجا شرجی و حالت تهوعی هم بود !!!! )
استر : .. لذت ببرید . ساعت 9 خاموشیه و در ضمن بدونید که انفرادی های اینجا از اونی هم که فکر میکنید فجیع تره !!!

بعد از این اولین نفر ها اولین قدم هاشون رو تو ویلا گذاشتن وسطی ها دومین قدماشون و آخری ها سومین قدماشونو گذاشتن !!!
وقتی همه وارد شدن جلوی چشم همه سالن بزرگ و سردی ظاهر شد ! سالن با وسایل عهد بوق تزئین شده بود ! مبل ها و صندلی هاش مال دوران ماقبل تاریخ بود (!) تابلو ها مال یه سال بعد از تاریخ (!) و مجسمه هاش هم مال شونصد میلیون و شونصد هزارو شونصد سال پیش بود !!!
ملت :


تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.